رمان همکارم میشی به قلم شیوا اسفندی
ساتی با خواهرِ ۵ ساله اش تو یکی از محله های فقیر نشینِ کرج زندگی می کنه و پدر و مادرش و از دست داده. اون برای امرار معاش دست به دزدی می زنه. هیچ کاری براش نیست. اگر هم بود پر از دردسر بود و اگر هم باشه سرمایه می خواد. از ترس اینکه نکنه یه وقت گیر بیفته و خواهرش تنها شه دزدی های بزرگ و پر از ریسک و کنار می ذاره و میفته به دله دزدی…
دکتر هاویارِ مهدوی بنا به دلایلی به این محل پا می ذاره و سعی داره که به ساتی نزدیک بشه و شاید یجورایی کمکش کنه. حسِ صمیمیتی که ساتی ناخودآگاه در برابرِ همه به خرج می ده و شخصیتِ جدید و پر از جذابیت های هاویار باعث میشه که این دو با هم صمیمی بشن. و هاویار، ساتی و سوایِ همسایه های جدیدش که اصلا بهش نمی خورن ببینه…
اما به خاطر بدهکاری ئی که پدرِ ساتی براش گذاشته او مجبور میشه دوباره بره سراغ دزدی های نون و آبدار. بدهکاری ئی که برای پرداختش فرصتِ زیادی نداره. مبلغش کمِ و وقتش کمتر. و برای جور کردنِ این مبلغِ کم با عمار پسرِ تازه از بند آزاد شدۀ جمیله خانوم همکار می شن…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۱ ساعت و ۲۱ دقیقه
ـ ببين اون باباي نثناست شيشه ازم گرفت و خورد حالا براي من بلبلي هم مي کني؟ خودش و مثلا مواد فروش ميدونست يا هر چي. جا پاي ما گذاشت يا نذاشت که هيچي... اينکه اين آخريا چيزاي بو دار شنيدم و بعد گفت شايعست هيچ. گورِ باباش مهم نيست. اما گفته که بايد با تو حساب کنم. صرف نظر از شنيده ها پولِ من و بايد بدي دختر. کم شيشه نبود. براي مصرفِ روزانه نمي خريد که کيلويي مي خريد.
ـ تو بيخود کردي بش فروختي که حالا بياي يقه ما رو بچِسبي.
دستي به سيبيلش کشيد و ادامه داد:
ـ شنيده بودم خبراييِ. قراره پولِ درست و درمون به جيب بزنه. گول خوردم.
اين آخري يادمِ خيلي محتاج نبوديم. اما نمي دونم چي شد. بابا که مرد دوباره همه چي برگشت سرِ جاش. هچي جز خونه ام برامون نذاشت. پوزخندي زدم و گفتم:
ـ خاک تو سرت از علي شيره اي خوردي... درست و درمونم خوردي... هـــه...
خنديدم. انگار عصبي شده بود اما داشت خودش و کنترل مي کرد.
ـ خلاصه طرفِ ما تويي. البته نمي گفت هم ما تو رو ميشناختيم چون الان ديگه مُرده. پولِ ما ور ميداري مياري. حسابِ ما پيشِ قاضي و تو دادگاه نيست. حسابِ ما بينِ ماست! افتاد؟ پس کاري نکن پشيمونتون کنم. پولم و يه ماه، دو ماه ديگه نمي خوام. من تا آخر همين هفته به پول نياز دارم. نهايتاً هفت? بعد. بخواي بعدش بياري باور کن خواهرت...
با اسمِ خواهرم براق شدم سمتش و قبل اينکه اسمِ سخندون به اون زبون کثيفش بياد با تحکم گفتم:
ـ خفه شو. گوه تو خوردي شنيدم. رات و بکش برو نوشِ جونت. دو تومنش و که دادم سه تومنش مونده.
خند? کثيفي کرد و کمي اومد جلوتر:
ـ همين حساسيتِ که همه سرت سوارن کوچولو. تو که دست و پنجولت طلاست چرا دست به کار نمي شي؟ دو تا گاو صندوق مشکلت و حل مي کنه ها.
ـ من: هر وقت گفتن جسد لنگه دمپاييت و بردار بگو منم منم. حالا هم رات و بکش برو. پولت و ميارم.
دستي به چون? درازش زد و گفت:
ـ از ما گفتن بود حالا خود داني!
زدمش کنار و بي توجه بهش راه افتادم. اينم از امروزِ من. با مجازشون سازگار نيست من خوش زندگي کنم. کثافتا همشون نامردن.
نفسم و سخت دادم بيرون و سعي کردم خيلي تند و سريع از اين محل دور شم. اصلا فکرِ بدهکاريش نبودم يکسالي ميشه دست از سرِ کچلمون برداشته باز دوباره چي شده که اومده سراغ پولش الله و علم.
کاري نمي تونم بکنم. بايد همه چيو بزارم و برم که نميشه. کاش سخندون زودتر بزرگ شه. تا اون موقع بايد صبر کنم تا به سنِ قانوني برسه که من بتونم خونه و بفروشم و گورم و از اين محل گم کنم. کاش اين سفر تو همين دو سه روزه بميره يه کم روحم شاد شه! که اينم شک دارم بشه. اه کي فکرش و مي کرد سفر کِر کِر اولِ صبحي تو وجودمون تگري بزنه حالمون و بيگيره؟
تو مراممون نيست از هم محلي هاي بدبخت تر از خودمون قرض بگيرم. هر چند که مي دونم سه تومن ندارن. بتول هم که آفتابه ننه اش و قرض مي گيره. از خودم بدبخت تره.
بيخيال شدم و حواسم و جمع کردم به کيفاي تو دستِ مردم. از بس با اين کفشاي به درد نخور تو کوچه و خيابون چرخ زدم و دنبالِ يه کيفِ پول گشتم ديگه پا برام نمونده. کاش يه سرمايه زياد داشتم مي تونستم تو حياتِ خونه يه کاري راه بندازم. سرمايه مياد و ميره. تا من يه کاري راه بندازم تا بگيره و بخوام سود کنم خودم و سخندون مي ميريم از گشنگي. فعلا بايد يه فکري براي پولِ اين سفر بکنم که دست از سرم برداره بعد شايد يه کاري باري راه بندازم تا کمتر سخندون هم تو خونه تنها بمونه.
وقتي ديدم کارمون تو کيف و اينا نيست تصميم گرفتم برم سمتِ فروشگاه رفاه. نمي دونم چرا روزيِ من اونجاست. هر باز که مي رم دستِ خالي بر نمي گردم. شايد باس برم همونجا دخيل ببندم.
خدا رو شُرک از محله امون تا فروشگاه رفاه خيلي نيست. اوس کريم؟ هَســـي؟ بزن بريم.
همينجور که قدم زنون دستام تو جيبم بودو اطراف و با دقت نگاه مي کردم چشمم به ماشيني افتاد که شيشه هاش پايين بود و يه بچه ها جلو نشسته بود. نچ نچ نوچي زيرِ لب گفتم و فحشي نثارِ اين بيخيالي بي حدشون کردم. اگه الان يه بچه دزد فسقليش و بدزده چي؟ ماشين و همينطور آزاد پارک کرده که چي؟ فکر کرده اينجا کجاست؟!
از رو جدولا پريدم و رفتم سمتِ ماشين اما همون لحظه يه خانمِ شيک و سانتال مانتال اومد و وسيله هاش و گذاشت تو ماشين. کيف پولش و انداخت رو همون صندليِ راننده کنارِ بچه اش. و يه کم با بچش بازي کرد و دوباره برگشت و رفت داخلِ فروشگاه.
پوفـــ طفلي آبجيِ ما همش تو اون خونه تو محل? شيره فروشا تنهاست اين دو دقيقه نمي تونه بچش و تو اين ماشينِ سلطنتي تنها بزاره. وقتي از رفتنش مطمئن شدم خيز برداشتم سمتِ ماشين و با زير نظر گرفتنِ اطرافم دستم و دراز کردم و کيف پول و از رو صندلي قاپيدم. چند قدمي خيلي شيک رفتم جلوتر و از تو اين ماشينِ جلوييِ هم کيفِ پولِ مردونه و برداشتم!
بعد شروع کردم به دوييدن. نه ميثينکه کسي حواسش به ما نيست. اما دلم نبود کيفارو باز کنم. دلم شورِ خونه و مي زد. سخندون اين روزا رنگ و روي درست و حسابي نداره. خيلي دلم مي خواد ببرمش دکتر. اما ما بيمه نداريم و بايد اول فکرِ يه پولِ درست و حسابي باشم.
رفتم سمتِ خونه. بايد زودتر از اينجا دور مي شدم بعد مي تونم تفتيششون کنم. اميدوارم انقدري باشه که من بتونم به يه دردي بزنمش.
تو محل که رسيدم با خيالِ راحت اول کيفِ پولِ زنونه و در آوردم و مشغول شدم. همينجوري تو کيف و نيگاه مي کردم که يهو يه سر اومد جلوي ديدم و گرفت. حالا جاي کيفِ پولِ تو دستم يه کله ميديدم که داشت کيفِ پول و نيگاه مي کرد. يدونه زدم تو کل? اصغر و با صداي جديم گفتم:
ـ سرِ خر و بکش کنار ببينم چي توش هست؟!
سرش و کشيد عقب و با چشمايي که به زور باز بودن نگام کرد دستش و بي جون آورد بالا و با اشاره به کيف پول گفت:
ـ اصغر: هر چي که هســت نصفــ نصــف. به جانِ تو خمــارم.
ـ د بي غيرت جاي اينکه تو خرج من و اون خواهرم و بدي اونوقت من بايد چپقت و چاق کنم؟
ـ اصغر: دايـي برات جبران مي کنه. فعلا يه دستي برسون. آفرين. کي فکر مي کرد يه روز تو انقــــدر بزرگ شي که بتونــــي خرج داييتم بدي؟
پول و گذاشتم کفِ دستش تا بيشتر از اين با اون صداي بي جون و خمارش که همچين کشـــ مياد نره تو روحم. نيگاهي بهش انداختم و گفتم:
ـ بيا حيف که تک خور يعني سگ خور. از جيبِ مردم خوردن که فرک کردن نداره. برو. هر چي درآوردم که بدم بالاي شيکم سخندون دادمش تو تا چند روز اينورا آفتابي نشي.
بي توجه به حرفاي من در حالي که براي خودش شعري زير لب زمزمه مي کرد رفت. دستم و رو بندِ کيفِ بغليم سفت کردم و رفتم سمتِ خونه . خدا رو شرک نفهميد يه کيفِ پول ديگه هم هست.
ـ هه خوشيا. پول؟ خيلي باشه دو قرونِ! بنظرت بيشترِ؟! اينهمه بدهکاري و چي کار مي کني؟ مي دوني امروز چند شنبَست؟
ـ اي تو روحت. ببند دهن و آخه باقالي کي از تو نظر خواست؟
ـ من و بگو خواستم بهت بگم که حواست به سفر کرکر باشه. اصلا من و چي به تو؟ کلاسِ من که به تو نمي خوره!
پوفي کشيدم و صلواتي نثارِ روحي بي پدر و مادرم کردم و گفتم:
ـ خوبه توام از مني. خيلي خوب آقا ما بوي جوراب ؛ شوما ادکلن مارکدار... خوبه؟ فقط الان وقت نطق کردنت نيست به مولا! يادم ننداز چقدر بدبختم.
ـ خيلي خوب فقط يادت باشه امروز دوشنبست خيلي وقت نداري!
ـ آخر کرمتو ريختي؟ يادم انداختي که چقدر وقت دارم؟؟ خيلي خوب ديگه حرف نزن. در ضمن يه هفت روز به آخرِ اين هفته اضافه کن يادت که نرفته؟!
پيچيدم تو کوچه و رفتم سمتِ آرايشگاهِ بتول. واسه خودم آهنگ زمزمه مي کردم تا برسم. بدبختي ني اين کوچه هاي زور آباد چرا انقد پيچ پيچيه؟ يادِ اين ماکاروني پيچيا افتادم.
لبِ کارون... دي ري دي
چه گل بارون... دي ري دي...
بالا تنه ام و چپ و راست مي کردم و سرمم باهاش مي بردم بالا و پايين. کمرم مي رفت از چپ به راست.
ميشه وقتي که ميشينند دلدارووون.. دي ري دي
تو قايق ها... دي... ري... دي
همينجوري که کمرم و قر مي دادم ايستادم..
دور از غمها...
پـــدر سگ... عجب مـــــــــــاشينيــــــــ ـه....
دي ... ري ... دي!
بعيد و دور از ذهن بود. مي دونم که خوابم. يکي بياد من و بيدار کنه. تو محلِ ما؟ همچي ماشيني؟ حتي رنگشم تشخيص نمي دم. چه برسه به اسمش؟!
ـ نونَ خوشکي. نِمَکــــــي. بَرو او لا. هوي. هوي. بَرو او لا!
ديدي خواب بودم. نونِ خشکي بود بابا. اما چرا اين ماشينِ هَنو غيب نشده. دوباره يکي با صداي بلند گفت:
ـ اي بابا چَني بَچَه خيردَه ريختَه دِ اين کيچَه. بَرو اون لـــا... د بَرو دِ. دورم شده!
ـ من و با گوسفندات اشتباه گرفتي. بيا برو ديگه. يه دِيقه تحمل نداره. بچه خيرده هم خودتي. من بيست و يک ساله هستم با اجازه بزگترا...
دریا
۴۵ ساله 00عالی بود یه رمان متفاوت با محتوای بی نظیر وجدید مثل خیلی رمانهای عاشقانه ابکی نبود واقعا بامعنی بود وهیجانی
۲ ماه پیشFaty
۲۷ ساله 00سلام دستت طلا نویسنده گل
۳ ماه پیشنسرین
۲۵ ساله 13خیلیییی کسل کننده
۳ ماه پیش..
20خیلی قشنگه من برای بار پنجم میخونم حداقل هر سال یکبار دلتنگ این رمان میشم عاشقشم
۴ ماه پیشبهار
00خیلی رمان قشنگیه حتمابخونید تنهاایرادی که داره اینه که بچه ی پنج شش ساله که اینجوری که سخندون داره حرف میزنه،حرف نمیزنه بچه ی پنج ساله قشنگ میتونه واضح حرف بزنه بچه منم همسن سخندونه و قشنگ حرف میزنه
۶ ماه پیشبرزه
00رمان خیلی خوبی بود. دوستش داشتم.اواخرش یکم یکنواخت شد.ولی بازم میگم عالی بود
۶ ماه پیشزهرا
00خوشم اومدمخصوصا از سخدون
۷ ماه پیشنسیم
۳۴ ساله 00این رمان عالیه من تا حالا چهاربار خوندمش هر بار کلی لذت بردم
۸ ماه پیشیاسی
00سخندون🤣🤣🤣🤣🤣🤣عالی بود ولی قسمت پلیس بازیش روواقعا نفهمیدم قضیه مواد ها چیشدهاویاراخرگرفتش یانه ؟؟؟؟؟
۸ ماه پیشKiana
00ساتی با هاویار ازدواج میکنه؟؟
۹ ماه پیشنسیم
۳۵ ساله 00این رمان عالیه خیلی قشنگه ویه رمان دیگه که یه کوچولو به این رمان ربط داره ته دیگمو پس بده هست پیشنهاد میکنم حتما بخونید واقعا قشنگه
۹ ماه پیشMaedeh_pcy
00من خیلی وقت پیش این رمان رو خوندم و خیلی دوسش داشتم،خسته نباشید🥰❤️
۱۰ ماه پیشلیلا احمدی
۳۱ ساله 00تا جایی که لاتی حرف میزد قشنگ بود بعدش بی مزه بود...به کلمه حمال خیلی میخندیدم...آخرش هم هاویار الکی الکی رفت و بی مزه شد.کاش برمیگشت با سوگند ازدواج میکرد..یه جا هم به جای سوگند گفت ستایش
۱۱ ماه پیشزهرا
10خوب بود
۱۱ ماه پیش
ساحلم
۲۳ ساله 10این رمان و نخونید نصف عمرتون بر فنا رفته..عاشق این رمانم چندباررر تاحالا خوندمش🥲پیشنهاد میشه.. هرچی برنامه رو گشتم رمان دیگه ای از این نویسنده نبود کاش بنویسه باززز🥲خلاصه دمت گرم نویسنده ی عزیز🧡😍