رمان به عشق زری به قلم شیما فراهانی
این داستان قصه ی عشق ناصر به زری دختر حاج بشیری است که مردی باخدا و معتمد محل است، اما ناصر برخلاف خانواده ی بشیری پسر شروری است که کل اهالی محله از دست او عاجز هستند، روزی که ناصر برای نخستین بار در کوچه چشمش به زری می افتد یک دل نه صد دل عاشق او می شود و به خواستگاری اش می رود، اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود و حاج بشیری با شرطی که برای ناصر می گذارد او را عملاً جزء برترین بندگان خدا می کند...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۴ دقیقه
غلامرضا با دست به صندلی رو به روی خودش اشاره کرد و گفت:
ـ منتظرت بودم، بگم برات چی بیارن؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ فقط چای!
غلامرضا با دست به پسر کوچک یدالله که سیزده، چهارده سال بیشتر نداشت و در حال آوردن چای برای مشتری ها بود اشاره کرد و گفت:
ـ حسن، بیا!
حسن سراسیمه آمد و بعد از سلام رو به غلامرضا گفت:
ـ جونم، بفرمایید!
غلامرضا:
ـ یه دونه چای برای آقا ناصر بیار دستت درد نکنه.
دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و گفت:
ـ به روی چشم!
حسن رفت و بعد از آن که با یه استکان چای کمر باریک برگشت آن را جلوی من گذاشت و بعد از این که هر دو جرعه ای از چایمان را نوشیدیم گرم صحبت شدیم...
غلامرضا:
ـ خُب، ناصرخان قضیه رو برام تعریف کن.
نگاهم سمت غلامرضا کشیده شد و گفتم:
ـ قضیه ی چی؟!
غلامرضا تعجب کرد و پرسید:
ـ یعنی یادت رفت؟ همونی که روی پشت بوم خونه ی نصرت گفتی برات شب تعریف می کنم دیگه!
ناصر:
ـ آهان، آره ببخشید، حواسم امروز کلاً پرت بود.
غلامرضا:
ـ نمی گفتی هم معلومه، حالا بگو من سراپا گوشم.
نفس عمیقی کشیدم و با عزت نفس گفتم:
ـ عاشق شدم!
غلامرضا از فرط تعجب چشم هایش گرد شد و با صدای بلندی گفت:
ـ چی؟!
آنقدر صدای غلامرضا بلند بود که آن چند نفری که کنار میز ما نشسته بودند نگاهشان سمت ما کشیده شد و بعد از این که نگاه کوتاهی به ما انداختند مجدد گرم صحبت با کنار دستی شان شدند...
ناصر:
ـ هیشششش، چه خبرته؟!
غلامرضا همچنان که تعجب از چهره اش می بارید گفت:
ـ ببخشید داداش یهو بی مقدمه گفتی تعجب کردم، حالا این دختر خوشبخت کی هست؟!
مکث کوتاهی کردم و گفتم:
ـ دختر حاج بشیری.
غلامرضا مجدد با تعجب فراوان و با صدای بلندی رو بهم گفت:
ـ چی؟!
نگاهی به دور و اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست گفتم:
ـ صداتو بیار پایین، امشب آبرو برام نزاشتی.
غلامرضا آب دهانش را پُر صدا قورت داد و گفت:
ـ ناصر تو عقلت و از دست دادی؟ چی داری میگی؟ حاج بشیری و پسرش اگر بفهمن تو سایه ات افتاده روی در خونه اشون دختر که هیچی چهارتا فحش هم بهت نمیدن!
غلامرضا مکث کوتاهی کرد و در ادامه رو بهم گفت:
ـ بی خیال اون دختر شو، من پدر و برادرش رو می شناسم، اونایی هم که من می شناسم دختر به تو نمیدن.
هوف کلافه ای کشیدم و در جواب غلامرضا گفتم:
ـ میشه آیه ی یاس نخونی؟!
غلامرضا:
ـ دارم حقیقت رو بهت میگم، حالا باباش شاید بشه دوتا کلام باهاش حرف زد اما برادرش که عمراً بشه باهاش حرف زد.
ناصر:
ـ تا وقتی که دختر پدر داره برادر کاره ای نیست، میرم با خود حاج بشیری حرف میزنم، می دونم هم کجا پیداش کنم...
فردا طرفای ظهر بود و نزدیک وقت اذان که خودم را خیلی سریع با قدم هایی بلند به مسجد محل رساندم و به محض این که وارد صحن حیاط مسجد شدم صدای اذان طنین انداز شد...
(الله اکبر و الله اکبر...)
کفش هایم را جلوی درب مسجد درآوردم و با چشم بین آن جمعیت نمازگزار به دنبال حاج بشیری گشتم و بعد از این که او را ایستاده در صف نماز دیدم متوجه شدم الان وقت مناسبی برای گفتن حرف دلم نیست و باید منتظر بمانم تا نمازش را بخواند...
داشتم از در بیرون میزدم تا با قدم زدن در حیاط وقت بگذرد که دیدم پیرمردی سالخورده بازویم را گرفت و گفت:
ـ خوش اومدی ناصرخان از این وَرا پسرم، بیا بریم نماز رو با جماعت بخونیم.
بعد از این که با دقت به چهره ی پیرمرد نگاه کردم یادم افتاد چند باری او را در قهوه خانه دیدم...
ناصر:
ـ سلام حاج آقا خوبی؟ ببخش اول نشناختم، من که والا اهل نماز خوندن نیستم، راستش با حاج بشیری کار داشتم که گذاشتم بعد از نماز خدمتشون برسم.
حاج آقا:
ـ بیا جوون، بیا بریم نماز بخون بعدش با حاج آقا صحبت کن، بیا بریم.
مهدی
00پیشنهاد میکنم رمان پرواز را به خاطر بسپار و اسوه نجابتو بخونین رمانش مذهبی نیست ولی در بخش کوچکی از رمان از یک شهید شیمیایی صحبت میشه که ارزش کارشون و خانوادشونو میشه درک کرد و اینکه ما کجا و آنها کجا
۷ روز پیشمهدی
00شخصی که نظر داده گفته رمان همون فیلم اخراجیهاست بهش پیشنهاد میکنم بره دوباره فیلمو ببینه واقعا فکر کردین تو جبهه فقط بسیج و مذهبیا بودن فقط میگم کاری نکنیم کشورمونو به تاراج ببرن
۷ روز پیشسهیل
۳۱ ساله 00روح تمام شهدای ایران زمین شاد خیلی گریه کردم فقط میتونم بگم شرمندتونیم به مولا.. .
۳ هفته پیشخاتون
00رمان خیلی خوبی بود با اشک زری گریه کردم با دعاش دعا کردم امیدوارم بتوانیم راه شهدا را ادامه دهیم
۴ هفته پیشHamta
00خوب بود ممنون اززحمات نویسنده عزیز
۱ ماه پیشمعصوم
۲۴ ساله 00خیلی تکراری و خلاصه کلا داستان فیلم اخراجی ها بود اونم خیلی خلاصه و بی هیجان روح تمام شهدا در آرامش ولی رمان قشنگی نبود
۱ ماه پیشملیحه
00عالی بود ممنونم از نویسنده خوبش روح تموم شهیدان***شاد
۲ ماه پیشسمانه
۴۱ ساله 00رمان خوبی بود اما اگه جزییات را بیشتر توضیح میداد زیبا تر میشد و خیلی با عجله تمام شد ،واینکه ازمایش خون بارداری رو مشخص میکنه نه معاینه پزشک ،نویسنده عزیز موفق باشی
۲ ماه پیشفاطمه
۲۵ ساله 00چقدر قشنگ بود🥲🥲🥲نمیشه گفت غم انگیز چون این داستان همش افتخار و عزت بود، ولی یه تلنگر زد که قدر زندگی آروم و بی دردسر خودمون رو بدونیم....یکمی هم خانواده و همسران شهدا رو درک کنیم....روحشون شاد
۲ ماه پیشزهرا
00عالی بود...
۲ ماه پیشزهرا
00حالا نمیشد اخرش اینطوری نشه؟ رمانت عالی بود ولی اخرش اشکم در اومد😥
۲ ماه پیشسنا
00خیلی خوب بود .ولی غمگین😭
۲ ماه پیشپاییز
۳۰ ساله 00خیلی خوب بود من خیلی دلم واسه زری سوخت. فقط چرا داستان باید از زبان شخصی که شهید شده باشه.؟ خسته نباشی نویسنده جان
۲ ماه پیشدریا
00در یک کلام عالی بود
۲ ماه پیش
آسمان آبی
۴۳ ساله 00رمان خیلی خوبی بود کاش همه ما مثل آقا ناصر عاقبت به خیر شویم ولی کاش جبهه رفتن یهویی و بدون راضی کردن زری نبود. شادی ارواح جمیع شهدا رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوة