رمان اتحاد گرگینه ها به قلم sanaz.mf
الان شش ماه از اون اتفاق گذشته…. هنوز جرئت نمیکنم به آیینه نگاه کنم….
چون….
چون اون من نیستم… اون نیلوفره… کسی که با تمام وجودم ازش بیزارم… کسی که باعث شد این چشمای نقره ایم پر از حس نفرت و انتقام بسه..
و حالا من… این منم که میخوام انتقام زندگی نابود شده ام و از اون چهار تا بگیرم…
من پاراتیسم…. کسی که اگه حرفی بزنه حاضره تا پای مرگ بره ولی به حرفش عمل کنه…
آره…. من پاراتیسم….
همون دختری که یه تیکه گوشت جیزغاله شده بود… ولی حالا… من هیچ تفاوتی با نیلوفر ندارم و خودم دلیلش و نمیدونم..
میام… میام تا از تک تکتون انتقامم و بگیرم اما…. من مجبور به همکاری با شما میشوم.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲ دقیقه
اخمام باز رفت تو هم و سیل سئوالاتم شروع شد:
ـ تو کی هستی؟ من کجام؟ من چرا این جام؟ کی من و آورده این جا؟
دستام و تکون دادم که تکونی نخورد... پامم تکون دادم بازم تکون نخورد:
ـ چرا دست و پام و بستی؟
دختره: واستا واستا هیمن سئوالاتت و جواب بدم... آمممم خوب من صبام؛ تو خونه ی مایی، نمیدونم چرا آوردنت این جا، سیا آوردتت این جا. دستاتم بستیم که یه وقت به ما حمله نکنی آقای آتش افراز.
چشمام گرد شد:
ـ تو از کجا من و میشناسی؟ سیا کیه؟
صبا: کیه که تو رو نشناسه؟؟؟ سیا همون سیامکِ داش من.
یه ابروم و دادم بالا... چه جالب تو این فیلما یا رمانا بخوان طرف و بیدار کنن یه سیلی میزنن تو کوشش اون وقت این دختره با پر ما رو قلقلک داده یا این که هر سئوالی میپرسن میزننش که فضولی نکن اون وقت این اومده مث BBC گزارش میده... چقدرم ذهنش خوبه ترتیب همه ی سئوالات و با همون یه بار حفظ کرد.
_ با من چیکار دارین؟!
از گوشه اتاق یه صندلی اورد و گذاشت رو به روی من و چپه روش نشست و سرشم گذاشت روی دستاش که روی تکیه گاه صندلی بود.:
_ میدونی سیامک و سامان به من نمیگن ولی من خودم فهمیدم که چی شده...
_ خوب چی شده؟!؟
به یه نقطه ی نا معلوم زل زد:
_ پاراتیس....اون یه جوری شده چند شب پیش که ماه کامل بود....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ ای وای...اون...
بهم نگاه کرد... از شیطنت چند ثانیه پیش تو چشماش خبری نبود:
_ اره اون به یه گرگینه تبدیل شده..
_ حالا میخواد چی کار کنه.؟!؟
صبا سرش و گرفت تو دستاش:
_ این و دیگه نمیدونم فقط یه چیز و میدونم اونم اینه که جونت بد جوری در خطره.
پوزخندی بهش زدم:
_ دکی دختر تو که ترکوندی این و که خرزوخان هم میدونه.
بر خلاف تصورم لبخندی زد و بی ربط گفت:
_ اگه سیامک بفهمه من اومدم این جا و با تو حرف زدم زندم نمیذاره... میدونی من خیلی دوست داشتم شما چهار تا رو ببینم.. راستی سپهر گرگینه بود یا نیلو؟!؟
یه ابروم و دادم بالا. تا اون جایی که من میدونستم نیلوفر به کسی نگفته بود که گرگینه شده... این از کجا میدونه...بهش دقت کردم.. داشت پوست لبش و میکند. انگار مضطرب بود... به چشماش زل زدم.. در یه آن حس کردم برقی از چشماش گذشت و ابی چشماش براق و شفاف تر شد.
یهو بلند شد:
_ من دیگه برم اگه سبا بفهمه اومدم پیش تو زندم نمیذاره.. خوش حال شدم از دیدنت آتش افراز گمشده. اللته دیگه گمشده نیستی.. بای.
_ هی واستا بینم کجا؟!؟
بی توجه به من و داد و بیدادم سریع از اتاق رفت بیرون... نمیدونم چرا حس کردم از دستم فرار کرد...
به پاهام نگاه کردم.. با زنجیر بسته بودنش... برگشتم و به دستام که پشتم بود نگاه کردم.. بازم زنجیر بود... لبخندی زدم و جای دستام شعله های آتیش درست کردم...باید زنجیر و ذوب میکردم.. تنها راه فرارم... بعد یه ربع نیم ساعت رنجیر شل شد و تمام قدرتی که داشتم دستام و از تو اون زنجیر لعنتی باز کردم..سریع خم شدم و پاهام و باز کردم...بلند شدم و رفت سمت تاریکیِ اون سمت اتاق.. اما هر چی گشتم دری پیدا نکردم اما یه چیز پیدا کردم... اونم یه آدم بیشعور بود که محکم زد مشت زد تو دهنم... دستم و گذاشتم رو دهنم و یه دور کامل چرخیدم و برگشتم که یکی دیگه گرفتم اونم خواست بزنه که صدایی اومد:
_ سامان... حواصت باشه با مهمون خوب برخورد کنی...
خدایاااا.... هم عاشق این صدام هم ازش بیزارم... خدایا دارم دیوانه میشم...
سامان من و نشوند روی صندلی و پاراتیس از تاریکی اومد بیرون ولی... با حیرت گفتم:
_ نیلو... نیلوفر تو؟!؟
با تعجب به نیلوفر نگاه کردم که سر خوشانه قهقه زد:
_ نه خیر پدرام خان...
اومد جلو و دستش و گذاشت روی شانم و خم شد و صورتش و مقابل صورتم قرار داد:
_ من پاراتیسم.... نشناختی؟!؟
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون... نفسم حبس شده بود و نمیتونستم آب دهنم و قورت بدم... تعجبم وقتی به وحشت تبدیل شد که چشمای نقره ای پارا به سبز تبدیل شد و بعدشم فقط سوزش بود که احساس میکردم. سوزش اون چنگال های بدی که پاراتیس داشت و واقعا چه خوب ازم پذیرایی کردن.
وقتی خوب و به اندازه ای که حرصش و در آورد من و زد یکی از اون پسرا من و نشوند روی صندلی... عه این که سامانه.... لعنتی...
پارا اومد و رو به روم ایستاد... چشماش سبز براق بود و دندون های تیزی داشت... روی بدنش هم پر از مو بود... واسم عجیبه.. سپهر چشماش قرمز میشه... نیلوفر طلایی... و پارا سبز.. چرا؟؟؟
پاراتیس: واست عجیبه؟ اما میدونی چیه؟؟ واسه ی من دردناک..اول که یه تیکه گوشت سوخته بودم اما حالا یه گرگ...
پوزخندی زدم:
ـ مثی که برای تو بد نشده...
لبخندِ خبیثی زد و گفت:
ـ معلومه نه... سامان سیامک بهتره بریم..
همشون غیب شدن... از روی صندلی سر خوردم پایین.. تمام بدنم درد میکرد... کف اتاق دراز کشیدم و چشمام و بستم... حتی یک ناحیه ی سالم توی بدنم نذاشته بودن... بعد چند دقیقه صدای قدم هایی رو شنیدم... با ترس چشمام و باز کردم که نگاه نگران صبا رو روی خودم دیدم...
ـ پدرام... چه غلطی کردن با تو؟؟
کمکم کرد بشینم.... به زور چشمام و باز کردم و به دستام نگاه کردم... روی هر کدومشون پر بود از خراش... با آب دهنم خیسشون میکنم... خوب شدنشون و به خوبی حس میکنم... چشمام و بستم و به صندلی تکیه زدم.. نرمی چیزی رو روی صورتم حس کردم... صبا بود که داشت صورتم و رو تمیز میکرد... پوزخندی زدم:
ـ تو دیگه کی هستی... خواهر سامان یا پزشک من؟
چیزی نگفت و من چشمام کم کم سنگین شد و در آخرم بسته شد.
****
امروز روز سومیه که این جام... الانم بعد یه کتک خوردن حسابی از سامان و سیامک و پارا باز افتادم گوشه ی اتاق... حس میکنم تمام بدنم خورد شده.. دیروز هم کم از امروز نداشتم.. فقط میان کتک میزنن و میرن... امروزم اومدن اما منه خر حرصیشون کردم و افتادن به جونم... صدای پا اومد به خیال این که صباست چشمام و باز نکردم ولی با شنیدن صدای پارا مث جت نشستم و بهش چشم دوختم:
ـ میدونی چرا برات شرط گذاشتم که نباید ازدواج کنی؟
نگاهش کردم... بهم زل زده بود.. بودن هیچ لبخندی( چه پوزخند چه خبیثناک) بعد مکثی ادامه داد:
ـ چون توی پیشگویی که کرده بودم میدونستم تو و نیلوفر با هم ازدواج میکنید... نیلوفر تو همه چیز از من سر بود ولی نمیخواستم تو ی این یکی از من سر باشه... واسه همین اون کار و کردم... من عاشق نیستم و نمیشم چون قلب ندارم... و میخوام نیلوفر هم عاشق نشه و قلب نداشته باشه...
Mahya
00سلام این فصل اولشو من چرا پیدا نمیکنم بخونمش میشه بگید چجوری میشه پیداش کنم ممنونم
۱ سال پیشرهی
00دوستان منم رمان تخیلی مینویسم دوست داشتید توی ایتا سر بزنید آآ ۱۲ آآ @ دو تا اِی انگلیسی میشه بعد عدد ۱۲ و بعد دوباره دوتا اِی انگلیسی
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 00خیلی فحش داره خوشم نیومد
۲ سال پیشناشناس
00وای در اوج حساسیت تموم شد. خیلی زد حال بود. فصل سه نداره؟؟
۳ سال پیشAli_BlAcKeR
۱۵ ساله 11تو همین برنامه دنیای رمان سرچ کن ((عناصر موروثی)) جلد سومشه و جلد پایانی هست
۲ سال پیشAtekeh
۱۵ ساله 00این رمان جلد دوم آتش افراز گمشده هستش ولی ذکر نشده
۳ سال پیشویشکا
۱۵ ساله 11عااالی ترین رمانی بود که خوندم🥰
۳ سال پیشگمنام حل؟
50فصل اولش کو؟
۳ سال پیشتربچه
۲۲ ساله 90جالبه الان که این رمان رو تموم کردم هوا خیلی بده باد تند و همراه بارون میاد فک کنم ایناز تو دنیای واقعی الان عصبیه 😂😂
۳ سال پیشزهرا
۱۳ ساله 1222قلمش ضعیفه و چیزای عاطفی اصلا قشنگ بیان نمیشه همش در حال مسخره بازی حتی توی خطر هم مثل خنگ فکر میکنن آخه کی توی خطر وجدانش باهاش مسخره بازی در میاره و اینکه یکم اینکه شخصیت اصلی نداره و 5 نفرن مسخرست
۴ سال پیشلیلا
۱۹ ساله 120اونایی که میگن رمان خوب نبود یا قلمش ضعیف بود عزیزم پاشو یه رمان تخیلی بنویس ببینم میتونی بهتر از این بنویسی رمان خیلی خوبی بود🌹
۳ سال پیشالهام
83خوندم اولاشوخوشم نیومدقلشمش بیش ازحدظعیفه واسه منی که چندساله رمان میخونم قشنگ نبودولی موضوعش خوبه اگه یکم حوصله میذاشتن روش قشنگترمیتونست باشه خیلی سریع همه چیزاتفاق میاوفتاد🙄بازم ممنون 💦
۴ سال پیشshila
82داش خب نگا رمان از اتفاقات ساخته میشه وگرنه منم میتونم از یه زندگی عادی که روزش شب میشه و شبش روز رمان بنویسم این اتفاقات هستن که یه رمان رو تشکیل میدن😐
۳ سال پیشفریماه
۱۵ ساله 20اسم جلد سومش چیه ؟؟؟
۴ سال پیشدریا
۱۴ ساله 50(عناصر موروثی)
۴ سال پیشب ت چه هاا
810رمانش خوبه هنوز تموم نکردم ولی کاش نیلو از همه قشنگ تر بود و عاشق ارش میشد باهاش ازدواج میکرد اینطوری ب نظرم قشنگ تر میشد
۴ سال پیشدختر کویر
۱۳ ساله 00عععععااااااالللللییییی من تحولات چند بار. خوندمش ولی ازش،خسته نمیشم
۴ سال پیش
زهرا
۲۴ ساله 00سلام خوبی فصل دومش کی میاد من منظرم خخخ