
رمان همزاد مرگ
- به قلم fateme94
- ⏱️۱۷ ساعت و ۲۹ دقیقه ۱۹ ثانیه
- 5.1K 👁
- 44 ❤️
- 9 💬
داستان از جایی شروع میشود که دختری برای بقا، دست به دزدی میزند و ناخواسته، کیف پسری را میزند که زندگیاش را به کلی دگرگون میکند. این دزدی اتفاقی، پای دختر را به کارگاه پدر همان پسر باز میکند، جایی که سرنوشت برایش بازیهای پیچیدهای در سر دارد. در این میان، پسر بزرگترِ پدر، شیفتهی این دخترِ دزد میشود و عشقی ممنوعه شکل میگیرد. عشقی که در میانهی اتفاقات تلخ و شیرین، هم دختر را به چالش میکشد و هم پسری را که میان عشق و خانوادهاش گیر افتاده است. داستان، پر از لحظات غمانگیز و گریهآور است، اما در نهایت به پایانی خوش ختم میشود و طعم رهایی و رستگاری را به مخاطب میچشاند.
مثل پرکاه دخترک را روی صندلی ماشین پرت کرد. نمی دانست فغانش واقعا از سر درد است یا فقط نقش بازی می کند. ویلچر را پشت ماشین گذاشت و به طرف بیمارستان راه افتاد
. مدام به شیشه ی ماشین می کوبید و دستگیره را کم مانده بود از جا بکند. پرنده ی آزاد را هم اگر در قفس می انداختند اینطور بال بال نمی زد...
- بذار برم! باز کن این در لامذهبو! نمی تونی منو بندازی هلفدونی عوضی! من نمیرم! نمیرم!
- بتمرگ سر جات!
با دادی که زد سکوت به یکباره اتاقک ماشین را تسخیر کرد. خودش را آدم عصبی مزاجی نمی دانست اما امروز خسته شده بود از بس یک بند بر سر این و آن فریاد کشیده بود. گوشی موبایلش را برداشت و وانمود کرد به شماره گیری.
- وقتی زنگ زدم 110 حساب کار دستت میاد!
موبایل را از دستش قاپید و پشت سرش برد. می خواست یک داد دیگر بزند که پشیمان شد. با صدایی کنترل شده و رگه دار از خشم گفت...
- بده من اون موبایلو!
سری به چپ و راست تکان داد و اشک های جوشیده در کاسه ی چشم هایش سرریز کرد.
- لعنتی مگه چیکارت کردم؟ چیکار کنم دست از سرم برداری؟ یه دزد ناشی رو بندازی زندون عدالت روی زمین برقرار میشه؟ خیالت راحت میشه من سابقه دار بشم؟
چشم های خیسش را در زاویه ی بازو و ساعدش پناه داد. چقدر شبیه دختربچه ها به نظر می رسید. صدایش گنگ و خفه بود اما به گوش های تیز سبحان خورد.
- من دق مرگ بشم خیال همه راحت میشه...
- تو که انقدر از زندان رفتن می ترسی واسه چی دزدی می کنی؟ آخر و عاقبت دزد جماعت فکر کردی کجاست؟
جوابی نشنید و بیشتر هم پیگیر نشد. دخترک با دیدن ماشین پلیسی که در محوطه ی بیمارستان پارک شده بود به سمت در هجوم برد.
- پلیس خبر کردی! آشغال نامرد! باز کن این درو مرتیکه نسناس! بازش کن...
با ترمز محکمی که گرفت، پیشانی دختر به داشبورد خورد و همه ی داد و قالش به ناله هایی بلند تبدیل شد. دو دستش را به پیشانی گرفت و خم شد.
- هنوز یاد نگرفتی توی ماشین می شینی کمربند ببندی؟
- حیوون وحشی! مرتیکه ی روانی! مگه آزار...
پیاده شد و در را به روی سیل فحش هایی که روانه اش شده بود بست! در فاصله ای که می خواست ویلچر را از پشت ماشین بیاورد، دزد ناشی هم به زحمت پیاده شده بود و داشت لنگان لنگان به طرف خروجی می رفت! تلاشی برای برگرداندنش نکرد! دست به سینه به ماشین تکیه داد و صدایش را بالا برد تا به گوشش برسد.
- تا سه می شمارم و تو روی این ویلچر نشستی! وگرنه دوره ی درمانتو توی درمانگاه زندان می گذرونی! یک...
عرق از سر و رویش می ریخت و نفس هایش سرجا نبود... با این حال چند قدم بیشتر دور نشده بود! باید می پذیرفت فرار غیرممکن است و بیشتر از این خودش را مقابل نگاه آن مردک مضحکه نمی کرد!
- دو...
ایستاد و پله پله نفس بلندی به ریه هایش کشید... همانطور که پای در گچش را روی زمین می کشید عقب گرد کرد. به وضوح تعادل نداشت و پای سالمش هم سست و لرزان بود... قبل از اینکه پخش زمین شود سبحان ویلچر را به سمتش هدایت کرد. در آستانه ی افتادن مثل قایق نجات به ویلچر چنگ زد و سنگینی تنش را رها کرد.دنیا جلوی چشم هایش چرخ می زد و می رقصید... برای لحظاتی پلک های سنگینش را روی هم فشرد...
- حالت هنوز انقدری خوب نشده که از بیمارستان بزنی بیرون و روی پا وایستی!
این را گفت و ویلچر را به جلو هل داد. صدای بی روحش که معلوم بود مثلا می خواهد انسانیت خرج کند، حالش را بدتر می کرد. مردمک هایش رد ماشین پلیس را که حالا ماموری پشت فرمانش نشسته بود دنبال کرد. در کمال تعجب راه خروج را در پیش گرفت و از جلوی چشم هایش محو شد! پس چرا قبل از دستگیری او از آنجا رفته بود؟ نکند...
سر بالا گرفت و به چهره ی سنگی مرد خیره شد.
- اصلا دنبال من نبودن نه؟
- مگه من گفتم دنبال تو اومدن؟
- کرم داری؟ خوشت میاد تن و بدن منو بلرزونی؟ بهت میگم کینه شتری نگو نه!
قبل از اینکه بخواهد ادبش کند پدرش را دید که به سمتشان می آمد.
- کجا رفتی با این حالت دختر جان؟ بهت گفتم صبر کن حالت که بهتر بشه باید با هم حرف بزنیم...
برخورد کوتاهی با این پیرمرد داشت ولی همان موقع هم معلوم بود حداقل از پسرش آدم تر است!
- حرفی نمونده! من هرچی زدم برگردوندم دست شازده پسرت! به خودشم گفتم حساب بی حسابیم ولی انگار حرف آدمیزاد نمی فهمه! شما که زبون بچتو بلدی خودت یه جوری حالیش کن دست از سر من برداره!
-صداتو بیار پایین دختره ی بی سر و پا! به چه حقی...
-سبحان درست حرف بزن!
باورش سخت بود که به خاطر او به آقازاده اش آنطور غریده باشد! - درست حرف می زنم اگه درست حرف بزنه!
- استغفرالله... این دختر حالش مساعد نیست... ببرش توی اتاقش... همونجا سنگامونو وا می کنیم!
به کمک پرستار دخترک روی تخت دراز کشید. یزدانی بزرگ روی صندلی کنار تختش نشست و سبحان مثل فرشته ی عذاب بالای سرش ایستاد.
- می دونم حالت زیاد خوش نیست ولی لازمه یکسری مسائل روشن بشه که خدای نکرده ما مدیون شما نباشیم...
مدیون؟! حرف هایی که برای دفاع از خودش نوک زبانش آماده نگه داشته بود، سر خورد و به ته حنجره اش برگشت.
- آقاجون میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
- هر حرفی داری همین جا بزن! اگرنه بذار من حرفمو بزنم! سکوت چندثانیه ای را دوباره خود یزدانی پدر شکست.
- ما یه حق و حقوقی داریم... می تونیم شکایت کنیم... هم برای دزدی هم برای اون ضرب شستی که شما روی صورت پسر من نشون دادی!
- من که پولتونو... دستش با تسبیح چوبی که کف مشت داشت بالا آمد و دخترک ناخودآگاه حرفش را نصفه نیمه رها کرد.
- شما هم یه حق و حقوقی داری! می تونی به خاطر ضرب و شتم شکایت کنی از پسر من!
صدای اعتراض "حاجی" گفتن سبحان در سکوت پر از بهت دختر پیچید.
- می تونی کاری کنی که این پسر پاش به دادگاه باز بشه و چوب حراج بزنی به اعتبار و آبروش! بالاخره هر چیزی حساب کتابی داره روی زمین خدا!
- حاجی این حرفا چیه؟ راه یادش میدین که منو زمین بزنه؟ به خدا آدم توی کار شما می مونه! شما پدر منی یا وکیل مدافع این دختره ی دزد؟
آرامش سبز چشم های پدرش ذره ای بر هم نخورد.
- این دختره ی به قول تو دزد به گردنت دینی داره که باید ادا کنی! وقتی کظم غیظ بلد نیستی و دل و دینت میشه انتقام باید حواست باشه که یه آن... می شنوی سبحان؟ یه آن ممکنه پات بلغزه و جای مظلوم و ظالم عوض بشه!
نگاهش روی پای در گچ و صورت از شکل افتاده ی کسی که روی تخت افتاده بود چرخ خورد. جای مظلوم و ظالم عوض شده بود؟ دین به گردنش بود؟ تیره ی پشتش لرزید...
- حالا تصمیم با خودته دختر من! بخوای حقتو بگیری مطمئن باش کسی توی این اتاق جرئت نمیکنه جلوت دربیاد! من خودم قرص و محکم پشت حقت وایستادم!
بیشتر اوقات نگاه سبزش به جای چشمان او، خیره به تسبیح میان مشتش و انگشتر دُر بی رنگش بود. او اما تمام مدت، درست مثل آدم ندیده ها به این پیرمرد که انگار از سیاره ی دیگری فرود آمده و هنوز میان گرگ های زمین نگشته، خیره شده بود. بارها به ذهنش رسید که همه ی این ها یک بازی مسخره است. اما رفتار کلافه ی پسرحاجی نشان می داد که واقعا از حرف های پدرش راضی نیست.
لب های خشکیده اش را خیس کرد و کمی روی تخت جابجا شد. ذهنش درست کار نمی کرد... ذهن تیز و پردازشگرش، کند و به دردنخور شده بود! او را دختر من صدا کرده بود... گفته بود که پشت حقش می ایستد... نه! نه! اینطور نگفته بود! گفته بود قرص و محکم پشت حقش می ایستد! تا به امروزِ عمرش هیچ کس هیچ حقی به او نداده بود... حالا چه برسد به اینکه خودش یک تنه پشت حق او بایستد! دیوانگی نبود اگر به گوش هایش شک می کرد؟ صداقت این مرد انگاری پسر خودش را هم دیوانه کرده بود! او که جای خود داشت! اما باورش نمیشد! به کتش نمی رفت یک نفر بالاخواه حق او دربیاید... او که یک عمر خودش هم خودش را محق نمی دانست...
- کدوم حق؟ یعنی میگی می تونم از آقازاده ات شکایت کنم؟
پلک های حاجی به نشانه ی تایید روی هم رفت.
- بعدم حاج آقا شازدشو ول می کنه و میاد از حق من دفاع کنه؟
با تایید یزدانی پدر، صدایش بالا رفت.
فروغ
00خیلی خسته کننده بود ادم جذب نمیکرد مجبوری تا فصل یازده خوندم ولش کردم خسته ام کرد
۲ هفته پیششیما
00خیلییییییییی خوب بود ولی کاش لحظه های خوبشون بیشتر بود
۲ هفته پیشAyhan
00رمان خوبی بود ولی کاش نویسنده از گذشته لیلا جزئیات بیشتری مینوشت
۳ هفته پیشتینا
00قلم خوبی داشت فقط یکم بین هر جمله زیادی ارایه ادبی استفاده شده بود تا میومدی جمله بعد رو شروع کنی جمله اول یادت میرفت در اصل باید ادبیات خیلی قوی باشه برا خوندن این رمان
۳ هفته پیشفرزانه
20سبحان شخصیت عالی داشت در مورد شخصیت پدر لیلا میشد بیشتر کار کرد لیلا و درد عمیق وجودش ب خوبی توصیف شده بود سپاس از نویسنده
۴ هفته پیشناشناس
40برای مطلب نصفه و نیمه نمیشه نظر داد. بقیه اش کجاست؟
۴ هفته پیشمینو
00بسیار مزخرف،حیفی وقتی که گذاشتم
۴ هفته پیشاسرا
00جالب بودباکمی اشتباه ولی پرفرازنشیب
۴ هفته پیش
تیناصالحی
00رمان خیلی خیلی قشنگی بود اولاش خیلی هیجان داشت طوری که آدم دلش میخواست تاآخره بخونه ولی چندفصل آخرش خیییلی خسته کننده بود