رمان مذهبی دانلود رمان
جدیدترین رمان های مذهبی در دنیای رمان
این داستان قصه ی عشق ناصر به زری دختر حاج بشیری است که مردی باخدا و معتمد محل است، اما ناصر برخلاف خانواده ی بشیری پسر شروری است که کل اهالی محله از دست او عاجز هستند، روزی که ناصر برای نخستین بار در کوچه چشمش به زری می افتد یک دل نه صد دل عاشق او می شود و به خواستگاری اش می رود، اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود و حاج بشیری با شرطی که برای ناصر می گذارد او را عملاً جزء برترین بندگان خدا می کند...
حورا یه دختر با حیا که همش درحال فعالیته سه تا برادر غیرتی داره که خیلی رو این دختر حساسن! امان از اونروزی که حورا تنها به خونه بر میگرده..
ثنا دختری که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده است ؛خانواده ای که یک وعده نمازشان قضا نمی شود اما طبق یک قانون نانوشته ثنا در میان اعضای خانواده طرد شده ؛این قانون در نهایت به دست کسی میشکند که یک روز فکرش را هم نمیکرد...
داستان درمورد پسری به اسم سعید که جز بچه های انقلابی هستش و عاشق دختر یکی از تیمسار های ارتش میشه و ...
میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را. قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی. اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همهی حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا. اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خودِ عاشقی.
اریحا (יְרִיחוֹ) نام شهری باستانی و تقریباً ۱۰۰۰۰ ساله است که یکی از اولین سکونتگاههای بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است. البته، اریحا نام دختریست که ناخواسته وارد یک نبرد ۳۰۰۰ ساله شده است؛ جنگی خاموش که سالهاست در جریان است. آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق میافتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زنها علیه زنها و داستان نبرد تمام عیاری که صحنهگردان و سربازانش زنها و دخترانند.
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در 25 سالگی براش رخ داده ، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه … ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو …
درباره ی دختری بدبخت گفته شده است که بدبختی او را چندین بار تکرار می کند و می گوید: در حد آوارگان و بیخانمان های زلزله پاکستان…گفتم بیخانمان…اما از اون اتفاق های عادی که برای همه بیخانمان هامیوفته واسه این نمیوفته.یه اتفاقای دیگه میوفته …هه!!یه جورایی که خودتون حس کنید جای اون دختره بدبختو بیچاره شدید… یه قصه ی رقابابتی بین دو تا مدرسه هم قاطی این هس (مثلا مخه)به اضافه حسودی بعضیا به این دختره..
فقط دود خودروها معضل شهر تهران نیست. موجوداتی به وجود میآیند که مثل دودها و آلایندهها بیسر و صدا کار میکنند و تا قضیه جدی نشود کسی دست به کار نمیشود. گروهی شیطانی به نام دودمان خاکستری از افرادی مرموز برای گرفتن انتقام از بالادستیها به وجود میآیند و بعد از جدیتر شدن ماجرا، سازمانی نیمهدولتی هم علیه آنها تشکیل میشود. دلآرام دختری به ظاهر مظلوم است که قبلاً عضو دودمان بوده و حالا مثل یک شهروند عادی است، اما آشنایی با یک دوست خونگرم باعث میشود با مردی آشنا شود که علیه دودها عمل میکند. فرصتی پیش میآید تا دلارام خطاهای گذشتهاش را جبران کند اما آیا فرشتهی سبزپوش هم با این قضیه کنار میآید؟ جنگیدن، تنها راه نجات است!
راجب ب ی دختریه ب اسم گیتی ک تو خانواده مذهبی ب دنیا اومده و بزرگ شده ،،ی خاهر داره ب اسم فرنگیس ،، گیتی خیلی سرکش و آزاده و بخاطر همین خانوادش دل خوشی ازش ندارن و زیر نظر خانوادش با مردی ب اسم مجید ازدواج میکنه و حاصلش میشع ی دختر ب اسم هستی ،، گیتی آزادی رو دوس داره و تو مهمونیا باس آزاد باشع و برقصه و لباسای راحت و آنچنانی بپوشه ک مجید با تمام اینا مخالفه و همین میشه مشکلات زندگیش و عامل اختلاف با همسرش ،، ی روز که گیتی هستی رو ب پارک میبره تا دیروقت طول میکشه و وقتی میاد با شوهرش حسابی بحثش میشه و مجید هم هستیو میگیرع و با هم از خونه میزنن بیرون ،، تو جاده با کامیون تصادف میکنن و شوهرشو بچش میمیرن و این میشه آغاز داستان ...
وقتی برای اولین بار تو خونهی عمهم دیدمش جاذبهی نگاهش من رو گرفت!... هنوز درست و حسابی هوش و حواسم برنگشته بود که با شنیدن صدای زیبا و خوشآهنگش که به گویندههای رادیو میماند قلبم بیشتر لرزید!... تو اون لحظه فقط یه سوال تو ذهنم میچرخید. اینکه مگه میشه یه سرگرد نیروی انتظامی هم انقدر جذاب باشه هم خوشصدا؟ ازش خواستم من رو به عنوان خبرنگار تو کلانتریشون راه بده تا به دنیای سوژههای خبری دست پیدا کنم در حالیکه هدفم نزدیک شدن به او و ربودن قلب سرسختش بود!... به نظرتون موفق میشم دل سرگرد علی کامیاران که قبلا به همه اعلام کرده به دلیل شغلش قصد ازدواج نداره به دست بیارم؟ خودم که خیلی امیدوارم سند قلبش رو به نام خودم بزنم
راه های دانلود اپلیکیشن