رمان عشق دردسر ساز به قلم زهرا.م
داستان در مورد دختری به نام ساراست که عاشق داهی میشه وسه سال عاشقش میمونه و حتی بخاطر این عشق از درس و زندگی خودش هم میفته و حالا بعداز سه سال سوزان وارد زندگی داهی میشه و همه چیزو بهم میریزه، سارا قلبش میشکنه و تصمیم میگیره در مورد زندگی و این عشقش تصمیمی بگیره اما این تصمیمش زندگی خودشو داهی و سوزانو پدرشو تحت الشعاع قرار میده و همینطور زندگی آقازاده رو…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۱۹ دقیقه
تیپ سارا بنظرش تخقیر آمیز میومد.
سارا سرشو انداخت پایینو تک سرفه کردو کم کم رفت تا به راهش ادامه بده. داهی کمی صبر کرد تا سارا ازش دور بشه...سارا هم برگشتو دید که داهی حرکت نمیکنه.
گفت:تو...مگه جایی نمیرفتی؟ خب چرا نمیری؟.
داهی دست به سینه شدوگفت:چرا میرم، منتهی وقتی میرم که مطمئن باشم یه آدم کَنه دنبالم نمیاد.
سارا اخم کردوگفت:من دارم راه خودمو میرم. - خوبه که میدونی منظورم خودتی.
سارا لباشو بهم فشردو تند رفت، میخواست خودشو از دیدن داهی محروم کنه واینقدر دوروبرش نباشه، ولی سخت بود، دلش میخواست همش پیش داهی باشه ونگاش کنه و کمکش کنه.
چقدر بد بود که داهی میشناختش...دوست داشت ذهنیت گذشته این پسر مغرور و نسبت به خودش از بین ببره..ولی حیف که وقتی چیزی ملکه ذهن آدم بشه از بین بردنش خیلی سخت میشه. داهی هم رفت تا خریدشو انجام بده... سارا که خریدشو انجام داد به فکر داهی افتاد...
اینکه اون تنهاست چیکار میکنه، داشت با خودش کلنجار میرفت، آخرش هم بعداز یه جنگ مسخره درون سارا احساسش به عقلش پیروز شد... رفت یه بستنی لیوانی اضافه واسه داهی خرید...
بعدشم با لبخند برگشت خونه...سریع رفت خونه وخوراکیاشو گذاشت تو خونه، بستنی داهی رو برداشتو رفت بیرون، دید داهی وارد خونه شد، سریع رفت در زدو داهی رو صدا زد..
داهی پوفی کشیدو رفت درو باز کرد...سارا با یه لبخند بستنی رو گرفت طرف داهی وگفت:بیا، این برای توئه، الآن که تنهایی و سخت داری درس میخونی بهتره یکی باشه که بهت امید بده...منم میخوام بهت امید بدم، اینو بخور..تو میتونی داهی.
دست داهی رو بلند کردو بستنی رو گذاشت کف دستشو دوید سمت خونه.
داهی نگاهی به رفتن سارا انداختو بعد به بستنی نگاه کردو برگشت داخل خونه ورو مبل نشستو با قاشق یه ذره از بستنی رو خوردو لبخندی زدوگفت:چه خنکه، خوبه سارا،لااقل الآن به یه دردی خوردی..گرچه دوست نداشتم ببینمت ولی خوب شد اومدیو اینو دادی. بعدش بقیشو خورد تا آخر.
سارا هم بستنیشو خوردو بعدش نشست سر درسش، هی به امید اینکه اگر درسشو بخونه وموفق بشه تا دانشگاه قبول بشه داهی عاشقش میشه و دیدش عوض میشه سعی میکرد رو درس تمرکز کنه تا الکی خسته نشه.
ولی سؤالای درسی داشت که نمیتونست از داهی بپرسه، میدونست الآن داهی داره درس میخونه ونمیخواست مزاحمش بشه.
ولی باید کاری میکرد، گوشیش زنگ خورد...دوستش مینو بود..
- الو، سلام مینو، - سلام، خوبی؟ چه میکنی؟. - مرسی، دارم سعی میکنم درس بخونم ولی سخته، خوب شد زنگ زدی،تو این روزایی که مادرم پیشم نیست وهمه درس دارنو سرکار میرن هیچکس نیست..منم سؤال درسی دارم.
- خوب میکنی که داری درس میخونی، منم اتفاقاً سؤال درسی دارم.
سارا تکیه دادو درحالی که پایین لباسشو دور انگشتش میپیچوند گفت:راستش داشتم فکر میکردم برم از داهی بپرسم ولی اون درس داره و...
تا اینو گفت مینو بلند گفت:نه،پیش اون نرو، میخوای دوباره تحقیرت کنه و بهت بگه خنگ؟ نمیدونی اون چقدر رکه؟ چقدر مغروره؟حتی ممکنه جوابتو نده، راستش من یکیو میشناسم که میتونه تو درس کمکمون کنه، بیا خونه ما، پدرومادرم نیستن...
- جدی؟ بیام؟ ولی بیام اونجا دلم اینجا میمونه. مینو که حسابی حرصش گرفته بود گفت:وای وای،خوبه خوبه بس کن، بخاطر اون پسره مغرور تو خونه چپیدیو از همه جا غافل شدی، بیا اینجا تا نیومدم بزور بیارمت...بیا زود.
ممکن بود حرف مینو با شوخی باشه ولی سارارو برد تو فکر. سارا با غم گفت:یعنی من خیلی منزوی شدم؟.
- آره،عشق اون پسره نابودت میکنه، بهتره به فکر خودت باشی،ببخشید اگر حرفام ناراحتت میکنه دوستم ولی حقیقته،تو واسه اون مهم نیستی پس اونم نباید واست مهم باشه.
- راستش، من امروز که رفتم واسه خودم خوراکی بخرم واسه داهی هم یه بستنی خریدمو واسش بردم.
- چیکار کردی؟وااای خدا از دست تو، چی گفت؟. این دختر تو حرص دادن دوستش استاد بود.
- هیچی، قبل از اینکه چیزی بگه اومدم خونه. مینو نفس عمیقی کشیدوگفت:باز خوبه نموندی که دوباره حرفی بهت بزنه، خیلی ساده ای...چرا اینکارو کردی؟! حالا ولش کن گذشت دیگه، بلند شو بیا اینجا.
- باشه میام، حق با توئه. رفت حاضر شدو تلفنی به پدرش اطلاع داد.
داهی داشت درس میخوند که زنگ خونه به صدا دراومد..
رفت دم آیفونو گفت:بله؟ بله؟ یه لحظه. همینجور که داشت میرفت سمت در زیر لب گفت:صد دفعه به بابا گفتم این آیفون اتصالی داره...اه.
دروباز کردو روبه مردی که روبه روش ایستاده بود گفت:بفرمایید. - شما آژانس خواسته بودید؟ - نه. - ولی گفتن پلاک 27.
یکدفعه سارا باکیفش اومد بیرونو گفت:آقا،من آژانس خواستم..من گفتم پلاک28 نه 27. آقا:آه...پس احتمالاً ما اشتباه شنیدیدیم...آقا ببخشین مزاحم شدم.
بعدش رفت سمت راننده ونشست..داهی روبه سارا گفت:سارا، هر چیزی که مربوط به توئه مخّل آسایش من میشه، تو ناخواسته هم مزاحم منی.
- داهی..مگه من از عمد خواستم این آقا اشتباه بیاد زنگ خونتو بزنه؟ خیلی داری بی انصافی میکنی.
- من بخاطر تو حتی تو خونه هم آسایش ندارم، بهتره اینقدر با مادر من صمیمی نشیو تو گوشش نخونی که بیادو بگیرتت واسه من..مگه تو غرور نداری؟.
سارا متعجب شد از حرفای توهین آمیز و زننده داهی...جاخورد ولی تا خواست حرفی بزنه داهی رفت تو خونه..
سارا درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود زیر لب گفت:بدجنس بی انصاف، من چیزی به مادرت نگفتم...خیلی بدی داهی..حیف اینهمه عشقی که من به تو دارم ولی تو داری لگدمالش میکنی.
با همه ی بغضی که داشت سوار ماشین شدو رفت، تو ماشین کمی اشک ریختو یاد اولین باری که داهی رو دیده بود افتاد، روز اول مهر بود...دوران اول دبیرستانش بود..
وقتی داشت با دوستاش میومد بیرون روبه روش تو دبیرستان پسرونه پسری رو دید که یه جور خاصی تیپ زده بودو میخندید، اون لحظه قلبش به تپش افتاد، وقتی که فهمید اون پسر همسایشونه و اتاقش روبه روی اتاق خودشه بیشتر خوشحال شدو زیر نظرش داشت تا اینکه کم کم عادت کرد به این کار، وقتی هم که مادرش با مادر داهی آشناشدو صمیمی شدن سعیشو کرد که خیلی خوب جلوه کنه جلوی مادر داهی، وقتی دید مادرش خیلی باشخصیتو مهربونه همین فکرو درمورد داهی میکرد اما وقتی به طور خصوصی میومدو با داهی درس کار میکرد قهمید اینطور نیست...داهی همش بهش میگفت خنگ، حتی خواهر کوچیکه داهی هم مسخرش میکرد اما مادر داهی طرفدارش بود...اما چه فایده..اون طرفداری داهی رو میخواست..حتی تو دبیرستانش هم حرف داهی بودو طرفدار زیاد داشت.
سرشو تکون داد تا از این افکار بیرون بیاد..اشکاشو هم پاک کرد.
رسید خونه دوستش،تمام سعیشو کرد تا به داهی فکر نکنه، اون شخصی هم که قرار بود بیا اومد تا بهشون تو درس کمک کنه، یه مرد جوون بود...گه گاه از دست خنگ بازی سارا خندش میگرفت..
داهی هم داشت با لبخند درس میخوند؛ چون اون دختره مزاحم نبود ولی گه گاه یاد سارا میفتاد.. سرشو تکون دادو با خودش گفت:چرا من یاد اون میفتم؟ اینهمه آدم...چرا اون؟ اه..بودو نبودش هر دو برام مصیبته...اه خدا..
سارا تمام سعیشو میکرد واسه درس خوندن، گرچه شبا قبل از خواب به اولین چیزی که فکر میکرد داهی بود، ولی روز بعدش کارش درس خوندن بود، دو هفته ای با دوستش بودن...
تصمیم داشت بره...
مینو:کجا میری؟ میدونم بری خونه نمیتونی اینجوری سخت کوشانه درس بخونی، همه فکرت میشه داهی..
سارا خندیدوگفت:خوب منو میشناسی، ولی اینبار...باید خوب تلاش کنم تا نه تنها به داهی بلکه به همه ثابت کنم که منم میتونم، داهی از بس همه چیزو راحت بدست آورده همه میگن نابغه، منم میگم اون نابغست اما...تلاش کردن هم برای آدما لازمه..منم میخوام حداکثر تلاشمو بکنم.
- خوبه، بنظرم یه کلاس تمرین تمرکز برو. - نه، خودم یکسری تمرین از داهی یاد گرفته بودم قبلنا.
- باشه،سارا تو باید خیلی تلاش کنی، اگر میخوای کاری رو انجام بدی تا تهش برو، اگر میخوای بری دانشگاه حتی زمانی که قبول شدی هم باید درس بخونی، نباید بزاری انبار بشه.
- درسته تو راست میگی، با اینکه رشته من یه رشته عملیه اما خب درسای عمومی همیشه مهمتره. :_دقیقاً.
.اون روز پدرش اومد دنبالشو رفتن خونه. داهی از پنجره پذیرایی دید که سارا اومده.
زیر لب گفت:واااای خدا، مصیبت برگشت. مادرش دیدشو گفت:داهی، چی شده؟. - هیچی، سوگلیتون برگشته.. - چی؟کیو میگی؟. - کیو میگم بنظرتون؟ سارا.
- اووه جدی؟. بعدشم با خوشحالی لباس پوشیدو رفت بیرون، دید دارن میرن تو خونه.
صداشون کرد... - سلام آقای کیانی، خوبین؟. - سلام خانوم خان نژاد، خوبین؟. سارا:سلام..خوبین؟. - سلام ساراجون،خوبی؟خوش اومدی..تو نبودی دل تنگت بودم.
سارا لبخندی زدو چیزی نگفت. داهی اومد بیرونو گفت:مامان، لادن گرسنست. داهی سلامی به کیانی کردو نگاهی به سارا انداخت...
سارا با لبخند براش دستی تکون داد ولی داهی پوفی کشیدو رفت.. سارا که ضایع شده بود دستشو آورد پایین.
پروانه با دیدن رفتار داهی حسابی شرمنده شد..نمیدونست چی بگه. خواست حرفی بزنه که آقای کیانی سارارو صدا زدو خدافظی کردنو رفتن تو خونه.
مادر داهی هم تا وارد شد گفت:داهی، چرا به سارا سلام نکردی؟ تو جلوی پدرش هم خجالت نکشیدی؟.
داهی هم برگشت گفت:میدونستم تا وارد میشین شروع میکنین، اون چی؟ جلوی پدرش خجالت نکشید با خنده برای یه پسر غریبه دست تکون داد؟.
اینو گفتو رفت تو اتاقش.. - داهی...دا....وااای از دست این پسره بی ادب.
پروانه نشست رو مبل...دکمه های مانتوشو باز کرد...به نقطه ای خیره شد...با خودش گفت:پسر درس خونو باهوش میخوام چیکار وقتی ادب نداره؟ چه فایده وقتی منو شرمنده میکنه؟.
روح الله کیایی
00عالی بود خیلی چیزا ازش یاد گرفتم
۱ سال پیشحدیث
۱۴ ساله 00عااالی بود باید بگم بهترین رمانی بود که تو عمرم خواندم دیشب تا صبح چشم روی هم نداشتم تا بقیشو بخونم ولی حیف مامانم ساعت شش خواست بره سر کار منم الکی خودمو زدم ب خواب هیچی دیگه تا ساعت 9 خوابیدم میرم ا
۲ سال پیشRasta
01زیاد جالب نبود وقتم و الکی گذاشتم ولی نکته آموزنده زیاد داشت توش
۲ سال پیشزیزو
02واقعا رمان مسخره ای هستش این دیگه چیه
۳ سال پیشسعیده
00سلام مگه کنکور تو تابستون برگزار نمیشه اینا چرا میگفتن تو این سرما منتظر موندم
۳ سال پیشآغاز
00بدک نبود
۳ سال پیشنجمه
۲۹ ساله 02خیلی خوب بود
۳ سال پیشzizi
41رمانش خیلی قشنگ بود خیلی تمیز نوشته شده بود طولانی بود اما حوصله سر بر نیست به هیچ عنوان فقط اسامیشم عجیب بود داهی ، کسیر، سوزان و....
۳ سال پیشثنا
۱۴ ساله 00رمانش بد نبود
۳ سال پیش×
10💞
۳ سال پیشنونا
۱۹ ساله 10خوشم آمد.
۳ سال پیشصبا
۱۴ ساله 00سلام بد نبود
۳ سال پیشهایان
30خیلی خوب و زیبا بود.ممنون از نویسنده.
۳ سال پیشفاطمه
24خیلی چرت بود فرض کن یه بچه ۱۰ ۱۲ساله نوشته
۴ سال پیش
ازیتا
۵۶ ساله 00خیلی بچه گانه بود حیف وفت که تلف خوندن این رومان شد