رمان به همین سادگی
- به قلم M_alizadehbirjandi
- ⏱️۴ ساعت و ۶ دقیقه
- 87.9K 👁
- 542 ❤️
- 274 💬
میگفت نباشم؛ چون حس میکرد سادگیاش این روزها خریدار ندارد؛ اما داشت، من خریدار بودم همهی سادگیهای عاشقانهاش را. قدم زدم کنارش در جادههای سادگی، تا بفهمد من فقط عشق را با یک رنگ کنارش میپسندم، آن هم به رنگ سادگی. اصلاً سادگی یعنی زندگی؛ یعنی خودت باشی و او دور از همهی حرفهایی که نمیارزد حتی به گوش کردن. دور از لذتهایی که فقط برای چند ثانیه و گذرا است و فقط زرق و برق دنیا. اصلا سادگی؛ یعنی خودِ خودِ عاشقی.
دیگه حالا قلبم تند نمیزد و انگار داشت از کار میایستاد.
پریدم وسط حرفش.
-الان من باید چیکار کنم؟ من هیچی از حرفهاتون نمیفهمم.
عصبی بود این رو میشد از نفسهای عمیقش حس کرد.
-میشه تو بگی نه؟ فقط همین، بگو نه.
حرف امیرعلی توی سرم چرخ میخورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشد و به هوا میرفت. با سردی قطره اشک روی گونهم به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه.
با دیدن اشکهام کلافگی هم مخلوط حالاتش شد.
-محیا جان!
امیرعلی میخواست من بگم نه و نمیدونست چه ولولهای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بیموقعش که همهی وجودم رو گرم کرد.
غم زده گفتم:
-حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما...
نذاشت حرفم رو تموم کنم. انگار فقط به امید به کرسی نشوندن حرفش، پاش رو تو اتاق گذاشته بود.
-نپرس محیا. نپرس، جوابی ندارم. فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم؛ ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت، بدون اینکه بخوام.
-یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟! یعنی تو این شبهای گذشته هیچکس خوب و بد رو تشخیص نداد و من الان باید تشخیص بدم؟!
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بیتابی رو.
-آره محیا، باورکن فقط برای خودته.
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من، برای نه گفتن بود، دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخید؛ ولی مطمئناً از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
-نه نمیتونم.
نفس داغش رو فوت کرد و من با فشردن چشمهام با خودم فکر کردم، عجب حرفی ما امروز راجعبه علایقمون زدیم. از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی.
-اما محیا...
بلند شدم، بودنم دیگه جایز نبود. من مطمئن بودم به حرفم، به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی باز هم پرحرص گفت:
-محیا!
اما من صبر نکرده بودم، آخه این محیا گفتنش دوستانه نبود و من دوست نداشتم برای جواب منفی قانع بشم.
هفتهی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همهی رویاهای من. همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربهی یه آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید.
من اونشب بین گریههای نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همهی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا!
با صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطرهها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن نمیخواد.
-چیزی شده؟
یه تای ابروش رفت بالا رفت.
-تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد.
-پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته.
قلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر سالهم کنارم بود ولی باز هم انگار نبود.
باشهای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.«خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم.»
-بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟
نگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت. سمت عطیه رفتم و اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید میخواستمش.
یه قطرهی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده بود و اولین چکهی احساساتش هدیهی من شده بود. انگار امشب شب خاطرهها بود و من توی آسمون سیاه، اون روز رو شفاف میدیدم. همون روزی که توی حیاط خونهی عمه یه قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که میگفتم داره بارون میاد و میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود، حتی اگه واسه کسی تعریف میکردم شاید ساعتها بهم میخندید؛ ولی من با فکر همین خاطرهها بزرگ شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطرههاش رو هدیه میگرفتم؛ بیشک یاد امیرعلی میافتادم و با خودم میگفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره.
چهارمین قطرهی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بیحواس کفگیر چوبی رو میچرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو میخواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟
***
حاشیهی بلند روسریم رو روی شونهم مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه هفتهای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛ ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونهی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به عنوان تشکر از مهمونهای شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با اینکه میدونستم باز هم امیرعلی...
پوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد. با همهی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم؟ بی اونکه حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش میشد.
-محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره.
با آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدمهام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن، دوتا داداش دوقلوی یازده سالهم خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونهش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
پشت در حیاط مکث کردم تا قلب بیقرارم کمی آروم بگیره، زیر لب خدا رو صدا زدم و بعد زنجیر پشت در رو کشیدم برای بیرون رفتن. نگاهش به روبهرو بود و مات، حتی با صدای بسته شدن در هم نگاهش روی من نچرخید، فقط حس کردم دستهاش دور فرمون، کمی محکمتر حلقه شد. آهی کشیدم و رو به آسمون ستاره بارون گفتم:
-خدایا هستی دیگه.
روی صندلی جلو نشستم و برای داشتنش انگار من باید پررویی خرج کنم. باز هم نگاه ماتش از شیشهی جلو تکون نخورد؛ اما من تصمیمم جدی بود، محیا عزمش رو جزم کرده بود. با محبت لبریز شده از قلبم گفتم:
-سلام، خوبی؟ ببخش معطل شدی.
برای چند لحظه نگاهش که پرتعجب از این لحن جدیدم بود، چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم تا بدونه از این به بعد محیا همینه، هر چی حیا خرج کرده بودم برای شوهرم تا همینجا کافیه.
به خودش که اومد و باز یادش افتاد باید چین بین ابروهاش بیفته، بیحرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلیها؛ ولی نباید کم میآوردم، نباید. به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبهروش و لحنم تراوشی از سرخوشی و سرحالی شد.
-جواب سلام واجبه ها آقا.
باز هم نگاهش به روبهرو بود، بیحوصله و آروم گفت:
-سلام.
لبهام رو مثل بچهها بیرون دادم، داشتم حرص میخوردم دیگه.
-آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی.
لحنش انگار با سرمای زمستون قرارداد بسته بود.
-خب؟
-یه نگاه به قیافهت کردی؟
سکوت و سکوت.
حانیه
20الان نزدیک به ۵باره دارم میخونمش خیلی محشر بود فوق العاده
۲ هفته پیش- 00
رمان خوب و پر مفهومی بود، با خوندن این رمان حس خوبی به آدم منتقل میشه و میشه گفت یکی از بهترین رمان هایی بود که خونده بودم!
۴ هفته پیش آهو
00سادگیش خیلی زیبا متفاوت تر از هر رمانی
۴ هفته پیشالهه
10عالی بود و پرمفهوم ،کاش همه ی رمان ها پر مفهوم و تبلیغ سادگی و البته درست زندگی باشه ،بدون تبلیغ زرق و برق و تجملات،دوست داشتم رمان رو،حس خوبی رو از اول داستان تا پایان داستان به آدم میده،ممنونم🌹
۱ ماه پیشفاطمه
00داستان ساده و قشنگی بود
۱ ماه پیشfateme
00خیلی زیبا و با مفهوم بود خیلی لذت بردم
۲ ماه پیشحسینی
10سلام من رمان زیادخوندم ولی این یکی واقعارمان قشنگی بودباوجودسادگیش پرازمفهوم بود
۲ ماه پیشعزیزی
00رمانش را دوست داشتم از خوندنش لذت بردمخوب هم تمام کرد
۲ ماه پیشسهیلا
00من دنبال یه رمان خیلی عاشقانه مخام میشه پیشنهاد بدین
۳ ماه پیشخدا
30رمان خیلی خوب هست تا الان میشه گفت ۱۰ بار خوندم ولی باز هم دوست دارم بخونمش ممنون از نویسنده 🌹🌹
۳ ماه پیشمهتاب
30بسیار زیبا بود لذت بردم
۴ ماه پیشفاطمه
10سلام رمان خیلی عالی بود من خیلی رمان خوندم ولی این یکی واقعافرق داشت با طعم سادگی بود همه داستان ها پرشده از تجملات و اهمیت به***ولی این داستان اصلا اینطوری نبود کاش رمان های این مدلی بیشتر بزاری
۵ ماه پیشستین
03چالش خاصی توی رمانش نبود که ادمو تشویق کنه به خواندن بقیه ی رمان،نویسنده عزیز امیدوارم توی کار های بعدی موفق تر باشی گلم
۵ ماه پیشازیتا
20رومان زیبا ودلنشینی هستش خوب بود در عین سادگی ب هم زیبایی میشه عاشق شد وزیبا زندگی کرد ب دور از تجملات
۵ ماه پیش
نیلوفر
10میشه گفت با اختلاف یکی از بهترین رمانهای موجود هست و صحبت های داخل متن نشان دهنده درک و شعور نویسنده هست