رمان میراث طوفان به قلم زهرا بایندر
اکنون پس از ده سال آرامش به محفل بازگشته است. اما گذشته همچنان خیال دست کشیدن از گریبان آیسو را ندارد. اشتباهات مرگبار آندیا و رامونا بر سر او آوار میشوند. اینبار قربانی اصلی این انتقام عظیم پروشای نازپرورده ولی عاشق است. گویا رد پای کینه و عداوتی کهنه، دوباره در تقدیر آیسو دیده خواهد شد...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۲ ساعت و ۵۶ دقیقه
و میدانست روزی میرسد که نفس کشیدن در هوای آن هم برایش گران تمام میشود...
_برادر؟ اومدی؟ دیگه داشتم نگران میشدم...
تنها دست سالم آیسو به هوا بلند شده بود و مردمک چشمانش از دلتنگی آزاردهندهای برق میزدند.
چشمان نیلگون روی قدمهای مردی قفل شد که چگونه و با چه سرعتی برای رسیدن به آیسو تند حرکت میکردند و سپس به آرامی نگاهش را بالا کشید.
پرهام بی هیچ درنگی، بدون اینکه جز زن مقابلش کس دیگری را ببیند، او را در آغوش کشید و نفس سنگینش را رها کرد.
درست مانند ماهی که از دریای خود دور بوده و حالا دوباره به دامن آرام آن بازگردانده شده است.
جوری آیسو را میان بازوانش حبس کرده و عطر تن او را میبویید که حسادت با سرعت هر چه تمامتر در رگ و پی نیلگون مینشست و او را از خود متنفر میساخت.
قلبش در سینه بیتاب شده بود و نگاهش میان آبشار موهای آیسو کند و کاو میکرد...
برای یافتن چهرهی محبوبش...
برای دیدن آن چشمانی که برای خودشان دریایی بودند...
آن دو گویی که نفرینشان به جان نیلگون نشست و درگیرش کرد...
آن دو آسمان خاکستری...
بالاخره انتظارش به سر آمد و پرهام رضایت داد تن آیسو را از خود جدا کند.
اما باز هم دل بیقرار نیلگون با دیدن آن چشمان آسمانی آرام نگرفت.
چرا که پرهام همچنان خیال نداست به غیر از آیسو کس دیگری را ببیند.
طوری با نگرانی و اخمی مردانه در صورت آیسو نگاه میکرد که حتی طوفان و سیل هم نمیتوانست آن ارتباط چشمی را قطع کند.
دستش را بالا آورده و گونهی او را با دقت و احتیاط نوازش میکرد.
انگار که آن صورت شئ ظریف و شکنندهی ارزشمندی است و با کوچکترین فشاری امکان دارد آسیب ببیند.
اما با همین ملایمتی که در رفتار نشان میداد، نوعی غیرت و حریص بودن نیز در نگاهش موج میزد.
همانی که نشان میداد آن زن چه اهمیت و جایگاهی در زندگیاش دارد...
و حکم میداد نگاه هر درندهای که به سوی آهویش کشیده شود را تکه پاره خواهد کرد...
آیسو تنها بت مورد پرستش پرهام بود.
و نیلگون هم به خوبی این موضوع را میدانست.
ولی قلبش آن طور که باید و شاید اجازهی پذیرفتن آن را به خود نمیداد...
_حالت خوبه؟ صدمه که ندیدی؟ مطمئن باشم چیزی رو ازم مخفی نکردی؟
آیسو در مقابل لحن پر غرور اما نگران پرهام با اطمینان پلک روی هم گذاشت و روی نوک پاهایش بلند شد.
با همان یک دست سر او را گرفت و خم کرد.
لبهایش را به پیشانی او چسباند و کوتاه اما پر احساس بوسید.
از شدت اخمهای پرهام کم شد، ولی کاملا از بین نرفت.
او را به سمت خود کشید و سرش را به سینهاش چسباند.
همیشه اینطور زورگو و مالکانه رفتار میکرد.
بر خلاف آرشاوین که علاقهاش آرامشبخش، دلنشین و ملایم بود...
مانند نسیمی بهاری که موهای آشفته در باد زنی را نوازش میکرد...
آرشاوین مانند او طوفان نبود!
_گاهی... حس میکنم مادر... پرهام رو بیشتر از پدرم دوست داره.
نیلگون این جملهی بریده بریده را با صدایی مرتعش و بیجان ادا کرد.
روحا شنید، اما مانند بقیه همچنان پرهام و آیسو را تماشا میکرد.
دیگر به این وابستگی بیش از حد این دو خواهر و برادر به هم، عادت کرده بودند.
همه این حجم از احساس و علاقهی نهفته در قلبهای آنها را میستودند.
_عشق که فقط مختص دو جنس مخالف و غریبه نیست... تنها برای پیوند ازدواج و تشکیل خانواده عاشق نمیشن که... عشق میتونه گاهی اونقدر زیبا و دست نیافتنی باشه که دو آدم رو از یک رگ و خون به هم وابسته کنه. مثل عشق به پدر... به مادر... الماس و پرهام از اون دسته عاشقان... عشق خواهر و برادری رو میتونی تو وجود این دو نفر لمس و درک کنی.
روحا بدون چشم برداشتن از آن دو، با لحن خاص و معناداری این حرفها را برای نیلگون به زبان جاری میکرد.
نیلگون پریشانی خود را فراموش کرده و حیران به دهان او چشم دوخته بود.
روحا بالاخره نگاه از مقابلش کَند و به سمت او برگشت.
لبخند کجی گوشهی لبش خودنمایی میکرد.
_پرهام برای رسیدن به خواهرش کم عذاب نکشید. از اون طرف بانو الماس چه خواسته و چه ناخواسته تو این راه جونش رو هم فدای عشق نشات گرفته از خون مشترکشون کرد. تو زیباتر از این عشق میتونی پیدا کنی؟
لبهای نیلگون به داخل کشیده شدند.
با رنج فراوان آنها را تر کرد و آب دهانش را پر سر و صدا از گلو به پایین فرستاد.
یعنی از عشق او نیز زیباتر بود...؟
روحا ابرویی بالا انداخت و از حال دگرگون شدهی او پوفی کشید.
عادی گفت:
_اما خب... این وسط پای مرد دیگهای هم در میونه که شریک پرهام تو محبتهای مادرته... و اونم کسی نیست جز پدرت آرشاوین. فکر نکنم بتونیم به همین راحتیها نادیدهاش بگیریم. یادت باشه دست چپ بانو الماس که به این روز افتاده تاوان عشقش به همون مرده، بچههای اون مرد رو تو دامنش پرورش داده و عهد کرده که تا ابد در کنار پدر بچههاش زندگی کنه. بانو اگر لازم باشه به راحتی میتونه فدای هر دو مرد بشه!
نیلگون با جملهی آخر او بر خود لرزید.
نمیدانست چرا...
اما در سوسوی نگاه روحا انگیزهای تاریک را دید که به شور و هیجانش هنگام گفتن این جمله میافزود.
روحا چشمکی به او زد و بدون اطلاع قبلی عقب گرد کرد که برود.
اما لحظهی آخر نگاهی به پرهام انداخت و با لحنی که سعی میکرد دلخور و رنجیده نشانش دهد گفت:
_عمو جان... به گمونم شما یه معذرت خواهی به من بدهکارین!
دیگر تعلل نکرد و با قدمهای بیتفاوتی که برمیداشت تالار را ترک نمود.
فاطمه گلی
۳۳ ساله 00عالی بود ارزش خوندن چندین بار داره احسنت به نویسنده
۹ ماه پیشسهیل
۲۷ ساله 10عااااالی بود عاااالی..به جرات میتونم بگم بهترین رمان تخیلی بود که خوندم..دستت مریزاد نویسنده قلمت فوق العاده قوی بود..موفق باشی..همه چی بجا و خیلی عادلانه نه آبکی بود نه خیلی افراطی..حتماااا بخونیدش
۱ سال پیشالهه
00اینقدر از خوندن این رمان زیبا وجذاب لذت بردم که تا پایانش حاضر نشدم گوشی رو کنار بزارم وبین خوندن وقفه ایجاد کنم .دستمریزاد نویسنده عزیز خسته نباشی
۱ سال پیشباران
۲۰ ساله 30چرا دیگ رمان تخیلی نمیزارید رمان جدید دیگ تازگی خیلی کم میزارید لطفاااا بیشتر رمان بزارید هربارچک میکنم رمان جدیدی نیست.
۱ سال پیشSarin
10عالی!! به نویسنده خسته نباشید میگم واقعا قلمتون زیبا ست .... من بیشتر احساسات نیلگون رو حس میکردم غم و اندوهش رو..... تنهاییش رو.... و عشق نافرجامش رو....
۱ سال پیشSadra sardar
10خیلی عالی بود آخرش بغضم گرفت ولی من همش احساس میکردم واقعیه نه تخیلی یعنی من باور دارم اینجور چیزارو
۲ سال پیشsaba
۳۰ ساله 00عالی حتما بخونید
۲ سال پیشمه آرا
00ادامه اش چی؟ فصل بعد نداره؟
۲ سال پیششری
۲۰ ساله 30واقعاً عالی هرچی بگم کم بود بعد از یه مدت رمان های آبکی یه رمان که ارزشش رو داشت پیدا کردن ، ولی کاش داستان دیار خوب پیش می رفت نیلگون حتی بهش فرصت نداد
۲ سال پیشبهشتی
۳۶ ساله 10خوب بود
۳ سال پیشالی
۲۰ ساله 01فصل سوم هم داره؟
۳ سال پیشمحیا
۱۶ ساله 40این رمان جلد دوم رمان ماه خاموش هست لطفا جلد اولش رو هم بذارید
۳ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 10عالی بود بهترین رمانی که خوندم مهفوم خیلی داشت بنظر من و آخرش واقعن خیلی غم انگیز بود جوری که اشکم رو بیرون آورد بنظر من این فوق العاده ترین رومان تخیلی بود که من میتونستم بخونم
۳ سال پیشآریانا
۲۰ ساله 10عالیه ولی چرا کامل نیست
۳ سال پیش
زهره
00داستان بسیار جالب وزیبا بود وخوندش لذت بخش من پایان غم انگیزو دوست ندارم همیشه اول آخرش و میخونم ولی این رمان ا نقدر جذاب بود که حاضر شدم با گریه تمومش کنم ممنون