رمان گیسو کمند (جلد دوم)
- به قلم نگین حبیبی
- ⏱️۴ ساعت و ۳۷ دقیقه
- 72K 👁
- 223 ❤️
- 89 💬
بعداز بسته شدن پرونده باند دان ، حالا دانیال و کمند و صدرا و کسری یه زندگی عادی به دور از هرجور خلاف و ناامنی رو دارن و همه جوره سعی میکنن این آرامش رو حفظ کنند. همه چی به وفق مُراده ولی این وسط کمند نگرانه؛نگران از دست دادن خوشبختیش.نگران از دست دادن خونواده اش؛آیا این افراد می تونن بدون تاوان به زندگی ادامه بدن؟؟
هرکدومو توی تخت خودشون گذاشتم...از اتاق بیرون اومدم..از پله ها پایین اومدم که کسری گفت:
-خسته نباشی دلاور...
دستمو بالا آوردمو گفتم:
-مونده نباشی برادر...
دانیال خندید و اشاره کرد کنارش بشینم...نشستم کنارش که دستشو دور گردنم انداخت...
صدرا-خـــــب خانوم دانشجو...چه خبر از دانشگاه؟
-پشیـــــمونم پشیمون!
دانیال-درس خوبه که...
با حرص نگاهش کردمو گفتم:
-بعله!برای مخ شما خیلی ام خوبه...نه مخ من که اندازه یه دیفرانسیل قد نمیده!
کسری-جون من چجوری تا اینجا ترمارو پاس کردی اومدی بالا؟
با ناله گفتم:
-التـــماس...
کسری-انقد وضعت خرابه؟
سریع جمع و جور شدم...درسم بد نبود...
-نخیرم...درسام که خوبه...فقط یکم انضباط...
دانیال-خانوم ما یه نمه شیطون میزنه...
صدرا و کسری خندیدن...آخر شب شدو کسری و صدرا عزم رفتن کردن...بعد از خداحافظی رفتم سمت اتاق بچه ها...در اتاقو باز کردم و نگاهشون کردم...دستی دور کمرم حلقه شد...میدونستم دانیاله...
-نگاه کن چه معصوم خوابیدن...
لبخندی زد و گفت:
-ماهم بریم بخوابیم...
لبخند زدمو سرمو به نشونه موافقت تکون دادم...
****
تند تند مقنعه مو سر کردم...در حالی که جوراب می پوشیدم از پله ها پایین اومدم...وارد آشپزخونه شدم...دانیال خیلی ریلکس داشت چای میخورد...در حالی که تند تند چاییمو میخوردم گفتم:
-تو بچه هارو میبری دیگه؟
سرشو به علامت آره تکون داد...کوله پشتیمو برداشتمو گفتم:
-پس من رفتم!
دانیال سریع بلند شدو گفت:
-چیزی نخوردی که!ضعف میکنی...
چشمکی زدمو گفتم:
-پول...
لقمه ای که برای خودش گرفته بودو به زور توی دهنم چپوند!!!چپ چپ نگاهش کردم و با دهن پُر گفتم:
-خداحافظ...
خندید و هُلم داد سمت در...وارد حیاط شدم...سریع سوار ماشین شدمو از دروازه زدم بیرون...پیچیدم توی کوچه...آخ آخ...گوشیم یادم رفت!دزدگیر ماشینو زدمو دوییدم توی خونه...دانیال درحالی که گوشیمو دستش گرفته بود اومد سمتم...خیلی خونسرد بود...
-خیلی ریلکسیا!نمی شد یکم زودتر منو صدا میکردی؟
دانیال-دنیا برعکس شده!قبلا زنا شوهراشونو بیدار میکردن...الان شوهرا زناشونو...
ایشی گفتم و رفتم سمت کوچه...در ماشینو باز کردم که متوجه رفتگر شدم که زل زده بود به ماشین و خونه...آب دهنمو قورت دادم...نگاه خیره مو که دید روشو برگردوند...یا خدا...اینا کی ان؟!چی ان؟!چیکار دارن به خونه و زندگی ما؟!نگاهم کشیده شد سمت دانیال که نگاهم میکرد...به زور لبخند زدمو سوار ماشین شدم...خدایا خودت به خیر کن...حرکت کردم...میدونم دیر میرسم...اوف...ذهنم بهم ریخته بود...آخه یعنی چی؟!یعنی...یعنی ممکنه این رفتگر به مرد دیروزی جلوی ماشین ربطی داشته باشه؟!نمیدونم...به دانشگاه رسیدم...با عجله رفتم سمت کلاس...راهرو خلوت بود..اوه اوه!به در کلاس رسیدمو در جا در زدم...
-بفرمایید...
خدایا...این استاد گند اخلاقس...خودت کمک کن!وارد شدم...ناخودآگاه دستم رفت سمت مقنعه ام و جمع و جورش کردم:
-سلام استاد...
دستمو که برای درست کردن مقنعه ام بالا بُردم کوله ام از زیر بغلم افتاد زمین...
استاد فقط نگاهم کرد...با التماس نگاهش کردم که گفت:
-بفرمایید بشینید...
خدایا شکرت!سریع نشستم...طبق معمول یکم درباره جلسه قبل حرف زد...و بالاخره گفت:
-خب...میریم سراغ مبحث جدید...
تک سرفه ای کردو گفت:
-قال رسول الله...
یهو یاد عقدمون افتادم...وقتی عاقد این کلمه رو گفت دانیال چه حرصی میخورد...داشت منفجر میشد...ناخودآگاه گفتم:
-النکاح سنتی...
نگاه همه برگشت سمتم...یهو به خودم اومدم!وای خدایا...عجب گندی زدم!کلاس رفت رو هوا!اما با داد استاد ساکت شدن:
-خانوم محترم!لطفا تشریفتونو ببرید بیرون!
-آخه چرا استاد؟!
استاد-مگه کلاس مسخره ای شماست؟دیر که میاید...تازه مزه ریزی هم می کنید؟!بفرمایید بیرون!
شرمنده کوله مو برداشتم و با سری افتاده از کلاس رفتم بیرون...آنچنان درو بهم کوبید که دلم میخواست خفه اش کنم مرتیکه خیکی رو!کنار دیوار سُر خوردم...اگه نزاره برم سرکلاس بیچاره ام...تا آخر وقت کلاس نشسته بودم...در کلاس که باز شد سریع بلند شدم...دانشجوها تک تک بیرون رفتن...استاد بدون اینکه نگاه کنه رفت...اییییش...گوشی رو درآوردمو به دانیال زنگ زدم:
-الو دانی؟
دانیال-جانم خانومم؟
-پرتم کرد بیرون...الانم یه راست رفت دفتر مدیر!
دانیال-کی پرتت کرد بیرون؟!استاد؟!
Maede
3عالی بود دوسش داشتم🥹🤌🏻
۵ ماه پیشستایش
1بهترین رمانی بود ک خوندم مرسیییی
۵ ماه پیشزینب
2این رمان بهترین رمانی بود ک خوندم هر دو جلد عالی بود مرسی واقعا 💋
۷ ماه پیشنازی
2خیلی خیلی خوب بود من عاشق این رمانم این یکی از بهترین رمان هایی بود که تا حالا خوندم 🌸
۹ ماه پیشAaaa
3فصل اول رمان جالب تر اما این هم خیلی خوبه عاشق این رمان شدم همه رمان رو دوست داشتم از دان خوشم میاد چون جدی و در عین حال احساسیه حتما حتما این رمان بخونین و از دستش ندین
۹ ماه پیشبسیار داستانی عالی
2بسیار داستان عالی وجذاب
۱۱ ماه پیشکیتی
2خیلی خوب بود سپاس بابت زحماتتان لذت بردم
۱۱ ماه پیشفاطمه
2عالی بود دست نویسندش دردنکنه هر دو جلدش عالی بود ❤
۱ سال پیشفائزه
2خیلییی خوب بوددد عالیی در عین حال هم عاشقانه بود هم هیجانی و کلکی
۱ سال پیششکیبا
2واقعااا عالی و جذاب بوددددد دم نویسنده اش واقعا گرم هم فصل اول و دوم جفتشون عالی بودن عالیییییییی امیدوارم بازم رمان بنویسین ممنونم از زحمت نویسنده♡
۱ سال پیشحنانه
1هیچکدوم از جلدارو دوست نداشتم خیلی نپخته و بچگونه بود بنظرم
۱ سال پیشF
1رمان خیلی خوبیه پیشنهاد میکنم بخونید:) دوستان میشه لطف کنید هرکس مشابه این رمان اگر هست بهم بگید
۲ سال پیشپری
2همه فصل اول دوم قشنگ بود ولی فصل اول جذاب تز از فصل دومی بود
۲ سال پیشمهتاب
0جلد دومش اصلا خوب نبود جلد اولش خیلی بهتر بود
۲ سال پیش
زینوش
0واقعا یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم دستتون درد نکنه