رمان حصار تنهایی من به قلم پریبانو
قصــه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف
باایستن دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه وبر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست باباش در کمال ناباوری ونامردی آیناز وجای بدهیش میده به طلبکارش…ومسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که هیچ وقت فکرش وهم نمی کرد...
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۱ دقیقه
اينو گفتم و به سمت در دويدم. درو که باز کردم، دفترشو به سمتم پرت که خدا رو شکر زود اومدم بيرون، خورد به در. با صداي بلندي گفت:
- آيناز مي کشمت!
تا برگشتم، ديدم همه دارن بهم نگاه ميکنن. با لبخند طويل و عريض رفتم سرجام نشستم و کار مشتري رو راه انداختم.
دوستي من و نسترن برميگرده به سه سال پيش توي يه روز سرد زمستوني.در به در دنبال کار مي گشتم. از يه کيوسک روزنامه فروشي روزنامه نيازمندي ها رو گرفتم. کل روز نامه رو ورق زدم. کاري که مي خواستم و پيدا نمی کردم. اگه هم پيدا ميشد، با شرايط من جور نبود. از زمين و زمان نا اميد شده بودم. مي خواستم برگردم خونه. سر خيابون ايستادم. چپ و راستمو نگاه کردم. ماشينا پشت سر هم رد ميشدن. از سرما دستامو زير بغلام گرفتم. خيلي با احتياط از خيابون رد مي شدم که يه دفعه پام ليز خورد و افتادم. يه پژو206 ميومد سمتم. سريع بلند شدم. هنوز يه قدم برنداشته بودم که صداي جيغ ترمز ماشيني شنيدم سرمو که بلند کردم محکم خورد به پام. درد شديدي تو پام پيچيد. تمام بدنم گرم شده بود. چند نفر دورم جمع شده بودن و سرو صدا راه انداخته بودن:
- چه خبرته خانم ؟ نمي تونيد اروم تر رانندگي کنيد ؟ دختر مردمو زدي لت و پار کردي.
از درد چشمام و فشار مي دادم. صداي زنونه اي تو گوشم مي پيچيد:
- خانم حالتون خوبه؟ ميتونيد بلند شيد؟
چشمامو باز کردم. يه خانم که پوست برنزه و بيني قلمي و لباي کوچيک وچشماي مشکي داشت، با موهاي رنگ شده فندقيش، زل زده بود به من.
با صدایي که پر از درد بود گفتم:
- نه ؛ نمي تونم پام خيلي درد ميکنه.
بادستش بازومو گرفت، کمکم کرد بلند شم .وقتي بلند شدم، چشمم افتاد به پوست موز. خواستم نفرين کسي که اون پوست موزو انداخته بکنم اما دلم نيومد.خودمو کشون کشون به ماشينش رسوندم وقتي به بيمارستان رسيديم از پام عکس گرفتن و گفتن شکسته.
تا يک ماه پاي من بيچاره تو گچ بود. اونم تمام اين يک ماه، شب و روز اومد و رفت. وقتي بهش گفتم دنبال کار مي گردم بهم پيشنهاد کرد که توي خياطيش کار کنم. بهش گفتم که خياطي بلد نيستم .قرار شد چند ماهي بهم خياطي ياد بده. از سر مجبوري يا علاقه، هر چي که بود پنج ماهه همه ی فوت و فن خياطي رو ياد گرفتم. حالا هم واسه خودم يه پا خياط حرفه اي شدم؛ از لباس عروس گرفته تا لباس مجلسي و... خلاصه هر چي که مشتري بخواد براش مي دوزم. هيچ وقت از دوستي با نسترن پشيمون نمي شم.
***
- ممنون آقا همين جا پياده مي شم.
کرايه رو حساب کردم و از ماشين پياده شدم. اواخر ارديبهشت ماه بود و هواي گرم جنوب. خورشيد مستقيم به سر وصورتم مي تابيد و باعث شده بود صورتم عرق کنه. چند قطره از کنار شقيقه هام سر خورد و اومد پايين. ازعرق خودم چندشم شده بود. يه دستمال از کيفم برداشتم و صورتمو خشک کردم. هر چي ضد آفتاب به خودم مالونده بودم دود شد رفت هوا... کاش يه کلاهي روي سرم ميذاشتم. حداقل آفتاب سوخته نشم. نزديکاي خونمون بودم که پسري رو ديدم پشت به من به ديوار تکيه داده، دست راستشو به ديوار زده بود؛ دست چپشم روي صورتش گذاشته کمي هم به پايين خم شده بود. اول نشناختمش. کمي که جلوتر رفتم، فهميدم نويده. قدمهامو بلند تر برداشتم و صداش زدم:
- نوید...نوید...
برگشت سمتم. دستي که جلوي صورتش گرفته بود، از لاي انگشتاش خون چکه ميکرد. با ترس جلوش وايسادم و گفتم:
- چي شده نويد؟!
دستشو برداشت وگفت:
- خون دماغ شدم.
- خوب چرا اينجا وايسادي بيا بريم دکتر.
- نه، نميخواد... يه آب به صورتم بزنم خوب مي شه.
بازوشو کشيدم و گفتم: چي چيو آب به صورتم مي زنم ...راه بيفت ببينم!
بازوشو از دستم کشيد و گفت: به دکتر احتياجي نيست ... هميشه همين جوريه.
خيلي خون از دماغش مي اومد. وايسادنو صلاح ندونستم. گفتم:
- خيلی خب پس بريم.
دستشو روي بيني و دهنش گذاشته بود. تمام لباس سفيدش خوني شده بود. کليدو از کيفم برداشتم که درو باز کنم. گفت: «خونه خودمون ميرم.»
- چه فرقي ميکنه؟
راهشو به سمت خونشون کج کرد و گفت:
- راحت ترم.
منم باحرص گفتم: از دست تو! الان چه وقت تعارف کردنه؟ کليدا رو بده.
- تو کولمه.
کوله شو از شونه هاش برداشتم. به دستش نگاه کردم خون دماغش بيشتر شده بود. هل شدم و تند تند کيفشو مي گشتم که گفت:
- تو زيپ کوچيه س.
زيپو کشيدم و کليدو برداشتم. درو باز کردم. زودتر از اون رفتم تو و گفتم:
- انقدر سر تو بالا نگير...خون برمي گرده، خفه مي شي. با انگشتت جلوی بينيتو فشار بده... برو تو حموم تا بيام.
به آشپزخونه رفتم. با يه بطري اب خنک رفتم به حموم. گفتم:سرتو پايين بگير.
سرشو که پايين گرفت، آبو روي سرش گرفتم. کمي که سرش خيس شد، گفت:
- صبر کن ...صبرکن.
ديگه آب نريختم. سرشو گرفت بالا و با لبخند به من نگاه کردو گفت: اينو از کجا آوردي؟
-از تو يخچال.
ريز ريز خنديد و گفت:بوش نکردي ببيني چيه؟!
- نه...
- اين عرقه بيد مشکه. مامانم براي من درست کرده بود
بوش کردم ديدم راست ميگه. با حرص گفتم : چرا زود تر نگفتي؟
با همون خنده گفت: خوب من از کجا بدونم تو چي ميخواي بياري؟!
کلافه شده بودم. نمي دونستم بايد چي کار کنم. با هول گفتم: همين جا بشين تا آب بيارم. تکون نخوريا؟
به طرف آشپزخونه مي دويدم که با داد گفت: بنزين نياري آتيشمون بزني!
يکي نبود به اين بگه الان وقت شوخي کردنه؟! سريع برگشتم تو آشپزخونه، يه بطري ديگه برداشتم. بخاطر اينکه مطمئن بشم آبه اول بوش کردم. با دو رفتم به حموم، آبو روسرش مي ريختم گفت:
- براي چي آب رو سرم مي ريزي؟
- نمي دونم؛ فکر کنم اين جوري زود تر خونش بند مياد
ديدم شونه هاش تکون ميخوره. نشستم کنارش و با ترس گفتم: نويد درد داري؟
سرشو که بالا آورد، ديدم داره مي خنده. با اعصبانيت گفتم: واقعا که!... ترسيدم...بگير کمي آب به صورتت بزن.
آبو که به صورتش زد، با خنده گفت: وقتي چيزي نميدوني چرا الکي تجويز ميکني؟! اين جور موقع ها مامانم يخ مي ذاره رو بينيم... تو چرا انقدر هلي؟ خوبه خون دماغ شدم؛ تير نخوردم... يه خانم دکتر هميشه بايد جلوي مريضاش خونسرد باشه!
بلند شد که بره. اداشو درآوردم:
- يه خانم دکتر هميشه بايد جلوي مريضش خونسرد باشه!
- با حرص گفتم : خوب ترسيدم... اگه خودت جاي من بودي چيکار مي کردي؟ ها؟
از حموم رفت بيرون و در اتاقشو باز کرد و با خونسردي گفت: هيچي؛ نگات مي کردم تا خون دماغت بند بياد!
دنیز
۱۸ ساله 00بنظرم عالی بود دختره که زشت بود باحالترش کرده بود موضوعش جدید بود همیشه که نباید دخترای رمان خوشگل باشن
۶ روز پیشساناز
00عالی بود شبیه رمان گناهکار بود
۱ ماه پیشMah
۲۰ ساله 00عااااالی بود حتما بخونید خییییلی عااااالی بود ممنون از نویسنده عزیز
۲ ماه پیشmehrsa
00جزو رمان های خوبی بود که خواندم خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده خوب این رمان
۲ ماه پیشزینب
۲۸ ساله 00عالی بود پیشنهاد می کنم بهتون😊
۲ ماه پیشبهار
۳۷ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشمریم
00خوب بود
۳ ماه پیشمریم
00خوبه
۳ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 10توش موندم که چطور بعضیا فرمودند رمان فانتزیه آخه اینهمه بدبختی و پیچ و خم داستان کجاس فانتزیه..رمان خیلی خوبیه بخونید حتما
۳ ماه پیش...
00رمان باحالی بود و بنظرم پایانش واقعن ناناسس بودد.
۳ ماه پیشنرگس
00عالی بود
۴ ماه پیشمهشاد
۱۹ ساله 00رمان خوبی بود
۴ ماه پیشHani
۲۴ ساله 00عالی وسرگرم کننده
۵ ماه پیشستاره
00سلام خسته نباشید رمان قشنگی بود ولی اینکه همش بهش میگفتن زشت آخرش گفتن نه تو خوشگلی پارادوکس داشت و آخرش هم نباید یهو فرحناز که اینقد بد بد بود خوب بشه مگه میشه همچنین چیزی
۵ ماه پیش
Z
10چنتا رمان عالی بهتون معرفی میکنم؛ زهرتاوان، این مرد امشب می میرد،پارلا،نه سیاه بود نه سفید،شاهزاده