رمان من به برلین نمیروم ( جلد دوم این مرد ویران است ) به قلم سناتور
روزها از پس هم گذشته و اینک الیسیما، دیگر آن نوجوان درماندهی شانزدهساله نیست؛ لیکن او را روزگار و حماقت خودش، عوض کرده است. او تازه دارد معنی "مجازات زنبودنش" را میفهمد. هفتسال از مرگ سام میگذرد و او در بالین خانوادهی طاهری تاب آورده است؛ خانوادهای که از یک نقطهی کوچک به همهی زندگیاش تبدیل شدند. همهچیز آرام به نظر میرسد؛ اما اصل ماجرا چیز دیگری است. در این میان، بازگشت دماوند به هیاهوی این آشفتهبازار، دامن میزند و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۰ دقیقه
به دستبند چرمی دور مچم نگاه کردم؛ تنها یادگاری که برایم مانده بود. رویش نوشته شده بود
" الیسیما ". باز سام داشت به قلبم چنگ میزد؛ قبل از اینکه بغضم بشکند، چشمهایم را بستم. من با خودم عهد بسته بودم گریه نکنم!
***
- الیجان...الیجان؟
صدایی نگران و لرزان: وای عمه مرده..خدایا الی مُرد!
- حرف بیخود نزن معصومه! داره نفس میکشه.
- پس چرا بیدار نمیشه؟ از هشت و نیم خوابه تا الآن.
چشمهایم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا لود شوم و بتوانم معصومه و سمیه را تشخیص دهم. معصومه خدا را شکر میکرد؛ اما سمیه همانطور به من خیره مانده بود. نگاهش غم عجیبی داشت و من فقط موج کینه را از آن دریافت کردم. حس کردم من را مقصر ازدستدادن دماوند میداند. نیمخیز شدم و دستهایش را گرفتم که متعجب نگاهم کرد. سریع گفتم:
- اینطوری نگاهم نکنین، بهخدا من مقصر نیستم. البرز زندگی من رو هم به هم ریخت. پولای بابام رو ازم قاپید و رفت. به خدا منم مثل شما که پسرتون رو برد، انگار هیچی ندارم، منم هیچی ندارم. البرز زندگی من رو هم ازم گرفت؛ به خدا که من هیچکارهام!
اگر اشکهایم کمی آرام میگرفتند، راحتتر میتوانستم حرف بزنم. سمیه هم بغضش ترکید و گفت:
- همهی زندگی من دماوند بود، همهکسم بود. مگه جز اون کسی رو هم داشتم؟ همهی عمرم جون کندم تا بتونم جوری بزرگش کنم که کمبودی توی زندگیش احساس نکنه، یه تنه جور همه چیز رو کشیدم. همیشه واسش مثل یه شیرزن نقش بازی کردم؛ ولی همیشه ترسی توی وجودم بود...ترس اینکه یه روز البرز بیاد و اون رو ازم بگیره. که بالاخره اومد و همهی زندگیم رو برد؛ بردش یه جایی که دستم بهش نرسه. من بدون دماوند هیچم! یه مادر بدون بچهاش، یه مردهی متحرکه، یه پرندهی بی بال و پره، یه عالم درده! نفس من دماوند بود که رفت، بدون اون چهطور نفس بکشم؟!
دلم برایش گرفت؛ او هم زخم خورده بود، او هم از دست داده بود، این بود رسم روزگار؟! شک نداشتم دماوند و البرز با خوشحالی و خوشبختی، بیخیالِ من و سمیه، از زندگی نکبتیشان لذت میبرند؛ فراریهای نامردی که زندگی را بر من و سمیه حرام کرده بودند.
سمیه اشکهای غلتانش را پاک میکرد و من هم زانوی غم بغل گرفته، گوشهای نشسته بودم. معصومه و طیبهخانم، انگار میدانستند این اتاق منطقهی ممنوعه است و نباید وارد آن شوند. شاید این اتاق مخصوص زخمخوردهها بود و کسی حق ورود به این خلوت را نداشت.
صدای خشک سمیه من را از فکر بیرون کشید:
- واسه چی اومدی اینجا؟
سرم را روی زانوهایم گذاشتم تا چشم در چشم نشویم:
- جایی رو ندارم!
صدای کسی از بیرون بلند شد:
- اَه ولم کنین...این عمه رو هی تنها میذارین، غصه بخوره دق کنه؟ برو کنار معصومه.
و بعد در باز شد. کیاوش با دیدن من دهانش باز ماند. من با چشمهای سرخ و اشکآلود نگاهش می کردم و او با چشمهای متعجب نگاهم میکرد. اصلا فراموش کرده بود برای چه به اتاق آمده؛ انگار فقط من بودم و کیاوش که لحظهلحظه از بهت خارج و خشمگین و خشمگینتر میشد. اما من یکی به خودم اجازه نمیدادم نگاهم رنگ شرم بگیرد؛ شرمِ من مصادف با آوارگی بود. من همهی احساسم را سرکوب میکردم تا بتوانم در آن خانه مستقر شوم.
معصومه من و کیاوش را از خلسه بیرون کشید. در چهارچوب در، کنار کیاوش ایستاد و شاکی گفت:
- بیا... درستش کردی حالا؟
کیاوش، نگاه نفرتباری به من کرد و بعد به سمت سمیه حرکت کرد؛ انگار با حرف معصومه به خودش آمده بود.
دست روی شانهی سمیه گذاشت و با لحن ملایمی گفت:
- عمهجان، قربونت برم، اگه خودت رو داغون کنی دماوند برمیگرده؟ تو باید به خودت مسلط شی. هنوز یه ماه هم نشده که رفته، اصلا شاید خودش برگشت؛ اصلا مگه میشه برنگرده؟ اون عاشق تو بود عمه.
سمیه اشکریزان و با بغضی که قلب من را ریشریش میکرد، گفت:
- شما که البرز رو نمیشناسین، من میشناسم. اون به هر چی بخواد، میرسه. اون امکان نداره بذاره دماوند برگرده...وای خدا، بچه ام!
معصومه دستش را روی دهانش گذاشته بود و اینگونه هقهقش را خفه کرده بود. کیاوش با ناراحتی، عمهی عزیزش را در آغوش گرفت و سمیه هم در پهنای آغوش او برای پسرش، دماوندش، اشک ریخت.
و اما من گوشهای نشسته بودم با قلبی تکهپاره، روحی زخمخورده و جسمی خسته! قلب من نالانتر از قلب سمیه بود؛ اما کسی صدای فغان و زاریِ آن را نشنید؛ قلب بیچارهام مانند خودم تنها بود. شاید من واقعاً دختر سام و الی بودم؛ من و سام چهقدر تنها و بیکس بودیم. من و او محکوم بودیم و هنوز هم هستیم؛ محکوم به تنهایی، ویرانی، بیکسی! معصومه حداقل از وجود دماوند مطلع بود و قلبش به همین گرم بود؛ اما من چهطور؟ من سام را تماماً از دست داده بودم، برای همیشه و هیچوقت هم نمیتوانستم دلم را به بازگشتنش خوش کنم.
کاش کسی هم مثل کیاوش، من را بغل میکرد و دلداری میداد! آن لحظه واقعا محتاج آغوشی از جنس همدردی بودم؛ اما کسی ندید و خواستهام را نفهمید. مگر کسی جز سام عزیز به الیسیما و خواستههایش توجه میکرد؟
***
«حال»
مشکی غلیظ چشمانش، به من اجازهی خواندن فکرش را نمیدهد. این سیاهیهای غلیظ فقط میتوانند من را بترسانند، هیچ فایدهی دیگری ندارند. دستهایش که بازویم را چنگ زده بودند، آن چنان دست هایم را فشار میدهند که حس میکنم دستهایم باید قطع شوند تا از درد نمیرم.
بغض میکنم و اشک در چشمانم جمع میشود. با صدای لرزانم میگویم:
-ببخشید...ببخشید.
کیاوش هنوز هم عصبانی است:
- من چیکار کنم تو آدم شی؟
سعی میکنم بغضم را پس بزنم؛ اما مگر می شود؟ مگر لرزش صدایم از بین میرود؟
- باهام مث...یه آدم...برخورد...کن.
بازویم را بیشتر فشار میدهد و میگوید:
- دیگه داری گندهتر از دهنت حرف میزنی!
نمیدانستم دقیقاً باید چه چیزی به کیاوش میگفتم تا به او برنخورد؟ بهتر است بگویم نمیدانستم چهطور با او حرف بزنم! مقصر کیست؟ شاید معصومه که به من گفت: « بهتر است هر چه در دل داری، برای کیاوش بگویی، بی کم و کاست!»
کاش مانند همیشه لالبازی درمیآوردم و حرف نمیزدم؛ همانطور که در این هفتسال حرفی نزده بودم. او از من متنفر بود و هر چه که میگفتم، آزارم میداد. مدام دنبال یک آتو از من بود تا با آن من را جلوی حاجی و مادر بکوبد و خودم را اذیت کند. با حرصِ درون چشمهایم، اما صدای پُربغضم میگویم:
- چرا اینطوری میکنی؟ تو چت شده کیاوش؟
بلند نه، اما محکمتر در صورتم میغرد:
- من کیاوش نیستم!
با بغضی که سعی در خفهکردن صدایم داشت، تند و بیوقفه، کلمات را پشت هم ردیف میکنم:
- آره، تو کیاوش نیستی؛ ولی من هنوز همون الیسیمام. چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ چرا هفتساله نمیذاری رنگ زندگی رو به چشم ببینم؟
چشمهایش عمیق چشمهای خیسم را میکاود. چهقدر امشب، شبیه الیسیمای شانزدهساله، بیپناه و تنها شده بودم.
پوزخندی میزند و میگوید:
- هیچوقت جواب سوالی رو که میدونی، نپرس!
و به دنبال این حرف، سیلی محکمی بر روی گونهام مینشاند. همهچیز آرام و بیصدا، شبیه آن شب لعنتی میشود؛ همان شبی که من مانند امشب، بیتاب بودم. همان شبی که مانند امشب، میگفتم "بس است، پشیمان میشوی" اما انگار کیاوش کر شده بود. هنوز هم که نگاه آن شبش را به یاد میآورم، بدنم به رعشه میافتد. کیاوش نوزدهساله، آن شب چهقدر ترسناک و وحشی شده بود، و چهقدر ویران شد آخرش؛ مانند سام!
با حرص میگوید:
- همه چی رو جهنم کردی برام، همه چی رو. منم برات همه چی رو جهنم میکنم!
دستش را بلند میکند تا بار دگر چشمهای از قدرتش را نشانم دهد که دستش را میگیرم. نمیخواهم دعوا شود، حداقل امشب نه! ملتمسانه میگویم:
- تو رو خدا علیاکبر. به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم بس کن! ببخش..
دستش در هوا میماند. خودم مهم نیستم، نمیخواهم رد انگشتانش روی صورتم بماند و مادر بفهمد. هنوز بدنم یخ است و ماتم برده. هنوز هم میترسم کیاوش رام نشود و به وحشیگریاش ادامه دهد. آب دهانم را قورت میدهم. کیاوش چشم از گردنم میگیرد و به چشمهایم خیره میشود؛ قبلاً اینطور نبود، مشکیِ چشمهایش مهربان بودند؛ حالا چشمهایش یاغی بودند؛ رعبآور، تیز، خشمگین، گنگ. حالا چشمهای مشکیاش شبیه آسمان تیرهی شب بودند. اصلا انگار این چشمها متعلق به کیاوش نبودند؛ این چشمها، چشمهای بیرحم علیاکبر طاهری بودند!
سیما
00هر دو فصل عالی بودن، واسه چندمین بار خوندمشون
۷ ماه پیشهانا
00الیسیما بهتر که مرد کلا خیانت و حماقت تو ذاتش بود علی اکبر حداقل***کرده بود یاسمن رو و به الیسیماهم گفته بود ولی الی ازروی هوس و خیانت با دماوند بودسزاش همون بود لایق زندگی خوب با شوهرشو بچه شو ندا
۱ سال پیششادی
۱۵ ساله 00باشه ولی الیسیما نباید میمرد
۱ سال پیشثمر
۱۸ ساله 00رمان خوبی بود نویسنده قلم خوبی داشت اما اینکه سخصیت سام رو منفی کرد کل فصل اول زیرسوال رفت(این مرد ویران است) فصل اول از نطر شخصیت پردازی خیلی بهتر بود
۲ سال پیشم
00فصل دوم کلافصل اولو نابود کردهمه شخصیت ها تغییر منفی کردن،بخصوص سام که نابود شد، الی فصل اول نفهموخودخواه بود،فصل دوم بدترخیانتکارواحمق کیا خوش قلب ومهربونو کرد وبیرحم خشکوبی احساس
۲ سال پیشIda
00چطوری الی ایدز گرفته ؟؟یعنی با دماوند بوده؟؟ تو کل داستان دلم برای سام سوخت فقط الیسیما هم خیلی اذیت بقیه کرد ولی جالب تموم شد
۲ سال پیشHani
۲۰ ساله 11به نظر من جلد اولش نسبت به جلد دومش خیلی خوب بود. این فصلش اصلا به دلم ننشست. کاش اتفاقات دیگری رقم می خورد🥲
۲ سال پیشالناز
۱۹ ساله 20به نظرم آخرش نباید اینجوری تمام میشد باید حداقل مشخص میشد چه بلایی سر دماوند اومد یا آخر داستان که علی اکبر میفهمه الیسیما مرده چه واکنشی نشون میداد اگه اینجوری بود رمان خیلی بهتر بود
۲ سال پیشاتی
۱۴ ساله 30الیسیمای بیچاره اخرشم رنگ خوشی ندید و از این دنیا رفت،ولی خب شاید بعضیامون بگیم دماوند چرا کشتش، ولی دمش گرم ، حداقل نذاشت الیسیمای بیشتر زجر بکشه،رمانش خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده اش
۲ سال پیشسیما
00هر دوجلدش رو خوندم. خیلی غمگین بود بیچاره الیسیما که با عقده ی محبت بزرگ شد . کاشکی یکم مزه ی خوشبختی رو میچشید . چقد واسه خوشبخت شدنشون دیر بوود
۲ سال پیشآیدام
10چقد غمگین بود و چقد سرش اشک ریختم :) فقد میدونم حق هیچکدومشون این نبود و واسه خوشبخت شدنشون زود دیر شد :((
۲ سال پیشhdjsh
01بدترین چیزی بودک خوندم نویسنده وقتی دو تا سناریو و داستان متفاوت توی ذهنه لازم نیست یکیشو ادامه اونیکی بنویسی. خییلی اولی با این فرق داشت اصلا ربطی بهم نداشت یادت باشه پایان همه قصه های دنیا قشنگ باش
۳ سال پیشسمیرا
۱۷ ساله 02من خیلی کتاب خوندم ناموسا از مکبث و هملت تا زنان کوچک و حتی تو این اپلیکیشن این یکی خیلی اشغاله. نخونین اصلا
۳ سال پیشیکتا
۳۶ ساله 00خیلی خوب بود و زیاد غم انگیز د لم برای ا لیسیما سوخت تشکر نویسنده محترم 🌷
۳ سال پیش
یاسی
00اخرش نفهمیدیم کدوم شخصیت سام درست بود،یه زن که توبه کرده وبه قول خودش خدا شناس شده اینقدرهرز نمی پره ،با اشکالاتی که داشت داستانش خوب بودارزش خوندن داره