رمان در مسیر آب و آتش به قلم فرشته تات شهدوست
داستان رمان دربارهی دختری به نام مانیا محبی است که در دانشگاه رشتهی پزشکی خوانده و تصمیم دارد درس خود را ادامه بدهد تا تخصصش را بگیرد.
ولی در کنار ادامه تحصیل دادن، میخواهد در بیمارستانی مشغول به کار بشود.
مانیا با پدر و مادرش زندگی می کند و تنها فرزند خانواده است.
او در زندگیاش دو آرزو دارد:
اولین آرزو این که تخصصش را بگیرد و پزشک بشود که تقریبا به این آرزویش رسیده است و آرزوی دیگرش این است که…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۴ دقیقه
مهران :نمی دونم..ولی احساس می کنم خیلی خوابم میاد..
چشماش داشت بسته می شد..تو دلم از خنده پوکیده بودم ولی ظاهرم ساکت و اروم بود..25 سالم بود و بهم نمی خورد از اینجور شیطنتا بکنم..ولی خب چه میشه کرد..عاشق هیجان و شیطنت بودم..ظاهرو هیکلم نشون نمی داد 25 سالم باشه..خیلی کمتر می خورد مثلا 20..ولی همیشه از اینکه سربه سر دیگران بذارم لذت می بردم..البته نه هرکس..اونایی که ازشون خوشم نمی اومد..یکیش هم همین شیربرنج بود..
مامانش خیلی نگرانش بود..دیگه داشت سرش می رفت تو یقه ش..
بابا صداش زد..ولی جواب نداد..یه بار دیگه صداش زد..اروم سرشو بلند کرد و به بابام نگاه کرد وبا لحن خواب الودی گفت :هوم..
وای دیگه نتونستم نخندم..ریز ریز خندیدم وسرمو انداختم پایین..چه با شخصیت..به بابام به جای بله میگه هوم..بابا جان تحویل بگیر..
بابا چیزی نگفت..مهران دیگه داشت از رو مبل میافتاد که باباش از جاش بلند شد و زیر بازوشو گرفت..بلندش کرد..
رو به بابا گفت : محبی جان شرمنده م..نمی دونم این پسر چش شده..ما دیگه زحمتو کم می کنیم..
بابا از جاش بلند شد وگفت :این چه حرفیه؟..حتما خسته ن..
یه دفعه دست مهران ول شد و داشت میافتاد که باباش سریع گرفتش..از زور خنده قرمز شده بودم..مامانم هی بهم سقلمه می زد که نخند زشته ولی مگه دست خودم بود؟..
شیر برنج که بود حالا شل و وارفته هم شده بود..قیافه ش واقعا دیدنی بود..
باباش از همه خداحافظی کرد و بردش بیرون..مامانش هم گونه ی من و مامی رو بوسید و یه خداحافظی زیر لبی کرد و رفت بیرون..
همین که پاشونو از خونه گذاشتن بیرون مامان رو به بابا گفت :رایان به نظرت مهران امشب یه جوری نشده بود؟..
بابا نشست رو مبل وگفت :چرا..اون مهران همیشگی نبود..
-- نکنه معتاد شده؟..اخه همه ش خمار بود..
بابا چیزی نگفت..هنوز لبخند رو لبام بود..
بابا نگام کرد..نگاهمو دزدیدم و فنجونارو جمع کردم..
بابا :مانیا..
دستم رو یکی از فنجونا خشک شد..اخه لحنش جدی بود..سرمو بلند کردم..
-بله..
--بشین..
مگه می شد رو حرفش حرف زد؟..نشستم..
مشکوک نگام کرد وگفت :بگو..
چشمام گرد شد..
-چی رو؟..
--بگو که کار تو بوده..مطمئنم تو فنجونش یه چیزی ریختی..وگرنه تا قبل از اینکه چاییشو بخوره حالش خوب بود..
سکوت کردم..هیچ وقت اهل دروغ گویی نبودم..در هیچ شرایطی..
--بهت گفتم بگو..می شنوم..
مثل همیشه با ارامش برخورد می کرد..
-خب..اره..کار من بود..
عصبانی شد..با تعجب نگاهش کردم..
--اخه دختره ی نادون این چه کاری بود که تو کردی؟..نگفتی ممکنه یه بلایی سرش بیاد؟..
ساکت بودم..خداییش یه جورایی پشیمون شده بودم و نه زیاد..
بابا هم راست می گفت..اگر یه بلایی سرش می اومد چی؟..
--دخترم تو که دیگه بچه نیستی..25 سالته..چرا دست از این کارات بر نمی داری؟..
مامان مداخله کرد وگفت :رایان بهتر نیست تمومش کنی؟..من مطمئنم مانیا پی به اشتباهش برده..
بابا به پشتی مبل تکیه داد وگفت :من که شک دارم..بار اولش که نیست ..
--می دونم..شما کوتاه بیا..
بلند شد و خواست بره بالا که سریع از جام بلند شدم و صداش کردم..
-بابا..
سر جاش ایستاد..اروم برگشت و نگام کرد..
-معذرت می خوام..
--در یک صورت می بخشمت..
منتظر نگاهش کردم ..
--زنگ می زنی وازشون معذرت می خوای..همین فردا..
مجبور بودم قبول کنم..چاره ی دیگه ای نداشتم..نمی خواستم بابا ازم دلگیر باشه :باشه چشم..
اروم سرشو تکون داد و خواست بره که گفتم :بخشیدین؟..
یه کلام گفت :اره..
بعد هم رفت بالا..
*******
صبح مجبور شدم زنگ بزنم و معذرت بخوام..مادر مهران هم چیزی نگفت ..
فقط گفت: امان از دست شما جوونا..
ولی نمی دونم چرا با اینکه این بلا رو سرش اورده بودم زیاد هم پشیمون نبودم..میگم دیگه ..زیادی بدجنس بودم..
از هیچ کاری ابا نداشتم..همیشه شاد و شیطون و نترس و عاشق هیجان بودم..
شمیم می گفت :این اخلاق تو جون میده واسه تو ارتش..هم عاشق هیجانی هم دل نترسی داری..
خداییش خودم هم خیلی دوست داشتم وارد ارتش بشم ولی امکانش نبود..هم به خاطر بابام که هیچ جوری قبول نمی کرد..هم اینکه رشته م پزشکی بود و میخواستم تو یه بیمارستان مشغول به کار بشم..
مگه ارتش به پزشک احتیاج نداره؟..ولی بازم بابامو چکار کنم؟..
بالاخره شمیم زنگ زد و گفت که دایی مامانش با استخداممون موافقت کرده..انقدر ذوق کرده بودم که نمی دونستم چکار کنم..
وای خدا بالاخره به ارزوم رسیدم..پزشکی..
Mahi
00خیلی عالی و قشنگ بود لذت بردم
۱۰ ماه پیشkimia
۱۴ ساله 00این رمان به شدت هیجان انگیز بود و پیشنهاد میکنم که بخونید عالییییی هرچی بگم کمه
۱۰ ماه پیشناشناس
22من برا رمانتون احترام زیادی قائل میشم ولی اینکه به نظرم...خیلی دیالوگ هاش یعنی یه جوری بود و اینکه مثل فیلم های درام بود مثلا اینکه اهورا داد میزنه میگه بذار برای آخرین بار چشماتو ببینم خیلی مسخرست
۱ سال پیشممنون
00ممنون از نویسنده عزیز اماا دلم میسوزه که اینروزا هر جا میخوام یه رمان قشنگ پلیسی بخونم عاشقانست خلافکارا همشون تو این رمان یا بعضی جاها متجاوز و هوس بازن و خیلی از کم سنو سالاهم مخاطبشن
۱ سال پیشزهرا
00خیلی قشنگه
۱ سال پیش****
00سلام خیلی فانتزی بود بد نبود میتونست قلم بهتری داشته باشه خسته نباشی نویسنده عزیز
۱ سال پیش!(: یاشیل قیز
10با اینکه تخیلی بود و گاها سرسری اما من سبک قلم نویسنده رو خیلی دوست دارم و همه ی رماناشو(عشق و احساس من(دو جلد)، قصه ی عشق ترگل، فرشته ی من، مسیر عشق، گناهکار(دو جلد)خوندم؛ارزش خوندنو دارن و زیبان!💚✨
۲ سال پیشفاطی
۲۴ ساله 10خدایی خیلی آبکیه ، اصن فک کنم نویسنده تصوری از محیط نظامی نداشته ، در کل من رمان گناهکار از این نویسنده رو خوندم جالب بود واسه همین این رمان خوندم
۲ سال پیشهانیه جووون
01یعنی پلیس جماعت وقتی با یه دختر گیر میوفته باید معاشقه کنه 😅😅😅 ترکیدم از خنده مامانم فکر کرد دیونه شدم به خدا اما واقعا جالب بودددددددد پیشنهاد میکنم بخونیدش
۲ سال پیششکلات
01واقعاااا زیبا بود
۲ سال پیشHamta
59خوب نبود .منکه اصلا خوشم نیامد.چرا اینقدر لایک خورده!!!!!!!!!!!!
۲ سال پیشثنا
61انقدر خوشم میاد انقدر عشق را تصویر سازی می کنن ممنونم ازت نویسنده فکر کنم عاشق باشی اگرم نه انشالله عاشق ادمی بشی که عاشقانه دوست داره
۲ سال پیشfatemeh
۱۸ ساله 11عالی بود بخونیدش حتما خسته نباشی نویسنده
۲ سال پیشMm
30خیلی عالی بود ممنون ازنویسنده
۲ سال پیش
سکوت
00جا داشت خیلی بهتر باشه بعضی جاهاش دیگه خیلی میرفت تو تخیلات و... ولی در کل میشه گفت خوب بود