رمان گناهکار (نسخه کامل) به قلم فرشته تات شهدوست
رمان جنجالی گناهکار دلنوشته های یک پسر و دختر یه نام های آرشام و دلارام با ویژگی های خیلی خاص را بیان میکند که طی یک داستان طولانی ماجرا های هیجان انگیزی را تجربه می کنند.
گناهکارِ قصه ی ما یه مردِ..آرشام..مردی که به ظاهر خودش رو گناهکار نمی دونه..ولی..
حِرفه ش چیه؟..زورگیری؟!..باج گیری؟!..کلاهبرداری؟!..یا..
گناهش خلافه یا خلافش گناه؟..شاید هم هر دو..
گناهکارِ قصه ی ما دل داره؟!..وجدان داره؟!..من که میگم داره..ولی اگر دل داره و وجدان حالیشه پس چرا شد گناهکار؟!!..
چی شد که آرشام این مسیر رو تو زندگیش انتخاب کرد و تهش رسید به اینجا که این اسم شد لقبش؟!لقبی که خودش به خودش داد ولی کسی جرات نداشت اونو گناهکار بخونه..
این قصه از کجا شروع شد؟!..شاید از اونجایی که آرشام فهمید توی این دنیای بزرگ بین این ادمای دوراندیش و ظاهربین یا باید درّنده باشی یا بذاری اونا تو رو بدرن..
آرشام توی زندگیش یک هدف داره..هدفی که براش بی نهایت مهمه..خیلی ها رو برای رسیدن به این هدف از سر راهش بر می داره..
ایا عشق به سراغش میاد؟!.. مردی که حتی از اسمش هم فراریه..کسی که همیشه به عشق پشت پا زده و اون رو مزاحم تو کارش می دونه می تونه عاشق بشه؟!..
دلارام دختری پر از شور و احساس..درست نقطه ی مقابلِ مردی سرسخت از جنس غرور..این دختر چطور وارد زندگی آرشام میشه؟!..از راه عشق یا..
دختری که به هیچ عنوان حاضر نیست تو زندگیش حرف زور بشنوه و همیشه با زبون تند و تیزش از خودش دفاع می کنه..دختری که نترس نیست ولی لفظ قوی داره..
و اما شغل گناهکارِ ما چیه؟..به گناهش مربوطه؟..
خودش همیشه میگه :اسمم گناهکار..رسمم تباهکار..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۸ دقیقه
نگاهم به مهندس صدر افتاد که با لبخند به طرفم می اومد. حالتم رو تغییر ندادم، حتی قدمی به طرفش بر نداشتم. رو به روم ایستاد؛ تنها توی چشماش خیره شدم، سرد، جدی ... و مغرور!
لبخند روی لب هاش کم رنگ شد. ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم. دستشو جلو آورد و با لبخندی کاملا مصلحتی گفت: سلام مهندس تهرانی، از دیدنتون خوشحال شدم. سرافرازمون کردید.
نگاهمو از روی صورتش به سمت دستاش سوق دادم. بلاتکلیف ایستاده بود؛ دستم رو از توی جیبم در آوردم، باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی «سلام» اکتفا کردم.
به مهمان ها اشاره کرد: بفرمایید مهندس، خیلی خیلی خوش آمدید ... حضورتون افتخاریست برای ما!
یکی از خدمه ها رو صدا زد.
- بله آقا!
صدر به من اشاره کرد: آقای مهندس رو راهنمایی کن. بهترین جا رو که مخصوص مهمان های ویژه است رو در اختیارشون بذار و به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.
- چشم قربان.
صدر با رضایت لبخند زد.
نگاهم به خدمتکار بود؛ رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد.
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود. سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم و این برام یک امر عادی بود. از بین این همه نگاه کنجکاو، فقط یکی از اون ها برام مهم بود!
درست قسمت بالای باغ، میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود؛ میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید که روی هر کدوم از اون ها انواع نوشیدنی چیده شده بود. سمت راست، میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند.
روی صندلی نشستم، کسی اون اطراف نبود پس در حال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم!
خدمتکار مشغول پذیرایی شد، ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید. در بین جمعیت به دنبالش می گشتم و نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم. و بالاخره دیدمش! توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.
دقیق تر نگاهش کردم؛ فاصلم باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اون قدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو آنالیز کنم.
لباسی کاملا باز، کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد، موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود؛ کسی که قرار بود در اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کنه!
همراه پسر تانگو می رقصید. ظاهرا سنگینی نگاهم رو حس کرد؛ چشمانش اطراف رو پایید، ولی همچنان مشغول رقص بود.
نگاهم رو ازش گرفتم؛ لیوان پایه بلند نوشیدنی رو برداشتم. خدمتکاری که آماده ی خدمت کنارم ایستاده بود رو با تکان دادن دست مرخص کردم. به پشتی صندلی تکیه دادم، پا روی پا انداختم و با ژست خاصی مشغول نوشیدن شدم. از بالای لیوان نگاهش کردم. لیوان رو از لبام دور کردم؛ نگاهم رو از پایین به سمت بالا کشیدم ... آرام، مغرور و در عین حال بی تفاوت. نگاهم توی چشماش قفل شد. به روی لباش لبخند بود، ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم و بی توجه به اون و لبخندش، سرم رو چرخوندم. مشغول مزه مزه کردن نوشیدنیم شدم ... چشمام رو بستم و یک نفس سر کشیدم؛ بازی شروع شد!
حضورشو کنارم حس کردم. چشمام رو آهسته باز کردم، لیوان خالی توی دستم بود. حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم. صداشو شنیدم، ظریف و طناز! همون چیزی که انتظار می رفت.
- سلام، شما باید مهندس تهرانی باشید، درسته؟!
مکث کردم؛ آروم سرم و چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم. نگاه سبز و شیفتش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم: شما منو می شناسید؟
با هیجان گفت: کسی نیست که شما رو نشناسه. پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره، ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید!
توی دلم پوزخند زدم.
- چطور؟
- خیلی خیلی تعجب کردم وقتی که شما رو اینجا دیدم؛ واقعا باعث افتخارمه!
نگاه کوتاهی بهش انداختم.
- مدت هاست که مهندس صدر رو می شناسم، ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمونی هاشون ندیدم.
لبخند زد؛ ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد؛ لب های سرخ و آتشینش اون ها رو چون قابی در خود جای داده بود.
- بله من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم. برای ادامه ی تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهیه که برگشتم.
- عالیه.
- چی عالیه؟
شیفتگی توی صداش موج می زد. برام تازگی نداشت؛ اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود. مکث کوتاهی کردم و گفتم: برای چی برگشتید؟
جواب سوالش رو که ندادم کمی پکر شد، ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت: دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم؛ هیچ جذابیتی برام نداشت. بعد از فارغ التحصیلیم همون جا مشغول به کار شدم، ولی خب اینجا هم برای من کار هست. در حال حاضر توی شرکت پدرم هستم.
نگاهمو از روش برداشتم و ترجیح دادم سکوت کنم.
- شما خیلی کم حرف می زنید.
سرد و مغرور گفتم: بی دلیل حرف نمی زنم!
- تعریفتون رو زیاد شنیدم؛ خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.
- می تونستید به شرکتم بیاید.
- درسته، ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم.
حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد و هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد. نگاه خاصی بهش انداختم.
- اما شما بدون هماهنگی هم می تونستید.
صورتمو برگردوندم، نمی خواستم از توی نگاهم کذب گفتارم رو ببینه. هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت.
صداش ذوق زده بود.
- وای شما فوق العاده هستین مهندس تهرانی! جدا به من لطف دارید. اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.
نفسم رو عمیق بیرون دادم: مزاحم نیستید.
همچنان نگاهم به رو به رو بود و کلامم سرد، ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم؛ لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد، صدای نفس های عمیق و کشیدش رو شنیدم. آروم بودم، خیلی آروم!
نیم نگاهی بهش انداختم. با لبخند به من زل زده بود.
- چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده، گفت: شیدا خواهش می کنم ... من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.
به نگاهم رنگ تعجب پاشیدم.
- چطور؟!
سرش رو پایین انداخت، با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.
- هیچی، ولی خب من به کسایی که اهمیت می دم این اجازه رو می دم.
- چه اجازه ای؟
سرشو بلند کرد و توی چشمام زل زد. زیبایی آنچنانی نداشت و فقط می شه گفت جذاب و بی نهایت لوند!
- اینکه منو به اسم کوچیک صدا بزنید.
نگاهمو از صورتش برداشتم. دستم رو به سمت شیشه ی نوشیدنی دراز کردم که قصدم رو خوند.
- اجازه بدید براتون بریزم.
توجه کنید :
سلام به همه خوانندگان عزیز
رمان گناهکار به صورت کامل با اجازه نویسنده دوباره در برنامه قرار گرفت و میتونید مطالعه کنید
این کتاب توسط انتشارات آراسبان به چاپ رسیده و میتونید نسخه چاپی این کتاب رو هم از انتشارات ذکر شده خریداری کنید.
سلما
00عالیییی بوددد
۳ روز پیشحریر
۱۹ ساله 00واقعا عالییی دست نویسندش درد نکنه خیلی خوبه هرچی بگم کم گفتم پیشنهاد میکنم شما هم بخونید محشرهه
۱ هفته پیش❤
00زیبا کلمه کمی برای توصیف این رمانه🥲💞 عالیییی بود
۱ هفته پیشسارا
00دست گل نویسنده عزیز درد نکنه بهترین رمانی بود ک تا الان خوندم حتما بخونیدعالی بود.
۲ هفته پیشفرح
00خیلی داستان قشنگیه عالیه واقعا قلم عالی دارین دستمریزاد
۲ هفته پیشMari
۵۴ ساله 00سلام وعرض ادب خدمت نویسنده توانا رمان پر پیچ وتابی بود لذت برم سپاسگزارم
۲ هفته پیشزهرا
10عالی بود عالی.... قشنگترین رمانی بود ک تا الان خوندم. حتما بخونید از دست ندید
۳ هفته پیششـــراره بانو
10واقعا رمان قشنگی بود پیشنهاد میکنم حتما حتما بخونید بی نظیره😊✌🏻
۴ هفته پیشنیلوفر
۱۹ ساله 10عالیی بود بهترین رمانی بود که تا الان خوندممم
۴ هفته پیشالی
20عالییهه بی نظیره
۴ هفته پیشMahor
20یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم عالی بود
۴ هفته پیشعسل
۱۷ ساله 00عالی
۱ ماه پیشB
00چجوری دانلود کردین برایه من نمیشه
۴ هفته پیشلنا
00عالی
۱ ماه پیشزی زی
۳۴ ساله 00یکی از بهترین رمان هایی بود ک خوندم و پیشنهاد میکنم رمان های &....;هیچ کسان پادشاه&....;و&....;این مرد امشب میمیرد&....; رو هم بخونید
۱ ماه پیش
نسترن
00عال. ♡