رمان می خواهم آیه ی عشقت باشم به قلم rose siah
آیه…
دختری آرام و مهربان…
دختری که برای نجات جان نامزدش که طی اتفاقی کاوه را به قتل رسانده
دست به هر کاری می زند,حتی اگر آن کار جدایی از عشقش باشد..
و در این راه پا به خانه ای می گذارد که هیچ شناختی از صاحبش ندارد…
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۴ دقیقه
نگاهش پر التماس بند خاله پری که شد پریبانو بود که بسوی کیان دویده و گفت:
_کیان مادر ولش کن چیکارش داری؟
_خاله شما لطفا...
ساکت شده و ادامه ی سخنش را بلعید...
_باید تکلیف یه سری چیزا رو با این زبون نفهم روشن کنم...
در قهوه ای سوخته که پشت سرش بسته شد پرحرص هولش داده و آیه ی بی پناه بود که زمین خورده و خرد شد...
_زبون دراوردی بچه؟هه...انگار التماسات یادت رفته بدبخت...نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروی نداشتت شدم که صیغت کردم؟فکر کردی منم مثل اون قاتل بی سرو پا و برادر احمق و سادم عاشقت شدم؟نه احمق جون...منو نگاه...فقط واسه این صیغت کردم که روزی صدبار عذابت بدم که روزی هزار بار از درد صیغه ای بودنت بمیری و زنده شی...فهمیدی؟
خسته از فریاد های مکرر نفس نفس زده و نگاه خشمگینش در چشمان پر درد و لبریز از اشک دختر روی زمین نشست...
آرام برخواست:
_بار آخرت باشه که به حسین بی حرمتی میکنی اون پسری که بی سرو پا صداش میزنی یه روز همه کس من بود شوهر من بود...برادرت خودش جفت پا اومد تو زندگی ما...
با سیلی محکمی که خورد نطقش در نطفه خفه شد...طعم شور خون راه گرفته از کنار لبش در دهانش طعم مرگ پیچاند...
_داداش منو بی گ*ن*ا*ه بی گ*ن*ا*ه کشتین حالا داری بلبل زبونی هم میکنی؟انقدرم شوهرم شوهرم نکن بچه شوهرت منم...نکنه یادت رفته؟
_تو هیچوقت هیچوقت شوهر من نمیشی یه روز میرسه که از اینجا میرم...
دستش به کمربند چرم سیاهش که رفت قلبش مانند گنجشگکی بی پناه به دیواره ی سینه اش کوبید...
ضربه ی اول که در غفلت به صورتش خورد فریادش دیوارهای اتاق را لرزاند...
ضربه ی بعدی که پهلویش را نشانه رفت...به التماس افتاد...اما مگر کسی ضمانت داده بود که این مرد قلب هم دارد؟تنش که متلاشی شد درد قلب امانش را برید...درد آن مرض مادرزادی که از کودکی همراهش بود...صدای ضربه های در اتاق بود که باعث شد دست بالارفته اش پایین بیاید ...با دیدن رنگ کبودش و دستی که روی قلب بود کمربند را روی زمین رها کرده و به سرعت خارج شد...
خاله پری بود که با اشک چشم وارد شد و با دیدنش وحشت زده قدمی به جلو پرت شد و فریاد زد:
_رحیمه....رحیییییییییمهههه آب بیار...رحیییییمه
ضربه هایی که به کتفش میزد تا نفس رفته و برنگشته اش را احیا کند رد کمربند را آتش میزد...با خنکای آبی که در حلقش ریخته شد و باقی آن روی صورتش ریخته شد نفس های کوتاه و پله پله اش برگشت:
_قرصام...قرصا...رو تختن...
رحیمه ی جوان با آن نگاه ترس زده بود که دویده و ثانیه ای بعد دو عدد قرص بود که روانه ی معده اش شد...
خاله پری که خواست بلندش کند همانجور افتاده بر زمین گریست...رو به رحیمه گفت:
_برو بگو اردشیر بیاد مگه نمیبینی چجوری افتاده؟
و رحیمه دوان دوان از اتاق خارج شد.صدای ضجه ی پری و دستی که بر سرش نشست دل بی مادرش را لرزاند:
_الهی بمیرم مادر...الهی بمیرم برای این حالت ...این پسره وحشی شده...هییییسسس...ناله نکن مادر...ناله نکن دردت به جونم...خودم حسابشو می رسم...خودم داغ میذارم رو دلش تو فقط ناله نکن...
یک جفت کفش مردانه را که مقابلش دید از حال رفت...
با احساس درد چشم گشود...تمام تن نحیفش کوفته بود و دردناک...یکی از چشم هایش بخاطر ورم زیاد نیمه باز بود...با تمام دردی که بند بند استخوانش را احاطه کرده بود آرام بلند شده و مقابل آیینه کنسول ایستاد...
با دیدن چشمی که در اثر ضربه ی آن شیء چرم ورم کرده و سیاه شده بود و بازنمی شد وحشت زده گریست...
رد کمربند روی گونه برجسته اش که سوخت بغضش را بلعید...
پنجره را باز کرده و پرده ی حریر را کنار زد...
ناتوان روی تخت نشسته و سرش را روی زانوانش قرار داد و به عصر دلگیر و سرد دی ماه خیره ماند...قلبش درد می کرد...اما خسته از کلنجار با دنیایی که بی رحمانه هر لحظه بر پیکره ی ضعیفش شلاق می کوفت باز هم به حیاط بزرگ سرمازده و بی برگ خیره ماند...
باصدای در اتاق و دیدن پریبانو در آغوشش جای گرفت...پریبانو که سرش را نوازش کرد و ب*و*سید لب زد:
_خاله پری؟
پری_جون خاله پری؟
_دیدی چشمم چی شده؟من از کیان می ترسم خاله....
بغض پریبانو بی صدا شکست و اشکش که از تیغه ی بینی راه گرفت با پره ی روسری اش قطره های سمج را زدود...
_بسه عزیز من...چرا اینقدر بی تابی میکنی مادر؟مگه من مردم؟بیا برات سوپ پختم...پاشو اینقدر تو این اتاق نمون افسرده میشیا...
به کمک پریبانو قدم به قدم مانند کودکی نوپا که برای یادگیری راه رفتن آرام آرام به هر دستاویزی چنگ می انداخت به سوی طبقه اول رفتند...
هنوز همان بافت زرشکی را برتن داشت و موهایش که نمی دانست چه موقع از بند گیره اش رها شده بودند مانند دشتی از گندم زار دوره اش کرده بودند...
صدای عصبی کیان بود که ترس را چنگ کرده دور قلبش و اثر آن نگاه ترس زده و بی پناهش بود که روی صورت به چروک نشسته پری نشست...
لبخندی اطمینان بخش روی لب نشاند و گفت:
_بیا مادر...من پیشتم...غلط میکنه بیاد نزدیکت...
با اعتماد بر حرفهای پریبانو اعتمادی که در جان و روح و قلبش چنبره زد آرام پله ها را طی کرد...
کیان روی یکی از همان مبل های صورتی مورد علاقه اش نشسسته بود و اپل مشکی رنگش را روی گوش گرفته و دست دیگرش برگه هایی بود که از آن فاصله نمی دانست چیستند...
با صدای پای آنها بود که سرش بالا آمده و با چشمانی گشاد بر حاصل دست رنجش نگاه کرد...
با همان بهت آیفون سیاه رنگش با آن سیب طلایی گاز زده را قطع کرده و ایستاد...
نگاهش که از درد رنجید نیم نگاهی بسوی کیان افکنده و کیان پر خشم روبه پری گفت:
_خاله چرا آوردیش پایین؟مگه حال و روزشو نمیبینی؟
خاله پری چشم غره ای رفته و غرید:
_واه واه...گربه کوره خوبه خودت به این روز انداختیش...کیان به خدای احد و واحد حقمو حلالت نمیکنم...ببین چه به روز این دختر آوردی...مهین کجاس ببینه پسرش چه به روز یه دختر بی پناه اورده...
ناله ای کرده و روی نزدیک ترین مبل نشست...کلافه بود نگاهش می رفت بسوی چشم های سبز دختری که حالا یکی از آنها باز نمی شد...
چنگی میان موهای تافت زده و مشکی پریشانش زده و با قدم هایی بلند از خانه خارج شد....
***************************
دی ماه رو به اتمام بود که کبودی صورتش بهبود یافت...کاری به کار کیان نداشت و کیان هم کمتر به پر و پایش می پیچید...نمی دانست چرا...شاید دلی سوزانده بود...شاید هم این آرامش قبل از طوفان بود...خاطرات گذشته آزارش می داد...دلش پر می کشید برای حسینی که حتی یک بار از گل نازک تر نثارش نکرده بود...
افسرده شده بود...
حتی حرف هم نمیزد...
دلش می خواست کاری کند...
اما می ترسید...
پری
00قلم بسیار خوب وقوی یه موضوع متفاوت ارزش خوندن رو صدرصد داره
۱ سال پیشلیلی
۱۹ ساله 20رمان محتوای زیبایی داشت ولی خواهش می کنم توی رمان هاتون سعی کنیدبه هیچ قومی یا نژادی توهین نکنید حالا هر چقدر توهینتون مودبانه یاطنزمابانه باشه باور کنیدخداهیچ بنده شو به بنده ی دیگه برتری نداده همه
۱ سال پیشزهراا
۱۳ ساله 00عالیه🤗❤
۱ سال پیشباران
00کاش حسین وایلین هم به سزای کارخود میرسیدند
۲ سال پیش...
11در یک کلام تهوع آور بود
۲ سال پیشناهید
00افتضاح بوذ
۲ سال پیشامیر علی
10خوب وسرگرم کننده............
۲ سال پیشسیتا
11رمان جالبی نبود واسه من که هشت ساله رمان می خونم
۳ سال پیشفاطی
۱۴ ساله 10رمان عالی بود ولی دلم می خواست آیلین وحسین زجر بکشن
۳ سال پیشسارا
10قشنگ بود دست نویسنده درد نکنه
۳ سال پیشفاطمه
۳۰ ساله 41بسیار عالی و زیبا بااینکه کوتاه بود پر از مفهوم وجذاب بود ممنون نویسنده جون ♥️♥️💞💐💕💞
۳ سال پیشماندگار
۱۹ ساله 20واقعا قشنگ بود نویسنده بسیار قلم قوی ای داره
۳ سال پیشNazi
۱۶ ساله 20واییییییییییی خیلی شخصیت آیه رو دوست داشتم و دوست داشتم بفهمم چه بلایی سر آیلین و حسین اومد وای که چقدر ازشون بدم اومد در آخر ارزش خوندن رو داشت ممنون از نویسنده عزیز🌱🤩🙏🏻
۳ سال پیشفرشته
۲۵ ساله 20خیلی عالی بود وحیف کاش ادامه داشت ممنون خسته نباشین
۴ سال پیش
فرانک
00برای کسی که رمان خون هست سم خالص بود❤️