رمان تهران دود به قلم آفسا
فقط دود خودروها معضل شهر تهران نیست. موجوداتی به وجود میآیند که مثل دودها و آلایندهها بیسر و صدا کار میکنند و تا قضیه جدی نشود کسی دست به کار نمیشود. گروهی شیطانی به نام دودمان خاکستری از افرادی مرموز برای گرفتن انتقام از بالادستیها به وجود میآیند و بعد از جدیتر شدن ماجرا، سازمانی نیمهدولتی هم علیه آنها تشکیل میشود. دلآرام دختری به ظاهر مظلوم است که قبلاً عضو دودمان بوده و حالا مثل یک شهروند عادی است، اما آشنایی با یک دوست خونگرم باعث میشود با مردی آشنا شود که علیه دودها عمل میکند. فرصتی پیش میآید تا دلارام خطاهای گذشتهاش را جبران کند اما آیا فرشتهی سبزپوش هم با این قضیه کنار میآید؟
جنگیدن، تنها راه نجات است!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۲ دقیقه
- نه واقعا میگم! من قیمه بادمجون رو ترجیح میدم.
سری تکون داد و گفت:
- باشه هر جور دوست داری.
و سفارش رو عوض کرد:
- آقا دو پرس قیمهبادمجون.
گارسون هم سفارشش رو گرفت و رفت. البته قبلش نگاه هیزی به من انداخت که از دیدم هم دور نموند ولی اهمیت ندادم.
دقت که کردم، زینب واقعا شیکپوش بود. مانتو گلبهی خوشرنگ که پارچهاش طرحهای گل رزهای تک داشت. آستینچههای سفیدی هم دستش کرده بود که تا پایین شصتش رو میپوشوند. روسری سفید طرحدارش رو هم لبنانی میبست و طلقش هم به بالاش یه حالت قشنگی میداد. چادرش رو هم روی روسریش قرار داده بود.
من حوصله اینهمه رسیدگی نداشتم. سادهتر از حد معمول تیپ میزدم و خب پوششم کامل بود.
به افق خیره شده بود. جالبه اینبار اون ساکت شده بود. نگاهم تازه به حلقهی توی دستش افتاد. پس شوهر داشت و به من میگفت بیام ناهار؟
صداش کردم:
- زینب جان؟
برگشت به سمتم و گفت:
- بله؟
لبخندش خیلی دلنشین شده بود. گفتم:
- ازدواج کردی؟
به حلقه توی دستش نگاه کرد. خندید و گفت:
- الکی مثلا! هنوز عروسی نکردیم. ولی خب زیاد هم همدیگه رو نمیبینیم.
خواستم سکوت کنم. زیاد عادت نداشتم پرس و جو کنم ولی انگار خودش دوست داشت ادامه بده!
- خیلی سرش شلوغه. وقت نداره تا با هم غذا بخوریم. من هم که معمولا دیر میرسم خونه و عمو اینها غذاشون رو خوردن. من تنها غذا میخورم. برای همین خواستم با هم ناهار بخوریم.
- من هم معمولا تنها غذا میخورم.
زینب: پدر مادرت خونه نیستن؟
به دروغ گفتم:
- نه، به خاطر همون دیر خونه رسیدنمه که تنها ناهار میخورم.
خندید.
- باز هم خوبه! خیلی بده که یه نامزدی داشته باشی که... .
آهی کشید و ادامه نداد. سرش رو انداخت پایین. میگن آدمهای شاد غصههاشون زودتر پیدا میشه. مثالش خود این.
گفتم: خب برای چی انتخابش کردی؟
لبخندی روی لبش نشست و سرش رو بلند کرد. همونطور که دستش رو پایهی چونهش میکرد به افق خیره شد و گفت:
- احمد خیلی با احساسه. ولی درونگراست. بروز نمیده. آدم خوبیه. اخلاقش و منطقش رو دوست دارم. ولی شغلش یکم رو مخه. خصوصا برای منی که توی بچگیم پدر و مادرم توسط دودها از بین رفتن. نمیخوام احمد رو هم از دست بدم.
آهی کشیدم:
- پس از مامورین سازمان دیناست.
زینب: آره. راستی میدونی دینا یعنی چی؟
من: نه!
- مخفف "دود یعنی ننگ ایران" هست. ربط خاصی نداره ولی خب سلیقهشون اینجوریه دیگه! از ناجا و نزاجا و نهاجا بهتره!
نیمچه لبخندم جمع شد. سرم رو زیر انداختم و گفتم:
- که اینطور.
زینب خندید.
- وا! چرا به تو برخورد؟
باز هم خندید. من هم سریع خندیدم و گفتم:
- نه آخه دلم واسه دودها سوخت! همین.
بعد ناشیانه گفتم:
- ولی فکر نکنم تو دلت به حال دودها بسوزه. نه؟
- نمیدونم. همه فکر میکنن خیلی باید از دودها بدم بیاد یا ازشون بترسم که ننه بابام رو کشتن. ولی اینطور نیست. حس خاصی نسبت بهشون ندارم؛ ولی خب به نظرم به هر حال موجوداتین که بندگون خدا وجود دارن دیگه! هرچند گناهکارن که خدا رو فراموش کردن. گرچه خیلی جنایت کردن ولی به نظر من هر چی باشن، روح دارن. وضعشونم تا حدی دست خودشون نیست!
***
من زنده موندم بعد از گذشت شش سال.
یادمه اونموقع پلیس دینا تازهکار بود؛ ولی با این حال باز هم تجهیزاتشون در حدی بود که بتونن دودها رو دستگیر کنن.
توی اون اتفاق، من مقصر بودم. من باعث شدم همه بمیرن. من یه عوضی بودم، یه خودخواه، یه احمق، یه گناهکار!
قوری رو از روی چایساز برداشتم و آروم فنجون کوچیک رو پر کردم. یه چای خستگیم رو میگیره. شاید امشب یه شام خوب برای مامان و بابا درست کردم.
مسیری رو توی خونهی کوچیکمون طی کردم و جلوی تلوزیون نشستم. روشنش کردم. شبکه خبر بود. طبق معمول بابا روی همین شبکه قفل میکنه و خاموش میکنه.
پوفی کشیدم و خواستم کانال رو عوض کنم که کنجکاو شدم. یه میز گرد بود درباره دودها.
مجری: خب پس آقای... پس این دودها از کجا اومدن؟
کارشناس: دقیق مشخص نیست. ولی توی این دههی اخیر هویدا شدن. شاید بشه گفت جهش ژنتیکیه. هرچی که هست، اونها دیگه انسان نیستن. شاید بعضیهاشون در گذشته بودن؛ ولی الان متوجه شدیم که با استفاده از نوعی جادو، تار و پود انسانیت فرد رو از بین میبرن و ازش یه موجود دیگه میسازن!
مجری گفت:
- توی کشورهای دیگه چی؟ وجود دارن؟ به نظر میاد فقط ما درگیرشیم.
کارشناس: درسته توی کشورهای دیگه تا حالا به این صورت و با این دقت عمل دیده نشده. آلودگی هوا برای اینها مثل کاتالیزگر تنفسیه؛ برای همین توی محیطهایی مثل تهران راحتتر زندگی میکنن.
سرفههام دوباره شروع شد. به گلهای آپارتمانی مامان حساسیت داشتم. دست خودم نبود. معمولا توی خونه، آسایش ندارم. صورتم از سرفه سرخ شد.
مجری: خب پس، درسته که میگن ابتدا توی جنوب کشور دیده شدن؟
کارشناس: بله. اینها توی نواحی جنوبی که ریزگردها هم هستن حضور داشتن. متاسفانه رسیدگی دولتی نمیشد. حتما باید این بلا سر تهران خودمون میاومد تا یه فکری میکردن. هنوز هم که هنوزه به سازمان ما بودجه کافی رو نمیدن. درحالیکه ما برای مبارزه و تحقیق درباره دودها خسارات مالی و حتی جانی بسیاری داشتیم.
کنار
00مزخرف ترین رمانی بود ک خوندم حیف وقتی ک گذاشتم
۳ هفته پیشامیری
۲۶ ساله 00سلام واقعا خسته نباشید رمانتون خیلی خیلی زیبابود وباعث امید بیشتردرمن شد واقعا ازتون ممنونم 👌👏
۱ ماه پیشمانیا
۲۸ ساله 00خیلی قشنگ بود....من همیشه رمان هایی رو دوست دارم که چیزی رو در من تغیر بده....تغیر مثبت....بهترینی فاطمه افسا خدا حفظت کنه♥️🇮🇷🇵🇸
۱ ماه پیشسلام خداقوت و
00سلام خداقوت بهتون،انشاالله ک***زمان(عج)براتون بهترین هارو رقم بزنه با این حال ک قلمتون ضعیف بود(البته خیلی ن)اما مفهومی ک ازش دریافت میشد خیلی خوب و خداپسندانه بود و همین رضای خدا مهمه و بس👏
۱ ماه پیشفاطمه
۲۳ ساله 00خیلی خوشگل و زیبا اموزنده بود واقعا کیف کردم و لذت بردم اگه میشه دوباره از این جور رمان ها بگژتر
۲ ماه پیشفاطمه
۱۶ ساله 00عالی بود دمت گرم با این رمان الهم عجل ولیک الفرج
۳ ماه پیش블랙핑크
00رمان بی نظیری بود ولی یکم ضعف داشت ولی بازم دید خوبی رو به جامعه داشت
۳ ماه پیشفاطمه سادات
00رمانتون عالی بود ،سخنان و آیاتی که نوشتید هم خیلی تاثیر گذار بودن ، به نظر بنده پیامی که میخواستید از طریق رمان به ما برسونید ملموس تر بود تا موضوع رمان🌼... خدا قوت🍀
۴ ماه پیشمهرانه
00واقعا عالی بود من که خوشم اومد به نویسنده هم به خاطر چنین رمانی آفرین میگم
۴ ماه پیشافتضاح وپراز حس منفی
00افتضاح و پر از حس های منفی ..به نظرم وقتتون رو روی واقعیت ها بزارید خیلی بهتر از توهمات منفی هست..این رمان به هیچ عنوان حال خوبی رو به خواننده القا نمیکنه و به شدت پشیمان هستم از خواندنش
۵ ماه پیشاو
00عالی بود محشر خدا قوتتت پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۸ ماه پیشFatemeh
۱۸ ساله 00واقعا به نویسنده تبریک میگم برای نوشتن چنین رمانی، درسته ضعف های داشت ولی مجموعا عالی بود👌
۱ سال پیشRihon GH
۲۴ ساله 10رمان جذاب و باحالی بود . خیلی دردا رو نشون داد که هیچ جوره قابل دیدن نیست یا این که دیدیه میشه و اسمش میشه صلاح دید خانواده . ما امیدی وقتی زیاد میشه باید ریشش پیدا بشه ، اگر نه یه زندگی رو نابود میکن
۱ سال پیشلعیا
01خیلی رمان مزخرفی بود
۱ سال پیش
Kada
00سلام وقت بخیر، اگر مشکلی ندارید می تونم رمانتون رو به زبان انگلیسی ترجمه کنم؟