
رمان فرشته ی من
- به قلم فرشته تات شهدوست
- ⏱️۱۱ ساعت و ۵۴ دقیقه
- 117.7K 👁
- 689 ❤️
- 423 💬
رمان درباره ی دختری به اسم فرشته است که خانواده اش میخوان اونو به اجبار و به خاطر پول و به اصرار نامادریش بدن به یه پیرمرده پولدار در حالی که فرشته ۲۰ سالش بیشتر نیست. شب عروسیش قبل از عقد به کمک دوستش از خونه فرار می کنه و اینجوری مسیر زندگیش تغییر می کنه….
چشمام از تعجب گرد شد...تو دلم گفتم:ببخشید از شما اجازه نگرفتم تا از اتاقم بیام بیرون یه وقت مزاحم کار
شریفتون نشم...چه پررو بودااااااااا...اگه مردی دستتو بردار تا حالیت کنم...
دست وپا زدم که ولم کنه ولی محکمتر منو گرفت و گفت:انقدر وول نخور بچه...
بعد یه دستمال از تو جیبش در اورد وگرفت جلوی دماغم...
اروم اروم چشمام بسته شد و...دیگه چیزی نفهمیدم.
*******
اروم لای چشمامو باز کردم...شراره داشت تکونم می داد و صدام می کرد..
-فرشته...فرشته بلند شو چرا اینجا خوابیدی؟
گنگ و خواب الود نگاهش کردم و بعد سرمو چرخوندم و اطرافمو نگاه کردم..روی مبل توی پذیرایی بودم..من
اینجا چه کار می کنم؟من که....
با ترس رو به شراره گفتم:کوش؟کجاست؟کجا رفت؟
شراره با تعجب نگام کرد وگفت:چی میگی دختر؟کی کجاست؟
-همون..دزده...دیشب اینجا بود..کجا رفت؟
شراره با مسخرگی نگام کرد وگفت:توهم زدی دختر...پاشو برو یه اب یه دست و صورتت بزن شاید حالت اومد
سرجاش...
بعد غرغرکنان از کنارم بلند شد ورفت تو اشپزخونه..
من هم مات و مبهوت داشتم به این فکر می کردم که اون یارو چی شد؟کجا رفت؟اصلا کی بود؟!....مطمئن بودم
هیچ کدوم از اتفاقای دیشب توهم نبوده.. می دونستم تمومش واقعیت داشته...
یعنی واقعا دزد بود؟پس تو اشپزخونه چکار می کرد؟
گیج شده بودم ... بازم خوبه بلایی سرم نیاورد..جای شکرش باقی بود...
ادامه دارد...
امروز چهارشنبه بود و قرار بود مهمون بابا فرداشب برای شام بیاد خونمون...
به کل اون دزد و اون شب رو فراموش کرده بودم ودیگه بهش فکر نمی کردم.
شراره هنوز بهم نگفته بود که مهمونمون کیه..من هم ازش چیزی نپرسیده بودم درسته کنجکاو شده بودم ولی
غرورم اجازه نمی داد چیزی ازش بپرسم اصلا به من چه که کی قراره بیاد؟
روز پنجشنبه هر چی کار بود شراره ریخت روی سرم از اونجایی که اشپزیم بیست بود مجبورم کرد تمومه
غذاهای اون شب رو خودم به تنهایی بپزم که تعدادش به 5 نوع می رسید...با این وجود باید تعدادشون زیاد باشه
چون اگر 1 نفر باشه که این همه غذا براش زیاده...گرچه از شناختی که روی شراره داشتم می دونستم واسه
خودشیرینی هم شده 100 نوع غذا سفارش میده اونم واسه یه نفر..همیشه ازاینکه یکی ازش تعریف بکنه خوشش
می اومد...
بعد از درست کردن غذاها خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی هم کردم ..خونه از تمیزی برق
می زد...شراره هم رفته بود سر کار خودش ساعت 10 وقت ارایشگاه داشت بعد هم انتخاب لباس و کلا به خودش
بیشتر می رسید تا به خونه...این وسط من بودم که نقش خدمتکاره بی جیره و مواجب رو بازی می کردم.
وقتی کارام تموم شد شراره اومد توی اشپزخونه و یه نگاه به اطرافش وغذاها انداخت و بدون اینکه یه دستت درد
نکنه یا خسته نباشید ناقابل بگه فقط سرشو تکون داد و گفت:برو یه دوش بگیر یه لباس ابرومند هم بپوش..
نمی خوام ابرومون جلوی مهمونمون بره..زودباش...
بدون اینکه نگاش کنم از اشپزخونه رفتم بیرون..زنیکه انگار داره با زیردستش حرف می زنه...تو هم نمی گفتی
من قصد نداشتم مثله خدمتکارا لباس بپوشم.
رفتم توی اتاقم و یه دوش کوچیک گرفتم و یه کت و دامن سبز تیره پوشیدم که با رنگ چشمام ست شده بود ارایش
هم نکردم چون نیازی بهش نداشتم.یه شال سبز هم انداختم روی سرم و از اتاق رفتم بیرون..
همیشه دوست داشتم تمیز و مرتب به چشم بیام...اهل تجملات و بریز وبپاش نبودم و همیشه ساده
لباس می پوشیدم...اینجوری بیشتر دوست داشتم.
ساعت 8 بود که زنگ خونه رو زدن...بابام رفت سمت ایفن و دروباز کرد.
رفتم کنار بابا و شراره که جلوی در ایستاده بودن وایسادم ومنتظر شدم...فکر می کردم اینم یکیه مثله بقیه ی
دوستای بابام که امشب خونمون دعوته...
وقتی رسید جلوی در از دیدنش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..اخه دوستای بابام همیشه سنشون به 50 سال می رسید ولی این یه مرد تقریبا 40 ساله و بسیار خوش
پوش واتو کشیده بود...
با بابام دست داد و روبوسی کرد که بابام هم حسابی تحویلش گرفت.
بابا با خوشحالی گفت:سلام پارسا جان...خوش اومدی.
اون مرد که فهمیده بودم اسمش پارساست با خوشرویی ولی پرغرور رو به بابا گفت:ممنونم تهرانی جان...
شراره هم بی رو دروایسی باهاش دست داد و خوش امد گفت اون شب شراره یه کت و دامن ابی تیره پوشیده بود
که ساق پاهای خوش تراششو به خوبی به نمایش گذاشته بود..
پارسا که فهمیده بودم فامیلیش اینه همین که بهم رسید نگاه خاصی بهم انداخت که چیزی ازش نفهمیدم.
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده..ولی من فقط سلام کردم و دستمو جلو نبردم که اونم حسابی دماغش سوخت و
دستشو جمع کرد...
رو به بابا گفت:دختر خانمته؟
بابا هم لبخند زد وگفت:درسته...فرشته عزیزه باباست...
تقریبا داشتم از تعجب پس می افتادم من عزیزه بابام بودم و خودم ازش بی خبر بودم؟
zahra
10رمانش عااالی بود پیشنهاد میکنم بخونیدش ولی باگ زیاد داشت و جاهای خاصش رو بیان نکرد
۱ هفته پیشنفس
01باگ زیاد داشت داستانش تکراری بود ولی خب خوندم دیگه
۱ هفته پیشکرشمه
00نویسنده عزیز ممنونم بابت این رمان و قلم عالیت.انشالله همیشه موفق باشی
۲ هفته پیشمریم
00من قبلا این رمانووووو خوندم بی نظیرهههههه محشرهههههه
۲ هفته پیشرقیه
00عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دمتون گرم
۱ ماه پیشhosna
00بینهایت زیبا و جذاب بود و قلم خیلی خوبی داشت، پیشنهاد میکنم که حتمابخونید
۴ ماه پیشزهرا
00هومن وپرهام عالی بودن هرکدوم ولی دوست دارم بدونم پرهام با فرشته ازدواج می کنه عاشق شخصیت هاشونم
۲ ماه پیشزهرا
00عالی بود فقط رمان نصفه اومداخرش رو دوست دارم بخونم ممنونم
۲ ماه پیشزهرا
00رمان قشنگی بود فقط اگه بشه آخرش روهم بزارید ببینیم به کجا رسید ممنونم
۲ ماه پیشAsal
00قشنگ بود. و یجورایی جذبش میشی🫠
۳ ماه پیش...
00من نمی خوام تا تهش رو بخونم میشه بگید با کدوم اوکی میشه پرهام یا هومن چون هی میگه از هومن خیلی خوشم اومده
۳ ماه پیش..
20با پرهام اوکی میشه
۳ ماه پیش...
11تشکر که گفتین
۳ ماه پیشحدیث
00خیلییی رمان خوبی بود و ممنونم از نویسنده
۳ ماه پیشنَوا
30واقعا رمان قشنگی بود 💕دست نویسنده اش درد نکنه🙃🩷از شخصیت فرشته و پرهام خیلی خوشم اومد❣️همینطور هومن✨واقعا قشنگ بود🧸😻
۳ ماه پیشAysal
30من تا حالا رمانای زیادی خوندم ولی هیچ کدومشون مثل رمان فرشته من بی نظیر نبوده"شخصیت فرشته و پرهام رو خیلی دوست دارم و بخش رفتن فرشته به خونه خانم بزرگ ب نظرم با توجه به همه زوایا و نکات ریز کاملا تمیز نوشته شده.پیشنهادم اینه حتمن همتون بخونید♡
۳ ماه پیشفاطمه
30واقعا رمان بسیار زیبا و جذابی بود اصلا قابل پیش بینی نبود و همین جذاب ترش می کرد خسته نباشید نویسنده گرامی
۴ ماه پیش
-
رمان همسایه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی
-
نطفه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
نژلا فرشته ای با چشمان زیبا ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #واقعی
-
سوگلی سال های پیری ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #واقعی
الی?
10واقعااااا عالیهه خیلیییی دوستتتت داشتم این رمان رو💖واقعااا جا داره که بگم تاحالا تو عمرم رمان به این قشنگی نخونم من که خورم به شخصه عاشقششششش شدم🍃حتمااااا بخونید😍😍😍😍