رمان همسفر گریز به قلم نغمه
همه چیز از یک قسمت از شعر شاملوی جان شروع شد:
” و دریغا – ای آشنای خون ِ من، ای همسفر ِ گریز!-
آنها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ ِ بی عدالتی سوخته ام
در شماره
از گناهان ِ تو کمترند!”
گاهی برای فرار از دردها هم همسفر لازمه؛ همسفری برای گریز!
گریز از خود، از غم، از هر چه هست و بودنش آزارت میده؛ از هر چه نیست و نبودنش آزارت میده…
همسفر ِ گریز، داستان ِ تکراری ِ نگفتن هاست.
هر کس توی دنیای درونش، با خودش ، با خیلی ها، حرفهایی داره، فکر هایی داره.
گاه خجالت میکشیم بگیم، گاه مصلحت نمی بینیم بیان کنیم و گاه “زمان” فرصت ِ گفتن رو ازمون می گیره…
همسفر گریز رو قبل از زمین نوشتم؛ مثل زمین، با آدمهاش یکی دو سال زندگی کردم و دوستشون دارم.
آدمهایی که همچنان اسطوره نیستند. و حتا از آدمهای زمین، واقعی ترند.
موضوع اصلی داستان، واقعیه. و همینطور اکثر آدمهاش، ما به ازای حقیقی دارند.
یک عاشقانه ی آرام ِ دیگه! شاید زیادی آرام!
به آرامش ِ بال زدن ِ یک پروانه که شاید گاهی سبب ِ ” اثر پروانه ای” میشه!
اهل خلاصه ی داستان نوشتن نیستم!
فقط اینکه بین این آدمها زندگی کردم؛ توی فرهنگشون و عادات
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۱۸ دقیقه
نفس گفت: گفتم که؟ همه تون مثل همید.
آرتین ابروهایش را بالا برد.
- چرا منو قاطی می کنی؟!
آرمن خندید.
- تقصیر توئه که...
آرتین سریع گفت: هیش!
نفس چشمهایش را تنگ کرد؛ آرتین فنجانش را برداشت و بیرون رفت. می دانست نفس میخواهد کنجکاوی کند.
آرمن قهوه اش را تمام کرد و گفت: من تا عصر بر نمی گردم.
نفس گفت: نمی شه نویدم با خودت ببری؟!
آرمن سرش را تکان داد.
- امروز نه.
کلاریس گفت: اگه دوست داری با من بیا خرید.
نفس گفت: باشه. فقط باید برم لباس بپوشم.
آرمن که رفت، کلاریس مقداری شیرینی در بشقاب چید.
- اینارم ببر برای نوید و شکوفه.
نفس بلند شد.
- فقط برای مامان می برم!
کلاریس لبخند زد و سر تکان داد.
آرتین، قبل از بالا رفتن نفس گفت: اگه دوست داری سوئیچو بردار با ماشین برید.
نفس لحظه ای نگاهش کرد و ناباور گفت: من برونم؟!
آرتین گفت: مامان که بلد نیست؟
نفس لبخند متعجبی زد.
- ماشینتو می دی به من؟!
آرتین هم لبخند زد.
- ندادم به خودت. گفتم با ماشین برید خرید.
نفس با هیجان گفت: فهمیدم... قول میدم مراقب باشم...
در را باز کرد که برود. مکثی کرد و دوباره به آرتین نگاه انداخت.
- آرتین؟... ممنونم!
آرتین ساکت نگاهش کرد و سر تکان داد.
نفس رانندگی را از هر سه نفرشان یاد گرفته بود. از پانزده سالگی کنار آنها نشسته بود و بدون ترس حرکات آنها را تکرار کرده بود.دو سال هم بود گواهینامه اش را گرفته بود ولی شکوفه از رانندگی نفس می ترسید و نوید همیشه می گفت "فعلن زوده".
فنجان خالی اش را به آشپزخانه برد.
کلاریس گفت: سه شنبه ها کلاس نگرفتی؟
آرتین مشغول شستن فنجانها شد.
- یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه دانشگاه نمیرم.
نفس، خسته از هشت ساعت کلاس، در را باز کرد و وارد حیاط شد. هوا تازه داشت پاییزی می شد. آرتین در بالکن داشت با موبایل صحبت می کرد. نفس با سر سلام کرد و خواست به راهرو برود که آرتین آرام صدایش زد.
برگشت و آرام گفت"بله؟"
آرتین با دست اشاره کرد صبر کند.
صحبتش را تمام کرد و با لبخند گفت : چند دقیقه وقت داری؟
نفس سر در نیاورد.
- برای چی؟
آرتین به حیاط رفت.
- می فهمی! بیا پایین.
در را باز کرد.
- بفرمایید!
نفس کنجکاو وارد شد.نگاهی به دیوارها و چیدمان اطراف انداخت که کاملن عوض شده بود.
- خیلی خوشگل شده!
آرتین کمی از بی توجهی او تعجب کرد.
- سمت چپتو ببین؟
نفس به اتاقکی که با تیغه از بقیه ی فضا جدا شده بود نگاه کرد.
- این دیگه چیه؟! انباری؟
آرتین عقب ایستاده بود و ساکت نگاه می کرد.
نفس گفت : میتونم بازش کنم؟!
آرتین جلو رفت و کنار در ایستاد.
- بله!
نفس در را باز کرد و سرش را داخل برد.
- کلید برقش کجاست؟ چقدر تاریکه!
آرتین از پشت سرش گفت: خانوم عکاس باشی! تاریکخونه باید تاریک باشه دیگه؟
نفس به عقب برگشت و مبهوت گفت: تاریکخونه؟!
فخری
00از هر نظر عالی نویسنده عزیز پایدار باشید. باهاش خندیم گریه کردم کاش راهی حذف نمی شد.👏❤
۴ ماه پیشمینا
00خوندنو با این رمان شروع کردم وقتی راهی...چند بار برمیگشتم میخوندم و هر بار بازم گریه میکردم در حالی که از رمان خوندن متنفر بودم ولی بعد ازاین رمان چند ساله که عاشق رمانم و دربدر دنبال بهترین رمانا
۴ ماه پیشهمراز
۲۱ ساله 00شخصیت آرتین خیلی برام جالب وشایدم میتونم بگم یه الگو شد،کاش همچین آدمایی رو توی واقعیت داشتیم،سپاس از نویسنده بابت این قلم محشر
۴ ماه پیشمریم
۲۴ ساله 00حیف از راهی ...حیف ...حیف قشنگ بود ولی کاش راهی حذف نمیشد
۷ ماه پیشریحان
۱۹ ساله 00قشنگ بود خیلی قشنگ واقعا اشکمو دراورد جز بهرتین رمانهایی بود ک خوندم
۷ ماه پیشسمیه
00عالی بود خیلی قشنگ بود بیچاره راهی دلم سوخت براش اما کاش آخرش زندگی نفس و آرتینم یکم مینوشتید خیلی زود تموم شد
۸ ماه پیشمارال
00خیلی طولانی الککی بود خوشم نیومد
۱۰ ماه پیشرز
۳۵ ساله 00داستان جالبی بود نویسنده خیلی قشنگ احساسات را نشان داده بود خدا قوت
۱۰ ماه پیشالهه اخمدی
۲۷ ساله 00عالی بود فقط حیف راهی فوت کرد خیلی ناراحتم کرد درحدی که گریه کردم،ممنون از نویسنده ی داستانپ
۱۱ ماه پیشZeinab
20زیبا ، جذاب ، پخته ، عاشقانه و غم انگیز وقتی رمان میخونی با همه ی شخصیت ها یه جورایی همزاد پنداری میکنی غمشون ، غمت میشه ، شادیشون شادی ، با نفس همزاد پنداری کردم رمان زیبایی بود پیشنهاد میشه 💙
۱۱ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00خیلی خیلی عالیه این رمان رو هم میتونم به جرأت بگم جز رمان های سطح بالاست ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟🌟
۱۱ ماه پیش***
۴۰ ساله 40خیلی زیبا و عالی بود با تمام جزئیات واقعا لذت بردم خیلی گریه کردم احساس می کردم واقعا اونجا حضور دارم دست نویسنده عزیز درد نکنه آن شاءالله ک همیشه موفق باشین
۱ سال پیشلیدا
۴۴ ساله 40خیلی زیبا بود عشق ارتین بی نظیر بود وبا مرگ اهی چقد گریه کردم
۱ سال پیشالهه
10خیلی خیلی قشنگ بود از مرگ راهی اونقدر گریه کردم که چشام باز نمیشد ولی از عشق آرتین اینقدر لذت بردم که به گریه ها میارزید ممنون نویسنده عزیز خسته نباشید
۱ سال پیش
صدف
00محشر بود.ممنون که ما رو با یه جو جدید از ارتباطات آشنا کردید.پدر خودم در اثر سرطان فوت کردن.شکوفه و و نفس رو تا عمق وجود درک میکنم.واقعا یک عاشقانه آرام بود.