رمان غربت تنهایی به قلم مهسا فرخیان
ثنا دختری که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده است ؛خانواده ای که یک وعده نمازشان قضا نمی شود اما طبق یک قانون نانوشته ثنا در میان اعضای خانواده طرد شده ؛این قانون در نهایت به دست کسی میشکند که یک روز فکرش را هم نمیکرد...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۱ دقیقه
_چاره ای نیست ثنا، خانوادتن باید صبوری کنی و کنار بیای،سعی کن وقتی سما و راحله خونتونن کنارشون نمونی،یا پسرا میان خیلی جلوی چشمشون نباشی که بهت گیر بدن، دهن به دهن نشو اینجوری اعصاب خودت هم ارومتره.
تمام زنگ ورزش مژگان دلداری داد و حرف زد و صحبت کرد تا کمی از درد دل دوست نزدیکتر از خواهرش را کم کند، ثنا در سکوت گوش میداد اما ذره ای روی حال بدش تاثیر نداشت .خسته بود؛ خسته تر به اسمان ابی نگاه کرد ،نگاهی که گویای ساعت ها حرف بود .دوست نداشت بله قربان گوی همه باشد .دوست نداشت فقط چشم بگوید و چشم ببند به جبر های ناعادلانه. از زمان به بلوغ رسیدنش اوضاع کم کم تغییر کرد، اوضاع نه، اهالی خانه تغییر کردند و روز به روز او دشمن ترین شد برای همه و هر بار از خدا پرسید:" این زندگی چه ارزشی داشت که منو به زور قالب این خانواده کردی؟" .چیزی به دقیقه های اخر نمانده بود و مدام با خودکلنجار میرفت چگونه به مژگان بگوید تا جلوی در همراهیش نکند تا از هر خشم احتمالی در امان باشد ،چگونه بگوید تا دل این بهترین و پاکترین دوستش را که پیش چشم خانواده اش به خاطر رنگ کفش و کوله و موهای بیرون از مقنعه اش هرزه ای بیش نیست را نشکند.مژگان از نگاه های گذرا و نگران ثنا فهمیده بود برای گفتن حرفی تردید دارد، میدانست مشکل از کجا اب میخورد، دست روی دست ثنا گذاشت و خیالش را راحت کرد.
_زنگ که خورد تو جدا برو بیرون منم جدا میرم، باشه؟
بلاخره لب ثنا به لبخند باز شد و محکم مژگان را به خود فشرد.
_نمیدونم چی بگم،تو بهترین دوست و خواهر دنیایی.
_تو هم بهترین دوست و خواهر دنیایی.
بلاخره صدای زنگ بلند شد، برای بار اخر خودش را در اینه برانداز کرد و وقتی از جلو بودن هد و چادر و مطمئن شد به راه افتاد،قبل از خروج از حیاط به طرف مژگان که گوشه ای منتظر ایستاده بود تا او اول خارج شود برگشت و دست تکان داد،مژگان هم با تکان دادن دستش و لبخند روی لبش بار دیگر خیال او را از ناراحت نشدن راحتتر کرد .از حیاط خارج شد و طبق معمول ارام و با احتیاط سر بلند کرد تا ببیند امروز کدام یک مامور عذابش شدند و با دیدن مسیح سرش را پایین انداخت و به سمت ماشین پا تند کرد، از همه میترسید اما از مسیح دو برابر بیشتر از بقیه با انکه گاهی مسیح مانع از تنبیه های او میشد اما از خطایش هرگز نمیگذشت و جور دیگری تنبیهش میکرد .سوار ماشین شد اما سر بلند نکرد.
_سلام
سلام ارام و زیر لبی اش حکایت از ناراحتی دیشب داشت، مسیح میفهمید و به روی خود نمی اورد.امروز خودش امده بود تا ان دختری که محمد یاسین ازش هیولا ساخته بود را ببیند.چشم از حیاط مدرسه گرفت و به راه افتاد.
_علیک سلام.
مسیری که مسیح پیش گرفت مسیر همیشه نبود .نتوانست روی کنجکاوی اش سرپوش بگذارد و سوال نپرسد.
_نمیریم خونه؟
بدون انکه نگاهی به خواهرش بیندازد جوابش را داد.
_حاج خانم خرید داره،اول خرید بعد خونه.
چشم از مسیح گرفت و به خیابان دوخت .مسیر بازار میوه و تره بار را میشناخت .نگاهش به دختران و زنانی افتاد که سرخوش توی خیابان راه میرفتند و میخندیدند.بدون انکه کسی باشد مدام تذکر بدهد و ان خنده را زهرشان کند.هیچ وقت طعم تنها بیرون رفتن را نچشیده بود و این هم جزء حسرت های بزرگش بود .ماشین پارک شد و مسیح از ماشین پیاده شد، پدرشان از روحانی های گذشته ی مسجد بود و خانوادشان بین مردم محبوب و شناس بودند.مسیح و دیگر برادر هایش با هر قدمی که در خیابان راه میرفتند جواب سلام چندین نفر را باید میدادند، همیشه خنده اش میگرفت از این همه حجب و حیایی که برای بقیه داشتند و حتی موقع جواب سلام سر بلند نمیکردند تا مخاطبشان را ببینند اما درخانه روی دیگری داشتند؛ به جز مسیح که همچین اخلاقی موقع سلام و احوال پرسی نداشت .ان ها از تمام رفتار های پدر فقط ادایش را در می اوردند و هیچ کدام مویی از پدر درستکارشان را در بدن نداشتند .با یاد اواری رفتار عابدانه برادر هایش پوزخند کنج لبش نشست.پدر کجا و پسران ریا کارش کجا؟یعنی هرکه به طرف مقابلش مستقیم چشم ندوزد بهشتی ست؟هر که در خانه زور بگوید و تهمت بزند و در خیابان برای مردم تا کمر خم بشود درستکار است؟سرش را چند بار تکان داد تا از افکار ضد و نقیض نجات پیدا کند ؛انقدر غرق فکر بود که متوجه پیاده شدن مسیح نشده بود.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست .حالا که از مدرسه بیرون امده دوست داشت باز هم برگردد به ان ساعت های بودن کنار مژگان، از الان غصه اش گرفته بود که چگونه میخواست سه ماه تابستان را در خانه طاقت بیاورد. خیلی منتظر و امیدوار ازدواج برادر هایش نبود چون می رفتند هم مثل محمد علی چند نفری باز می گشتند و هر کدام در ان اپارتمان یک واحد خالی داشتند .با ازادواج ان سه نفر کاروانسرایشان تکمیل میشد .ساعتی گذاشت و مسیح با پلاستیک های میوه سرو کله اش پیدا شد.از داخل ماشین به مسیح که از بازار خارج میشد نگاه کرد؛ قد بلندش به یک و نود میرسید و اندام ساخته اش که از مزایای کارش بود .اخم های همیشه در هم مشکی اش با پوست برنز و چشم های سورمه ای ترکیب زیبایی را به وجود آورده بود و ته ریش کوتاهش هم به زیبایی و جذابیتش دامن میزد ؛براخلاف مسیح بقیه ی برادرانش انقدر سورمه ای چشمانشان تیره بود که بیشتر به سیاهی میزد . بعد از مسیح محمد یاسین و حسین قدشان یک و هشتاد ویک و بعد محمد علی با قد یک و هفتاد و البته شکم برامده باعث شده بود که مسیح خوش استایل ترین برادرش باشد و چشم همکلاسی هایش را بگیرد.چشم از مسیح گرفت و به پلاستیک های میوه نگاه کرد .این همه میوه یعنی امشب مهمان دارند؛ برایش مهم نبود.ترجیح داد تمام مسیر بازگشت به خانه را با چشم های بسته سپری کند .رو به مادر و خواهر و زن برادرش سلام زیر لبی گفت و فقط سلام مادرش را دریافت کرد که اگر او هم جواب نمیداد خیلی سنگین تر بود، سلام خشک و زوری از صدتا بی محلی دردناکتر بود .وارد اتاقش شد و در را بست. یاد حرف های مژگان افتاد،هر چه کمتر مقابل چشم بقیه باشد کمتر اذیت میشد،تنها حسنی که داشتند این بود که از او توقع کار نداشتند حداقل.کمی فکر کرد به رفتار های سما که چه چیزی باعث عزیز بودنش در خانه شده.چشم گفتن به زور گویی های برادرانش؟شاید بخشیش همین بود،عمیق تر که فکر میکرد و در ذهنش جست و جو میکرد زورگویی علیه سما پیدا نمیکرد اما موضوع اصلی شاید سیاست بود،سما به شدت سیاست داشت و هرچه میگفتند با قربان صدقه رفتن ردش میکرد.سما بار اول چادر را باذوق سر کرد و او با گریه، سما با ذوق حجاب را شروع کرد و او با گریه.سما با ذوق عروسک هایش را جمع کرد تا خانم شود و او....از بچگی زیر بار حرف زور به زور میرفت.یعنی انقدر جنجال درست میکرد تا قبول کند با نارضایتی یک کاری را انجام دهد .سما با علاقه در رشته ی تجربی درس خواند اما او هنر میخواست و از نظر محمد حسین هنر چشم و گوش دختر را باز میکند، دختر باید در یک رشته ی سخت درس بخواند تا وقت فکر به جنس مخالف را نداشته باشد. در خانواده ی ان ها نظر پسرها بر نظر دختر ارجعیت داشت یا حداقل بر نظر او پیشتاز بود...از این تفاوت جنسیتی حالش بهم میخورد.کاش حداقل پسر میشد تا کمتر مورد امر و نهی واقع شود .در اتاق بدون انکه زده شود و اجازه ای از طرف او صادر شود باز شد و مادرش داخل شد .بدون انکه درست نگاهش کند گفت:
_شب حاج اقا فتحی و خانواده ش میان.
روی تخت نشست و به مادر پیرش نگاه کرد:
_خب؟به من چه؟ اگر واسه کمک کردن میگی به عروست و دخترت بگو این بچه پرورشگاهی و به حال خودش ول کنید.
مادر به عادت همیشگی لب گزید و دست پشت دست کوبید.
_این چه حرفیه اخه دختر؟دوباره میخوای مثل دیشب جنجال به پا کنی؟ادم با مادرش این طور صحبت نمیکنه خدا قهرش میگیره.
عصبانی ایستاد و شاکی گفت:
_مادر چی؟با بچه ش اینجوری رفتار میکنه؟ بچه ت دیشب از گرسنگی بال بال زد و تو لقمه های گنده کتلت کردی تو دهنت چجوری از گلوت پایین رفت؟ مادر؟والا من مادری از تو ندیدم واسه خودم، بیشتر شبیه زن باباهایی .برو به من کاری نداشته باش چهار تا پسرت و دخترت هستن دیگه .
_خدا ازت نگذره، الهی بچه ت سرت بیاره که تو یدونه پیر کردی منو.حیف این همه زحمت من واسه تو .
صدای گریه و ناله و نفرینش دوباره بلند شد.تا خواست بی توجه روی تخت بشیند در باز شد، مسیح و پشت سرش هم سما و راحله وارد اتاق شدند.مسیح جدی اما بدون اخم نگاهش میکرد، رو به بقیه بدون انکه چشم از ثنا بگیرد گفت:
_همه بیرون
ساجده هول کرده رو به پسرش گفت:
_مادر جان بچه س، بچگی کرده.یه چیزی گفت.
پوزخندی به رفتار های مادرش زد، مگر از عمد صدایش را بالا نبرد که مسیح بشنود؟ عجب بازیگر لایقی بود مادرش.
_بیرون حاج خانم.
مادر نگاه نگرانی به ثنا کرد و به همراه بقیه از اتاق خارج شد.نگاهش به مسیح و دلش از ترس در حال ترکیدن بود .قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین میشد .مسیح چند قدم نزدیکتر شد و با لحن ارام و عصبی گفت:
_تو روی حاج خانم در میای؟بی احترامی به والدین؟از کی تاحالا؟ از کی یاد گرفتی این رفتارو؟
جراتش را جمع کرد و بلاخره زبانش را چرخاند. با بغضی که روی صدایش هم تاثیر داشت و نفسی که کند شده بود لب زد:
_من میدونم که هیچکدومتون منو دوست ندارید، میدونم از من بدتون میاد.من هر کاری بکنم باز باید تنبیه بشم .نمیدونم چیکار کنم که دیگه مجبور نباشید تحملم کنید.
اشکش چکید و اخم های مسیح بیشتر گره خورد.
_من ...بخدا ...دنیا اومدنم دست خودم نبود که،من چیکار کنم که دوسم داشته باشید مثل سما؟
هق زد:
_من مثلا دختر این خونه ام اما به اندازه ی راحله ....احترام ندارم.
صدای شکستن بغض بی کسی بلند نیست؛ اصلا بلند نیست...بغضی بی کسی اش در سکوت شکست و اشک های بی پناهیش در سکوت جاری شد.دلش انباری از درد و غم کهنه ی پرچرک بود .انچنان هق میزد و قفسه ی سینه اش بالا و پایین میشد که مسیح ترسید از سکته کردنش .مسیح نگاهش کرد، دقیق و پر اخم .چه بر سر این به اصطلاح ته تغاری امده بود؟چه کرده بودند با افکارش که خودش را از ان خانواده نمیدید ؟قلبش درد گرفت از اشک هایش .ثنا از کودکی احساساتی و وابسته بود ،در رفتار هایش یک طنازی خاصی داشت و این عشوه و طنازیِ خدا دادی در ان خانواده یعنی فاجعه .ان ها نمیخواستند با رفتارشان به ان طنازی دامن بزنند، ثنا بیش از حد زیبا و نفسگیر بود و همین هم تعصب برادرانش را برانگیخته بود.البته که این ها توجیحات خوبی برای ارام کردن عذاب وجدان بود...ثنا با دست چشم هایش را گرفته بود و از ته دل هق میزد؛ هرچه فکر کرد نتوانست رفتار مناسبی برای ارام کردن ثنا پیدا کند، در اتاق را باز کرد و خارج شد.قبل از ورود به اتاق خودش رو به مادرش گفت:
_یه لیوان اب براش ببرید.
ثنا ماند و تنهایی، دلش برای خودش کباب شد،چگونه برادرش چشم بست رو اشک های او؟مگر میشد در این زمین خدا یک دلسوز هم نداشته باشد؟انقدر بی ارزش بود که حتی کلامی حرف های او را رد نکرد؟سر روی بالشت گذاشت و تمام درد های دلش را زار زد، جز این بالشت کسی مرهم دردش نبود.در اتاق باز شد و مادر بایک لیوان اب وارد شد .لیوان را روی میزگذاشت و لبه ی تخت نشست.
_بلند شو مادر برات اب اوردم.
لب گزید تا دوباره شر درست نکند و تو روی مادرش در نایستد، تا تمام دق و دلی اش را خالی نکند.ساجده خانم وقتی عکس العملی ندید، بلند شد و از اتاق خارج شد .باز هم برای ناهار بیرون نرفت.از این روز ها زیاد تجربه کرده بود ، روزهایی که قهر کند یا تنبیه شود و تا یکی دو روز لب به غذا نزند.اشک هایش بند امده بودند و خیره به سقف سفید بالای سرش بود.میدانست چه بخواهد چه نخواهد باید هنگام امدن مهمان ها از اتاق خارج شود، باید همیشه در جمع ها دیده شود تا به قول مادرش حرفی برایش درست نکنند.انقدر گریه کرده بود که اگر پا از اتاق بیرون میگذاشت همه بفهمند، ارایش هم که حتی اوردن اسمش گناه کبیره بود چه برسد به انجامش! .امروز ظرفیتش به حد کافی پر شده بود ارام از روی تخت بلند شد و مشغول شانه کردن موهایش شد.تو اینه هرچه بیشتر به خودش نگاه میکرد بیشتر دلش برای خودش میسوخت.چشم های ابی روشنش تیره بودند و پوست یک دست سفیدش به قرمزی میزد، چشمان درشت و کشیده اش هم ورم کرده بودند و ریز شده بودند.چه اهمیتی داشت مهمانانشان بفهمند گریه کرده؟اصلا بهتر، بگذار بفهمند در این خانواده چه به روزش می اورند .رو سری مشکی اش را برداشت و لبنانی بست.نگاهی به سارافن دو سایز بزرگتر از خودش که بلندی اش هم به زیر زانو میرسید کرد.جوراب مشکی و کلفتش را پا کرد و شلوار پارچه ای گشاد اش هم تیپ مزخرفش را تکمیل کرد.از دیدن خودش حالت تهوع گرفته بود، چشم از اینه گرفت و صدای زنگ در بلند شد.صدای "اومدن" های محمد علی و همهمه نشان از امدن مهمانانشان میداد.چادرش را برداشت اما قبل از انکه از اتاق خارج شود تقه ای به در اتاقش خورد.
_بله؟
در باز شد و محمد یاسین مقابل در قرار گرفت.امده بود تا در صورت اماده نبودن ثنا حکم اعدامش را امضا کند که با دیدنش حرف در دهانش ماسید.
_بیا بیرون اومدن.
به تکان سر اکتفا کرد، چادر را روی سرش کشید و از کنار محمد یاسین گذشت .عقب تر از تمام اعضای خانواده که برای استقبال ایستاده بودند ایستاد و به چشم و ابرو های مادرش و سما هم برای پوشاندن چهره اش با چادر اهمیتی نداد .پدرش روی ویلچر جلو تر از همه مقابل در بود و محمدعلی پشت سرش .بلاخره مهمان های امروزشان وارد شدند.از وقتی پدرش توانایی راه رفتن را از دست داده بود هر اخر هفته معمولا از دوستان و اقوام برای صله ی رحم به خانه شان می آمدند.مهمان امشبشان را دوباری بدون فرزند دیده بود اما امشب با فرزندانشان امده بودند.اول حاج اقا فاتحی و بعد همسر و در اخر هم سه دختر و دو پسرشان وارد شدند، اول با پدرش بعد هم با برادران و بقیه ی اعضای خانواده مشغول احوال پرسی شدند، او اخر از همه ایستاده بود.موقعی که دعوت به نشستن شدند تازه چشمشان به ثنا افتاد و دختران حاج فتحی و همسرش به سمش رفتند و مشغول رو بوسی شدند، پسرانش هم مانند برادران خودش با کف زمین احوال پرسی کردند، البته که مخاطبشان ثنا بود.از ظاهر دختران حاج فتحی هم مانند مادر و خواهر و زن برادر خودش فقط یک بینی به وضوح دیده میشد .نگاه خصمانه ی برادرانش هم نتوانست باعث شود که او هم خودش را به ان شکل درست کند،در دل گفت:" وقتی خدا گردی صورت و حلال کرده چرا من حلال خدارو حروم کنم؟" نگاه از برادرانش گرفت و به پسران فتحی دوخت.هر دو ته ریش داشتند اما یک ته ریش ساده مثل تمام مردم عادی، یقه های لباسشان هم عادی بسته شده بود و مثل برادرانش به جز مسیح خودشان را در مرز خفگی قرار نداده بودند. از سنگینی نگاه مسیح از پسران فتحی چشم گرفت و به برادرش دوخت.نگاه مسیح ناراحت و پر اخم روی او بود اما اخمی از روی ناراحتی، گریه های ثنا لحظه ای از مقابل چشمانش کنار نمیرفت. اما ثنا ان نگاه و ان اخم ها را به خاطر خیرگی اش به پسران فتحی تلقی کرد و در دلش خدا رحم کندی گفت.
_حاج فتحی: حاج عنایت خوب هستید انشالله؟
_خدا رو شکر حاجی جان میگذرونیم بلاخره .از مسجد چخبر؟
حاج عنایت تسبیح را در دستش چرخاند و نگاه به پسران عنایت کرد.
_حاج اقای مارو بیارید مسجد،والا ملالی نیست جز دوری شما.
_محمد علی: والا حاج اقا ما اصرار میکنیم منتها حاج بابا خودشون دوست ندارن از خونه خارج بشن.
ثنا با این حرف محمد علی پوزخندی کنج لبش نشست.حاج بابایش میخواست هم کسی داوطلب نبود برای بردن و اوردنش .سما و راحله در اشپزخانه مشغول تهیه ی تدارکات پذیرایی بودند و مادرش هم در کنار همسر حاج فتحی ارام سخن میگفت، دختران حاج فتحی سر به زیر و با رعایت کامل حجاب به حرف بقیه گوش میکردند و تنها ثنا بود که بین خانم ها بی قید به هر طرف نگاه میکرد.چشمش به عماد افتاد که چگونه سرش را در یقه کرده و متین و با وقار گوش سپرده به حرف بزرگتر ها .از دیدن عماد تمام بدنش مور مور میشد،از ان ماسک و نقابی که بر چهره زده بود حالش بهم میخورد.اگر دست خودش بود او را خیلی وقت پیش از این خانه بیرون کرده بود و رد پاهای او را با اب کر میداد. دلش برای سما نمیسوخت، سما داشتن همچین مردی حقش بود.سما هم همچین خواهر خوش ذاتی نبود، خدا خوب در و تخته را با هم جور کرده بود .با نزدیک شدن سر محمد یاسین به گوشش حواسش از همه پرت شد
_بلند شو گمشو تو اشپزخونه پیش بقیه، تا شام هم بیرون نمیای
گفت و صاف نشست .ثنا دندان روی هم فشرد .حتی برای جای نشستنش هم تعیین تکلیف میکردند، به جای اشپزخانه مسیرش را به سمت اتاقش کج کرد .هر چه بیشتر میگذشت بیشتر حرص در خودش احساس میکرد.حالش از تمام برادرانش بهم میخورد، دوست داشت انقدر موهایش را بکشد تا از ریشه کنده شوند.یادش امد حتی برای موهایش هم مادرش نظر میداد،ثنا فقط برای نفس کشیدن از کسی اجازه نمیگرفت .ثنا فقط برای زنده ماندن از کسی دستور نمیگرفت .نگاهش روی دیوار ساده و خالی اتاقش میچرخید و دلش میخواست با تمام قدرت سرش را به دیوار بکوبد .وقتی پدر ناتوان باشد و خود را از تک و تا انداخته باشد، وقتی مادر تمام اختیاراتش را به پسرانش بخشیده باشد هرکه از راه برسد بزرگتر میشود و بزرگتری میکند.نه کامپیوتری ،نه گوشی موبایلی، دختر های هم سنش را با خودش مقایسه میکرد و زندگی غیر قابل تحمل تر میشد.روی تخت نشست و چشم به ساعت دوخت تا زمان بیرون رفتنش فرا برسد .زانو هایش را در اغوش کشید و سر روی زانو هایش گذاشت.به ساعت نکشید که تقه ای به در خورد و در باز شد، زود تر از چیزی که فکرش را میکرد به دنبالش امده بودند.در باز شد و مسیح در درگاه قرار گرفت.پاهایش را از تخت اویزان کرد و منتظر به برادرش چشم دوخت.
_چرا اومدی تو اتاق؟
_محمد یاسین گفت
مسیح سرش را ارام تکان داد و به خواهرش چشم دوخت. این دختر از چند نفر باید دستور میگرفت؟به حرف چند نفر باید گوش میکرد؟
_بیا بیرون
م
00به نظر منم رومان خوبی بود ولی باید به این نکته توجه کنیم که همه افراد مذهبی آنقدر خشک و تعصبی نیستند که اگه افرادی که واقعا خدا شناس و مومن باشن و مسلمان واقعی باشن اول اخلاق نیکو و خوش سیرت هستن
۶ روز پیش- 00
خوب بود،ولی آدمهای مذهبی واقعی اصلا اینطوری نیستن
۱ هفته پیش حنانه
00کلیت رمان خوب بود ولی یه جاهایی واقعا مسخره بود مثلا ازدوج محمدیاسین با مژگان افتضاح بود یااینکه بعد اینهمه سال همه یهو باهم متحول شدن بدترازهمه اینکه بااین سن کم انقدرزود بچه دار شدن
۲ هفته پیشMK
00یکی از بهترین رمان هایی تا الان خودم بازم میگم ممنون بابت این رمان زیبا و جذاب .
۳ هفته پیشMK
00عالیییییییییی بود هم قلم هم رمان واقعا عالی بود ممنونم نویسنده محترم .
۳ هفته پیشمرضیه
۴۲ ساله 00عالی بود همه قلم و کلامتون روان و جاری باشه
۳ هفته پیشارام
۲۴ ساله 00رمان جذابی بود پیشنهاد میکنم
۳ هفته پیشخیبی قشنگ بود ❤️
00عالیییی
۱ ماه پیشمها
۳۶ ساله 00خیلی قشنگ بود لذت بردم
۱ ماه پیشحمیده
00بسیار عالی و دلنشین و غیر قابل پیش بینی. فقط شفاف میکردین چه جوری مسیح سه روزه ثنا رو عقد کرد بالاخره شناسنامه ای خواهر برادر بودن که!!حداقل اسم شناسنامه اصلیشو میآورد .ولی در کل خوشمان آمد عالی بود
۱ ماه پیشناهید
00عالی وزیبا
۱ ماه پیشملک محبت
10عالی بود
۲ ماه پیششوکا
00رمان خیلی قشنگی بود درسته اولش یکم حرص خوردم اما پایانش زیبا بود واقعا رمان قشنگی بود تشکر از خانم فرمان عزیز
۲ ماه پیشرها
۲۶ ساله 00عالی ترین رمان.. درسته اولاش کلی حرص خوردم ولی واقعا رمان زیبایی بود .. دست نویسنده درد نکنه
۲ ماه پیش
عاطی
00رمان خوب و قشنگی بود فقط یه جاهایش یه کم به نظرم مسخربودازدواج مسیح وثنا،ازبچگی بگی داداش بدش بشه شوهرازنظرعاطفی یه کم مسخره است به نظرم بادوست مسیح ازدواج میکردبهتربودولی خوب بودممنون