
رمان کابوس افعی جلد اول (پیشگویی در رویا)
- به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
- ⏱️۱۵ ساعت و ۱۹ دقیقه ۱۲ ثانیه
- 1.1K 👁
- 17 ❤️
- 6 💬
در سرزمین حومورا که نیمی از ساکنین آن را اژدهایان تشکیل میدهند پرنسسی از تبار بریل در قصر طلایی خود زندگی میکند. به گمان خیلیها تصور میشود او نالایق است اما حقیقت چیز دیگریست. او یک کابوس است و چیزی نمیگذرد تا به همه ثابت میشود. مار در دل اژدهایان میروید و به کابوسشهایشان جان دیگری میبخشد. خشک سالی همه جا را فرا میگیرد و اکنون داستان شروع خواهد شد.
ملکه نیم نگاهی به او انداخت، دختری که مونیکا او را برای آموزش به قصر آورده و قرار بود جانشین او باشد. گویا خواهرزادهاش است که از نژاد پایین رتبهتر بریل و دورگه بود. ملکه کلافه دستی بر موهای بهم پیچیده شدهاش کشید و خسته پاسخ داد:
- موهام رو باز کن، می خوام استراحت کنم.
مینا سریع چشمی گفته و به سوی ملکه قدم برداشت. آرام کنارش ایستاد و با دستهایی ظریف، شروع به باز کردن گیرههای تاج طلایی و جواهرنشان ملکه کرد. دقایقی طول کشید تا بتواند آن همه گیره چسبیده به موهای سرورش را باز کند. با برداشتن آن تاج سنگین و مجلل، ملکه لبخندی زد و آرام موهایش را درحالی که در پشتش تاب میخوردند، به چپ و راست تکان داد تا کمی هوا بخورند.
مینا تاج را با دو دستش گرفت و آهسته و با دقت بسیار زیاد آن را به طرف جای خودش برد، تاج واقعاً سنگین است و مینا برای اولینبار بود که به یک شیء سلطنتی دست میزد، برای همین برایش بسیار جذاب و البته خطرناک بود. زیرا یک اشتباه کوچک، جانش را میگیرد.
با دقت و به نرمی، تاج را روی پایهای طلایی که رویش را مخمل قرمزی پوشانده بود، نهاد و به طرف ملکه بازگشت. تعظیم کرد و با استرس ناشی از گرفتن تاج، گفت:
- ملکه من، امر دیگهای ندارین؟
ملکه درحالی که روی تخت بزرگش دراز میکشید و لحاف طلایی و مشکینش را کنار میزد تا جواهرات کار شده رویش بر داخل بدنش فرو نرود، بی حوصله پاسخ داد:
- میتونی بری.
مینا با دستور ملکه به سرعت چشمی گفت و عقب- عقب، درحالی که تعظیم کرده بود مرخص شد. با بیرون رفتنش دو درب بزرگ طلایی آرام باز و بسته شدند و باری دیگر سکوت اتاق برهم خورد. با بسته شدن دربها، ملکه سریع از جایش بلند شده و به طرف کمد طلایی و سیاهش رفت. درب آن را به سرعت گشود و نگاهی اجمالی به لباسهای سلطنتی انداخت. نه آنها برای هدف الآنش مناسب نیستند. مجدد به دنبال لباس مناسب گشت که با دیدن یک لباس ساده و غیر اشرافی در انتهای کمد، لبخندی زده و لباسش را به سرعت، تعویض کرد. البته تعویض آن لباس تنگ با آن دامن بزرگتر از خودش به تنهایی و در نبود مونیکا به شدت سخت بود! اما نمیتوانست به شخص دیگری دستور بدهد. زیرا آنها در مقامی نبودند که به حریم شخصی ملکه وارد شوند.
با تعویض لباس بدان آنکه لباس قبلیاش را داخل کمد بگذارد، همانجا روی زمین رهایش کرده و به طرف کمد شنلهایش رفت، او در حالت عادی از بینظمی متنفر بود اما اکنون وقت تنگ است، باید برای دختر خود کاری انجام بدهد، چراکه او هنوز هم قبل از آنکه ملکه یک کشور باشد، یک مادر بود.
با پوشیدن شنل توسی رنگ، بر روی لباس ساده و رعیتی آبی و سورمهای، به طرف پنجره رفت. ماسک سادهای را از کنار کمد کوچک پنجره برداشت و آن را بر روی دو چشم مشکینش نهاد تا کسی او را نشناسد. با تکمیل شدن تغییر چهره مورد نظر، سریع پنجره بزرگ مستطیل شکل و زیبای اتاقش را گشود. با کمی تلاش روی لبه پنجره ایستاد. ارتفاع بیش از ششصد هزار پا است اما او گویی اصلاً برایش اهمیتی ندارد. با آرامش تمام خود را از برج به پایین پرت کرد و لحظهای بعد به اژدهایی قرمز، با بالهایی بلند تبدیل شده و بر فراز آسمان به پرواز در آمد.
همراهش حرکت کردم تا نظارهگر آن باشم که به کجا میرود. او به سرعت در پایین قصر فرود آمد و در جنگل کناری قصر باز به جسم خود بازگشت. مرموز به اطراف نگاهی انداخت تا کسی او را نشناسد. پس از اطمینان حاصل کردن از نبود کسی، نفس عمیقی کشید.
با قدمهای کوچک اما تند از جنگل بیرون آمد و به شهر جلوی خود خیره شد. شهری که پایتخت پادشاهی کشورش آزتلان بود. شهر آزتلان بسیار زیباست مردمش در دشت بزرگی که جلوی قصر قرار دارد زندگی میکنند، مردم از تمام کشورها به آزتلان میآیند و پارچههای نفیس پوستین اژدها را که به پارچههای سلطنتی معروف هستند، خریداری میکنند تا برای پادشاههای خود هدیه ببرند.
ملکه آرام درون شلوغی و جمعیت زیاد مردم آمد. با لبخند پای به داخل مسیر سنگ فرش شده شهر گذاشت و به اطراف نگاه کرد. درختهای اقاقیا به زیبایی دو طرف مسیر را آراسته و همچون چتری در بالای مسیر شکل گرفته بودند.
بوی دلپذیر گلهای اقاقیا، ملکه را مجبور به کشیدن نفسهای عمیقی میکرد تا بتواند نهایت استفاده و لذت را از آنها ببرد. چهقدر از بودن در اینجا لذت میبرد، هرچند اکنون وقتی برای هدر دادن ندارد، چشمهایش را لحظهای باز و بسته کرد و به طرف مسیری نامشخص قدم نهاد.
به سرعت از کنار مردم میگذشت و شنلش را بیشتر روی صورتش میکشید تا کسی او را نشناسد. چراکه تمام مردم، ملکه بزرگ و خردمند پادشاهی آزتلان را میشناختند. ملکه همیشه در مراسمهای بزرگ با مردم دیدار میکرد و این اکنون برای او یک ویژگی منفی بود، هرچند برای پرنسس این خصوصیت، خاصیت برعکسی داشت.
چراکه هایدرا هيچگاه در مراسمها حضور نداشت و همیشه در پی گشت و گذار و تفریحات جوانی خودش بود. هرچند که دوستی نداشت اما با لیتلی های سلطنتی، بسیار صمیمی بود و این گویی او را سرگرم و راضی نگه داشته است.
*دفترچه لغات*
نژادهای اژدها به چند دسته تقسیم میشوند که معیار اصلی آنها رنگهای خالص هر نژاد است. (رنگ خالص: قرمز مطلق، آبی مطلق، سفید مطلق، سیاه مطلق...) این نژادها برترین نژادهای اژدهایان، در تمام سرزمین حومورا) هستند که رگ اصیل دارند و خالص هستند. (خالص و اصیل: یعنی از ابتدای خلقت با نژاد دیگری ادغام و ترکیب نشدهاند.) خصوصیت مشترک آنها تبدیل شدن به جسم انسانی و شناسایی نشدن است که بسیار به آن ها کمک میکند. درمیان آنها، سه نژاد، جزو نژادهای اصیل هستند که بخاطر کارهای گذشتگانشان به این درجه رسیدهاند و بسیار مورد احترام قرار گرفته اند.
نژاد بریل (Braille Dragon) : این اژدهایان سلطنتی، به رنگ قرمز خالص و بسیار با شکوه و زیبا هستند. از خصوصیت آنها میتوان به بسیار دانا بودن و توانا بودن آنها اشاره کرد. از قدرتهای اختصاصی این نژاد شعلههای آتش قرمز و نارنجی است که بسیار سوزان و قویترین نوع آتش در حومورا است. این نژاد در پادشاهی آزتلان حکومت میکنند و نسل در نسل به رونق و کشور گشایی آزتلان، کمک کردهاند.
لیتلی (Little): آنها موجوداتی کوچک هستند که تنها به شصت سانتیمتر میرسند. لیتلیها انواع و گونههای مختلفی دارند که هر کدام بسته به منطقهای که در آن زندگی میکنند متفاوت هستند. خصوصیت بارز این گونهها چشمهای بسیار بزرگ و زیبا و بدنی پر از موهای بلند است. آنها بسیار خون گرم و مهربان هستند که ساعتها بازی کردن با آنها، اصلا شما را خسته نخواهد کرد.
پِگاسیس (Pegasis): گونهای از اسب، با دو بال بزرگ و زیبا که میتواند با کوبیدن سُم خود بر روی زمین، چشمهای از آب شیرین و لذیذ ایجاد کند.
نژاد وُرتلِس (Wortless): باید گفت حدود دو چهارم حومورا را این نژاد تشکیل میدهد. تعداد آنها به بیش از دو میلیارد میرسد که در تمام پادشاهیهای تحت حکومت اژدهایان زندگی میکنند. این نژاد خالص نیست و انواع رنگهای زیادی را شامل میشود. به طوری که بعضی از این اژدهایان به رنگ آبی و سبز ترکیبی، یا بنفش و نارنجی هستند که تعداد رنگ ترکیبی این نژاد از دو رنگ تا دویست رنگ متغیر است. به همین دلیل آنها پایینترین نژاد در هرم حومورا هستند. آنها قدرتهای خاصی ندارند و خیلی کم مشاهده میشود جز دو بال و شاخ، آتش درونی داشته باشند.
ملکه با رسیدن به یک ساختمان چوبی هکاکی شده زیبا، جلوی درب آن ایستاد و به ساختمان نگاه کرد، گویی دو طبقه بود و به زیبایی با چوب، طرحهای گل را بر روی آن هک کرده بودند. بالکن کوچکی داشت که نردههای زیبایش محافظ ساکناش بودند تا مبادا از آن ارتفاع بیافتند.
ملکه نفس عمیقی کشید تا آشوب درون دلش را آرام کند، سپس قدمی به جلو نهاد و به درب نزدیک شد. آرام دستاش را بالا آورد و به درب کوبید. هیاهوی اطراف در گوشاش زنگ میزند. آیا خانه است؟ مدتی نگذشت که درب کمی باز شده و چشمی از لابهلای درب به ملکه خیره شد. صدای زخیمی داشت و کمی ترسناک بود.
- فرمایش!
ملکه بدان آنکه شنلش را عقب بکشد، با احتیاط دستش را به زیر دامنش برده و نشانی را از جیب مخفی داخل دامن بیرون آورد. با نشان دادن آن نشان طلایی که طرح اژدهای بریل قرمز در آن دایره کوچکش هک شده بود، مرد سریع در را کامل گشود. جلوی ملکه با دو زانویش روی زمین نشسته و دستهایش را بالا آورد. محکم دو دستش را بر روی قلب خود نهاد و سرش را پایین انداخت. سپس با صدایی که لرزش عجیبی در آن مشهود بود، گفت:
- ملکه!
ملکه اما تعلل نکرد و سریع وارد ساختمان چوبی شد. درب را محکم بست که صدای بلند آن در تمام ساختمان پیچید و سپس اکوی آن به گوش ملکه بازگشت. ملکه رایو به مرد جلویش نگاه کرد. چهقدر پیر شده بود. دستهایش را بر روی شانه مرد نهاد و نرم آن را نوازش کرد. سپس غمگین و دلتنگ گفت:
- برادر، لازم به تعظیم نیست، لطفاٌ از جاتون بلند شین.
برادر ملکه که استیو نام داشت سریع بلند شده و با چشمهایی براق به خواهر بزرگش خیره شد. به طرفش قدمی برداشت و او را محکم در آغوش مردانهاش گرفت، آرام با لحنی دلتنگ در کنار گوشوارههای بلند و زنگولهای ملکه زمرمه کرد:
- دلم برات تنگ شده بود. رایو.
گرمی نفسهایش که به گوش ملکه خورد، احساس خوبی به او داد. ملکه رایو که مدتها بود از فراغ دوری برادرش رنج میکشید، بدان توجه به تشریفات و هویت فعلی خود دستهای لرزانش را دور کمر برادرش حلقه کرده و سر خود را روی سینههای مردانه او نهاد. سپس درحالی که به خاطر عطر خوشبوی برادرش مدام نفسهای عمیقی از روی لذت میکشید، با تردید پاسخ داد:
- مدتها بود که نتونستم به دیدنت بیام. چهقدر عوض شدی استیو. چهقدر گذشته.
استیو با لحن بغضآلود خواهرش، او را از آغوش خود جدا کرد و به چشمهای تیلهای او که به رنگ شب بودند، خیره شد. قلبش محکم به سینهاش میکوبید و بیتابی میکرد، با هیجان پاسخ خواهرش را داد:
- از وقتی دخترت پونزده ساله و به بدن اصلیش تبدیل شد دیگه نیومدی.
ملکه با یادآوری مشکل اصلی و دلیل اینجا بودنش آهی کشید، نگاهش در لحظه مجدد رنگ غم به خود گرفته و صدایش بیشتر از پیش اندوهگین شد.
- برادر، برای همین الآن اینجا هستم. هایدرا، اون...
استیو که از لحن غمگین ملکه نگران شده بود، او را از آغوش خود جدا کرده و دستش را گرفت. ملکه را به طرف میز کوچک سمت چپ خانه راهنمایی کرد، رایو نیز بدان مخالفتی همراهش کشیده شد. با رسیدن به گوشه خانه، رایو با اشاره استیو آرام روی صندلی چوبی قدیمی نشست. استیو نیز سریع به طرف اتاقک کنار قفسههای کتاب رفت، دو لیوان چای از سماور گوشه میز برای خواهرش و خودش ریخته و سریع بازگشت.
او یک مرد کاملاً عادی بود که علاقه زیادی به کتاب خواندن داشت، به قدری که حاضر شده بود از خانواده سلطنتی و خون سلطنتیاش بگذرد تا بتواند آزادانه زندگیاش را در خانهای چوبی بگذراند. هرچند آنکه از آن همه طلا و تجملات دل خوشی نداشت هم شاید ریشه این خواستهاش بود. به حتم او هنوز آن دختر زیبا را که از نژاد ورتلس بود فراموش نکرده است.
بگذریم، او با سینی چای بازگشت و روی میز نهاد، کنجکاو و نگران روی صندلی جلوی خواهرش نشست و منتظر به او و نگاه غمگینش خیره شد. دستهای رایو مدام میلرزیدند و پیدرپی در هم فرو میرفتند. مدتی میگذشت و همچنان سکوت اختیار کرده بود که استیو عصبی شد.
- خواهر بگو دیگه، هایدرا چی؟ نکنه باز گند زده؟ ماشالله اینقدر خراب کاری کرده که دیگه خودت استادی شدی توی گند جمع کردن، پس چرا به اینجا اومدی.
رایو در دلش لبخندی زد و با خود گفت، ایکاش باز مثل همیشه خراب کاری کرده بود. چراکه او با جان و دل خراب کاریهایش را جمع میکرد اما اینگونه نبود. اوضاع بد تر از آن است که بتوان خود و همسرش آن را جمع و جور کند.
ناامید سرش را به چپ و راست تکان داده و زمزمه کرد:
- نه... کاش مثل همیشه فقط یه گند بود.
استیو که با حرف ملکه بیشتر از قبل نگران شده بود، کلافه با صدایی تقریبا بلند گفت:
- چیشده؟ خواهر؟!
ملکه باز در فکر فرو رفت، طفل بیگناهش بدان آنکه بتواند زندگی شاهانه خود را داشته باشد، محکوم به مرگ بود و چه زجرآورتر از آن که ملکه باشی و نتوانی فرزندت را نجات بدهی. رایو با صدا زده شدنهای مکرر اسمش توسط استیو، نفس عمیقی کشید و به چشمهای قهوه ای استیو که مصل خودش بود، خیره شد، آرام لب زد:
- اگر بهت بگم، ممکنه توهم توی خطر بیوفتی اما... اما واقعاً دیگه کس دیگهای نبود تا ازش کمک بگیرم. مامان و بابا که مردن و از بین خواهر و برادرها تنها تو کنارم موندی. برادر، عذر میخوام.
رایو همچنان درحال مقدمه چینی بود که استیو بیحوصله و نگران میان حرفهای مضطربش پرید و عصبی پرسید:
- رایو، چی شده؟ برای هایدرا چه اتفاقی افتاده؟
ملکه از نگرانی بسیار برادرش لبخندی زد، چه جالب است، او پس از چند ماه در نزد کسی جز همسرش و دخترش میخندد، البته، استیو که هر کس نیست، برادرش است. چهقدر از دیدن خندههای خشنودش خوشحال شدم، او همیشه سرد و با وقار است و اکنون گویی برای لحظهای گرم شده بود، ایکاش هایدرا هم این صحنه را میدید تا کمی دلش گرم شود.
ملکه آرام سرش را به طرف انبوه قفسههای کتاب کج کرد و با تردید جواب داد:
- از چند سال پیش شروع شد، درست روزی که هایدرا به جسم اصلیش مبدل شد. شخصی ناشناس هر روز برامون نامهای میفرسته، مبنی بر این که باید هایدرا رو بکشیم، میگه اون خطرناکه و دنیا رو نابود میکنه، میگفت اگر تا تولد هجده سالگیش هنوز زنده باشه خودش به آزتلان میاد و قصر رو به آتش میکشه و اون رو میکشه تا دنیا رو نجات بده!
با تمام شدن حرفش، ناخواسته با کلمه مرگ و حس منفی آن، بغض درون گلویش شکست و به گریه افتاد. هق- هقش در کل خانه پیچید و گلهای آرگا اطراف خانه که به آن زیبایی بخشیده بودند، از اندوه بسیارش، پژمرده شدند.
استیو با شنیدن آن حرفها و آگاه شدن از ماجرا، آرنجهایش را روی میز نهاد. دستهایش را در هم قفل کرده و زیر چانهاش گذاشت و متفکر به نقطهای نامعلوم خیره شد. عمیقاً به دلیل و علت آن فکر میکند، آن ناشناس که است که همچون پیشگویان رفتار میکند؟ در این سرزمین افراد زیادی ادعای پیشگویی میکنند اما هیچکدام واقعی نیستند، طبق چیزهایی که در کتابهایش خوانده بود، پیشگویان خیلی کم هستند و در واقع اگر میگفت اصلاً وجود ندارند، اغراق نبود! گویی باید خیلی طالع والایی داشته باشید تا بتوانید با یکی از آنها روبهرو شوید.
ملکه گریه میکند و استیو به فکر کردن ادامه میدهد. باید یک راهی پیدا کند تا هایدرا را نجات بدهد، از آن گذشته اگر راهی پیدا نکند، خواهرش تا چند ماه دیگر به حتم دق میکند. او نگران خطری که پادشاهی آزتلان را تهدید میکند نیست، چراکه خیلی وقت است که از سلطنت و این پادشاهی روی برگردانده بود، شاید از همان روزی که آن دختر را به دلایل مسخره خون اصیل اژدها، به دور دست ترین نقطه حومورا فرستاند و شاهزاده استیو را به مدت چندین ماه در اتاقش حبس کردند تا مبادا باز به دیدن آن دختر برود.
سپس ماهها بعد، پس از آزاد شدنش خبر رسید که افراد پادشاه به دستور ملکه که مادرش بود، آن دختر را کشته و سوزانده بودند تا حتی قبری برای وداع برای استیو به جای نگذارند.
اطلاعیه ها :
درود عزیزان من
این رمان شامل سه جلد هست که هر سه جلد کامل شده و پشت همدیگه توی سایت و اپلیکیشن منتشر میشه.
پس با خیال راحت بخونید.
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
ممنونم که مطالعه کردید از نظرتون واقعا خوشحال شدم.
دیروززینت
00سلام یعنی رمان دوجلدداره؟
۵ روز پیشفاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
درود سه جلد داره که هر سه به اتمام رسیدن و پشت سرهم در برنامه قرار میگیرن.
۴ روز پیشاسرا
20اه رمان انلاین هم جلداول این رمان هم اینطورولی پیشنهادمیدم جالب وهیجانی 🙏
۱ هفته پیشفاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
خوبیش این هست که رمان تموم شده و با راحتی کامل میشه خوندش.
۷ روز پیش
فاطمه ❤️
20به جرات یکی از بهترین رمانهایی هست که خوندم خیلی خوب می تونستی باهاش ارتباط بگیری. توضیحات در مورد شخصیت ها ومکان ها اونقدر واضح بود که انگار در اونجا حضور داشتم بی صبرانه منتظر جلد دوم هستم ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 💜🌟💜🌟