رمان سیبل (جلد دوم تیری در مسیر) به قلم سعیده نعیمی
حسین پس از گذشت چند ماه از فرار مهرداد به همراه ساغر، هنوز ناامید نشده و به دنبال پیدا کردن راهی برای بازگرداندن ساغر است.
اما حسین نمی داند که مهرداد مدتی است دوباره به کشور بازگشته و پس از ملحق شدنِ دوبارهاش به باند، کار خلاف را از سر گرفته است…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۶ دقیقه
برایش مهم نبود قیمت کیف چقدر است و باید چندتا از آن چک پولهای داخل کیفش را بابتش بپردازد. لااقل اکنون در این مرحله از زندگی اش پول برایش اهمیتی نداشت با این حال چشمان درشت و قهوهای اش را با عشوه باز و بسته کرد و گونه های برجستهاش را بیشتر به نمایش گذاشت. کیف پولش را بیرون آورد و منتظر رقم شد.
فروشنده باز تعارف کرد:- مهمون ما باشید.
باز عشوهای آمد که میدانست تا چه حد خواستنی می شود.
فروشنده انتظار او را که دید گفت:- سیصدو شصت تومنه اما برای شما همون سیصد حساب میکنم.
-من که میدونم اون شصت تومنو برای چونه زدن گذاشته بودی ولی منتی که سرم میذاریو قبول میکنم.
سه تا از آن تراول ها را روی میز گذاشت و پاکت خریدش را برداشت. عینکش را به چشم زد و از مغازه بیرون رفت.
هوای گرم سر ظهر آدم را دیوانه می کرد اما از اینکه زندگی اینگونه به کامش بود غرق در لذت می شد. پرایدی به قصد مسافرکشی برایش بوق زد. ترس به دلش چنگ زد و قلبش بنای کوبیدن گرفت. خود را از لبهی پیاده رو عقب کشاند. از راننده های شخصی وحشت داشت. همان تجربهی قبلی اش برایش به قد تمام عمر کفایت می کرد. پراید که دور شد تاکسی گرفت و تا خانه دربست رفت. از راننده های تاکسی نیز می ترسید اما نمی توانست همیشه خیابانها را پیاده گز کند. محض احتیاط همیشه بند کیفش را آماده نگاه می داشت تا اگر راننده مسیرش را به بیراهه کشاند بند کیف را دور گردنش بیاندازد و بتواند فرار کند.خانهی کوچکشان در یکی از محلات قدیمی شهر بود. خانهی فرسوده یشان با هزینه هایی که او برای خرج ظاهر خودش میکرد منافات داشت و در چشم دوست و آشنا چندان خوشنام نبود.
از پشت در عطر غذا مشامش را نوازش کرد. باز مادربزرگ از آن آبگوشتهای معرکهاش را بار گذاشته بود. کلید را که چرخاند صدایش از ایوان خانه آمد:- مژگان ننه اومدی ؟ بیا این سوزنو برام نخ کن چشمام دیگه سو نداره.
-الان میام ننه
دستانش را داخل حوض آبی زد و پاکت خریدش را همانجا پشت دیواره اش گذاشت و خودش را به ننه رساند.
مادربزرگ با اینکه می گفت چشمانش سو ندارد اما کور نبود که نفهمد نوهاش چیزی را پای حوض گذاشته. -اون چی بود پشت حوض گذاشتی ننه؟ بازم لباس خریدی؟
مژگان نخ را با زبانش تر کرد و بی قید جواب داد:- نه کیفه.
-تو که اینهمه کیف داری میخواهی چیکار بازم میخری... یه کم به فکر آیندهت باش پولاتو الکی خرج نکن ننه. تو دیگه بزرگ شدی باید شوور کنی بابات که نمیتونه جهاز واست بخره...
باز مادربزرگ می خواست روی منبر برود و بعد از آن نصیحتهای بی انتهایش تمامی نداشتند. نخ را از سوزن رد کرد و انتهایش را گره زد و میان صحبتهای مادربزرگش دوید:- بیا ننه... من برم لباسامو عوض کنم.
-ننه اونم از پشت حوض بردار الاناست که بابات برسه ببینه باز خرتوپرت گرفتی دادو هوار می کنه. گناه داره خسته و کوفته از راه میاد یه چایی هم واسش بریز.
مژگان برگشت و پاکت را از پای حوض برداشت.
-بده ببینم چه رنگی گرفتی ننه.
همیشه همین بود اول خوب نصیحت می کرد و مزه ی خرید کردن را زهرمارش می کرد و بعد برای اینکه غصه دار نشود از چیزی که خریده بود تعریف میکرد- مبارکت باشه ایشالا کیف عروسیتو بخری.
لبهای رژ زده اش را غنچه کرد و در جواب بوسی برای مادربزرگش فرستاد:-مرسی عشقم.
ننه کمی رنگ به رنگ شد و لپهای چین دارش سرخ شد. به این کلماتی که گاه و بی گاه از زبانش می شنید عادت نمی کرد اما خودش را نباخت و گفت:- قربون قدو بالات برم ننه واسه کار کردن خیلی جوونی کاش بابات اونقدر داشت که خرجت کنه نری بین گرگهای بیرون واسه یه لقمه نون.
مژگان هردو کیفش را برداشت و از جایش بلند شد:- لازم نکرده واسه من خرج کنه همینکه بذاره پول خودمو بی دردسر خرج کنمو کوفتم نکنه بسمه.
-اینو نگو ننه باباته... مگه تقصیر اونه که نمیتونه مثل بقیه پول رو پول بیاره. میبینی که بنده خدا از صبح میره روی ساختمونها حمالی میکنه ولی تا آخر شب به اندازهی خرج همون روزش درمیاره.
با حرص کیف را روی دوشش انداخت و جواب داد:- نمیتونه پول دست بیاره به جهنم؛ به اسفل السافلین... اخلاقش چی؟ اون که دست خودشه اونم نمیتونه درست کنه؟ من که هرچی فکر میکنم یه بارم خنده و مهربونیشو ندیدم همیشه همین اخلاق گندو داشته... اینو چجوری تربیت کردی مامان بزرگ؟
چشمان ناامید مادربزرگش را تنها گذاشت و به اتاقش رفت. تند رفته بود اما نفس عمیقی کشید و کیف جدیدش را روی قفسه کنار کفش کتانی اش گذاشت و با لذت تماشایش کرد. نمی توانست چیزی را ببیند و فقط حسرتش را به دل بگذارد. از همان روزی که پا به دبیرستان گذاشت دیگر نتوانست نگاههای تحقیر کننده به کیف و لباسهای مندرسش را تحمل کند.
انصاف نبود یکی لباس مارکدار بپوشد و او کیف و کفش چندسال پیشش را یدک بکشد. برای اینکه زندگی اش عوض شود نمی توانست منتظر بنشیند تا خدا معجزه کند و پول از آسمان برایشان بفرستد. خوب زندگی کردن حقش بود و این حق را از زندگی میگرفت. از تمام دوستانش زیباتر بود. حتی خود خدا هم می خواسته که با کمک این زیبایی برای رسیدن به هدفش موفق شود. می خواست زندگی کند نه اینکه فقط زنده باشد هدفش همین بود. با دو انگشت تیغهی بینی اش را لمس کرد. تنها این بینی گوشت آلودش توی ذوق میزد که با پولهای بادآورده و عمل جراحی می توانست از شر آن هم خلاص شود.
صدای پدرش از همان بدو ورودش،پای پله ها پردهی گوشش را به لرزه درآورد.
-مژگان... مژگان کجایی دختر؟ از صبح جون بکنی ولی یه چایی هم دستت ندن ظلمه به خدا.
چشمانش را با حرص روی هم فشرد و سریع لباسهایش را عوض کرد و به آشپزخانه رفت.
***
ساعت سه بعد از ظهر بود و تا زمان رفتن به سرکارش دوساعت وقت داشت. دلش هوای لاله را کرده بود. سالها باهم دوست بودند اما یک روز که لاله گندآب فقر تا خرخرهاش بالا آمد و نفسش را گرفت ساکش را جمع کرد و از خانه گریخت. تنها کسی که از احوالش خبر داشت خودش بود که گَه گاهی باهم برای خوشگذرانی و به دست آوردن پول بیشتر برای مخارج بی حسابش در پاساژها و بازار شلوغ تهران گشت می زدند.
بعد از پنج دقیقه و ده بار فشردن زنگ در بالاخره یکی از دخترها کوتاه آمده بود و در را برایش باز کرد شالش را که از دو طرف آویزان بود را تکان داد:- واسه یه در باز کردن هم استخاره میکنین؟ پختم از گرما به خدا... به فکر اونی که پشت دره هم باشین.
نگاه ارغوان به روی مانتوی نخی سفید رنگش چرخید و آرام پاسخ داد:- اوهوم... هرکی کلید نداشته باشه کارش زاره.
مژگان یکراست به سمت اتاق لاله رفت. در اتاقش باز بود تا باد کولر بتواند به اتاقش راه پیدا کند و خودش زیر ملحفهی رنگی رنگی به خواب رفته بود.
آهسته ملحفه را گرفت و یک باره آن را از روی صورتش کشید. لاله با عصبانیت از خواب پرید و دهانش را باز کرد تا طرف حسابش را فحش کش کند اما با دیدن لبخند دندان نمای مژگان به خود مسلط شد و غرید:- آزار داری روانی؟ حتما تنت میخاره.
-نمیبینی مژی جون اومده؟ چه وقت خوابه؟
لاله دستی به صورتش کشید و فحش داد:- سگ تو روح مژی جونم.
به طرف سرویس بهداشتی رفت و دوباره روی تشکش نشست:- چی شده از اینورا گذری؟
-هیچ... همینطوری
لاله نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت:- امروز سرکار نمیری؟
-چرا...ساعت پنج میرم.
-حیف شد میتونستیم واسه امشب برنامه بذاریم.
نگاه مژگان به سمت تشک کنار دیوار کشیده شد و گفت:- اگه وقتشم بود حوصله نداشتم... اون دختره کجاست؟
بینی اش را خاراند و جواب داد:- نمیدونم... از صبح که رفته هنوز برنگشته.
-گچ دستشو باز کرده؟
-اره چند روزی میشه بعد از اونم که دیگه اصلا تو خونه بند نیست.
-نمیدونی چیکاره است؟
-میخواستی چیکاره باشه یکی مثل ما...
مردد ادامه داد:- اگه واسه پولی که بهش قرض دادی میپرسی نترس بهت برمیگردونه.
مژگان بی قید لبش را به یک سو کج کرد:- میدونی که پول واسم مهم نیست قانون پایستگی پولِ من چی میگه؟
-بله،بله ...از دستی به دستی دیگه و این حرفا.
-باریکلا... یه حسی بین خوب و بد بهش دارم...یه جوریه... هیچی اصلا ولش کن.
لاله خندید:- ظاهرش یه کم غدّه ولی از اون دخترای لوتی و باحاله. حالا بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد.
ارغوان کنار در ایستاد و صحبتشان را قطع کرد - مژگان؟
مژگان به سمتش چرخید -جونم؟
-امشب تولد یکی دعوتم مانتوتو بهم قرض میدی؟
مژگان لبان گوشتی اش را به هم فشرد و بعد از چندثانیه مکث گفت:- اگه مانتومو به تو بدم پس خودم چی بپوشم عزیزم؟ باید امروز برم سرکار.
ارغوان به سمتش قدم برداشت و گفت:-تو هم یکی از مانتوهای منو بپوش. این مهمونی خیلی واسم مهمه اگه حیاتی نبود ازت نمیخواستم.
مژگان بی توجه به نیشگون های یواشکی لاله گفت:- باشه عزیزم
دختر جنگل
00بهترین رمان دنیا یعنی عالی واسش کمه حتمن بخونیدش متشکرم از نوسیندش قلمش عالی بود خواهشن جلد سومم بنویسید چون یکم آخرش یه چیزایی کم داشت شهرام چیشد سوده چیشد و عسل چیشد
۱ هفته پیشفریبا
۲۸ ساله 00عالییییی بود.به نظرم حقشون بود که بخوان بهم برسن و این رمان میتونه جلد سوم هم داشته باشه ولی امیدوارم توش ساغرومهرداد ازهموجدانشن
۴ هفته پیشالی
۳۵ ساله 00فوق العاده بدون هیچ حاشیه و اضافه نویسی من ۳ دفعه این رمان و خوندم و هردفعه برام جذابیت داشته.بسیار سپاسگزارم از خانم نعیمی عزیز.
۴ هفته پیشممم
۲۵ ساله 00عالییی
۱ ماه پیشصدرا
00قلم نویسنده عااااالی.بدون هیچ حاشیه پردازی. چقدر دلم برای مهرداد و ساغر لرزید .
۲ ماه پیشT
۲۵ ساله 00چقد عالی بود محشر بود یکی از بهترینایی بود که خوندم از اونا که دوست داری بعد چند وقت دوباره بخونیش.خانم نعیمی عزیز بیشتر دست به قلم شو قلمت و خلاقیتت حرف نداره
۲ ماه پیشکژال
00عالی بود
۳ ماه پیشسما
00عالی بود کاش یکمم از خوشبختی های مهرداد و ساغر نوشته بود ولی در کل محشر بود متفاوت و جدید دست نویسنده درد نکنه با این قلم ماهر و ذهن زیباش 🌸🌸
۴ ماه پیشآیـلـیـن
۱۵ ساله 00واقعااااا رمان قشنگیییی بود ؛ جلد اولشم خیلی زیبا بود. تشکر از نویسنده عزیز . جلد سوم پلیزززز😂❤️
۴ ماه پیشزهرا
۳۱ ساله 00عالی بود واقعا آفرین به نویسنده❤️❤️❤️👏🏻
۴ ماه پیشملیکا
۲۰ ساله 00خیلی عالی بود ولی من فصل اولشو بیشتر دوس داشتم ❤❤❤
۵ ماه پیشغزل
00اومممممم عالی بودددد عالییی ، اما جلد سومم داره؟
۵ ماه پیشپریسا
۳۵ ساله 00عالی بود، خسته نباشی نویسنده عزیز
۶ ماه پیشRana
۲۷ ساله 00عالی بود😊
۶ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سمیه
00خیلی قشنگ بود یکم فیلم هندی بازی داره ولی هیجانش خوبه احساس ادم رو درگیر میکنه🙂