رمان غمگینم اما دوستت دارم به قلم فاطمه حیدری
داستان در مورده دختری ساده ست برعکس این روزگار....طناز از زمانی که خودش رو شناخت عاشق پسر خاله اش بود....
عشق یه طرفش بالاخره بهش فهموند آنقدر ها هم که فکر میکنه غریب و تنها نیست...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۲۱ دقیقه
با حرص رفتم جلوتر بد حرف میزدم چون هرآن نزدیک بود اشکام سرازیر شه:
- اومدی اینجا که چی؟ سر از کارم دراری؟؟
نگاه جدی بهم انداخت و بعد پوزخندی زد اروم و با نگاه تنفر انگیزی گفت :
- اومدم تا برادرم به گندکشیده نشه!
اشکه سمجم بالاخره ریخت! با نگاه گنگی میخواستم بهش بفهمونم اشتباه میکنی...
دوباره شمرده شمرده گفتم :
- تو داری به من تهمت میزنی؟
- هه...تهمت ؟ طناز فک میکردم تنها دختره پاک و درست حسابی تو خانواده تویی ولی دیدم نه....
مثه اینکه...
دیگه حرفشو ادامه نداد و با حرص از کنارم رد شد کتفش محکم به کتفم خورد و در و محکم بهم کوبید...
بی جون و ضعیف همونجا نشستم رو زمین...گریه برای حاله من کم بود ...
خورد شده بودم..چه راحت تحقیرم کرد...چقدر من احمقم کاری کردم که همون نگاه خوبیم که بهم داشت ازم دریغ کنه!!! انگشت سبابمو گاز گرفتمو به شانس بدم لعنت فرستادم!!!
فردا تولد شراره بود...کاش نیای ، اینکه نگاهت کنمو بی تفاوت ازم بگذری دیوونم میکنه ! این تولد حکمه مرگه منو داره ... تو بیای و تمام امیدمو بیشتر از همیشه ناامید کنی!!!
چقدر بد که فقط دختر پسرای فامیلو دعوت کرده حالا هردختری دور از چشم خانوادش هرجور که دوست داره ظاهر میشه و بیشتر از قبل من باید درد بکشم...به خدا که بی توجهیت برام درده !!! یه درده غیر قابله تحمل!!! امید به خدا که تو رو تنه احساسم مثه یه زخمی...اما یه زخمه دوست داشتنی!!! زخمه عزیز....
یه لباس یشمی استین سه ربع....تا رونم بود و کاملا جذب...گفتم اصلا از جام بلند نمیشم طرحای طلایی داشت...و یه جوراب شلواری مشکی کلفتم پوشیدم...یه شاله مشکیه ساده و براقم سرم کردم مانتوی بلندمو تنم کردمو کیف دستی کوچیکمو زدم زیره ب*غ*لم!
کفشمم پوشیدم...میرم خونه خاله اینا ارایش میکنم مامانم اجازه نمیداد!!! نمیدونم چرا اینقدر رو ارایش حساسه اگر موهام بیرون بود اینجوری نمیکرد اما ارایش پدرمو درمیاورد....از این ورم میشه گفت چون وقتی ارایش میکردم به شدت چهرم تغییر میکرد اصلا میشدم یه طنازه دیگه....با اینکه چهره زیبایی نداشتم اما با ارایش خیلی جذاب میشدم!!!
فقط یه کرم برنزه رنگه پوستم زدمو یه کم ریمل....داشتم کفشمو پام میکردم که یادم اومد کادوی شراررو برنداشتم ...عطر براش خریدم راحتترین و گشادانه ترین هدیه ای که میشه خرید..گذاشتم تو پاکتشو رفتم بیرون با مامان خداحافظی کردم گفت اگه دوست داری شب اونجا بمون منم گفتم بذار ببینم شرایطه خونشون چه جوریه اگه دیدم نباید بمونم زنگ میزنم بابا بیاد دنبالم....سری تکون داد منم خدافظی کردمو رفتم....
جالب بود هروقت منو شراره و سهیلا بیرون میرفتیم مامانم همیشه جلو اونا میگفت سبک بازی درنیارینا..هره کره نکنید زشته...سهیلا و شراره میخندیدن اما من با صدای بلندی میگفتم :
- وا مامان شما که میدونی من چه جوریم؟؟
- گفتم که حواست باشه..
سواره اژانس شدم...از تو ایینه نگاه کردم چشمه راننده داشت چشمامو درمیاورد...حالا خوبه خوشگلم نیستم اینجوری داره قورتم میده ...یه لحظه دلم ریخت..اخ که اگه امشب امید بیادو شراره ...چرا اگه ؟؟؟ معلومه امشب تولده شرارشو مطمئنا بهترین لباس و بهترین ارایشو داره ...و من فقط باید به نگاهها و تحویل گرفتنای امید غبطه بخورم که چرا هیچ وقت سهه من نمیشه....
گاهی که با خودم منطقی حرف میزنم میفهمم که چه بهتر نگاهم نمیکنه میدونم نگاههایی که به دخترای دیگه میندازه از سره ه*و*سه و فقط در حده همین دیدن ...و چه خوبه که طعمه ای برای نگاههای گ*ن*ا*هکارانش نیستم..اما باز تمام وجود امید همه ی تئوریای منو خراب میکنه!!!!
من در مقابل تو من نیستم...اسمه من طناز نیست...من اون لحظه فقط عاشقه امیدم همین!
رسیدم دمه خونه خاله زهره اینا...اینور اونورو نگاه کردم ماشین امید نبود یه 206 سفید داشت...
خاله خودش خونه نبود خدارو شکر ...بدونه اینکه بپرسن کیه درو باز کردن..از تو لابیم صدا میومد یعنی از الان سرصدا؟؟؟
دکمه اسانسورو زدم رفتم داخل سریع برگشتم سمته ایینه تا موهامو درست کنم ....صدای علی اومد...:
- اِ !! طناز وایسا!!!
برگشتم سمتش..اما به جای علی عکسه امید افتاد تو چشمام ..هول شدم...موهای فرمو دادم توئو شالمو کشیدم جلوتر !!!
دوتاشون پریدن تو اسانسورو در بسته شد...
با لبخند رو به علی گفتم :
- سلام ...خوبی؟؟ چه زود اومدین؟
اونم با نیشه گشاد گفت :
- چطوری؟؟ نه دیگه خوبه ساعت شیشه....
با خنده اشاره ای به جعبه تو دستم کرد و گفت :
- چی گرفتی کلک؟؟
با بی قیدی شونه ای بالا انداختمو گفتم :
- به نطرت باید چی میگرفتم؟عطر!
- بابا شراره که منبع عطره...
نگامو دادم به امیدو اروم گفتم :
- اینم بذاره کناره کلکسیونه عطراش!
امید نیشخندی زد و دره اسانسور باز شد...علی با خنده تعظیمی کرد کرد و منم با خنده مسخره ای رفتم بیرون !
رفتیم داخل میخواستم کفشمو دربیارم دیدم نه همه پاشونو ..اخ اخ شراره خیلی ناپرهیزی کردی..یه آن یادم اومد اینا یعنی ناز نمیخونن؟؟
شراره اومد استقبالمون ...مطمئنا اگه امیدو کنارم نمیدید جلویی نمیومد..همیشه برای توجیه این کارش میگه با تو که خودمونیم!!!
سهیلا اومد جلو و با خنده گفت :
- تو که باز مثه روح اومدی...
با خنده زدم رو شونشو گفتم :
- مامانم گفت بیام اینجا ارایش کنم ..تو که اخلاقشو میدونی..
سری تکون دادو منو برد اتاقه شراره کسی برای تعویض لباس اونجا نمیومد مام چون خودی بودیم...رفتیم تو اتاقش...همچین چفت و قفل زده بود که انگار مدارک کاخ سفید اون توئه!!
از فکرم خندم گرفت ....سهیلا رژشو تجدید کرد و برگشت دست به سینه طرفم...:
- ببینم چی پوشیدی؟
مانتومو دراوردم...برق تحسینو تو نگاهش دیدم...بینه این همه خصوصیاتی که قابل توجه نیست اما من همیشه خوش تیپ و خوشپوش بودم...در عین سادگی و پوشیدگی قشنگ ترین لباسارو میپوشیدم..این دفعه تو این موضوع من از شراره و سهیلا سر تر بودم...
اما با لبه کج و کوله اومد جلو و گفت :
- چرا اینجوری؟؟؟ چرا استینش اینجوریه؟؟؟ بابا بهاره ها!! یه لباسه بازتر میپوشیدی..
برگشتم سمته ایینه ...همونجوری گفتم :
- تو که میدونی دوست ندارم...من هیچ وقت لباسه باز نمیپوشم سهیلا...پس بیخودی حرف نزن...
رژه لبمو دراوردم یه رژه زرشکی بود..اول زیرش کالباسی زدمو یه کمم زرشکی روش...تاحالا خودمم خودمو این شکلی ندیده بودم...سهیلا با خنده گفت :
- توام یه قیافه ای داریا!!
خندیدم اما از حرفش خوشم نیومد...یه کم رژ گونه زد و تو چشمم کشیدم...با نمک شده بودم...
بهاره
۲۰ ساله 00برا زجر دادن خودم تا اخر خوندم
۲ ماه پیشبهار
00شخصیت طناز اصلا خوب نبود اینهمه امید بهش بی اعتنایی میکرد بازم طناز دوسش داشت امیدم که اصلاحاله خودشو نمیفهمیدوقتی باطنازبودعاشق شراره شدوقتی طلاق گرفت تابا شراره باشه تازه اونجا عاشق شد محمدکلامزخرف
۲ ماه پیشدخی آرمی
00رمان خوبی بود ولی محمد خیلی پیش خودش نوحه خونی میکرد مثلاً الان داشتی نگام می کردی و فلان و اینا که تو ذوق میزد و رواج خیانت کاری داشت.. هرکس یه نظری داره!
۳ ماه پیشمبینا
00فقط میتونم بگم عالی بود بی نظیر یه موضوع متفاوت و جذاب
۴ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00عالی بود واقعن خیلی خب شد که محمد طناز بهم رسیدن وامید تاوان شو داد واقعن هرکسی که دل کسیو میشکنه از خدا میخام همن جور دلش بیشکنه و چی خبه که کسی دوستت داشته باشه تا دوستش داشته باشی ممنون از نویسنده
۶ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 00کسی که مومن واقعیه از همون اول به نفس افسار میزنه کج نره اگه زندگی امیدوطناز ادامه پیدا می کرد رفته بود فراموش کنه دیگه نامه نوشتنش چی بود خوشم نیومد تشویق دنباله روی هوا و هوس بود
۷ ماه پیشرمیصا
۱۵ ساله 00عالی بود
۱ سال پیش.
00نمیتونم بگم خوب بود، به معنای واقعی کلمه فوق العاده بود.
۱ سال پیشالهه
10یه مرد مومن هیچ وقت عاشق زن شوهر دار نمیشه، به خصوص براش نامه عاشقانه بنویسه، شاید طناز و امید هیچ وقت طلاق نمیگرفتن😔فکر رو مسموم میکنه، 🤨خواهشا از این داستانا ننویسید چون کار امید و محمد هر دوخیانت
۱ سال پیشستاره
۳۵ ساله 20موضوع رمانو دوس داشتم ولی همه شخصیت ها خیلی با خودشون حرف میزدن و این واقعا اذیت کننده بود برام و همش میزدم میرفت اونجاهارو اما درکل رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده عزیز چون موضوع رمان تکراری نبود💙🌼
۱ سال پیشم
30موضوعش متفاوت بود برای اولین بار از طرف یه مرد مثل محمد عاشق یه زن شوهر دارشدن کسی که خطایی نکرد زندگی بهم نزد صبر کرد و کسی مثل شراره با یه هوس زود گذر رو زندگی طناز آوار شد آخرشم خودش بد دید
۲ سال پیشکوثر
51عالی بود ممنون از سازندش.... فقط بعضی اوقات زیادی با خودش حرف میزد! درکل عالی بود! 🌼😍
۲ سال پیش.....
00رمان خوبی بود ممنونم از نویسنده خوبش و خواهشم اینکه قسمتی از زنگیه طناز با محمد رو هم بنویسی!
۲ سال پیشآیلین
۱۹ ساله 30قشنگ بود،مرسی از نویسنده،
۲ سال پیش
شروق
۱۹ ساله 00عالی بود خیلی خوشم اومد🥺❤