رمان کابوس افعی جلد سوم (حسرت در شکوه)
- به قلم فاطمه سادات هاشمی نسب
- ⏱️۴ ساعت و ۱ دقیقه ۲۴ ثانیه
- 4.7K 👁
- 27 ❤️
- 87 💬
کابوس افعی، یک اژدهای عظیم کابوس میبیند، رؤیایی وحشتناک که تصورش نیز دلهرهآور است، اما هنگامی به جنون روانی میرسد که همهچیز حقیقی میشود. هایدرا اکنون میتواند به شکوه برسد، چیزی نمانده است تا حقیقت خود را درک کند، چیزی نمانده است تا بفهمد واقعا چیست و چه کار هایی از دستش بر میآید اما، اینجا خلاءای عظیم وجود دارد! آدارایل؛ او مانعیست که یا باید کنار گذاشته شود، یا باید روبهروی مانع ایستاد و شکایت نکرد، به راستی هایدرا کدامین گزینه را انتخاب خواهد کرد؟ مرگ یا عشق؟ مسئله این است!
- چون تنها کسی که از زخمی بودنش شوکه نشد تو بودی! تو از همون اول هم قصدت چیز دیگهای بود! زود باش، بگو کی بهش حمله کرده و از چه سمی استفاده کردین؟
هایمون شانههایش را بالا داد، سرش را برگرداند و به دیوارهای سیمانی خیره شد. زمزمه کرد:
- میدونم کیه، اما کار من نیست. درضمن...
مجدد نگاهش را به گریس داد و با زیرکی پرسید:
- چه سودی برای من داره اگر بگم کی و چه کسی بهش حمله کرده؟ من در هر حال پشت این میلهها گیر افتادم!
گریس لب گزید، خشمگین شمشیر درون دستش را فشرد و با صدایی به شدت عصبانی، به حرف آمد:
- بگو، میگم آزادت کنن! البته، اگر درست گفته باشی، فکر نکن میتونی گولمون بزنی!
سپس همانطور که نگاهش به چشمهای هایمون بود، ناامیدانه گفت:
- دیگه بهت اعتماد نمیکنم شاهزاده، شما... خیلی عوض شدین!
هایمون پوزخند زد، گریس بیچاره نمیدانست که در واقع آن هایمونی که الان میبیند، خود حقیقی اوست. اما حوصلهی توضیح دادن و چیدن فلسفههای احساسی را نداشت، پس در سکوت به وی خیره ماند. پس از گذشت لحظاتی کوتاه که به شدت کند گذشتند، هایمون لب گشود و پاسخ داد:
- از الدورادو بودن. هُونِر رهبری اونا رو داره، باید از شوکران آبی برای مسموم کردنش استفاده کرده باشن... مطمئن نیستم.
(شوکران آبی که رابطهی نزدیکی با شوکران زهرآلود دارد. در شامبالا و پترا به عنوان سمیترین گیاه شناخته میشود. گاهیاوقات آن را با زردک خوراکی و کرفس اشتباه میگیرند. علائم مسمومیت شامل تشنج، گرفتگیهای شکمی، حالت تهوع و مرگ از نشانههای شایع مصرف آن هستند و کسانی که جان سالم به در میبرند، معمولا به فراموشی یا لرزشهای ثابت دچار میشوند.)
گریس سرش را راضی تکان داد و سپس به سمت خروجی پا تند کرد. با رفتنش، چیچَک به هایمون چشم دوخت و پرسید:
- اینکه قبلا باهم رابطهی صمیمیای داشتین، اذیتتون نمیکنه؟
هایمون خندید، از روی درد لبخند زد و آهسته گفت:
- وقتی زیاد عمر کنی، دیگه خیلی چیز ها برات اهمیت سابق رو ندارن...
سرش را به دیوار تکیه داد، چشمهایش را بست. قلبش درد گرفته بود اما مگر اهمیت داشت؟ مهم چیزی بود که در آینده به آن میرسید، زنده شدن آدورینا از همهچیز برایش با اهمیتتر بود، و چه چیزی بهتر از اینکه وقتی از زندان آزاد شود آدارایل را گروگان بگیرد و هایدرا را مجبور به بازگرداندن آدورینا کند؟ این نقشه به حتم کار ساز است!
گریس با تمام توان، خود را از سیاهچال بیرون انداخت و با ترس به سمت درمانگاه دوید، در را شتابان گشود، طبیب کناری ایستاده و آدارایل بالای سر هایدرا گریه میکرد. هایدرا روی تخت میلرزید و کسی کاری از دستش بر نمیآمد، آنقدری با قدرت تکان میخورد که تخت هم به اعتراض در آمده بود. با باز شدن ناگهانی در و حضور گریس، آدارایل حواسش را به او داد. با امید به سمتش آمد، چشمهای خیسش را به گریس داد و پرسید:
- خب، چی شد؟
گریس نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
- گفت شوکران آبی بوده! مطمئن نیست اما اگر از الدورادو بهش حمله کرده باشن اینه به حتم!
آدارایل بهتزده به زمین خیره گشت، زمزمه گویان با خود کلمه شوکران آبی را تکرار کرد، این گیاه واقعا خطرناک بود، اما چرا مردم الدورادو باید این گیاه را روی هایدرا اجرا کنند؟ آنهم با اینهمه زخم سمی، آنها چرا باید قصد کشتن هایدرا را داشته باشند وقتی که هیچ دخلی به آنها ندارد؟ شوکه و گیج سرش را بالا آورد و به طبیب خیره شد، پرسید:
- شوکران آبی، درمانی براش داری؟
طبیب وحشتزده به سمت میزش رفت، برگههایی را زیر و رو کرده و مشغول مطالعهی کتابها شد. آدارایل نیز به کمک او شتافت تا زودتر درمانش را پیدا کنند. گریس اما همچنان خیره به تشنج پرنسس هایدرا، به هایمون فکر میکرد. اینکه تا چند ماه پیش اگر هایدرا را در این وضعیت میدید خود نیز به کام مرگ میرفت. اما اکنون، خود او را به این وضعیت کشانده است... به راستی که زمان، همهچیز را عوض میکند!
گریس آهی کشید و به سمت صندلی کنار تخت هایدرا قدم برداشت، روی صندلی نشست و کمرش که کمی درد گرفته بود را مالش داد. خیره به لبهای سیاه شدهی پرنسس و صورت کبود ایشان، به گذشته سفر کرد. دلش برای کارو تنگ شده بود. کارو و هایمون هیچگاه از همدیگر جدا نمیشدند، آنگاه تمام این مدت که کارو و گریس به هایمون نیاز داشتند، او در الدورادو به دنبال چیز دیگری رفته بود. او... او دیگر او نبود... .
لب گزید و از جای خود برخاست، خطاب به آدارایل گفت:
- اون گفته باید در ازای گفتن اسم زهر، آزادش کنیم.
آدارایل بدون هیچ واکنشی، همانطور که برگههای طبیب را کنکاش میکرد، پاسخ داد:
- میخوای این کار رو بکنی؟
گریس کلافه دستی بر موهایش کشید، نگاهاش را به بچهها داد. کاترین ناراضی سرش را تکان داد، آکشی و رزالین نیز همان واکنش را از خود نشان دادند. گریس لب فشرد و پاسخ داد:
- قول دادم.
آدارایل شانهای بالا داد، نیمنگاهی به گریس انداخت و گفت:
- تو تنها یه فرماندهی سادهای که از شاهزاده استیو دستور میگیری، اینطور نیست؟
گریس که متوجهی منظور آدارایل شده بود، خندید. روحیهی تازهای گرفت و سرش را خوشحال تکان داد؛ سپس همانطور که به سمت در میرفت گفت:
- البته که باید شاهزاده استیو دستور بدن!
آدارایل با شادی گریس خندید و به ادامهی کارش مشغول شد. این یعنی قول یک فرماندهی به ظاهر زیردست هیچ ارزشی ندارد! هایمون به گمانم انتظار ندارد گریس هم آنقدر تغیر کرده باشد! گریس خوشحال به سمت قصر رفت تا خبر را به استیو برساند. در آنطرف دیوارهای کاخ مجلل اوروبامبا، ملکه و شاهزادهی سابق آزتلان، در اتاق زیبا و مجلل ملکه نیروانا ایستاده و در حال صحبتهای مهمی هستند. با ورود به اتاق، نیروانا را روی صندلی مجللش میبینم. نشسته و به زمین خیره است. سکوت کرده و در توهم به سر میبرد. چند قدم آنطرفتر، استیو ایستاده در جلوی پنجره، به منظرهی شهر کاهگلی و باشکوه اوروبامبا در کنار حیاط زیبای قصر مینگرد. آنها انگار حرف هایشان را تمام کردهاند و اکنون هر دو در افکارشان سیر میکنند.
استیو نفس عمیقی کشید که صدای نیروانا در اتاق به گوش رسید.
- باید بذاری خودش انتخاب کنه.
استیو لب فشرد و بدون هیچ تکانی، مصمم گفت:
- نباید بهش تحمیل کنین ملکه!
نیروانا پوزخند زد، سرش را تکان داد و در پاسخ گفت:
- یکبار اشباه کردم، دیگه تکرارش نمیکنم.
استیو راضی سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- پس تمام حرفهایی که در این اتاق زده شد، از اینجا بیرون نمیره.
ملکه سرش را تکان داد و از روی تخت برخاست، استیو رویش را از منظره گرفت و به سمت در قدم برداشت. در را که گشود، نیمنگاهی به نیروانا انداخت و لب زد:
- خوشحالم که هایدرا کسی مثل شما رو در کنارش داره.
نیروانا لبخند بر لب نهاد و با آرامش پاسخ داد:
- هنوز زوده برای اینحرف، اما اگر واقعا من رو انتخاب کنه، تلاشم رو میکنم تا حامی خوبی براش باشم شاهزاده.
استیو سرش را تکان داد و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، در لحظهی آخر تردید را کنار گذاشت و حرفی که تمام مدت در دلش مانده بود را به زبان آورد:
- جورمنند اگر بود بهتون افتخار میکرد.
با بسته شدن در اتاق، نیروانا به خود لرزید. استیو برادر همسر جورمنند این حرف را میزد، او درست شنید مگر نه؟
اکنون نزدیک به هزاران سال سن دارد اما هنوز هم با این حرفها، بدنش به لرزش میافتد. آنکه میگویند زمان همهچیز را خسته کننده و عادی میکند، گاهی شاید اشتباه باشد!
استیو در راهرو قدم بر میدارد، افکارش هزاران جا سیر میکند. باید کارینا را احضار کند و او را به دنبال کسانی که به هایدرا حمله کردهاند بفرستد. باید بفهمد آنها که بودند و هدفشان چیست. هرچند، تا حدودی میداند اما هنوز مطمئن نیست.
با وارد شدن به حیاط قصر اصلی، نگاهش را به حوض جلوی کاخ داد. چقدر ماهیهای زیبایی دارد. کنار حوض ایستاد و به ماهیها خیره شد که با نزدیک شدن صدای قدم برداشتن کسی، به خود آمد. گریس بود که با سرعت خود را به وی رساند.
استیو ابرویی بالا انداخت و از احترام رسمی گریس متعجب گشت. با خوشرویی گفت:
- بیخیال گریس، اینجا نه تو فرماندهی قصری و نه من شاهزادهی سابق آزتلان!
گریس اما سرش را به نشانهی منفی تکان داد و گفت:
- هنوز هم توی قلب سرباز های قدیمی شما شاهزاده استیو هستین سرورم.

فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
درود، ممنون که مطالعه کردید. خوشحال میشم جادوی کهن رو هم بخونید. قطعا گاهی کلمات کوتاه تاثیر عمیقی میذارن.
۳ هفته پیشسمیه
0خیلی رمان قشنگی بود قلم قوی و زیبایی داشت ممنون از نویسنده
۲ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
ممنون که مطالعه کردید. رمان جادوی کهن رو از دست ندید.
۲ ماه پیشSoso
0سلام فاطمه جون این رمان پیشنهادیتونو هر چی می گردم پیدا نمی کنم .همینجاس ؟اگه آره لطفا بگید چجوری پیداش کنم ممنونم
۲ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
بله عزیزم همینجاست، توی بخش رمان های آنلاین برید، جادوی کهن رو سرچ کنید میاره. یا توی پروفایل من اثارم رو ببینید هست توی لیستش
۲ ماه پیشیاسی
0بسیار زیبا ولی فصل سومش زود تموم شد پس پدربزگ هیدرا چی میشی ؟دست زدن به ۷ گوی و.....به نطرم ناقص تموم شد میتونست فصل چهارمی هم داشته باشه یا تعداد قسمت های فصل سوم بیشتر میشد ایا هایمون معشوقش روتونیای مردگان دید یانه
۲ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
میشه گفت باید خودتون بقیش رو تصور کنید. درخواست زیادی برای جلد چهارم داشته باید دید چی پیش میاد. شاید جلد چهارمی هم داشته باشه. ادامش توی جلد دوم رمان عصیانگرقرن هست.
۲ ماه پیشفاطمه
0من هرکاری میکنم نمیش فصل سوم تکراری میاد برام دقیقا مثل فصل دوم
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
به پشتیبانی اطلاع بدید.
۴ ماه پیشزهرا
2سلام به نویسنده عزیزوتوانا یه رمان بی نهایت خلاقانه و جدید بود،ولی پایانشو واقعا انتظارشو نداشتم اینطوری پیش بره،،فکرکردم طبق پیش بینی هایدرا صلح رو بین نژادها برقرار کنه با توجه به دوستاش که از همه نژادی بودن😕
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
خب جذابیتش به همینه که کلیشه نباشه. خوشحالم که دوستش داشتید.
۴ ماه پیششیوا
0سلام گفتین ادامه در رمان عصیانگرقرن ولی من پیداش نمیکنم میشه بگید کجاست ممنون
۴ ماه پیشپناه
0اگ عصیانگر قرن رو نمیخوندم و ادامشو نمی فهمیدم قطع ب یقین افسردگی می گرفتم... ولی من هایمن رو خیلی دوسش داشتم کاشکی شخصیتشو خراب نمی کردی
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
خب همین باعث شده ماندگار بشه توی ذهنت.
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
در گوگل سرچ کنید میاره.
۴ ماه پیشسحر
3در جلد سوم نوشته بودین که ایوشی ملکه راذان شده درصورتی که در جلد سوم هایمون ایوشی و برادرش رو کشت
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
انگار حواسم نبوده ممنون که گفتید. چون مجموعه خیلی سنگین بود و سه سال طول کشید تا تموم بشه.
۴ ماه پیشSoso
0, عاااالی بود بانو جان خسته نباشید خدا قوت دقیقا من هم میخاستم بگم ایوشی مرده بود چطور داشت خودشو اماده میکرد واسه جنگ با هایدرا که یکی از دوستان گفتن جواب رو هم دیدم ان شالله همیشه سالم و تندرست باشید عزیزم
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
مرسی عزیزم بله درسته از توجهتون ممنونم. انشاالله عزیزم.
۴ ماه پیشAva
0سلام خیلی خسته نباشید رمان خیلی قشنگی بود روال داستان عالی بود و اخرش خوب واقعا باید همچین میشد وگرنه زیادی کلیشه ای بود اگر هایدرا زنده میمیوند و اینکه این رمان عصیانگر قرن کجا اپ میشه یا هنوز شروع نکردید؟
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
درود باعث شادی بندست که دوستش داشتید. نوشته شده توی گوگل سرچ کنید براتون میاره.
۴ ماه پیشامیرعلی
0عالللللللییییییی بود عاشق قلمت وقوه تخیلت شدم انشالله که موفق باشی ورمانهای بیشتری ازت به انتشار برسه
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
باعث افتخار منه که دوستش داشتید. رمان جادوی کهن رو پیشنهاد میکنم از دست ندید.
۴ ماه پیشفاطیما
0رمان فوق العاده ایی بود من واقعا لذت بردم خیلی وقت بود همچین رمانی نخونده بودم به یه آرامش خاصی رسیدم
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
باعث شادی بندست.
۴ ماه پیشفاطمه
0این جلد سوم رمان دقیقا مثل جلد دوم رمان چجوریه متوجه نمیشم
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
عزیزم دوباره جلد سوم رو بارگیری کنید. درست میشه.
۴ ماه پیشفاطمه
0این جلد سوم چرا داستانش مثل جلد دوم
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
مشابه نیست، مجدد بارگیری کنید درست میشه.
۴ ماه پیشفاطمه
0مگ هایدرا نمرده بود بس چیشد ک زنده شده
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
نمرده بود که
۴ ماه پیشیاس
0تهش ضدحال نمیخورم شروع کنم نویسنده جان؟
۴ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
بنظرم ضد حال نداره، روال منطقی پیش میره داستان.
۴ ماه پیشیک نویسنده
1عالی بود و حضور نامحسوس نویسنده به عنوان خالق اون سرزمین و خداش کاملا آشکار بود معلوم بود که واقعا با دقت و زحمت نوشته شده ....به نظر من با اینکه تمام رمان از دید سوم شخص بیان شده بود اما شاهکار بود
۵ ماه پیش
فاطمه سادات هاشمی نسب | نویسنده رمان
واقعا خوشحالم کردید. ممنونم.
۵ ماه پیش
-
جادوی کهن جلد دوم - سحرآمیز ژانر : #عاشقانه #فانتزی #تاریخی
-
به خاطر مادرم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
کابوس افعی جلد سوم (حسرت در شکوه) ژانر : #عاشقانه #هیجانی #معمایی #فانتزی
-
کابوس افعی جلد دوم (وحشت در تنهایی) ژانر : #عاشقانه #ترسناک #فانتزی
-
کابوس افعی جلد اول (پیشگویی در رویا) ژانر : #عاشقانه #هیجانی #فانتزی
-
جادوی کهن - جلد اول پارسه ژانر : #عاشقانه #فانتزی #تاریخی
مامان یاسین
0سلام.نویسنده خوب و توانا.گاهی کلمه های کوتاه بهتر از چندین سطر نوشته میتونه حس خوب رو منتقل کنه.به معنای واقعی زیبا و خواندنی هر سه جلد.با ارزوی موفقیت بیشتر برای شما