رمان مستی برای شراب گران قیمت به قلم راز.س
داستان ما درباره ی یه خانوم وکیله که به خاطر منافعش تصمیم میگیره یه شوهر پولدار تور کنه…
ولی بعدا می فهمه که این اقای شوهر هم به خاطر منافع خودش تن به این ازدواج داده و حالا حاضر به جدایی نیست…
هیچ کدوم از ادمای این قصه عاشق نیستن… یا نه عاشقن… بی اندازه عاشقن… عاشق خودشون…
حالا به نظرتون داستان این دو تا ادم مغرور و خودخواه زیر یه سقف به کجا می رسه…؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴ دقیقه
گوشش و گرفتم و در حالي که مي کشيدم گفتم : هوي جوجه اونا پدر و مادرتن...در ضمن خيلي هم دوست دارن.
-:ابجي خانم اينجا دهات نيستا...هي هوي مي کني...من تا بيام اين و به تو بفهمونم پير شدم.
کانال و عوض کردم و گفتم : فعلا خفه شو ميي خوام فيلم ببينم.
از پشت ميز بلند شدم و به طرف پنجره قدي رفتم.به شيشه تکيه دادم و به دفترم خيره شدم.دفتري که براي به دست اوردنش اين بدهي کلون به بار اومد.اتاقم بزرگ و به شکل مربع بود...در ورودي به شکل چرمي که دکمه هاي بزرگي روش بود تزئين شده بود و وسط اتاق هم يه سرويس به رنگ در چيده بودم.روي ميز يه گلدون کرمي بزرگ بود پر از گلهاي رز قرمز...سمت چپ در ورودي يه کتابخونه گذاشته بودم که تمام کتاباي دانشگاهي و حقوقيم و توي اون جا داده بودم.
دو سه تا کمدم از کنار هم رو به روي همون گذاشته بوديم که توش پرونده هاي موکلام و توش جمع مي کردم...
در کل عاشق دفترم بوودم.شيک و مدرن...به نظر خودمم بخاطر همين دفتر شيک موکلاي خوبي نصيبم مي شد.
به طرف پنجره برگشتم و به خيابون زير پام چشم دوختم...يه خيابون بزرگ و پر رفت وامد يکي از بهترين خيابوناي تهران...
يه مرسدس بنز اون طرف خيابون توقف کرد.دقيق تر شدم...
همون پسر راننده از ماشين پياده شد.
در همين زمان در عقب هم باز شد و فوکول کراواتي با کت و شلوار براق و گرون قيمتش پياده شد...کت و شلوار مشکيش از همين جا هم برق مي زد...چه برسه از نزديک.
پسر راننده دوباره توي ماشين نشست و اون به طرف دفترم به راه افتاد.
لبخندي تلخ بر لب اوردم.نگاهم همينطور روي راننده ي اون ثابت مونده بود.همين ماشين اقاي کيان مهر بزرگ براي بدهي بزگ من کافي بود فقط لازم بود اين و بده به من ...
کيان مهر ؟ چرا همچين فکري کردم؟
زنگ تلفن روي ميز به صدا در اومد.روي صندلي نشستم و تلفن و برداشتم.صداي مهسا بلند شد : خانم سپهري اقاي کيان مهر تشريف اوردن.
-:بله.راهنماييشون کنين.
تلفن و گذاشتم و دستي به شال زرشکيم کشيدم.بلند شدم و مانتوم و مرتب کردم ... صاف روي صندلي نشستم.
چند ضربه به در خورد با گفتن بفرماييد در باز شد.جناب کيان مهر خيلي اروم و مرتب قدم توي اتاقم گذاشتن.
کت و شلوارش مشکي نبود بلکه سرمه اي بود.عجب اشتباهي کرده بودم.
سلام کرد.بلند شدم و بعد از احوالپرسي دعوت به نشستن کردم.
به طرف يکي از مبلا رفت و خيلي شيک روي اون نشست.به طرفش رفتم و رو به روش نشستم.
نگاهش و بهم دوخت...موهاي سياهش و به سمت عقب شونه زده بود...قيافه اش به نظرم اصلا قابل تحمل نبود...نمي دونم اين دختره براي چي اين همه چسبيده بود بهش و دست از سرش بر نمي داشت....
من که فکر مي کردم يه بچه سوسول مامانيه...نگاهي به کراوات سرمه ايش انداختم.مثل هميشه...صاف و بدون کوچکترين چين...
فکر کنم هر روز صبح مامانش اين کراواتش و گره مي زنه و اين از ترس اينکه يه وقت ان گره يکم شلتر بشه و نتونه درست ببنده .
از افکار خودم خندم گرفت.زبونم و به دندون گرفتم .
گفت : حالتون چطوره ؟
-:ممنونم.
-:اومدم اينجا تا بدونم اوضاع پرونده چطور پيش ميره ؟
-:دادگاه بعدي اخرين دادگاه خواهد بود ... من خيلي تلاش کردم اين ماجراها پخش نشه.
-:بله.من همچنان سپاسگذار اين لطف شما خواهم بود.
چند ضربه به در خورد و اقا صادق با دو فنجان قهوه وارد شد.
فنجان قهوه رو روي ميز گذاشت...عادت داشت هميشه قهوه تلخ بخوره ... اولين باري که اومد اين و از اقا صادق خواست و از اون پس هر وقت مياد اينجا اقا صادق براش قهوه مخصوص اماده مي کنه.نمي دونم چيکار کرده اقا صادق اين همه بهش محبت مي کنه...پيرمردي که با هر کسي راه نمياد...لبخندي به روي اقاصادق پاشيد و گفت : دستتون درد نکنه.من هميشه مزاحمتون ميشم.
-:نه.اختيار داري پسرم.
بااجازه اي گفت و از اتاق بيرون رفت.
سربلند کردم تا نگاهش کنم که نگاهمون در هم گره خورد با اون چشاي گندش خيره شده بود بهم.دلم مي خواست زبونم و در بيارم واسش اما مطابق اصول يه دختر با ادب ايراني نگاهم و دزديدم و فنجان و از روي ميز برداشتم.
پسره عوضي ، کاش مي تونستم اون چشاش و از کاسه در بيارم.من اين چند روزه چرا اينقدر ه*و*س اينکار به سرم مي زنه ؟
گفت : واسه جلسه بعد دادگاه چي اماده کردين ؟
فنجان و روي ميز گذاشتم در حالي که سعي مي کردم نگاهم به صورتش نيفته گفتم : من تحقيقات وسيعي انجام دادم.نتايج ازمايش دستکاري شده اگه ما بتونيم کسي که باهاش همکاري کرده رو پيدا کنيم يا بتونيم دوباره ازش ازمايش بگيريم مي تونيم ثابت کنيم شما بي گ*ن*ا*هين.
فنجانش و به دست گرفت و گفت : اميدوارم اين پرونده زودتر تموم بشه.هيچ دلم نمي خواد بيشتر از اين ادامه پيدا کنه.
دلم مي خواست بگم پسره ي عوضي وقتي داشتي کيف و حالت و مي کردي بايد فکر اين روزم مي کردي اما بازم به خاطر شرايط خفه خون گرفتم و گفتم : من تمام تلاشم و مي کنم.
دست توي جيب کتش برد و يه پاکت سفيد با گلهاي سبز ببيرون اورد و روي ميز گذاشت.
-:شما خيلي به من لطف مي کنين خانم سپهري.با اجازه.
با گفتن اين حرف بلند شد و بعد از کمي تشکر تا دم در خروجي بد رقش کردم.از اتاق که بيرون رفت در و بستم و به طرف ميز هجوم بردم.
پاکت و برداشتم.نگاهي به موجوديه داخل پاکت انداختم.اخه پسر خوب کار من با يکي دو ميليون که راه نمي افته.
کلافه روي مبل ولو شدم.
فقط 6روز ديگه مونده بود.بايد مي نشستم و منتظر زندان رفتن مي شدم.
مهسا ليوان ابي پر از چايش رو ميان دستهاش گرفت و گفت : تنها راه حلي که مي مونه
با سرعت از جا پريدم : چي ؟
مهسا سرفه اي کرد و خيلي اروم به طرف ميزش به راه افتاد.چپ چپ نگاهش مي کردم.
به ميز که رسيد خود رو بالا کشيد و روي ميز نشست و در همان حال گفت : شوهر کني...
کلافه خودم و روي مبل انداختم : مهسا خوبي ؟ تو اين هيري ويري شوهر مي خوام چيکار...
-:خره منظورم شوهر پولداره.
-:شوهر پولدار ؟
-:اره..ببين تو الان جز اينکه با يه مردي ازدواج کني که پولش از پارو بالا ميره راه حل ديگه اي نداري...
-:تو شيش روز شوهر پولدار از کجا گير بيارم ؟
-:گشتن لازم نيست.همينجا دم دستته.
-:کو ؟ ميشه اين ادم پولدار و به منم معرفي کني !
-:چشات و بيشتر باز کن مي بيني.
چشام و در حالي که سعي مي کردم بيش از اندازه باز کنم گفتم : کو ؟ من نمي بينم.
سارا
00این همه وقت گذاشتیم،اخرش رمان بد تمام شد نویسنده قلم خوبی داشت اما اخرش رو بی حوصله تمام کرد
۲ ماه پیشلیا
۱۷ ساله 00لطفاً فصل دوم این رمان را بنویسین
۲ ماه پیشمنیره
۳۲ ساله 00بد نبود ولی آخرش خوب جمع نشد
۳ ماه پیشAniya
01منکه خوشم نیومدخیلی ضعیف بود😕
۳ ماه پیشعارفه صفری تبار
۱۳ ساله 00بدک نبود
۴ ماه پیشSana
10رمان خوبی بود آخرشم خودمون باید حدس میزدیم ک واضحه بازم ب هم برگشتن😂🙏🏻
۴ ماه پیشدختری منتظر عشقش
۱۳ ساله 10عالی بود ولی اخرش ادمو سر در گم میکرد
۴ ماه پیشنگار
۱۷ ساله 00آخرش اصن معنی نداشت
۴ ماه پیشنازنین
00بعضی جا هاش ایراد داشت وقتی رز بدنیا امد ایلیا باید ده سالش بود ولی گفت ۲ یا۳ سالش بود به این نکات دقت کنین رمان با همین نکات ریز و درشت قشنگ میشه ولی رمان بدی نبود خوب بودش
۵ ماه پیشلیلی
۴۲ ساله 00بد نبود آخرش خیلیبد تموم شد انگار نصف رمان نبود
۶ ماه پیشZaHRA
۲۲ ساله 00خوب بودش ولی خیلی آخراش خلاصه تمام شدش
۶ ماه پیشازیتا
۵۵ ساله 00خوب بود
۶ ماه پیشارام
00خوب بود اما ضعف داست مثلا اخرش بد تمام شد در صورتی میتونست نویسنده اش بهتر تمامش کنه
۸ ماه پیشEli
۳۵ ساله 00قلم نویسنده بچگانه و تقریبا چرت بود یه کم اواخر داستان بهتر شد ولی در کل رمان قوی و پر محتوا نبود نه آموزنده بود نه عاشقانه داشت خوشم نیومد
۹ ماه پیش
،،،
۰ ساله 00به نظرم نویسنده می تونست آخرش و خیلی قشنگ تر تموم کنه خیلی بی معنی تموم شدش اصلا انگار داستان ته نداشت