رمان ساعت های خواب رفته به قلم ساغر و تبلور
جاوید اصلانی که پدر و مادرش از سران یک گروهک تروریستی هستن به دنبال خون خواهی مادرش و برای انتقام از افسر وظیفه شناس پلیس در قالب مردی مذهبی و بسیجی وارد زندگی سرگرد تقوی می شود و برای انتقام دختر کوچک و ساده دل سرگرد تقوی گزینه ی مناسبی است.دختری که تاوان شغل پدرش را در زیر دستان جاوید سادیسمی به بدترین شکل ها پس می دهد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۲ دقیقه
بلند شدم ...
_شما نمازتون ببندین ..الان من میرم پیداش میکنم ...
و سریع از پله های مسجد پایین امدم ..
هوا تاریک و روشن بود ..
تو حیاط مسجد کسی نبود ...
چشم دنبال کلید بود ..
چند پسر بچه کوچیک داشتن کنار حوض مسجد بازی میکردن ...
چیزی اون ته حیاط برق زد ..خوشحال به طرفش رفتم ...که همون لحظه یک جفت پوتین سربازی روی
اون شی ایستاد ..
جلو رفتم ..سر بلند کردم ..
هیبت پسری مقابلم بود ...با یک شلوار پلنگی سربازی و پیراهن افتاده روی شلوار ...ریش و سیبیل تقریباً
روشن و موهای به طرف بالا ..یکم صورتش افتاب سوخته بود و چشمهای عجیب ..عجیب چون از
نگاهش تمام تنم لرزید ...
سریع سر پایین انداختم و لب گزیدم ..حرارت کل صورتم گرفت
_ببخشید اینجا پایگاه بسیج مسجد امام حسین ....
وای صداش یک جوری بود ...سر بلند کردم ..
قد بلندش و هیکل رشیدش ...سایه انداخته بود روی من ...
با صدای خفه ای
اره گفتم ..
و بعد دیدم به طرف وردی مسجد رفت ..
وقتی رفت ...نگاهم به کلید افتاد که همینطور برق می زد ...
جاویــــــد
صدای ارکستر و سنفونیک فضای باغ عمو گشتاسبو فرا گرفته بود زنای لخت و نیمه برهنه تو هم می
لولیدند زن رقاصه با لباس ریش ریش قرمز کمرشو می لرزوند و پاهای سفیدشو به نمایش می ذاشت جاهل نماها اون وسط گاهی میرفتن رو سن و با
رقاصه گربه رقصونی می کردن و پیک پیک ویسکی و عرق سگی سر می کشیدن....
زنو و مردا هم اون وسط بی نصیب نموندن و رفتن تو بغل هم...
پیک ویسکیمو دست گرفتم و با رقص رفتم اون وسط...
دوسه تا دختر بلوند و خوش اندام دور مو گرفتم اونی که از همه قشنگتر بود و کشیدم تو بغلم باهاش
رقصیدم....پیک شرابمو گرفتم طرف لبای سرخشو یه زره ازش نوشید بقیه شو خودم سر کشیدم اونو
ول کردم و رفتم سراغ یه دختر مومشکی و بلند قد اونو هم بغل کردم دستمو گذاشتم تو گودی کمرش و
بدنشو خم کردم و گردنشو بوس کردم و یه ذره باش رقصیدم...ر فتم سمت بعدی که یکی از نگهبانای
عمارت عمو گشتاسب با هیکل یوغور گنده اش اومد و با انگشت زد رو شونه ام...
جاوید خان ....گرشاسب خان منتظرتونن...
_اوهوم...الان میام...
نگهبان رفت...
رفتم سمت دختری که موهای لخت و سیاهش تا کمرش بود و یه لباس پوشیده بود تا باالای زانوش اسمش مستانه بود......استیل قشنگی داشت رفتم
سمتشو گفتم....
_جووووونم چه چیزی هستی جیگر طلا...
خندید و دستشو انداخت دور گردنم چشات قشنگ می بینن شاپسر...
_امشب بیا تو اتاق میخوایم با هم حال کنیم اساسی.....هستی
_چه جورم کی بهتر از جاوید خوش هیکلم ....من میمیرم برات جاوید جون....
_دل نبند بانو...جاوید رهگذره ....
لباشو جمع کرد و گفت:
_خیلی لوسی جاوید....
_منتظرتم برو دخیل ببند که امشب شب توئه ... مستانه...چشمک زدم و ازش فاصله گرفتم...
رفتم سمت اتاق گشتاسب...مثل میر غضب نشسته بود رو مبل سلطنتی و پاشو انداخته بود رو پاش...
_به به خان عمو جانه ظلو سلطان احوال شریف....
_این مسخره بازیها چیه جاوید هرشب بساط دنمل و دیمبوت به راهه ...مثل اینکه یادت رفته ما کارای
مهمتری از این مهونی های رنگاوارگ داریم...بی خیال...گشتاسب خان...منم تفریحات خودمو دارم هر
شب باید یکی کنارم باشه اینو که می دونی ....
_سیگار برگش ضخیمشو از جعبه ی نقره کوبش در آورد با فندک روشنش کرد...دودشو داد بیرون و
گفت:
_پدرتو به زودی انتقال میدن به یزدتاریخ دقیقشو هنوز نفوذی ها اطلاع ندادن باید از چنگ پاسدارای
آیت الله خمینی درش بیاریم....اگه بره تو زندان سیاسی دیگه دسمتمون بهش نمی رسه
....کسی که پرونده ی
پدرت زیر دستشه از اون پاسداری جان بر کف حکومته... از اینا که تا پای جونش مقابله می کنه....
خندیدم و گفتم از این ریشوها...
_دقیقا..تاریخ دقیقشو بعدا بهت اطلاع می دم... باید نجاتش بدیم نقشه رو تو زمان مشخص بهت
یاسی
10اسمش روشه رمان با دنیای واقعیت خیلی فاصله داره فقط نمیدونم چرا تورمان ها همیشه ادم بده داستان عاشق دخترای پاک میشن بااینکه خودشون عرق دربدی هستن
۳ ماه پیشمهسا
۲۹ ساله 00رمان داستان جالبی داشت فقط اینکه لحن صحبت ی بسیجی رو کوچه بازاری نوشته بودن جالب نبود و مشخص بود با همچین شخصیتهایی آشنایی ندارن
۴ ماه پیشZ
00خسته نباشین خانم نویسنده عالی بود رمانتون ولی کاش اینقدر کوتاه نبود دوست داشتم ادامه داشته باشه ولی بازم عالی بود مرسی
۵ ماه پیشرستا
00سلام خسته نباشید خیلی عالی بود ممنون از رمان زیباتون
۵ ماه پیشنسرین
00خیلی قشنگ بودارزش خوندن داشت
۵ ماه پیشیاشار
۲۹ ساله 00رمان قشنگی بود ولی خیلی خلاصه نوشته شده بود اگه به جزییات بیشتر توجه میشد رمان قشنگ توری میشد
۵ ماه پیشfati
۲۴ ساله 00رمان جالب و جذابی بود و تا حدودی متفاوت با خیلی از رمان ها.. در کل خواننده رو جذب میکرد. پیشنهاد میکنم
۶ ماه پیشرهالی
00دهه هشتادیم ولی انگار بااین رمان دهه شصت و پنجاهو دیدم انگاری خاطرات تداعی میشد واسم قلم قوی , موضوع متفاوت و زیبا پیشنهاد بعدی من ب شما رمان های خانم مرجان فریدی عه♥︎
۶ ماه پیشزی زی
۳۲ ساله 00خیلی خوب بود جذاب با موضوع جدید رمان خوان قهاری هستم از این رمان لذت بردم داستاش و قلمش عالی بود هرکی میگه بد بود مطمئنا چیزی از رمان خوندن نمیدونه حس و حال جنگ و فرار و ترس و از دست دادنش و قشنگ تو خ
۶ ماه پیشمینا
۳۲ ساله 00قشنگ بود
۷ ماه پیششیوا
00عالی بود
۷ ماه پیشموسوی
11موضوع داستان جالب بود اما میتونست قشنگ تر باشه
۸ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00یک رمان جذاب و بسیار زیبا واقعا عالیه ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۸ ماه پیشELNAZ
۳۰ ساله 00واقعاااااا ممنونم دست مریزاد شما یه نویسنده وااااقعی هستید سالهاست دارم رمان میخونم ولی این باورنکردنی بود خسته نباشیدددد😘😘😘
۹ ماه پیش
زینب
10داستان قشنگی بود فقط من نمیدونم چرا همیشه دخترای ساده لوح و زیبا عاشق مردای مغرور و پولدار میشن