
رمان منو کم آوردن محاله
- به قلم عارفه کشیر
- ⏱️۶ ساعت و ۲۷ دقیقه
- 118.9K 👁
- 1.1K ❤️
- 771 💬
داستان دختر شیطونی به اسم سامیلا که فقط 15 سالشه و به قول معروف آتیشپاره است... سروان رادوین جهان پسر عموی سامیلا که پسری سرد و به قول سامیلا قطب شماله با فهمیدن مورد مشکوکی که اطراف مدرسهی سامیلا رخ داده مجبور میشه برای حل این مسئله از سامیلا کمک بگیره که این یعنی فاجعه...
(سامیلا)
با اینکه نمیدونم چرا اومدیم اینجا اما خیلی خوشم اومد، باس یه روز دیگه بیام اینجا و بهشون شبیخون بزنم!
دم در یه سرباز کچل بود که به من احترام گذاشت(بچهام رادوین به اون گندگی رو ندیده) رادوین بدون توجه بهش رفت داخل اما من ایست کردم و با مهربونی گفتم: - اوخی الهی!
یعنی توهم میدونی من دختر محترمی هستم که بهم احترام میذاری؟
اون سرباز با تعجب و دهن باز نگاهم کرد، خواستم دوباره چیزی بگم که با سرفه یه نفر دهنم بسته شد.
نگاهم به رادوین که مثل خونآشام به من زل زده بود افتاد، لب ورچیدم و مثل بچههای خوف(خوب) به سمتش رفتم.
همین که بهش رسیدم عصبی گفت:
-اصلا با کسی حرف نمیزنی خب؟
از من هم فاصله نمیگیری.
خب بابا توهم؛ اصلا بیا منو بزن تا خیالت راحت بشه، این چه طرز حرف زدن با یه دختر خوب و مظلوم و نانازه؟(میگم دلم از دستش خونه شما درکم میکنید؟) چیزی نگفتم و فقط سرم و بالا پایین کردم.
اخمی کرد و دوباره حرکت کرد، ایش چه خودش و میگیره، فکر کرده چون یه سروان عالی رتبه و پسر سرهنگ امین جهان هست خیلی آدم مهمیه؟
جواب مثبت بود، خب مهم باشه اما پسر رئیس جمهور که نیست، منم دختر عموشم دیگه آه!
همزمان که زیر لب غرغر میکردم دنبالش میرفتم.
این وسط هر کی رادوین رو میدید بهش احترام نظامی میذاشت، بعضی وقتها هم رادوین این کار و میکرد، منم بلاتکلیف بهشون نگاه میکردم و وقتی نگاه متعجب اونا رو روی خودم حس میکردم یه لبخند گل و گشاد میزدم، چیه نکنه منم باید بهشون احترام میذاشتم؟!
ولش کن بابا، بالاخره بعد شوصون قرن رسیدیم به یه دره خاکستری رنگ، رادوین بدون کوچیکترین توجهی به من در و باز کرد و داخل شد.
آیا این بشره عجیب و الخلق این جملهی معروف رو شنیده که خانوما مقدم تَرَن؟
با حرص رفتم داخل که پشت میز نشست، آهان پس اینجا اتاق شازده است!
یه دور اتاق رو با چشام اسکن کردم، دیوارهای خاکستری و نقرهای، میز و صندلیهای قهوهای یه قفسه با پر از کتاب و پروندههای مختلف هم رنگ میز و با یه پنجرهی بزرگ که دقیقا رو به روی میز قرار داشت و اتاق رو حسابی روشن کرده بود؛ البته یه پردهی حریر سفید هم داشت.
در کل اتاق زشتی بود که برای رادوین مناسب بود(بیادب)
چون میدونستم آقا اهل تعارف نیست خودم رفتم و سریع روی صندلی چرمی نشستم، نگاهم به کفشهام که موقع پیاده شدن هولهولکی پوشیده بودم انداختم، اِ بند کفشم بازه که! ولش.
-خب حتما تا الان واست سوال شده که من چرا آوردمت اینجا.
چه عجب بالاخره فهمید، شونهای بالا انداختم و گفتم:
-آره والا خواستم ازت بپرسما اما حال نداشتم.
ابروهاش پرید بالا و سری از تاسف تکون داد، زیر لب جوری که به زور شنیدم گفت:
-یعنی من برای حل این پروندهی سخت و خطرناک از این جوجه کمک بگیرم؟
جوجه خودتی یخچال زنگ زده، سرش و بالا گرفت و جدی گفت:
-ببین دختر عمو یه اتفاقی افتاده که خب…چه جوری بگم؟
منتظر بهش نگاه کردم، پوفی کشید و گفت:
-بیا جلوتر.
مثل خنگها بهش نگاه کردم که به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.
سری تکون دادمگیج بلند شدم و روی اون صندلی نشستم، نفس عمیقی کشید و اخم غلیظی روی پیشونیش جا خشک کرد، چرا همیشه اخم داشت؟
توی این فکر بودم که با صدای سردی گفت:
- ببین من ترجیح میدادم که سرهنگ (عمو) بهت بگه اما خب…به دلایلی تصمیم گرفته شد که من این موضوع رو بهت بگم.
سیخ سرجام نشستم، یعنی چه موضوعی هست؟
جدی و کمی عصبی گفت:
- حرفایی هم که میزنم باید بین خودمون بمونه، فهمیدی؟
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سرم رو به نشونهی مثبت بالا پایین کردم.
کمی توی چشمام نگاه کرد، انگار میخواست از نگفتنم مطمئن بشه، سری تکون داد و کشوی میزش رو باز کرد، یه پوشهی زرد رنگ ازش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
با تعجب نگاهش میکردم، یه چیزی از پوشه خارج کرد که با کمی دقت فهمیدم عکسِ، اون رو روی میز گذاشت و به سمتم هول داد، همزمان گفت: - این دختر رو میشناسی؟
دوباره با تعجب یه نگاه به رادوین کردم و بعد به عکس خیره شدم.
عکس یه دختر خوشگل که انگار همسن و سال من بود، موهای مشکی و چشمای سیاهش خیلی تو چشم بود، یه جورایی خیلی آشنا میزد!
- خوب به عکس نگاه کن اسمش تینا حاجی پوره.
زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- تینا حاجی پور…تینا…تینا…تینتین.
یه دفعه با یادآوری چیزی پریدم بالا و جیغ زدم:
- حاجی تین تین.(نیاز به توضیح هست یا خودتون فهمیدین کم داره؟)
با ذوق تو جام بالا و پایین میپریدم، یادم اومد اون تینا حاجی پور دختر سال هشتمی بود که لقبش تین تین یا حاجی تین تین بود چقدر هم که شوخی میکردیم باهم، اما…اما امسال دیگه ندیدمش.
با صدای عصبی رادوین به خودم اومدم:
- چته آروم باش! صدات تا بیرون رفت، یادت اومد؟ شناختیش؟
با ذوق گفتم:
- آره شناختمش، هم مقطعی بودیم اما چون تعداد زیاد بود اون تو کلاس هشتم “ب” بود و من تو کلاس هشتم “الف” امسال هم ازش خبر ندارم.
سرش و پایین انداخت و آروم گفت:
- من دارم.
چشمام گرد شد و با خوشحالی گفتم:
مهسا
00من که مردم اینا اعتراف کنن ولی آخر رمان خیلی بد تموم شد
۶ روز پیشفاطمه
00اینا چه اسمایین خدایی سامیلا دانیلا بانیلا گودزیلا 😂😂😂😂😂😂 رمانت خوب بود اورین خشمان امد😂😂😂:-):-)
۲ هفته پیشمهسا
00عالی بود واقعا دست نویسنده اش درد نکنه بابت رمان خوبش واقعا لذت بردم ممنونم
۴ هفته پیشJanan
10داشتم از گریه میمردم پایان خیلی قشنگی داشت فقط من قبلا یه خونده بودم که اولای این رمان شبیه اولای اون بود ولی این فرق داشت و غافلگیر شدم اسم اون رمان بچه مثبته پیشنهاد میکنم بخونید قشنگه
۱ ماه پیش....م
00میتونم بگم رمان قشنکی بود ولی جا داشت طولانی تر بشه و بهتر قلم نویسنده یکم ضعف داشت ولی به هرحال رمان خوبی بود و ممنون بابت این رمان قشنگ ولی میتونست طولانی تر و بهتر باشع
۱ ماه پیشزهرا
00عالی، خداقوت میگم به نویسنده محترم 💐
۲ ماه پیشسوینا
20من که کلی عذاب کشیدم تا اینا اعتراف کنن🤣
۲ ماه پیششوکا
00از رمان خوشم اومد رمانی خوب و قشنگی بود ولی نه گفتن توی اون سه سال برای رادوین چه اتفاقی افتاد نه آخر رمان گفتن عارفه چی شد اگه می گفتن عارفه چی شد بهتر می شد خوب بهرحال اونم دوستشون بود دیگه به طور کلی رمان خوبی بود
۲ ماه پیشتیدآ؛
20خوب بود موضوع ولی قلم نویسنده. ضعیف بود نباید انقدر خلاصه مینوشت، موندم چرا فاصله سنی رادوین و سامیلا انقدر زیاد بوددددد
۲ ماه پیشBARAN
00رمان عالی بود و عاشق تمام شخصیت ها هستم
۲ ماه پیشزهرا
00عالی خیلی خوب بود یکی از بهترین رومان های بود که خوندم
۳ ماه پیشساچلی
00خیلی جالب نبود،رمان قوی نبود .اخرش و یهویی تموم کرد .
۳ ماه پیشماهور
10واقعا رمان قشنگ و عالی بود😉 توصیه میکنم حتما بخونید ✨دست نویسنده اش درد نکنه 🥹✨🤍🌈
۳ ماه پیشپری
30عالی بود من میمیرم براش تا الان به ده نفر پیش نهادش دادم همه شونم راضی بودن 🫀👌💎👍🏻
۳ ماه پیش
ااااااااااااااس
00خوب بودددددددددددددددددددددد