رمان آبی برنگ احساس من (جلد دوم عشق احساس من) به قلم فرشته تات شهدوست
در جلد اول همه چیز رو درمورد بهار خونید و با مشکلات و احساسش اشنا شدید..
و اما .. در جلد دوم میخوانید که :
بهار همون شبی که می خواد صندوق رو باز کنه و بفهمه منظور مادرش از بیان اون حرف ها چی بوده..ناگهان برق ها قطع میشه..رعد برق شدیدی می زنه..شدت باران زیاد بوده..بهار می ترسه..برای اولین بار از وقتی تنها شده می ترسه..میره بیرون که از همسایه شون کمک بگیره..از صدای رعد وبرق وحشت داشته..ولی همین که قدم به داخل کوچه میذاره و جلوی خونه ی همسایه می ایسته..ناگهان دستی جلوی دهانش رو می گیره و توی این رمان قراره اتفاقات زیادی بیافته..اتفاقاتی که سرنوشت بهار رو تغییر میده..یکی از همون اتفاقات فرستاده شدن بهار به دبی هست..و اتفاق دیگری که می تونه برای بهار سرنوشت ساز باشه اسراریه که در اون صندوقچه نهفته..ولی ایا دستش به اون صندوقچه می رسه؟..یا اینکه ناخواسته مسیر زندگیش تغییر می کنه و اون هم طبق همون چیزی که در اون صندوق هست؟..اریا کمکش می کنه؟..بر می گرده؟..سرنوشت این دو " چی میشه؟
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۷ دقیقه
بلند زدم زير گريه..خدايا ارياي من مرده؟!..براي همين اين مدت ازش خبري نبود؟!..چون مرده..چرا؟!..خدايا چرا انقدر من بدبختم؟..چرا سرنوشتم اين شد؟..
به طرف در رفت ولي بين راه ايستاد وگفت :خودتو اماده کن خانمي..فرداشب راهي ميشي..
با لبخند بدي نگاهم مي کرد..
ولي من هق هق مي کردم و به اريا فکر مي کردم..
ديگه هيچي برام مهم نبود..هيچي..
از اتاق رفت بيرون و درو قفل کرد..
از ماشين پياده شديم..با چشماي پر از اشکم به عمارتي که رو به روم بود نگاه کردم..
اينجا دبي بود..يه سرزمين بيگانه..براي من غريب بود..
اون 4 تا دخترهم پياده شدن..
توسط کشتي ردمون کردن اينور ..بعد هم از توي همون کشتي چشمامون رو بستن و ما رو سوار ماشين کردن..
تموم مدت سکوت کرده بودم..يه کلمه هم حرف نزدم..
حرف هاي کيارش..فکر اريا..ثانيه اي از ذهنم بيرون نمي رفت..
با يادش بغض مي کردم..
به ياد بوسه ش..اغوش گرمش..اين ها ديوونه م مي کرد..
گردنبندش هنوز به گردنم بود..اسم الله به زيبايي خودنمايي مي کرد..اريا..
اون 4 تا دختر وقتي باهاشون توي کشتي بودم 2تاشون زار مي زدن و خدا رو صدا مي زدن..کمک مي خواستن..از خونه فرار کرده بودن..عاقبتشون هم شده بود اين..
کم سن وسال بودن..درست هم سن خودم..ولي اون 2تاي ديگه بهشون مي خورد 3 يا 4 سالي از ما بزرگتر باشن..عين خيالشون هم نبود..
براي خودشون و اينده شون هزار جور نقشه مي ريختن..اينکه ميرن اونجا و براي عرب ها کار مي کنن ومي تونن پول به جيب بزنن..
خودفروشي..اره..براي خودفروشي ودرامدش دندون تيز کرده بودن..تنها شغل منفوري که سراغ داشتم همين بود..
فکر اينکه ديگه دختر نباشن..اينکه به قول کيارش بشن يه بنجل و دست دوم..اينها براشون مهم نبود..
اون دوتا رو نمي دونم ولي خودم تا پاي جونم مي ايستم ولي نميذارم پاکيمو ازم بگيرن..
يه بار خدا نجاتم داد و چشمامو باز کرد..ديگه نميذارم تکرار بشه..
تا اونجايي که بتونم وتوانشو داشته باشم جلوشون مي ايستم..وگرنه..
فقط مرگ..تنها راه فرارم بود..
دوتا زن که لباس عربي به تن داشتند با سرعت به طرفمون اومدن..3 نفر مرد قوي هيکل همراهمون بودند..
يکي از اون زن هاي عرب با يکي از مرد ها شروع کردن به عربي حرف زدن..چيزي از حرفاشون نفهميدم..ولي هر چي مرد مي گفت زن تند تند همراه جواب سرشو هم تکون مي داد..
همون مرد رو به ما با غيض گفت :بريد تو..شيخ منتظرتونه..
با نفرت نگاهشون مي کردم..الان بايد با ديدنشون بترسم و از حال برم..ولي اينطور نبود..نمي خواستم ضعيف جلوه کنم..
بايد مي فهميدن که من بهارم..نميذارم به اين زودي به خزان تبديلم کنند..من بهارم..بهار هم باقي مي مونم..
به مادرم قول دادم محکم باشم..قسم خوردم قوي باشم..پس نميذارم به همين راحتي نابودم کنند..
اون دوتا زن افتادن جلو و 2 تا مرد هم از پشت سر هوامونو داشتن..ما 5 نفر هم دنبال اون زن ها مي رفتيم..
دلم مي خواست از همونجا فرار کنم..بدوم..انقدرکه محو بشم..ولي چطوري؟!..راهي براي فرار وجود داشت؟!..
به اطرافم نگاه کردم..يه عمارت با نماي سنگي که تماما از سنگ مرمر سفيد ساخته شده بود..فضاي اطرافش و نور چراغ ها و همين طور اب نماي بزرگي که درست روبه روي عمارت قرار داشت..يه مجسمه ي فرشته به رنگ سفيد بود که از توي دستش اب به طرف پايين سرازير مي شد....
همه و همه مي تونستند جذاب باشند ولي نه از ديد من..از نظر من اينجا بهشت نبود..از جهنم هم بدتر بود..
بي شک اينجا و و يا شايد ادم هاي اينجا مي تونستند ظاهري زيبا و خيره کننده داشته باشند ولي در اصل باطني شيطاني و خون خوار دارند..
اينجا بهشت نبود..برزخ بود..برزخي که من توش دست وپا مي زدم..نمي دونستم چي در انتظارمه..تنها بودم..حالا از هميشه تنهاترم..
وارد عمارت شديم..داخلش هزار برابر از بيرونش جذاب تر بود..شبيه به قصر بود..
ولي ذره اي به چشمم نمي اومد..
بزرگ بود ولي براي من درست مثل يه قفس بود..يه قفس با ميله هاي اهني کلفت که دور تا دورم رو احاطه کرده بود..
وسط سالن ايستاديم..يکي از اون دوتا زن به همون مرد يه چيزايي به عربي گفت و بعد هم به طرف پله ها رفت..
يکي از زن ها روبه رومون ايستاده بود ..نگاه بدي داشت..انگار داره به يک شيء بي ارزش نگاه مي کنه..ولي ما هنوز بي ارزش نشده بوديم..
با اخم غليظي زل زدم توي چشماش..انقدر توي نگاهم نفرت وغيض جمع شده بود که به راحتي مي تونست جواب اون نگاه بيخودش باشه..
با تعجب نگاهم کرد..اون 4 نفر ساکت بودن..محو تماشاي زيبايي عمارت شده بودند..حتي اون دوتا که همه ش گريه و زاري راه انداخته بودند هم ساکت وايساده بودن وبا دهان باز به اطرافشون نگاه مي کردن..
ولي من نه..
کسي عصا زنان از پله ها پايين اومد..نگاه همه به اون طرف کشيده شد..
يه مرد عرب که لباس سرتا پا سفيد عربي به تن داشت..در حالي که لبخند بزرگي بر لب داشت شکم بزرگش رو هم داده بود جلو ..
با اون هيکل مزخرفش به طرفمون اومد..
با ديدنش چندشم شد..نگاهمو ازش گرفتم..
ما 5 نفر رديف کنار هم ايستاده بوديم..جلومون ايستاد..
سرمو انداخته بودم پايين..ولي زير چشمي نگاهش مي کردم..جلوي هر کدوممون مي ايستاد و دقيق نگاهمون مي کرد..
من اخر از همه ايستاده بودم..اروم اروم با لبخند کمرنگي سرشو تکون مي داد و مي اومد جلو..
تا اينکه رسيد به من..سرم هنوز پايين بود..
به عربي يه چيزي گفت ولي متوجه حرفش نشدم..
همون مرد گفت :شيخ ميگه سرتو بگير بالا..
به حرفش گوش نکردم ..دسته ي عصاش رو گذاشت زير چونه م..اروم سرمو بلند کرد..نگاهش نمي کردم..ولي سنگينيه نگاه اون رو روي صورتم حس مي کردم..
عصاش رو فشار داد..يعني نگاهم کن..
دردم گرفته بود..با اخم زل زدم بهش..مرتيکه ي عوضي..
همين که نگاهش کردم..لبخند روي لباش پررنگ شد..
گیتی
00دمت گرررررررررم گل کاشتی امیدواریم رمان های بیشتر با همین کیفیت و جذذذااااب یا حتی بیشتر از شما ببینیم عزیزم
۱ هفته پیشگیتی
00بیییییییی نهایت عالیییییییی بود واقعأ واقعأ عاااالیییییی بود من که خیییلی دوست داشتم واقعأ خداااا قوت نویسنده محترم ۲۰ بود👌👏👏👏👏👏👏👏
۱ هفته پیشابوالفضل
00بسیار جالب بود
۲ هفته پیش..
00عالی بود من خیلی دوسش داشتم ممنونننننننن
۴ هفته پیشپروین
۶۵ ساله 00بالاترین امتیاز
۴ هفته پیشنازنین مریم
۱۴ ساله 00با اینکه 96 تا رمان داخل این برنامه خوندم این یکی خیلی جالب بود یکی از بهترین رمان هاست موفق باشی
۲ ماه پیشرز
۲۰ ساله 00خوب بود
۲ ماه پیشآنه شرلی
۸۵ ساله 00خوب بود !
۲ ماه پیشزهرا
۳۳ ساله 00خوب بود برای اونایی که تازه شروع کردن خوبه ولی یه چیزیش خیلی مسخره بود مریم پرستار بود بعد رفت کارگری میکرد خونه اینو اون اینش خیلی مسخره بود لطفاً به شعور آدم ,,,,,,,,,,,,,,,,
۳ ماه پیشMahya
00خیلی عالی بود پیشنهاد میکنم بخونید :)
۴ ماه پیشدلارام
۱۵ ساله 00فوق العاده بوووووو د من واقعا لذت بردم دم نویسنده گرم من معمولا نظر نمیدم ولی درباره ی این رمان واقعا حیف بود نظر ندم
۴ ماه پیشآی نور علیزاده
۱۶ ساله 00بهترین رمانی که خوندم عالی بود ای کاش جلد سوم هم بزارین😍
۵ ماه پیشزهرا
۱۶ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
فاطمه پیری
۵۲ ساله 00عالی است رمان شماجلدرمان جلد سوم احساس من میخوام
۵ ماه پیش
ریحآنه
00اونقدر که ازش تعریف کرده بودن خوب نبود. باگ های زیادی ام داشت که تو بحرش نمیریم ولی یکی از ایراداش به نظرم حرفای عاشقانشون بود، اصلا به سن آریا نمیومد اون مدل حرف زدن..