رمان نابودگری از نسل باد (جلد دوم شکست ناپذیر) به قلم miss elahe
این جلد برخلاف جلد اول، از زبون سایر شخصیتها هم روایت میشه.
الینا مقدم، یکدونه دخترِ خانوادهی مقدم، یک روز همراه خانوادهش میرن زیارت؛ اما این زیارت با همهی زیارتهای عمرش فرق میکنه؛ چون توی این زیارت نگاهش با نگاهی گره میخوره که تمام زندگیش رو دستخوش تغییر میکنه و اون رو توی مسیر دیگهای میاندازه. طی این نگاه با ایمان آشنا میشه و یک رابطهی عاشقانه بین الینا و ایمان شکل میگیره.
الینا تصمیم میگیره همراه دوستش، ندا، به تهران بره و دانشگاهش رو اونجا پیش ایمان ادامه بده؛ اما از وقتی که پاش رو توی آپارتمان دوست پدرش میذاره اذیت میشه تا زمانی که واقعیت رو میفهمه. متوجه میشه که باید راه ورود اجنه به آسمون هفتم رو با کمک گروهی که بهشون ملحق شده و سردستهشونه و از قضا ایمان هم توی اون گروه هست، ببنده. الینا مأمور شده که یک کار نیمهتموم رو تموم کنه و برای این کار باید یک نابودگر شه؛ یک نابودگر واقعی!
آخرین باری که توی آپارتمان هستن و میخوان به تولد شاهرخ برن، جاشون لو میره و بعدش باغی که جشن شاهرخ توشه هم ایضا. پس راهی کوه شیطان میشن و توی ویلای مخفی اونجا مستقر می
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۸ دقیقه
***
منتظر به نریمان نگاه کردم. من نمیدونم چی رو داره سیصد مرتبه میخونه. از وقتی ایمیل رو بهشون نشون دادم، همه دور میزِ بزرگ طبقه دوم نشستیم و منتظر به نریمان خیره شدیم و اون بیتوجه به ما که منتظریم، نیمساعته به صفحهی لپتاپ خیرهست. دستم فشرده شد. به ارشیا نگاه کردم که با استفهام نگاهم میکرد. لبخندی زدم و دوباره به نریمان خیره شدم.
آخر سر ندا طاقت نیاورد و رو به نریمان گفت:
- میشه بگی چیه اون تو که یک ساعت معطلمون کردی؟
چپچپ به ندا نگاه کرد. آئیل با خنده انگشتش و روی بینیش گذاشت. ندا حرصی نفسش رو فوت کرد، بلند شد و از پلهها پایین رفت.
کلافه شده بودم. دستم رو زیر چونهام گذاشتم و به متن ایمیل فکر کردم.
«من مطمئنم تو زندهای خواهش میکنم برگرد. قول میدم دیگه اذیتت نکنم. باور کن دیگه اذیتت نمیکنم. برگرد دارم نابود میشم، توروخدا جوابم رو بده، وگرنه ردت رو میزنم و هرجا باشی میام دنبالت!»
بعد از نشوندادنِ ایمیلِ باربد به بقیه، همه شوکه به صورتم خیره شده بودند. ایمان اولین کسی بود که واکنش نشون داد و عصبی از در ویلا خارج شد. هوا سرده، اون هم لباس گرم تنش نبود. هنوز هم برنگشته. آخرش سرما میخوره. سرم رو تکون دادم و انگشتم رو به گیجگاهم فشردم. الینا آدم شو. تا کی میخوای به این حماقت ادامه بدی؟ اینا قابل اعتماد نیستن. ایمان ارزش این عشق رو نداره. بهش فکر نکن. این یه احساسِ اشتباهه.
توی حال خودم بودم که یکی روی شونهام زد. با اخم برگشتم. ندا یه لیوان آبمیوه به طرفم گرفت. نگاهی به لیوان کردم و نگاه خندونم رو به صورت ندا امتداد دادم. خم شد و آروم در گوشم گفت:
- بخورش. معلوم نیست این دیوونه تا کی میخواد معطلمون کنه.
نریمان: شنیدم چی گفتی!
نفس حبسشدهش رو به بیرون فوت کرد. رو بهش کرد و گفت:
- منم گفتم که بشنوی.
لپتاپ رو بست و دستش رو جلوی چونهاش گره زد و به ندا خیره شد. ندا هم بیتوجه بهش روی صندلی کنار من نشست و آبمیوهاش رو مزهمزه کرد.
به صورت نریمان که کبودی محوی روی گونهش بود نگاهی انداختم و گفتم: خب؟
نگاهش رو از روی ندا برداشت و رو به من گفت:
- راستش رو بخوای سر درنمیارم.
آئیل به جای من پرسید: یعنی چی؟
منتظر نگاهش کردم.
- این یه ایمیل سادهست. من علم غیب ندارم که بدونم این حرفها رو واقعی گفته یا نه؛ اما اگه بخواد ردمون رو بزنه خیلی راحت میتونه.
کلافه پرسیدم: خب باید چیکار کنیم؟
دیاکو: نمیتونیم از اینجا هم منتقل شیم!
نریمان: دقیقا!
- راه حلی داری؟
نریمان: نه. نمیتونیم بهش اعتماد کنیم و تو رو بفرستیم که بری ببینیش.
جیکوب تکیه داد و گفت:
- به فرضم بهش اعتماد کنیم و بفرستیمش بره ببینتش. اون گفته برگرد! یعنی چی؟ یعنی تا آخر بمون!
- اصلا از کجا فهمیده که من نمردم؟
آئیل: اینکه واضحه! برای آدمی مثل اون کاری نداره که بفهمه!
ندا: یعنی چی که کاری نداره؟ مگه شماها اون ماشین رو منفجر نکردین؟
همه به سام نگاه کردیم. با اطمینان گفت:
- چرا! خودم منفجرش کردم!
ندا: خب دیگه جنازهای نبوده که بخواد به پزشکی قانونیای چیزی نشون بده.
نریمان: مهم نیست چطوری فهمیده، مهم اینه که اون الان فهمیده و حتی شاید نقشهی ما رو هم فهمیده باشه.
- پس یعنی؟
صدای ارشیا تو سالن پیچید:
- باید گولش بزنیم.
همه با تعجب بهش خیره شدیم.
لبخندی به همه زد و به من یه چشمک گنده زد.
***
لیوان آبی رو که خورده بودم روی عسلی گذاشتم و روی مبل، روبهروی جنی که چهرهش با خودم مو نمیزد نشستم. تکیه دادم و به همزادم خیره شدم. چه شباهت عجیبی! یعنی واقعا من این شکلیام؟ اجزای صورتمون هیچ تفاوتی با هم نداشت و تنها فرقمون توی لباسپوشیدن و ظاهرمون بود. من با لباسهای تولد شاهرخ بودم و اون تاپ سفیدرنگی پوشیده بود و کت نیمتنه مشکیرنگی روش بود و شلوار مشکی گشادی به پا داشت. موهاش رو هم دماسبی بسته شده بود. سعی کردم به پاهاش نگاه نکنم؛ چون هربار با دیدن پاهای اجنه احساس خیلی بدی بهم دست میداد. آها یه تفاوت دیگه هم داریم. اینکه اون جنه و به چای پا، سُم داره و من آدمم! به ارشیا نگاه کردم که با لبخند گندهاش گاهی به من و گاهی به همزادم نگاه میکرد. با دیدن صورتش خندهم گرفت. بعد از تزِ عجیب و غریبش، هلیا مسئولیت احضار جن رو به عهده گرفت و من فهمیدم هلیا جنگیره! اونقدر شوکه شدم که حد نداشت. اصلا باورم نمیشد. و خلاصه الان جن و همزادی روبهروم نشسته که قراره به جای من برای دیدن باربد بره. البته اگه قبول کنه؛ یعنی مجبوره قبول کنه! خودم به شخصه نابودش میکنم اگه روی حرفم حرف بزنه. لبم رو گزیدم. بیچاره نمیدونه روبهروی چه غول بیشاخ و دمی نشسته!
نگاه گیجش رو بینمون که همه بااشتیاق نگاهش میکردیم، چرخوند و گفت:
- نمیخواین بگین چرا من رو آوردین اینجا؟
ندا با لبخند مرموزی که روی لبش جا خوش کرده بود، گفت:
- مگه بده داری یکی شبیه خودت رو تماشا میکنی؟
بعد رو به هلیا کرد و گفت:
- میتونی همزاد منم بیاری ببینمش؟
هلیا با خنده سرش رو تکون داد.
گفت: خب بگو بیاد الان دور هم باشیم یهکم حال کنیم.
هلیا با لبخند گفت: نمیشه!
- وا چرا؟ خودت الان گفتی میشه که.
با خنده لبش رو گزید وگفت:
- من گفتم میتونم بیارمش؛ اما همزاد تو پلیده و نمیشه بیارمش!
نریمان که تا اون موقع ساکت بود، با شنیدن این حرف زد زیر خنده. ندا حرصی به مبل تکیه داد. نمیدونم چرا حس کردم هلیا دروغ گفت. رو به همزادم که هنوز اسمش رو نمیدونستم، گفتم:
- اسمت رو نمیگی؟
صورت تکتکمون رو از زیر نگاه مشکوکش گذروند و بعد از مکثی گفت:
- زیلوس.
زیلوس! زیلوسم اسمه آخه؟ اینم مثل نارسوس آخر اسم «وس» داره! اگه کارم بهت گیر نبود میکشتمت. حسی درونم بهم تشر زد. این که گناهی نکرده. افکار مزخرفم رو پس زدم. لبخندی زدم و گفتم:
ریحانه
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Fateme
۱۵ ساله 00زیباومتفاوت بود
۱۰ ماه پیشهانا
00عالی بود خسته نباشید
۱۰ ماه پیشNahid
00بد نبود
۱ سال پیشمینو
۱۹ ساله 20رمان جالبی بود خوشم اومد ، فقط شخصیت الینا ی نمه بیشتر از یکم رو مخ بود همش خرابکاری میکرد و در آخرم شاکی میشد که چرا بهش خرده میگیرن 😐 آخر داستانم معلوم بود که با نریمان مزدوج میشه 🚶🏻
۱ سال پیشسحر
۱۳ ساله 21خیییلی عالی بود هم جلد اول هم دوم من خیلی براش گریه کردم🥺🥺💞
۳ سال پیشمینو
۱۹ ساله 20گریه نداش که 😐💔
۱ سال پیشMT
۱۵ ساله 10رمان فوق العاده برنامه ریزی شده ای بود و آدم حس میکرد داره اطلاعات واقعی در اینباره رو میخونه، قلم روون و شوخی های خوبی داشت و خوشحالم که عاشقانه ی هیجان انگیزی برا الینا و عشق اصل رقم زد،رمان پرفکتیه
۱ سال پیشپارمیس
20کتاب جالبی نبود این همه برو بیا آخرش با یه گردباد نابود بشه ،الینا شخصیت ضعیفی داشت و اصلا به درد***نمی خورد در کل من که اینقدر کتاب ترسناک و تخیلی میخونم این پیش پا افتاده ترین کتاب بود
۱ سال پیشمینا
۱۸ ساله 10این مغرور بودن و از خودراضی بودن الینا توذوق میزد.آسمون اول اسمش رقیعه،نه رفیع.نسبت به جلد اول قوی تربود.این خوب بود که برای اتفاق ها دلیل خوبی میاورد.در کل رمانو دوست داشتم.خسته نباشی.
۱ سال پیشDarya
30جدا از هر چیزی خیلی رمان غیر قابل پیش بینی ای بود کی فکرشو میکرد الینا و نریمان باهم ازدواج کنن
۱ سال پیش.
40رمان فوق العاده ایه من واقعا عاشق این سبک رمانم و از شخصیت نریمان هم خوشم میومد کلا شخصیت مرموز و خاصی داشت کلا همه چی خوب بود فقط مرگ نارسوس خیلی ساده بود
۱ سال پیشفادیا
10خوب بود فقط قسمت مرگ نارسوس خیلی ضایع پیش رفتی نویسنده بعضی از قسمتا خیلی تند جلو رفتی و حالت فیک و مسخره داشت
۱ سال پیشسنا
۱۲ ساله 11خعلی عالی بوددو جلدش ولی یکم مشکل داشت حص میکنم این رمان بر اساس واقعیت نوشته شدع ولی متما نیسم واگه الیناباایمان ازدواج میکرد بهتر بودچون همه رمانا دخترع باکسی ازدواج میکنه که بهترین شغل دنیارو دارع
۲ سال پیشP
۱۴ ساله 00با کی ازدواج کرد مگه
۲ سال پیشارزو
۲۰ ساله 00خیلی عالی بودقلم نویسنده خیلی قوی وعالی بود همچیش به اندازه بودهم هیجانش هم اشکوغمش هم خنده و..نه زیادی روی کوچکترین مسائل مکث میکرد نه هی ازاین شاخه به اون شاخه میپریدفقط طرز مردن نارسوس یکم ساده بود
۲ سال پیش
عسل
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
رمان خوبی بود ولی آخرش باید ندا نریمان باهم و الینا ایمان باهم ازدواج می کردن اینجوری قشنگ تر بود