رمان مسیر عشق
- به قلم فرشته تات شهدوست
- ⏱️۹ ساعت و ۴۶ دقیقه
- 52.7K 👁
- 360 ❤️
- 177 💬
داستان درباره ی دختری به اسم پریناز است که طی اتفاقاتی به اصرار خانواده اش مجبور میشه مدتی رو در اصفهان پیش عمه اش زندگی بکنه وبا رفتنش به اونجا اتفاقاتی براش میافته که…
ولی...افتاد.
خیابونا خلوت بود ومن هم در کمال خونسردی داشتم رانندگی می کردم. متوجه شدم یه ماشین پشته سرمه وداره برام چراغ میزنه که بایستم.وقتی دیدم راننده اش یه خانمه اروم کنار خیابون ترمز کردم. ولی از ماشین پیاده نشدم تا ببینم چی می خواد.اون هم پشت سرم ایستاد وهی چراغ می زد که پیاده بشم..به چهره اش نمیومد که بخواد برام مزاحمت ایجاد کنه...برعکس زن زیبا ومتینی به نظر می اومد.
با دودلی از ماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم.شیشه ی جلو سمت خودش رو پایین کشید وبا لبخند گفت:سلام.ببخشید مزاحمتون شدم.
با تعجب گفتم:خواهش می کنم.چرا چراغ می زدید؟مشکلی دارید؟
لبخندش بزرگتر شد وکاغذی به طرفم گرفت .گفت:اره عزیزم. می خواستم بگید این ادرس دقیقا کجاست؟من اینجاها رو دقیق نمی شناسم. میشه کمکم کنید؟
راستش خیلی تعجب کردم...یعنی اون فقط به خاطر اینکه یه ادرس بهش بگم ماشین منو متوقف کرده بود؟خب اینو که می تونست از یه عابر پیاده هم بپرسه.
توی دلم گفتم:مردم هم بی کار شدناااا...توی این سرما منو الافه خودش کرده.
با تردید ادرس رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. ولی همین که خواستم نشونی رو بخونم سایه ی دو تا مرد افتاد روی صورتم.
کاغذو گرفتم پایین واز نک کفشای اون دوتا نگاهمو گرفتم واومدم بالا.. تا رسیدم به صورتای خشنشون..هیکل های خیلی قوی داشتند.با دیدنشون تنم یخ بست.
اینا دیگه کی هستند؟ به اون زنی که توی ماشین بود نگاه کردم که دیدم دیگه لبخند نداره وجدی داره نگاهم می کنه.از نگاهش احساس خطر کردم.کاغذو پرت کردم طرفش وتا خواستم برم سمت ماشینم ..اون دوتا هرکول از پشت .. دستامو گرفتند تا نتونم فرار کنم.ماشین اون زنه با سرعت از کنارمون رد شد وهمزمان براشون بوق زد.
ای خدا حالا چکار کنم؟به اطرافم نگاه کردم حتی محض دلخوشیم یه پشه هم اون اطراف پر نمی زد.. چه برسه به ادمیزاد...فقط یه ماشین مدل بالای مشکی بود که حدس می زدم ماله اون دوتا غول تشن باشه.
قلبم تند تند می زد وحتی می تونم بگم دیگه داشت از سینه ام می زد بیرون.سر ظهر بود ومسلما کسی این موقع روز با وجود این سرما از خونش بیرون نمی اومد...منه منگل هم فقط به خاطر کلاسم اومده بودم بیرون وگرنه صبح هم به زور بیدار شده بودم.
خواستم جیغ بزنم که یکیشون با دستش محکم جلوی دهانم رو گرفت...صدا تو گلوم موند.اشکم در اومده بود..خب هر بدبختی هم جای من بود با دیدنه اون دوتا فیل قبض روح می شد.منم مگه چیم از بقیه کمتر بود؟
داشتند به زور منو به سمت اون ماشین مشکی می بردند. با همه ی توانم مقاومت می کردم.صدام که د
ر نمی اومد ولی توی دلم از خدا طلب کمک می کردم.
یکی از اونا وقتی مقاومتم رو دید کنار گوشم با اون صدای نخراشیده اش گفت:ببین جوجه..بهتره با زبون خوش خودت بیای توی ماشین ..وگرنه همچین می زنمت که فقط جنازه ات بمونه واون موقع خودمون
می بریمت.گرفتی؟
با این حرفش از ترس چشمام گرد شد و به هق هق افتادم.ولی با وجود دست کثیف اون عوضی که جلوی دهانم رو گرفته بود صدام در نمی اومد. ....ولی ...یه فکری ناگهانی به سرم زد.سعی کردم تمرکز کنم ولی توی اون موقعیت تمرکز کیلو چند بود؟
وقتی اون یکی ولم کرد تا در ماشین رو باز بکنه ..من هم همه ی زورو توانم رو توی پاهام جمع کردم ومحکم کوبیدم زیر شکم اونی که دستامو گرفته بود...اون هم بدون فوت وقت خم شد واز درد ناله کرد.من هم دو تا پا داشتم 10 تا دیگه هم قرضی گرفتم ودویدم سمت ماشینم.
صدای اون یکی رو می شنیدم که فحش های رکیکی می داد ومی خواست وایسم...ولی من عمرااااا اگه وایسم.
سریع پریدم توی ماشین وقفل های مرکزی رو فعال کردم.اون یارو هم محکم می کوبید به شیشه وناسزا
می گفت.به درک.. انقدر فحش بده تا جونت از حلقت بزنه بیرون...اشغااااال...
با سرعت توی خیابونا رانندگی می کردم واز اون طرف هم تموم تنم از ترس می لرزید وگلوله گلوله اشکام روی صورتم جاری بود.قلبم هنوز با سرعت نور توی سینه ام می زد ودستام هم به خاطر اضطراب شدیدی که داشتم می لرزید ونمی تونستم به خوبی رانندگی بکنم .تا یه مسیری تعقیبم می کردند ولی با سرعتی که من رانندگی می کردم توی پیچ یکی ازچهارراهها گمم کردند.
هر طوری بود خودم رو رسوندم جلوی در خونه وسریع رفتم سمت در وبا دستای لرزان زنگ رو زدم.
صدای مامان توی گوشی پیچید:کیه؟
با هق هق گفتم:باز کن...منم مامان.. تو رو خدا دررو باز کن.
صدای تیک در به گوشم رسید ومن هم خودمو پرت کردم توی خونه وبا بدبختی کفشام رو از پام در اوردم.سرمو که بلند کردم دیدم مامانم با چشمای گرد شده از تعجب داره نگاهم می کنه.
حتما از سرو وضعم پی به اشفتگیه درونم برده بود.اروم اومد سمتم وبا بغض گفت:چی شده دخترم؟عزیزم چرا رنگت پریده؟چرا داری گریه می کنی؟
انگار همین چند تا جمله کافی بود تا من هم مثل بچه ها بزنم زیر گریه وخودمو پرت کنم توی اغوشه گرم وامن مادرم.زار می زدم وسرمو تکون می دادم.
مامان کمکم کرد تا روی مبل بنشینم خودش هم نشست کنارم وسرمو توی بغلش گرفت ونوازشم کرد.
گفت:پرینازه مادر...اخه چی شده؟من که نصف عمر شدم.اخه چرا انقدر پریشونی؟
اروم روی سرمو بوسید وگفت:اروم باش دخترم.اروم باش وبگو چی شده؟
با هق هق سرمو از اغوشش جدا کردم وگفتم:مامان...امروز ..امروز...
مامانم برخلافه همیشه بی صبرانه گفت:امروز چی پریناز؟بگو دخترم.تو رو خدا انقدر گریه نکن.
از جاش بلند شد وبه اشپزخونه رفت .وقتی برگشت توی دستاش یه لیوان شربت قند بود.داد دستم ومن هم یه نفس سرکشیدم.بعد از خوردنش احساس بهتری داشتم ودیگه از اون ضعف جسمیم خبری نبود ..ولی هنوز اروم اروم اشکم می اومد.نمی تونستم کنترلشون کنم.
به صورت مامان نگاه کردم .منتظر چشم به من دوخته بود. با صدای گرفته ای که به خاطر گریه کمی
خش دار شده بود گفتم:مامان..امروز که از دانشگاه می اومدم.......
همه چیز رو براش تعریف کردم.توی چشماش اشک جمع شده بود.بعد از اینکه حرفام تموم شد بغلم کرد وگفت:اروم باش عزیزم.الان به پدرت زنگ می زنم تا بیاد ببینیم چکار باید بکنیم.همه چی درست میشه دخترم.دیگه گریه نکن.
ولی من می ترسیدم.حتی جرات نداشتم تا جلوی در خونه برم چه برسه پامو اونورترهم بذارم.وای حالا دانشگاه رو چکار کنم؟
مامان با بابا تماس گرفت وفقط بهش گفت حال من خوب نیست و زود بیاد خونه.بابا هم بعد ازنیم ساعت خودش رو رسوند وسراسیمه وارد خونه شد.من توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که با دیدن پدرم از جام بلند شدم وسلام کردم.
بابا با تعجب داشت نگاهم می کرد.بعد عصبانی رو به مامان گفت:فریبا...پریناز که حالش خوبه.پس چرا ...
مامان حرف بابا رو قطع کرد وگفت:سینا بنشین تا برات بگم موضوع چیه.
بابا مشکوک نگاهش کرد ونشست روی مبل کنار من ومامان هم اونطرفتر روبه روی بابا نشست وهمه ی ماجرای اون روز رو تعریف کرد.
هر چی مامان جلوتر می رفت.. چشمای بابا از تعجب بازتر می شد.اخرش هم با ترس نگاهی به من انداخت وگفت:دخترم...اونا چند نفر بودند؟
با بغض گفتم:نمی دونم.. شیشه های ماشین دودی بود.من فقط یه زن ودو تا مرد رو دیدم. توی ماشین رو ندیدم که بفهمم چند نفر بودند.
بابا سرشو توی دستاش گرفت وچندبار تکون داد.تند تند نفس می کشید.معلوم بود حسابی عصبانیه.مرتب زیر لب زمزمه می کرد:نباید اینطوری می شد.نباید...
مامان گفت:سینا تو می شناسیشون؟
بابا در همون حالت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.من ومامان با تعجب به هم نگاه کردیم.پس بابا
می شناختشون؟اخه اونا کی بودند؟با بابا چکار داشتند؟
همه ی این سوال ها رو مامان پرسید ..ولی بابا به یکیش هم جواب درستی نداد ومرتب می گفت:پریناز باید از اینجا بره...باید از تهران بره...نباید اینجا باشه...نباید...
بابا با کلافگی سرشو بلند کرد ودر حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود.. رو به من گفت:پریناز تو باید از تهران بری.می فهمی دختر؟
زبونم نمی چرخید که بگم اخه چرا؟مگه اونا کین؟
مامان ..جور منو کشید وگفت:سینا معلوم هست چی داری میگی؟اخه پریناز کجا بره؟
بابا اینبار با صدای بلند گفت:فریبا چرا نمی فهمی؟امروز می خواستند پریناز رو بدزدند.حتی امکانش...
دیگه حرفشو ادامه نداد وسرشو انداخت پایین وبه شلوارش خیره شد.مامان اشکش در اومده بود.رفتم کنارش نشستم وبغلش کردم.
به بابا گفتم:بابا می تونیم به پلیس اطلاع بدیم.
بابا پوزخندی زد وگفت:پلیس؟هه...اونا از هیچی وهیچ کسی نمی ترسند..اونا...(توی چشمام خیره شد وگفت:اونا دل نترسی دارند دختر. اینو بفهم..حتی می تونند تو رو به راحتی بکشند ومطمئن باش ککشون هم نمی گزه.
با ترس اب دهانم رو قورت دادم وگفتم:منو بکشند؟اخه چرا؟
بی تی اس
1یعنی واقعا عالیییییییییه خیلیییییی خوبه به همه پیشنهاد میکنم بخونن💜💜💜💜💜💜💋💋💋💋💋👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍
۱ ماه پیشخیلی مسخره
0اصلا روح نداشت داستان افتضاج
۲ ماه پیشمینو
8خیلی ابکی و مسخره بود من اول میام نظرات رو میخونم اگه هنه تعریف کرده باشن میرم واسه خوندن رمان ولی این یکی واقعا مسخره بود بیشتر شبیه فیلم هندی بود
۶ ماه پیشسعیده
3کاملا موافقم همه چیز غیرواقعی به نظر می رسید و خیلی موضوعات باهم پیچیده بودن
۶ ماه پیشمبینا
0آقای محترم اگه خوشتون نیومد مجبور نیستین بخونین و شما سلیقه ندارین که به این میگین خوب نیست
۳ ماه پیشفاطمه
0خیلی قشنگ بود عالی مث بقیه رمانهاشون . ولی رمان گناهکار ک قلم همین نویسنده اس یچیز دیگس😎اون دگ همه چی تمومه
۴ ماه پیشعسل
1خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز
۴ ماه پیشNiyayesh
1عالییی بود هر چقدر بگم کمهه واقعا رمان بی نظیری بود و اینکه ممنونم از نویسنده ی این رمان که رمانی به این خوبی رو برای ما نوشته رمان پر ماجرایی بود مرسی❤️
۴ ماه پیشستاره
1سلام خسته نباشید به نظر من که رمان واقعا مسخره ای بود اون تبهکارا چه ربطی به پیریناز و الناز داشتن که بایداونا حتمامیرفتن برا بمب گزاری و این حرفا حفاظت خو یعنی باید دور از این مسائل نگهداری بشن
۴ ماه پیشاشک هشتم
2رمان خوبی بود اقعا از خواندنش لذت بردم
۵ ماه پیشNazanin
2رمان جذابی بود خسته نباشید میگم به نویسنده محترم
۵ ماه پیشمریم
3خیلی دور از واقعیت بود بنظرم شبیه به فیلم هندی ها بود زیادی اغراق و بزرگنمایی داشت و از دنیای واقعی به دور بود
۵ ماه پیشفاطمه
1رومان عالی وممنون از نویسنده عزیز
۵ ماه پیشفاطمه
1سلام رمان خیلی خوب وزیبا بود.نویسنده محترم ممنون وخدا قوت
۵ ماه پیشمریم
1رمان عالی بود سپاسگزارم از نویسنده محترم
۵ ماه پیشNiusha
1من هنوز نخوندم میخام بدونم اخرش خوب تموم میشه یا بد؟؟ لطف کنید بگید ممنون.
۵ ماه پیش
سارا
0عالی بود ممنون از نویسنده