رمان عشق واهی به قلم فاطمه
توچه دانی که پس هر نگه ساده من ....
چه جنونی،چه نیازی ،چه غمی ست ..
.ساغر دختر ساده ومهربونیه که عاشق ماهان پسرخالشه ...
.ماهان برای مدتی ناپدید میشه تااینکه شخص جدیدی وارد زندگیش میشه
تاحدودی جای ماهان و تو زندگیش میگیره اما با برگشت ناگهانی ماهان میفهمه که...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۱ دقیقه
آخ که
که وقتی نیست خونمون سرده دنیای من رو پر از غصه کرده
بی تو رو شونه هام کوهه درده همه میگن اون دیوونه بر نمیگرده
آخ که وقتی نیست خونمون سرده دنیای من رو پر از غصه کرده
واااای خدای من عاشق صدای مهدی جهانی ام لامصب گوله گوله ارامش میریزه
یه چندتا اهنگ دیگه گذاشت که یا افسردگی میگرفتم از بس غمگین بود یا میخواستم بندری بر*ق*صمم اخرین اهنگی که گذاشته بود بندری بود دیگه بیخیال شدمو شروع کردم به ر*ق*صیدم بابام داشت باخنده نگاه میکرد و مامان مثل همیشه بی تفاوت از رو که نرفتم همش شونمو به شونش میزدمو و ب*ا*س*نمو تکون میدادم که میخورد به ب*ا*س*نش که اخرش خندش گرفت و گفت خل... بابامم که کاملا برگشته بود و خل و چل بازیامو نگاه میکرد گفت :شطون بلا
امیرم که کلا دشمن منه گفت: این شیطون نیست پدر من خله خل
بابا یه نگاهی بهش کرد وگفت: با دخترم درست صحبت کن بابا جان
جووون حال کردما یه دمت گرمی به بابام گفتم که یه تک خنده ای کردو روشو برگردوند
و امیرم با جدیت به رو به رو ذل زد...
انقدر تند میرفت لامصب دل و رودم اومد تودهنم ینی هرکی به این گواهینامه داده خیلی..بالاخره بعد از کلی دعوا و نذر و نیاز که سالم برسییم
رسیدم خونه خاله اینا از ماشین که پیاده شدم دیدم ماهان هم داره میره خونشون و کلی هم خرید تو دسش بود مارو که دید به سمتمون اومد و بعد احوال پرسی به سمت خونه راه افتادیم که ماهان یه ذره اروم اروم رفت تامن بهش برسم..
مامانو بابا امیرم که جلوجلو رفتن...
همینکه به ماهان رسیدم گفت :چطوری فنچول ترشی..د گفتم ماهان اگر کلمه رو به زبون بیاری تضمین نمیکنم که خفت نکنم
قدماشو تند کرده و قبل از اینکه وارد خونه بشه یه ترررررررشیده گفت و در رفت
عبضی.... اخه من کجا ترشیده ام و پام و محکم کوبیدم رو زمین
همشون رفتند خونه فقط من بیرون موند
یه نگاهی به دورو ورم انداختم هیییی روزگار یه نفس عمیق یه سیگار فقط کم دارم
اومدم سنگی که جلو پام بودو شوت کنم که ژستم کامل شه ولی از اونجایی که این ژستا به من نیومد پاشنه نازک کفش کج شد و خیلی شیک با ماتحت گلم خوردمزمین
ابرو باد و مه و خورشید و فلک در کارند تاماتحت مرا نابودکنند اخه مگه جای کیو گرفته هااان
یه نگاه به اطراف انداختم که خداروشکر هم تاریک بود دیده نمیشدم هم اینکه کسی نبود خدایا شکرت
یه یاعلی گفتم و بلند شدم و خیلی شیک به راه خودم ادامه دادم وارد حیاط بزرگ و سرسبز خاله اینا که شدم طبق عادت همیشگی قدم جلرفتم و با پام کوبیدم به در
که علاوه بر صدای بسته شدن محکم در یه صدای تقی هم شنید توجه نکردم اومدم قدم بعدی و بردام یاخدا وای چرا یه پام کوتاهتر از پای دیگمه
سرمو که اندتختم پایین با پاشنم شکسته کفشم مواجه شدم
یعنی فقط همین مونده بود بد شانشی امشبم تکمیل شد اه
کفشامو دراوردمو همونطور پابرهنه به سمت خونه میرفتمو زیر لب به بد شانسم فوش های .... میدادم که یهو با جمعیت عظیمی از پسرای فامیل که ذل زده بودن به من مواجهه شدم
وتی خدایا سوتیمو ندیده باشن
خدایا پونصد تاصلوات میفرستم
قول میدم اصن نمازمم همیشه بخونم
باامیرم دعوا نمیکنمو
همینطور که نظر و نیاز میکردم عین چی ذل زده بودم
یهو همشون شروع کردن بخندیدن
هی ابروم به فنا رفت حالا خداروشکر مامان پیشم نیس وگرنه خونه رام نمیداد
نامردا همیینطوری داشتند میخندیدن واقعا دیه داشت کم کم گریم میگرفت
که یه لحظه سنگی نگاه ماهانو بخوبی احساس کرد
برای چند لحظه انچنان اخمی برای پسرا کرد
که همشون خودشونو جمع کردند
دمت گرم بابا جذبه ووووووی
کم کم نیشم داشت باز میشد که سربع جمعش کردم و با یه سرفه مصلحتی
شروع به حرکت کردم وقتی داشتم از بغل ماهان رد میشدم
خیلی اروم گفتم
مرسی...دم شوما گرم...
ماهانم عین خودم اروم گفت قابل نداشت فنچول
وااااای اصن نمیتونستم خودمو جمع کنم یاد اخم ماهان که میوفتادما اصن نمیتونستم
جلوی باز شدن نیش مو بگیرم
یه لخطه فقط یه لحظه یه خورده دلم براش ضعف رفت
انقدر تحویل نگرفتنم با یه اخم ساده ذوق مرگ میشم
درحالی که همش میخندیدم بدو بدو به سمت خونه رفتم
هنوز پامو داخل نذاشته بود چشمم خورد
به پام که خاکی شده بود پووووف اه
حالا چیککار کنم؟؟!!
خدایا واقعا شانس دادنی من کدوم قبرستونی بودم اه یهو چشمم افتاد به صندل های سفیدو قرمز ، سریع سفیدشو پوشیدم رفتم تو پذیرایی وارد شدن همانا دیدن جمعبت زیادی از خانوم ها همانا
تابحال این همه خانوم دور خودم...
ندیده بودم واقعا هم ندیده بود یه سلامی کردمو اروم به سمت مامان رفتم
نشسته بودم پیش مامانو مگس میپروندم که دیدم مهشید دختر خالم داره میاد سمتم ...انقدر خوشحال شدم اخه خیلی دوزش داشتم
یه دختر ریزه میزه جاسوئیچی به تمام معنا چش ابرو مشکی با دماغ و لب کوچولو تارسید پیشم انقدر محکم بغلش کردم
واااای مهشید دلم برات تنگولیده بود مهشید:وااااای منم اجوووو دلم برات یه ذره شده بود من قربون صدقش میرفتم اونم قربون صدقم میرفت اخه مگه داریم اینهمه محبت
یهو یاد خاله افتادم رو به مهشید گفتم راستی خاله کجاس: گفتش که تو اشپزخونس گفتم یه چند لحظه واستا الان میام
فاطی
10سلام اگه دوس نداری حداقل توهین نکنین جربزشو دارین خب خودتون هر چند چرت و پرت بنویسین ببینم میتوانید ایا ایشون کلی زحمت کشیده بابات رمان خیلیییییی هم عالی بود دست و پنجت درد نکنه
۱۱ ماه پیشسحر 34
10خیلی مسخره بود
۱ سال پیشمائده
01خیلی لوس و بچگانه نوشته شده بود
۱ سال پیشناشناس
۱ ساله 00بنظرم اگر از اعتقادات دینی صحبت نمیشد بهتر بود ولی درکل رمان زیبایی بود و من دوسش داشتم
۱ سال پیشهانیه
00خیلی لوس وبی مزه بود واینکه خیلی این شاخه اون شاخه میشد
۲ سال پیش.
10کل رمان فقط ماهان به ساغر میگفت ترشیده
۲ سال پیشب ت چ
30رمانش خیلیییی لوس بود😐
۲ سال پیشnnnn
۹۸ ساله 20نویسنده جان لطف کن دیگ رمان ننویس خیلی چرت بود😐
۲ سال پیش......
۱۷ ساله 02سلام میگم ایا این رمان ها واقعی هست؟
۳ سال پیشسارو
01نه قطعا نه چون اگه بر اساس واقعیت باشه نویسنده حتما گفته بوده
۲ سال پیشسروناز
۲۷ ساله 10به قول بچه هاخیلی چیزاروتوضیح ندادو اینکه هی آدم خوبا بدمیشدن آدم بداخوب وبرعکس بدبود
۳ سال پیشسروناز
۲۷ ساله 40دختره زودعاشق میشدبراهمه قلبش میلرزید😞بدم میومدزیادخوشم نیومد
۳ سال پیشمانا
۱۵ ساله 01رمان خیلی قشنگیه واحساسی هست .
۳ سال پیشMahtab
۱۶ ساله 11رمانش خوبع ولی میتونست جالب تر هم باشع
۳ سال پیشنازنین
۱۸ ساله 62مضخرف ترین رمانی که تابحال خوندم😑
۳ سال پیش
سوگند
۱۴ ساله 00رمانت عالی بود