رمان رایحه ی صدای او به قلم فاطمه قربانی
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
حورا یه دختر با حیا که همش درحال فعالیته سه تا برادر غیرتی داره که خیلی رو این دختر حساسن! امان از اونروزی که حورا تنها به خونه بر میگرده..
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
"شخص سوم"
مادر حورا برای نذری که از سی سال پیش کرده بود مشغول پاک کردن "شخص سوم"
مادر حورا برای نذری که از سی سال پیش کرده بود مشغول پاک کردن سبزی برای آش بود ساعت هشت و نیم صبح بود...
حورا هنوز خواب بودو در عالم خودش سیر میکرد که با صدای
خطاب گونه مامان از خواب پرید!
حورا دختر ساعت ده شده پاشو حمید داره میره هاا
حورا سیخ شد سر جاش..یکم چشماهش و مالید گفت:
[حمید داره میره؟ چرا دوروزه که اومده فقط..با ناله گفت این سربازی چه صیغه ای خدااا]
مامان_حورا بلند شو همینم تشویقی بچه دیرشه میگه دلم نمیاد بیدارش کنم بدون دیدن توعم نمیره مادر...
حورا که از این همه عشق برادر ته دلش قنج رفته بود سریع لباس آستین کوتاهش رو با یک پیرهن و دامن ساده صورتی عوض کرد..
دست خودش نبود حیای این دختر
عجیب زیاد بود جلوی برادرانش هیچ وقت با آستین کوتاه نگشته بود!
موهای حورا عجیب بلند پر بود یک فر خواستنی
که برادرانش عجیب بر سر این مو ها غیرت داشتن هیچ وقت
اجازه حتی نیم سانت کوتاهی به حورا نداده بودن
حتی وقتی حورا در شش سالگی با پسر بچه ده ساله همسایه دعوایش شده بود و پسر بچه مو های حورا رو کشیده بود
ارسلان برادر بزرگ حورا جوری سر پسرک از همه جا بی خبر
فریاد کشیده بود که مادر پسرک با مادر حورا شدید درگیر شده بودن
حورا هم که جرعت کوتاهی آن آبشار
موهای فر سیاهش را نداشت...
حورا شانه ای به آبشار دل فریبش زد و به سمت پایین
غمگین پرواز کرد تا حمید را در آن لباس های خاکی دید اشک بی رحمانه
به سمت آن تیله های سیاه هجوم آورد دیگر تحمل نکرد و
حمید را برادرانه در آغوش کشید و صدای هق هقش خانه را برداشت
میدانست اگر حمید برود تا چند ماه دیگر..
اورا نمیبیند!
صدای معترض کلفت شده ی حمید بلند شد:
باز داری آبغوره میگیری چقد تو لوسی دختر
حورامشتی حواله سینه حمید کرد و دلخور با بغض گفت:
لوس خودتی پسررررر
همیشه از اینکه حمید دختر صدایش کند متنفر بود حس برادر سالاری که در خانه های دیگه بود را پیدا میکرد و حمید هم
گاهی برای اذیت اورا دختر و یا ضعیفه صدا میکرد البته
با شوخی و روی خندان و حورا برای جبران اورا پسر صدا میکرد
حمید قه قه زد گفت: نمیشه دو دقیقه سربه سرش گذاشت هی گفتم
حافظ لی لی به لالای این نزار
حورا مشتی حواله حمید کرد که حافظ اورا در آغوش کشید
و گفت_هناسم(نفسم) اونو ولش کن بی احساسه
حافظ که با نازگل چند ماهی نامزد بود
کردی رو یاد گرفته بود و چند باری از این الفاظ
برای حورا استفاده میکرد
حورا_داداش نازگل که هناس سیو کردی بفهمه به منم میگی
شر درست میکنه هاا
حافظ_تو زبون به دهن بگیر حلش میکنیم
حورا ک خنده ای کرد که صدای نازکی بلند شد:
برای من دسیسه چینی میکنین خواهر برادر؟
حورا خانم باز خواهر شوهر بازیت گل کرد؟
حورا قهقه زد که اهورا به سمت نازگل برگشت و سلامی داد
نازگل چادرش را آویز کرد و سلام داد
حامد برادر دوقلو حورا بود...
حامد از نظر اخلاقی
هیچ شباهتی به حورا نداشت و کاملا
در تظاد با او بود..
حامد پر غرور وقتی ناراحت بود بروز نمیداد
و یا ساکت میشد
حالا که حمید دوباره داشت خانه را ترک میکرد
به یک گوشه زل زده بود
با اخم های درهم!
حمید تک سرفه ای ساختگی کرد و گفت
اهم زن داداش میگم از این خان داداش ما دل کندی
دو دقه قرض بده من دارم میرمااا
نازگل_داداش به سلامت برید برگردید انشالله
آروم خطاب به حافظ گفت_
حمید آقا داره میره.. یه حرکتی بزن
حافظ جلو رفت و حمید را برادرانه در آغوش کشید
حورا باز رنگ نگاهش غمگین شد
دوباره حمید را در آغوش کشید و اشک به چشمانش
هجوم آورد..
حمید حامد را در آغوش کشید و چند لحظه بعد از جلوی
چشمان حورا محو شد...
نازگل_مامان زینب برا آش چه کاری مونده؟
مامان زینب_دخترم برید سبزی هارو پاک کنید
حورا مامان یه جارو به حیاط بزن
الان درو همسایه میان زشته مادر..
حورا_چشم زینب بانو
مامان زینب_زبون نریز بدو بدو برو مادر
ساعت نُه شد..
حورا_چشم بانو چه عجله ای داری
حورا و روسری صورتی ملیح خودش را روی سرش انداخت و
با نازگل به حیاط رفتن
این دختر عادت بود که در بیرون از خانه
حتی حیاط حجابش را حفظ کند..
درس حیا را از بانو که نام مادربزرگش بود به خوبی آموخته بود
برای همین به مادرش بانو هم میگفت
نازگل_حورا از کجا سبزی بردارم نیست نمیبینمش
حورا_مامان زینب سبزی ها کو؟
مامان زینب_آوردم مادر
حورا که باز غم دوری برادر به قلبش رخنهِ کرده بود...
کز کرده مشغول شست رُفتِ حیاط شد
همیشه این کارش رو با عشق انجام میداد و لذت میبرد
ولی حالا غم دوری برادر بد به جانش افتاده بود
حورا برادرانش را نداشت هیچ بود
وابستگی حورا به حافظ زبان زد بود ولی حمید یک سِرّ دیگری بود
نازگل_چته دختر بِغ کردی نشستی اینجاا
حورا_هاا..چی... هان...نه چیزی نیست!
نازگل_دختر من تورو از حفظم..
داداش حمید فقط یک سال نیم از خدمتش مونده
انقدرهم که فرز هست ماشاالله زود به زود میاد
دختر غصه نداره که
حورا_من جونم به حمیده شب با نوازشای اون خوابم میبره فقط
دلم تنگه بد جور واسش
نازگل_خدا هیج غمی و نمیندازه تو دلت اگه
تحملشو نداشته باشی به خودش توکل کن..
حورا_نازگل فلسفی حرف میزنی چیشده؟؟
نازگل_حالا یه بار خواستم سر به سر خانوم نزارم منطقی باشم
خودت نمیخوای ببین!!
حورا تک خنده ای سر داد که در دوبار به هم کوبیده شد..
حورا: وای حتما آواست
و دوان دوان به سمت در رفت و در همین حین..
چادرگلگلی اش را برداشت و روی
سرش انداخت و در راباز کرد و
آوا را مثل یک خواهر خونی در آغوش فشرد
آوا_دختر دلم واست یذره شده بود
حورا_پابوس آقا خوش گذشت وای که چقد دلم هوای چایخونشو کرده!
آوا_یه آرامشی داشت اصلا دلم میخواست برنگردم
تنها جاذبه ای که میکشوند منو تا برگردم زنجان
فقط خودت بودی..
آوا دختری خندان پر انرژی ولی خیلی پر منطق
و غیر قابل پیشبینی بود
سبزه بود ولی بشدت چهره ی گیرایی داشت
دختری ضریف ولی قدرت مند بود..
حورا مشتی حوالش کرد گفت: شیطون نشو
که الان شیطونی از سرت میپره
آوا_وا چرا؟ چیزی شده مگه
حورا_نه زینب بانو خواهرشون رفتن کربلا نیستن کمک
بانو طبق نذر هر سالشون دارن آش میپزن
کسی هم نیست بیا میخواد خستت کنه هااا
(و تک خنده ای سر داد)
مامان زینب_دختر زشته از جلو در بیا این ور
این بچرو سر پا نگه داشتی
مادر کاری نمونده که چرا حرف در میاریی عه عه
آوا_سلام خاله خوبی؟
مامان زینب_خوبم دخترم بیا بشین
واست چایی بریزم... راستی مادر زیارتت قبول مادرت کی میاد؟
آوا_دستت در نکنه خاله جون..قبول حق باشه انشالله قسمت شما
حورا به همراه آوا داخل خونه شدن
آوا چادرش و در اورد و دست حورا داد حو
را چادرش را آویزان کرد باهم مشغول کار های آش شدن
هر از گاهی با نازگل سر به سر همدیگه میزاشتن میخندیدن بعد یک ساعت دونه دونه همسایه ها داخل خونه میشدن
حورا ماهرانه آش هارو با کشک زیبا میکرد
آوا_نمیخواد دلبری کنی اینجا هیچکی پسر نداره
حورا_عه آوا میگیرم میزنمتا لوس نشو مامان کی کشک چی
نصف پسرای محل که لات تشریف دارن
واسه ننه کدومشون دلبری کنم؟
آوا_اوه خانوم به مذاقشون پسرای محل خوش نمیاد... کی گفته همه لات تشریف دارن.. مگه پسرای بسیج حساب نمیشن؟
حورا_والا پسر حاج رضا که مادرش حنانه رو نشون پسرش داره
پسر آقای طهرانی هم که خونوادشون منو با تیر میزنن
اونیکی هام که بچن هنو
آوا_بلاچه فکر همه جاشم کرده... مگو تو چن سالته که اونا کوچیکن؟
حورا_آوااااا... من میرم تو 17ولی آیا اون جغله های 19ساله بدرد من میخورن؟
آوا_حورا لوس نشو جغله آخه؟ اونا که د جلوی ما دوتا وایسن هیچیمون پیدا نمیشه از بس ورزش کردن داره بازوهاشون میترکه؟
حورا _دختر تو چقد به پسرای مردم توجه میکنی به من چه ورزش کارن
من سنشونو گفتم... کلنم با این محله جور نیستم میدونی که
آوا: والا انقد داداشای تو ورزش کارن خودشون بقیه به چشم خانوم نمیان
حورا_یجور میگه داداشای من انگار خودش داداش نداره
آوا _اوه محمد مارو با حمید و حامد خودتون مقایسه میکنی؟
حورا_چشه بنده خدا داداشت؟ دشمن نمیخواد دیگه اون تو هستی
آوا_وکیل مدافع داداش من شدی خبریه؟
حورا _سر تهت و بزنن فک ذکرت شوهره
مامان زینب_چی میگید انقد بدو مادر آش ها مونده مردم منتظرن
یه سینی بردار برو با آوا پخش کنید
حورا به سمت خونه رفت تا لباساشو عوض کنه و با آوا بره
روسریشو لبنانی بست و با سوزن تنظیمش کرد...
یه پیرهن شیری بلند تا بالای زانو که کمرش کش میخورد
با شلوار بگ روشن و بعد چادر کمریشو سرکرد
آوا_دختر تو دیونه ای لباس به این خوشگلی پوشیدی بعد کمری میپوشی تو که ماشالله همه مدل داری عربی میپوشیدی..
حورا_مگه برای مردم لباس میپوشم؟؟؟ برای دل خودمِ
می خوام مرتب باشم بعدشم با عربی میتونم آش پخش کنم؟
آوا_آفرین استاد..درس گرفتم.. درسته
حورا_تا جلسه بعدی کمتر صحبت کن آفرین..
آوا مشتی به بازوی حورا زد و لوسی سر داد
باهم به سمت در رفتن و سینی از بانو گرفتنو خواستن که حرکت کنن گوشی آوا زنگ خورد
آوا_الو..سلام
_.....
آوا_چرااا...نه.. ماماااان
_.....
آوا_بهش بگو چشم عباس آغا
_....
آوا_باشه... خوب... فهمیدم.. ایش
آوا_حورا ببخشید مامانم میگه محمد گیج زده میگه بگو برگرده
حورا بوسه ای به لپ آوا زد گفت:
غصه نداره دختر برو تا همینجا لطف کردی شب گذاشت بیا بریم مسجد
آوا_زنگ میزنم...از خاله خداحافظی کن!
حورا: برو عزیزم خدا به همرات
آوا _ببخشید بازم
حورا_چقدر تعارف میکنی غریبه ام مگه برو
آوا رفت و حورا به مادرش توضیح داد چیشده مامان زینب گفت:
ای بابا چقدر گیجی تو دختر..
آش نبردی براش! پنج تا ببر دوتاشو ببر بده خونه آوا
سه تا ببر درخونه حاج رضا قبلا حلیم برامون آورده بودن زشته نبریم..
حورا_چشم بانو... من رفتم.. نازگل خدافظ
نازگل_مسجد میرم بیا اونجا... خدافظ
حورا چون خونه حاج رضا نزدیک تر بود رفت اونجا نفسی عمیق کشید و
زنگ درو فشار داد
صدای مردونه ای پرسید: کیه؟
مطمئن بود که پسر حاج رصا و حمید باهم از محله به سمت پادگان سربازیشون رفتن چون باهم بودن...
این صدای حاج رضا هم نبود
حورا_حاج رضا منم دختر زینب خانوم
در باز شد قامت پسری جوان نمایان شد!
این پسر را تا به حال ندیده بود برایش مبهم بود
که اصلا حواسش نبود با این پسر زل زده
پسر سرش رو پایین انداخت و محجوب لب زد_سلام بفرمایید.. خانوم باکی کار دارید؟
حاج رضا نیستن
حورا به خودش امد و سر به زیر شد و آروم لب زد؛
بگید دختر زینب خوانم میشناسن
نذری آوردم... بفرمایید سه تاش برای شماست
سر به زیر جواب داد_بزارید مادرمو صدا کنم ببخشید معطل شدین
حورا_خواهش میکنم... مزاحمشون نشید این سه تا آش رو بردارید خدمت شما
پسر بی هیچ حرف دوتا آش رو برداشت و گفت_چن لحظه صبر کنید اینا رو بزارم میام خدمتتون
پسر رفت و حورا با خودش گفت: مگه حاج رضا چن تا پسر داره؟
نوبره والا... دختر از کی انقد فضول شدی
به تو چه.... پسر مردمو خوردی
با اون نگاهات.. خاک حورا خاک
پسر_اهم ببخشید خانوم چیزی شده
حورا که مطمئن بود سرخ شده از خجالت اروم لب زد_
بفرمایید ببخشید حواسم جای دیگه بود
پسر_نه خواهش میکنم نذرتون قبول باشه
حورا ممنونی گفت و دور شد....
به سمت خانه ی آوا که در انتهای کوچه بود رفت
زنک را فشار داد..
پسرکی جواب داد: بله... کیه... بفرمایید
حورا با خودش گفت این کیه دیگه: با آوا کار دارم صداش میکنید
پسر_آوا دستش بنده چی میخوای
حورا با خودش گفت: چقد بیشعوره... چیزه حداقل مادرتونو صدا میکنید
صدا قطع شد چقد این بشر نفهم و بیشعور بود
لبش را از این همه بد دهنی خودش به دندان گرفت آخه این دختر با حیا را چه حرف های رکیک...
لحظاتی گذشت تا آوا با چشم هایی قرمز پف کرده در را باز کرد
حورا_چته.. چرا اینطوری
آوا دستش را به علامت ساکت روی لبهایش گذاشت
در همان لحظه همان پسر پشت آیفون را دید
که کفش هایش را میپوشد و به سمت در می آمد به آوا تنه ای زدو
دور شد...کمی گذشت تا صدای هق هق آوا بلند شد
حورا آورا به داخل هل داد و در را پشت خودش بست و لب زد:
چیشده اوا عزیزم گریه نکن... دلم ریش میشه آوا فکر منم باش
آوا به سختی لب زد_از.. ای.ن... زندگیـ... حالم...بهم...میخ..وره
حورا_چته نکن با خودت..... خواست مادر آوا را صدا بزند
که آوا پیش قدم شد و گفت.: نیس..ت صدا..ش نک.. ن
حورا_آروم نفس بکش بگو چیشده...
آوا_وحید.. همش تقصیر اونه!
حورا_چیشده دختر آروم بگیر آروم
قشنگ تعریف کن
آوا_من که اومدم پیش تو گیر دادناش شروع شد...فک میکنه خونه شما نمیام میرم جای دیگه...اومدنی پسر کوچیکه حاج رضا از
تهران برگشته بود.
آدرس پرسید...اومد جلو پسره محکم زد تو گوشم
حالا بنده خدا پسره میگه آدرس پرسیدم فقط
میگه من میدونم کرم از اینه
بنده خدا چشماش چهارتا شده بود
اومد خونه تا خورد زد منو پسره****
حورا_ای بمیرم دختر عیب نداره قشنگ سر فرصت من گیر میارم حامدو میگم رو مخش کار کنه نا سلامتی داداشم داره روانشناس میشه..
آوا_حالا هی پز داداشتو نده انشاالله که به جای خوب ختم بشه
حورا_گریه نکن...اماده شو بریم مسجد
آوا_دختر من بیام مسجد وحید سرمو میزنه دلت خوشه ها
حورا_اوه یادم نبود ولی سعی میکنم فردا بیارمت
بوسه ا بر پیشانی آوا زد و از خانه آنها دور شد به سمت خانه رفت تا سینس را در خانه بگذارد. طبق عادت سرش پایین بود
که به جسمی سنگین برخورد
کاسه آشی که از خانه حاج رضا مانده بود نگرفته بودن....
روی چادرش خالی شد از داغی آش
جیغ خفیفی کشید چادرش رو از خودش دور کرد!
_ببخشید...خوبید شما
حورا سرش و بالا اورد... آهان همون پسر حاج رضاعه
حورا_خواهش میکنم تقصیر خودم بود
حامد رسید و نگران گفت _عه.. چیشده... چت شده حورا.. آش ریخت؟.... داغ بود... نسوختی که؟
حورا_داداش چیزی نیست چرا هل میشی
حامد _محسن داداش یه دقیقه صبر کن الان میام
حورا بیا داخل
حوراکه حالا فهمیده بود اسم پسر حاج رضا محسنه گفت:
کاسه شکسته داداش بزار جمع کنم...
محسن_حامد داداش من شکونتم جمع میکنم خودم برین شما
حورا_زحمت میشه!
حامد_داداش دمت گرم
حورا بسه بیا داخل دیگه...
حورا زیر لب گفت_غیرتی بازی آقای برادر شروع شد خداروشکر یکم فهمیده تر از داداش آواعه
حامد_چی میگی باخودت؟
بروتو...
حورا در حین رفتن گفت_ بد عنق....!
حامد_میشنوماااا
حورا_خوب حالا....
حورا داخل رفت و چادرش را در لباسشویی چپاند
بالا رفت و لباس سفیدش را که لکه های آش رویش نمایان شده بود
در نوک انگشتانش گرفت
_لباس نازنیننننمممم..... اوف کی اینو بشوره
مامان زینب_غر میزنی چیشده باز؟؟
حورا_هیچی برگشتنی یکی از آشا ریخت رو لباسم
مامان زینب_عب نداره بده میخوام پیرهن سفیدا رو بشورم اینم بشورم
حورا_دستت طلا بانو...
حورا وضو گرفت روسری رو ساده بست و
با یه عبای مشکی و چادر ساده با نازگل از خونه خارج شدن...
نازگل_حافظ و ندیدی؟ یهو غیب شد
حورا_نمیدونم حامد و پسر حاح رضا باهم میرفتن
بسیج کار هست شاید با اونا رفته چون نصاب و اینا هست
خواستن کمکشون کنه...
نازگل_نگفت به من...
حورا_افرین قهر کن برو خونتون آدم بشه
جوون تر بود خون هممونو کرده بود تو شیشه
نمیگفت کی کجا میره شاید از تو بیشتر حساب ببره
نازگل_دیونه ای تو بخدا....
به مسجد رسیدن و داخل حیاط مسجد شدن..
حافظ در حال نصب اسپیس بود(داربست موکب) حامد هم کمک دستش
اون کی بود کنارش....آها....پسر حاج رضا... آقا محسن
نگاه گذرایی انداختن و رد شدن.
و داخل مسجد شدن حورا به سمت اتاق پایگاه رفت و
تقه ای به در زدو در رو باز کرد..
حورا_سلام خانم حسنی
خانم حسنی_سلام حورا جان خوب هستی سلام نازگل خانم
چه خبر از اینورا راه گم کردید؟
نازگل_سلام... خانم حسنی ما و راه گم کردن؟
ماکه تقی به توقی میخوره اینجاییم نگید نزارید شایعه بشع..
حورا و خانم حسنی هردو خندیدن
خانم حسنی فرمانده پایگاه بسیج محله اونها بود..
یک زن دلنشین و به قول نوجوانای مسجد چهار پایه بود...
شوهر خانم حسنی هیئت امنای مسجد بود
پسرش توی پایگاه آقایون بود و
دختربزرگش چون ازدواج کرده بود محله خودشون فرمانده بود
هرزگاهی سری به اینجا هم میزد..
دختر کوچکش هم که... بماند
خانم حسنی_بشینید دخترا کار دارم باهاتون
حورا و نازگل مطیعانه نشستن و منتظر دستور خانم حسنی شدن!
خانم حسنی_خوب دخترا خوب میدونین که چند وقتیه بخواطر نبود جانشین فرمانده کارامون به مشکل خورده!
و همینطور که هنوز خیلی نوجونا کارت فعال نگرفتن
و حتی یک بار هم اردوی راهیان بعد حضور من توی مسجد
گذاشته نشده میخوام کمک کنید بهم
یک اردوی راهیان بزارم و مسئولیت پخش کنم بعد
ببینم کدومتون بهتر میتونه کارای جانشین و انجام بده
حورا ذوق زده به خانم حسنی خیره شد!
چند وقتی بود که دلش یک سفر به معراج شهدا میخواست...
از همین حالا خودش را در رزمایش ها
تصور میکرد..
نازگل_چه خوب خانم حسنی من که هستم... البته
اگه اقا حافظ اجازه صادر بکنند
حورا_حافظ بامن تو باباتو راضی کن!
نازگل یهو رفت تو خودش مطمئن بود اگه حافظ هم بزاره
باباش راضی نمیشه
خانم حسنی _اونو بهش فکر نکن.... دخترا به فکر پک های بچه ها باشید!
حورا_خانم حسنی بودجه چقد کفاف میده برای هر نفر؟
خانم حسنی: تقریبا دخترم.... 250 ولی خوب کمترم بشه خوبه.
حورا_یه فکرایی دارم...
نازگل_خوب به ماهم بگو دختر
حورا_یه عکس گلاسه شهید...میشه 5تومن.... یه تسبیح و مهر و جانماز و دفترچه که توی مغازه....پکش هست.. 25تومن..... بایه چفیه بلند و خوب با چک چونه....130تومن جمعش میشه 160تومن
میتونیم یه سربند و یه متن دل نشین از شهدا داخلش بزاریم
نازگل_جالب شد... خیلی گوگلی میشه...توچی بزاریم حالا؟
خانم.ح_اره چقد به صرفه و کامل... پاکت پارچه ای هم مناسبه
حورا_آرع خوبه....کی برای خرید قراره بره؟
خانم.ح_من وقت نمیکنم میدم شوهرم یا پسرم بگیره دیگه
حورا_یچیزی بگم ناراحت نشیداا...مردا که سلیقه ندارن اخه
خانم حسنی قه قه ای زد و با سر حرف حورا رو تایید کر
خانم.ح_کی بره بگیره خوب پس؟
حورا_منو آوا میریم خوبه؟
خانم.ح:خوب باشه عزیزم...اینم کارت پایگاه
برو حواست باشه رمزهم***
حورا_چشم..حواسم هست
خانم.ح_راستی یسری چیز مقوی بگیر
برای توی راه..ولخرجی هم نکنیاااا
حورا خندید و سری تکان داد..چند دقیقه بعد
به همراه نازگل وارد مسجد شدند و نمازشون رو خوندن..
نماز که تموم شد چند دقیقه ای به تلاوت قران
گوش کرد محو آن صدا شده بود....
صدا ناآشنا بود..
باخودش گفت:[حورا زشته بخدا داری به صدای پسر مردم گوش میدی؟ از کی تا حالا قول تو یادت رفته؟ ای بابا... پوفف]
حورا از خودش تعجب کرده بود...
از کی تاحالا این گونه باصوت تلاوت قران بهم میریخت!
آن چند دقیقه طاقت فرسا که گذشت
از مسجد بیرون زدن..
معلوم بود کار اسپیس تموم شده که حافظ
با سر رویی پر از عرق و قرمز شده با موهایی پریشان در
حال چایی خوردن است...
بعد دیدن حالت خنده دار حافظ، نازگل و حورا
باهم ریز شروع کردن خندیدن
حورا طبق عادت بچگیش از خنده سرخ شده بود...
حافظ که فکر کرده بود اتفاقی افتاده
تند به سمت آن دو خیز برداشت..
حافظ_چی شده.. حورا.. إجی.. چیشده.. نازگل این چشه؟؟
نازگل با لحنی پر از خنده که سعی در کنترلش داشت:
هیچی..تو برو نگران نباش
حافظ_چطونه شما دوتا...حورا خندیدی این شکلی شدی؟
منو باش چقدر ترسیدم...
حورا_ت..و.. آینه دیدی... خودتو؟
حافظ_به من میخندین؟ نازگل توعم؟
دستتون درنکنه اینارو...حالا چمه مگه به این خوشتیپی...
نازگل_چیه؟ از من چه توقعی داری وقتی خواهرت اینجور
ییهو زد زیر خنده خوب منم خندم اومد....
چیزیت نیست فقط موهات پریشونه... قرمز شدی..
عرق از سر صورتت میباره....بعد داری چاییییی میخورییی
حافظ_خوب حالا دارم برا تویکی (وبه حورا اشاره کرد)
اینجا وای نستید خوشم نمیاد.. نازگل داداشت میاد دنبالت یا تنهایی؟
نازگل_نه تنها میرم آقاجونمم خونه نیست...عمرا آقا به خودش زحمت بده
حافظ_میام میرسونمت...
( و بلند گفت) حامد...بدو بیا
حامد_جونم خان داداش
حافظ_مزه نریز من زنمو میرسونم شمام حورا رو تا خونه
اسکورت میکنیسر به تنت نمیزارم تنها بره...
واینستا مسجد با حورا برو!
انقدر پر تحکم حرفش رو زده بود که جای حرفی نمیماند!
تا نازگل را برساند و برگردد چهل دقیقه ای میشد!
نمیتونست که حورا رو معطل کنه پس به حامد سپرده بود..
حامد بی میا به انجام این کار گفت:
چشممم خان داداش امر دیگه
حافظ_ایندعفه بگی خان داداش یکی میزنم....لا الله الا الله
حامد_خوب حالا نزن مارو
حافظ_حامد دیگه سفارش نکنم خوب!
حامد_خوب چشم
حافظ و نازگل رفتند و حالا موندن حورا و حامد
دوتا دوقلو که با تیر همو میزدن ولی
جلوی حافظ نمیتونستن چیزی بگن!
حامد_تا وسطای راه باهات میام بقیشو حواستو جمع کن فهمیدی؟
کار دارم اینجا حرکت اضافه نمیزنی س
ر به زیر میری خونه اوکی؟
حورا_آقای نسبتاً محترم! تذکر شما لازم نیس. ..
نصف راهم نخواستیم نیای سنگین تری
به من میگه حواستو جمع کن عه عه!!
حامد_حرف نباشه
حورا_اگگگ
حامد_ادای منو در نیاراا خونه سرت درر میارم وایسا
حورا کارش رو تکرار کرد و به سمت در پاتند کرد
حامد هماز خدا خواسته دنبالش نرفت..
حورا که نمیتوانست به خودش دروغ بگویید...
واقعا دلش میخواست الان حامد همراهیش میکرد
عجیب نبود! یک دختر ساعت نه شب...در کوچه های خلوت..
قطعا احساس ناامنی میکرد..
بالاخره حامد هم برادرش بود!
از خونش بود..دشمن که نبودند ولی این لجبازی
کار دستش داده بود..
.._خوشگله بیا ببینم زیر اون چادر چی قایم کردی...
حثرا بدنش را لرز برداشت..حتی بر نگشت پشت سرش را نگاه کند
فقط دوتا پا داشت دوتای دیگر قرض کرد و شروع به
دویدن کرد..
چند ثانیه ای از دویدنش نگذشته بود که مردی که حالا
متوجه شده بود مست است چادرش را از پشت
کشید و حورا به زمین پرت شد!
جیغ کشید و خواست کمک بخواهد....
که دستی بر دهانش نشست!
..._نترس جای بدی نمیبرمت
حورا از حرف های مردک پست...هر آن بیشتر
حالت تهوع میگرفت..خودش را به این طرف و آنطرف میکشید
تا از حصار دست آن مردک مست آزاد شود اما دریغ..
ثانیه ای نگذشته بود صدای فریادی
که از لای دندان های غروچ شده می آمد بلند شد!
..._کریم دستتو آروم میکشی کنار تا گردنتو به پنج روش خورد نکردم!
مردک مست حصار دستش شل شد!
کریم_اوه حسین ناجی آمد...خوب چیزیه نمیدونستم چیزای خوب و دوست داری!
پسری که حالا فهمیده بود نامش حسین است به سمت
مرد حمله ور شد مشت های پیاپی در صورتش پیاده میکرد..
حورا آستین لباس پسر رو کشید و گفت_
اقا ولش کن میمیره میوفته رو دستت
دست های پسر ناحی شل شد و به سمت حورا برگشت!
حورا چشماهیش گشاد تر از این نمیشد...
پسر عمویش بود حسین!
او که باید در تهران میبود اینجا چکاری داشت؟
حسین_حورا... تویی؟.. من مادر این مرتیکرو به عزاش میشونم
ککه دست به ناموس حسین زده مرتیکه تو....
حورا که میدانس حسین پسری بشدت غیرتی است..
ترسید با التماس تته پته گفت_آقا حسین خونسردی خودتو حفظ کن...
ب..بخدا حافظ بفهمه هم منو می..کشه هم اینو هم حام..دو من باید خونه باشم توروخ..دا بیاید بریم
حسین_آروم باش..میریم الان باشه
حورا از خجالت آنی سرخ شد! متوجه نبوددر رروی سرش شده بود...
مثل چی به دنبال چادرش گشت..
سربع چادرش را روی سرش تنظیم کرد و گفت: بریم
حسین_اینجوری؟
حورا_چجوری؟
حسین_دختر صورتت زخم شده معلومه حافظ میفهمه...
حورا دستی به صورتش. کشید و غمگین شد..با این زخم کوفتی چه میکرد
حورا با عجز گفت_چیکار کنم الان؟
حسین_ماشین. من یکم بالاتر برو یکم خودتو تو آینه ببین
درس کن کرم گریمم که میدونی هست بردار بزن
تو داشبرد
حسین گریمور فیلم در تهران بود همه نوع
وسیله توی ماشینش پیدا میشد
حورا هم سری تکام داد و رفت داخل ماشین
و دقایقی بعد مرتب برگشت!
حورا_خوبه الان
حسین_بهتر شد..بریم
حورا که انگار چیزی یادش آمده باشد هراسون گفت:
باهم بریم شک میکنن خوب...
منم تنها ننیتونم میترسم....
حسین_برو از پشت هواتو دارم
حورا دلش گرم شد به سمت خانه پا تند کرد و دره خانه را باز کرد..
باچشم های برزخی حافظ روبرو شد
آنی ترس برش داشت تا بحال برادر را اینگونه ندیده بود....
حافظ به سمتش یورش برد و از
روی روسری موهایش را کشید و دور دستانش پیچید و غرید:
کدوم گورستونی بودی هااان
"حورا"
تا حالا کسی انقدر بد باهام حرف نزده بود!
آنی دلم از کار حافظ گرفت...
همیشه اروم موهامو شونه میکرد و
میگفت دوست نداره اذیت بشم..
حالا اینجوری بی رحم موهامو تو دستش میکشید
لال شده بودم فقط گریه میکردم:)
آخه مگه چیکار کرده بودم!
حافظ از لای دندان هایش غرید:
چرا جوابمو نمیدی ها...کجاا بودی بهت میگم!
حسین_حافظ آروم باش...خودش کم کتک نخورده که توهم بزنیش
کمی دست های حافظ شل شد!
حالا موهام یکم آزاد شده بود...
اشک بی رحمانه به چشمهام هجوم میاورد!
دختر لوسی نبودم.ولی همچین رفتاری از حافظ اذیتم میکرد
حافظ_حسین؟ تو اینجا؟ چی میگی حورا پیش تو بوده!
حامد_کتک چی؟ حسین تو کی اومدی
حسین_واقعا به خواهر پاک تر از گلتون شک کرده بودید؟
خوبه حورا حیاش تو فامیل زبون زده
دیر رسیده بودم که بی حیثتش کرده بود کریم
حامد به غیرتت برخورد آره؟
خواهرت نصف شب کجا بوده مثلا؟
اکه تا خونه باهاش میومدی که لامصب مثل
گنجش تو بقل اون مرتیکه د**یو**ث میلرزید درش نمی آوردم!
مثلا خوش غیرتت؛
چقد حواست به آبجیتون نیست که زخم رو صورتشو
ترس تو نگاهش و لرزشش دل هر
بی صاحابی و آب میکنه ندیدی
حرف های حسین هر لحظه خجالت زده ترم میکرد
ااز واکنش حافظ میترسیدم!
حافظ هم که جاخورده هر لحظه بیشتر
چشماش گرد میشد وسر حامد پایینتر میومد
حامد خودشو عقب کشید و شرمنده گفت:
حورام اذیت شدی! بمیرم من بی غیرت...گو++ه خوردم
خاک بر سر من کنن
حافظ داد زد_واقعا خاک برسر بی غیرتت کنن که خواهرت
داشته چه لحظاتی و تحمل میکرده تو با رفیقات میگفتی میخندیدی
دست حافظ بالا رفت تا به صورت حامد بخوره که ترسیده خودمو سپر حامد کردم و دست حافظ محکم به صورتم خورد...
حامد محکم منو به سمت خودش کشیدو
دستش رو جای سیلی گذاشت بلند گفت: چرا خودتو انداختی
جلو آخه.... بمیرم رد دستش مونده خدا
حافظ خودشو جلو کشید داد زد_آبجی غلط کردم یچیزی بگو
داد زدم_داد نزنید گوشم درد میکنه...حافظ میخواستی
اینو به داداشم بزنی؟ خوب که چیی؟...
از کی تا حالا دست بزن
پیدا کرده خان داداشم! زشته به قران زشته...
حسین نگران سمت خیز برداشت و گفت_خوبی؟
حافظ و حامد مشکوک نگاهش کردن و گفتم_
نیستم نه خوب نیستم..از حافظ
کتک نخورده بودم که امشب خوب به رُخ کشید سنگینی دستشو
حافظ خجالت نمیکشی؟ اون حامد مرده غرور داره
جلوی منو حسین آقا میخواستی د
ست بلند کردی رو داداش کوچیکت.... آفرین چه زور بازویی ماشاالله
حافظ که هر لحظه بیشتر خورد میشد آروم زمزمه کرد_
ببخشید.غلط کردم. به پات بیوفتم خوبه
ببه دل بگیری خوب من دق میکنم منم غیرت دارم خوب
یه لحظه حالیم نشد!
مشتی به بازوش زدمو غریدم_غیرتتو با زور بازوت. نشونده خان داداش
حامد_برو بالا حورا خورد نکن اعصابتو چیزی نشد که.
بمیرم جاش درد نمیکنه که؟
مامان زینب_چه خبره اینجا؟..عه حسین پسرم سلام از این ورا..
[خرید ها از دستش افتاد و تو صورتش زدو گفت]
حورا مادر چرا جای رد سیلی رو صورتته؟
با من من گفتم_با صورت خوردم زمین چیزی نیست
مامان دستی به صورتم کشید گفت:
بمیرم مادر منو گول میزنی جای انگشته....
اروم گفتم_چیزی... نیست... مامان گفتم که
مامان ساده لوحم که زود باورش شد گفت:
وایستا پماد بزنم بهش...حسین پسرم برو تو...یه تعارف نزنید به بچه
حسین_سلام زینب بانو....بیرون هوا خوبه هستیم با پسرا
[دستش رو دور گردن حافظ حلقه کرد]
مامان زینب_از دست شما.. حورا بیا تو مادر..
با مامان تو خونه رفتم و عذاب وجدانم از دروغمو پس زدم
وگفتم _بانو نگران من نباش سالم سالمم!
مامان زینب_اره از اون شیرین زبونیت...متوجه شدم!!
خنده ی مصنوعی کردمو داخل شدم...
بزور مامان کلی پماد زدمو به
دستور مادر چایی ریختمو به حیاط رفتم!
چایی به دست با پا پردرو کنار زدمو
دمپایی مو پوشیدم و به سمت آلاچیق رفتم
چایی رو به سمت حسین گرفتم و گفتم_بفرمایید آقا حسین
حسین زیر لب آروم گفت_خوبی؟
با چشم های گرد با چایی اشاره کرد که پوفی کشید و لب زد:
ممنون!
به سمت حامد رفتم تعارف کردم آروم گفت:
من شرمندتم*
چشمامو باز بسته کردمو به سمت حافظ رفتم
سرش پایین بود و کلافه دستش تو موهاش بود!
حتی متوجه حضور من نشده بود که سرفه ساختگی کردمو سرشو بالا آورد
حافظ_نمیخورم مرسی.
مامان زینب_وا مادر مریض شدی؟!
حافظ_نه چطور؟
مامان زینب_تو چایی نخوری یعنی مریضی یا اتفاقی افتاده.
حافظ_برداشتم الان خوبه بانو؟
مامان زینب_لوس نشو. من بانو رو از دهن شما بندازما هنر کردم!
همه باهم زدن زیره خنده!
مامان زینب_منو مسخره میکنید؟
حسین _زینب بانو اَفو بفرمایید
مامان زینب_تو دهن اینم انداختید؟
دستتون طلا!
دقایق میگذشت و
من سر به زیر گاهی با شوخی های حسین ریز میخندیدم
حافظ_حسین نگفتی چرا اومدی؟
حسین_یه پروژه فیلمرداری برای گریمور منو فرستادن اینحا...
خواستن هتل بدن گفتم نه مرسی
یه زینب بانو هست مزاحم اون میشم!
مامان زینب_شیطون شدی امشب خبریه؟
حسین_حالا یه بارم نشد به ما شک نکنن
حافظ و حامد خندیدن و من هم به تبعیت از اونا زدم زیر خنده!
ولی شانس باهام یار نبود و آب دهنم پرید توگلوم..
حامد_چت شد تو...حافظ آب بیار براش هلاک شد
حسین هول شده دویید سمت آشپزخونه!
حافظ چشماهشو ریز کردو
زیر لب لاالله الاالله ای گفت و منتظر حسین شد
حسین با لیوان آبی هراسون به سمتم اومد که منم یه آن جا خوردم
حافظ چند باری به پشتم زدو آب به سمتم گرفت
گفت_باز قرمز شدی که بخور هلاک شدی دختر!
خوبی؟
اروم اروم آب و خوردم و نفسی عمیق کشیدم و گفتم_خوبم!
حامد_انگار نه انگار تا الان داشت خفه میشدا!
از دست این تعارفات شما...
مامان هول شده گفت_چشم زدن بچمو بمیرم مادر!
آروم گفتم_مامان توروخدا ولکن این حرفارو
مامان زینب_حرف نباشه!
و به سمت آشپز خونه رفت
حافظ حامد بد داشتن به حسین نگاه میکردن
قلبم تو دهنم بود!
که این چرا یهو اینجوری کرد...
این لحظات طاقت فرسا میگذشت که
مامان با اسفند از در بیرون اومد!
مامان_خوبی بچه؟
اروم گفتم_یک دیگه بچه نیستم...دو فقط آب تو گلوم پریده بود همین!
نگرانیتون واسه چیه تروخدا؟
دو انگشتش دماغمو کشیدگفت_
درک نمیکنی که ما فقط یه حورا کوچولو داریم؟
نگرانیمون واسه اینه!
حامد_لوسش کردین بخدا!
حسین_انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشت سکته میزد!
حامد با چشم هاش خط و نشون میکشید که مامان گفت:
خوب حالا!!
حافظ_شام آمادست بانو؟
مامان زینب_اره پسرکم....حورا برو سفررو بنداز
زیر لب چشمی گفتم و مشغول انداختن سفره شدم!
با دقت و سلیقه سفررو چیدم....
حامد_به به... خواهر گرامی چه کردی شما!
فاسمه
00به نظر من رمان جالبی است و مشتاق بقیه ی رمان هستم
۳ ماه پیشآهو
00از شاخه ای به شاخه دیگر پریدن داره و رمان منسجمی نیست... توصیه میشه مورد بازبینی مجدد قرار بگیره اینطوری منطقی نیست
۳ ماه پیش.
00عالی بود خسته نباشی
۴ ماه پیشحامی
۳۵ ساله 00عالی
۵ ماه پیشاسکیمو
۳۶ ساله 00تااینجاکه خوب بود
۵ ماه پیشریحانه خدا
00سلام وقت شما بخیر قلم خیلی خوبی دارید ولی کمی جای کار دارد که انشالله با گذشت زمان و تجربه بیشتر بهتر خواهد شد
۶ ماه پیشعالیه
00عالیه
۶ ماه پیشزهرا خانم
۲۵ ساله 00قلمت خوبه ادامه بده
۶ ماه پیشزیزی
۳۰ ساله 00قلمت خوب آدامس بزار
۶ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00عالی
۶ ماه پیشزیزی
۲۵ ساله 00پسندیدم خوب بود
۶ ماه پیشه
00رمان باحالیه خوبه
۶ ماه پیشمهتا
00خوبه
۷ ماه پیشمبینا
۱۶ ساله 00خوبه
۷ ماه پیش
سیدمرتضی
۱۹ ساله 00عالیی