رمان افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین به قلم سعیده نعیمی
در دورهی زمانی چند هزار سال پیش دختری به نام دِرمَنه در دورهی پادشاهی شاه هامین زندگی می کنه. خانوادهی اون جزو اشراف و طبقهی مرفه هستند. پدرش داروگر و جزو کاهنانی به نام «شِنایا»ست. یک روز درمنه به صورت اتفاقی متوجه میشه که پدرش جوانی رو برای مراسمی مخفی آماده میکنه. اون که تا به حال درمورد چنین مراسماتی نشنیده بوده کنجکاو میشه تا سر از کار پدرش دربیاره و به همراه دو تن از بردگان خانه زادشون، به معبد قدیمی میرند و متوجه حقیقتی پنهان میشند که از مردم مخفی شده...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۳ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
خلاصه :
در دورهی زمانی چند هزار سال پیش دختری به نام دِرمَنه در دورهی پادشاهی شاه هامین زندگی می کنه. خانوادهی اون جزو اشراف و طبقهی مرفه هستند. پدرش داروگر و جزو کاهنانی به نام «شِنایا»ست. یک روز درمنه به صورت اتفاقی متوجه میشه که پدرش جوانی رو برای مراسمی مخفی آماده میکنه. اون که تا به حال درمورد چنین مراسماتی نشنیده بوده کنجکاو میشه تا سر از کار پدرش دربیاره و به همراه دو تن از بردگان خانه زادشون، به معبد قدیمی میرند و متوجه حقیقتی پنهان میشند که از مردم مخفی شده...
مقدمه :
میلیاردها سال پیش تکههایی کوچک از منبعی قدرتمند و عظیم جدا شد که هر کدام در گوشهای از جهان لایتناهی پراکنده گشتند. این انرژیهای کوچک در هر سو بعد از میلیونها سال به خود شکل دادند و در اجسام کوچک و بزرگ نهان شدند. یکی از این پدیدهها، زمین، خانهی کنونی ما بود.
ما از اثرات همان انرژی شکل گرفتیم و به وجود آمدیم. انسانها کنجکاوتر و باهوشتر از سایر موجودات خلق شده بودند ودست به اکتشافات در ابعاد مختلف زدند. انسانها توانستند چگونگی پیدایش خودشان را درک کنند و علاوه بر آن دانستند که انرژی اولیهی خلقت هنوز هم در سطح هستیِ زمین وجود دارد و میتوان آنها را در قالب اعداد و کلمات متمرکز کرد. نیرویی که درون کلمات نهفته بود، طلسم و جادو نامیده شد. جادوها در ابتدا پاک و بیخطر بودند چون بعد از اینکه به زبان آورده می شدند، بعد از مدتی اثرشان از بین میرفت. اما انسانها به آن راضی نبودند و رفته رفته فهمیدند که با نوشتن کلمات بر روی صفحات، میشود اثر آنها را طولانیتر کرد. و بعدها شخصی که جاه طلبتر از سایرین بود، دانست که اگر طلسمها را بر روی صفحاتی که درونشان خون و حیات جریان داشته باشد، بنویسد؛ تأثیر آن چندین برابر قویتر خواهد شد. او توانست با ترکیب اعداد و حروف و نوشتن آنها بر روی پوست انسانها و حیوانات، طلسمهای مرگباری بسازد که حتی تغییرات آب و هوا و زمین هم نتواند نابودشان کند. و اینگونه سحر در جهان انسانها متولد شد و دورهای جدید در زندگی همهی ما به وجود آمد. دورهای که میتوانست سیاهی مطلق باشد، یا عصر طلایی و شکوه تمدنها!
«هیچکس قرار نیست ما و کارهایی که کردهایم را به یاد بیاورد. آیندگان هرگز نمی فهمند که ما حتی وجود داشته ایم» همین جملات آغازی بود که توانست من را مجبور کند تا تلاش کنم تمام وقایع را ریز به ریز به یاد بیاورم و مکتوبشان کنم. تا آیندگانی که بعد از ما میآیند بدانند در دوره ای که ما زندگی می کردیم چه اتفاقاتی افتاد و چه گذشت...
من در زمان سلسله پادشاهانی از تبار «هومان» به دنیا آمدم. پادشاهانی پر عظمت و شکوه که جهان هرگز مانندشان را به خود ندیده بود. خداوندگار به ابرهای باران زا و خورشید تابان دستور داده بود که هر کدام به نوبت بر مردم و شهرها و روستاها الطافشان را عنایت کنند. گنجینهی خانه های مردم شهر از طلا و جواهرات پر بود و آوازهخوانان و دوره گردها همه روزه در شهر، چنگ و دَف نوازی می کردند و به مردم شادی و نشاط ارزانی می داشتند. پدرم مانند اولین روزهای هر هفته برای خرید مایحتاج خانه به بازار آمده بود. اما اینبار من و آفره را هم با خود همراه کرده بود. در میان مردم بازار شور و وِلولهای برپا بود و به هر سو که قدم می گذاشتی مردم از «چَمروش» سخن می گفتند. مدتی بود که بین مردم شایع شده بود که چمروشِ نیرومند و مقدسِ سرزمینمان بعد از سال ها در جشن شاهنشاهی دوباره خود را به همگان نشان خواهد داد. بازاریانی که در گذشته بخت یارشان بوده و توانسته بودند چمروش را ببینند، با اشتیاق فراوانی در حال صحبت از او بودند تا مشتریان بیشتری را به غرفه های خودشان دعوت کنند و محصولات بیشتری را به فروش برسانند. پدرم کنار غرفهی «زَم» رفت تا کمی کنجد و گندم بخرد. زَم را کم و بیش می شناختم. از مادر آفره شنیده بودم که او یک اَنیران از قسمتهای غرب ایران است و برای تجارت کشور خودش را ترک کرده و به ایران آمده است. اما وقتی که خبر مرگ همسر و فرزندانش را به او رساندهاند، دیگر برنگشته و برای همیشه اینجا ماندگار شده است. او به احترام پدرم که از «شِنایا» های مبعد و دربار بود، کُرنش کوتاهی کرد و سلام داد:-درود بر جناب شِنایای بزرگ!
- درود ایزد بر تو باد. دو دِراخم کنجد و ده دِراخم گندم نیاز دارم.
نکته:
اَنیران= غیر ایرانیان
شنایا= خردمند و عاقل
زَم کیسه های خالی را از آفره گرفت و به آرامی با کاسهی پیمانه اش یکی از کیسه ها را با کنجد پر کرد و در زنبیل وزن کرد. سپس آن را پیشِ پای پدرم روی زمین گذاشت. در حالی که کیسه دوم را از گندم پر میکرد از پدرم پرسید:- شنایای بزرگ شما با اشراف و بزرگ زادگان همنشینید میتوانم سوالی بپرسم؟
پدرم سرش را تکان داد و گفت:- بپرس.
زم با تردید دست از وزن کردن گندم ها کشید و لب به سخن گشود:- شما بهتر از همه می دانید که در میان مردم پیچیده شده که چمروش بعد از سالیان دراز قرار است دوباره خود را به انجمن نشان دهد. زیر سایهی چمروش و شاهنشاه، هیچ درد و رنجی بر مردم نیست. اما ممکن است این حضور یکبارهی چمروش به خاطر ترس از جنگ و دشمن باشد؟ آیا باید از برکتی که چمروش با خود میآورد خشنود باشیم یا اینکه از بیم جنگ بر خود بلرزیم؟
پدر لبخند کم جانی زد و گفت:- مادامی که همسایگان و انیرانها می دانند جنگ آوری همچون چمروش را داریم. هرگز جرأت نمی کنند که حتی خیالِ حمله به ایران را هم در سر بپرورانند.
زَم هم به تبعیت لبخندی از سر ناچاری به لب آورد و گفت:- آخر سالها بود که در هیچ کجا اثری از چمروش دیده نمی شد.
دستش را حایل دهانش کرد و در حالی که سعی می کرد دیگر غرفه داران نشنوند، آهسته ادامه داد:- حتی در گذشته من از چند نفر شنیده بودم که مدتی بعد از به سلطنت رسیدن شاهزاده هامین، چمروشمان... مرده است.
پدر به شدت عصبانی شد و کیسهی گندمی که روی پیشخان بود را به سمت زم هُل داد. من و آفره با ترس دست هم را گرفته و قدمی به عقب رفتیم. پدرم با صدای غضب آلودی به زم تندی کرد :- چرند است. چمروش پیشکش آسمان به مردم ایران است. مرگ برای تقدیس شدگان؟ امکان ندارد... چه کسی جرأت کرده چنین مزخرفاتی بگوید؟
زم دستپاچه تعظیمی کرد و گفت:- شما درست میگویید من هم همین فرمایشات شما را به آن ها گفتم. فقط آدم های نادان این شایعه ها را باور می کنند. روز جشن که فرا رسید همهی آن ها خواهند دانست که مرگ برای نگهبان کشور مانند بازی کودکان پوچ است.
پدر که خشمش فروکش نکرده بود دندان سایید و با برداشتن کیسهی کنجد به زم پشت کرد و راه افتاد. من و آفره مردد به هم نگاه کردیم. زم با دست اشاره کرد تا منتظر بمانیم. به سرعت کیسهی گندم را وزن کرد وبه آفره داد. تا من می خواستم بهای گندم ها را بدهم آفره با آن کیسهی سنگین دوان دوان به دنبال پدرم دوید و صدایش کرد:- ارباب! ارباب... بگذارید من کیسه را بیاورم.
پدر گوش نمی داد و در میان غرف ها ومغازه داران به تندی قدم بر می داشت. بالاخره بعد از مدتی قدم های بلندش را کوتاه کرد و ایستاد. چهره اش آرام شده بود اما حالت ابرو و چشمانش او را غرق در تفکر نشان می داد. آفره در بی حواسی او کیسهی کنجد را گرفت و داخل کیسهی گندم گذاشت. پدر با سبک شدن دستانش از فکر بیرون آمد و هر دو کیسه را پس گرفت:- دختر ریز جثه ای مانند تو چگونه می خواهد اینها را حمل کند؟
آفره با سماجت گفت:- نه ارباب من قدرت بدنی خوبی دارم می توانم آن را نگه دارم.
پدر مقداری پول در دستان من گذاشت و کیسه را از آفره گرفت:- بروید در بازار چرخی بزنید و هر چه می خواهید بخرید.
- اما ارباب من برای کمک به شما آمده ام.
- امروز شمارا با خود نیاوردهام که وسایل را نگه دارید. در غیر این صورت از غلامان می خواستم که همراهی ام کنند. چند روز دیگر جشن شاهنشاهی آغاز می شود. دوره گرد های بسیاری از سراسر کشور به پایتخت آمده اند و متاع های چشمگیری با خود آورده اند. زودتر بروید برای خودتان چیزی بخرید و سپس در همین نقطه یکدیگر را خواهیم دید.
آفره باز می خواست مخالفت کند اما من با دیدن اخم های پدرم سریع باشدی گفتم و آفره را با خود از آنجا دور کردم:- تا خشم پیرمرد غرغرو را برانگیخته نکنی ساکت نمی شوی؟
آفره با ترس انگشت سبابه و میانی اش را گاز گرفت:-مواظب کلماتی که از دهانت بیرون می آید باش اگر بشنود چه؟
خندیدم و در جوابش گفتم:- او پدرم است اربابم نیست که بترسم.
- راست می گویی... ارباب، پدرت است.
بساط یکی از دست فروشان دوره گرد را که زیورآلاتی مانند گل سر و دستبند برای عرضه آورده بود را به آفره نشان دادم :- ببین کدامشان را می پسندی و از بقیه زیباترند؟آ
آفره با دقت سنجاقهای مو را نگاه می کرد و چشمانش از هیجان برق میزد. سکه هایم را دانه دانه شمردم و به جایی که از پدرم جدا شده بودیم نگاه انداختم. در حال صحبت با یکی از مغازه داران بود. کیسه ها را امانت به او داد و خودش با عجله از دیدم دور شد. چند روز پیش شنیده بودم که مادرم از «ماهره»، مادر آفره که از خدمتکاران و همنشینان مورد اعتمادش بود، خواسته بود که هرروز برای پدرم افشرهی «هوم» مهیا کند. چون بدن و روحش دچار ضعف شده و نیاز دارد تا انرژی اش را دوباره به دست آورد. به نظر من پدرم مانند سابق بود و فقط مدتی بود که خلق و خویش تغییر کرده و به آسانی، با همه ناملایمتی می کند. امکان داشت به خاطر مراسم جشن شاهنشاهی باشد. چون او یکی از چندین شنایای برجستهی دربار بود و باید همراه با «هاوان» های دیگر که مأمور تهیهی شربت هوم بودند، برای درباریان و حضور چمروش شربت آماده کنند. تا به حال مراسم افشره گیری گیاه هوم را ندیده بودم اما کم و بیش از پدر و اطرافیان شنیده بودم که مراحل طولانی دارد و با خواندن دعا و اوراد، کمکم شیرهی هوم را خارج می کنند تا احترام این گیاه مقدس و همیشه سبز از بین نرود. آفره با هیجان دستم را تکان داد:- «دِرمَنه» این راببین.
به چیزی که در دست داشت نگاه کردم و زیباترین سرمه دان عمرم را دیدم. سرمه دانی از جنس برنج که با مهارت، تندیسی از یک زن با موهایی تک بافت را بر رویش کنده کاری شده بود. صنعتگری که آن را ساخته، حتی جزئیات لباس و صورت زن را هم از قلم نینداخته بود. حیرت زده گفتم:- به راستی که زیباست!
مرد دوره گرد که با آن لباس های گل آلود و کثیفش، پیدا بود از راه دور و درازی خودش را به «تُوْشار» رسانده با لبخند دندان نمایی شروع به چرب زبانی کرد تا قیمت بالاتری پیشنهاد دهد.
- چه انتخاب نیکی! تنها زیبارویان و شهدخت های قصر چنین زیورآلات پسندیدهای دارند. هر زیبارویی به چنین سرمهدان نفیسی احتیاج دارد.
-چند سکه باید بابتش بپردازم؟
مرد دوره گرد دستانش را حیلهگرانه به هم کشید و گفت:- مطلقا می دانید که برای چنین متاع کم یابی باید سکههای زیادی خرج کنید. پیشهوران خاور دور نیمی از عمر و تجربهی خود را صرف ساختنش کردهاند. اما من حاضرم که آن را به قیمت شش دراخم نقره به شما بفروشم.
اخمهایم را در هم کشیدم:- چقدر زیاد! گران می گویی.
-همان طور که گفتم این سرمهدان مخصوص زنان حرمسرا و شهدختهای قصر است. اگر می خواستم این را به یکی از آن ها بفروشم حاضر می شدند به قیمت گزافی سرمهدان را از آن خود کنند. لنگهاش در هیچ کجا پیدا نمی شود.
پوزخندی به رویش زدم: -و این راهم اضافه کنید که شهدختها هرگز به دوره گردها و پاپتیها اجازهی ورود به قصر را نمیدهند تا کالاهایشان را بفروشند.
مرد با اخم سرمه دان را از دستم کشید و با تکان دادن دستانش از بساطش دورم کرد:- بروید بروید و سد معبر نکنید من به شما چیزی نخواهم فروخت.
آفره در کنارم راه افتاد و از کنار زیور آلات مرد گذشتیم. او سرزنشگر گفت:- اگر ناراحتش نمی کردی می توانستی با کمی چانه زدن سرمهدان را با قیمت پایین تری بخری.
کنار دوره گرد دیگری ایستادم و سنجاقهایی که مزین به گل و سنگهای رنگین بودند را لمس کردم.
-ناراحتی او برایم اهمیت ندارد. اگر سرمهدان را میخریدم دیگر پولی برایم باقی نمی ماند.
قیمت سنجاقهای آبی رنگ را از فروشنده پرسیدم:- این را چند سکه می فروشی؟
-چهار دراخم مسی
چهارتا از سکههایی که پدرم داده بود را به فروشنده دادم و باقی سکهها را در کیسهی پولهایم ریختم و در میان چینهای لباسم پنهانش کردم. آفره با افسوس گفت:- اما سرمهدان بیشتر از این سنجاقها برازندهات بودند.
به رویش لبخند زدم :- چه کسی گفته که این سنجاقها را برای خودم خریدهام؟ تکان نخور...
سنجاقهای قدیمی و نسبتا سادهای را که با آن، دو طرف سرانداز نازکش را روی سرش محکم کرده بود، بیرون کشیده و سنجاقهای جدید را به جایش قرار دادم.
-خوشت می آید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره دستی بر روی سنجاقها کشید:- برای من آن ها را خریدهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرتکان دادم:- معلوم است که برای توست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصمیمانه دستانم را فشرد و در آغوشم گرفت:- دِرمنه تو خیلی مهربانی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاملا در آغوشش جای نگرفته بودم که یکدستش را در هوا تکان داد:- آبتین... آبتین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شوق، بلافاصله کنارم زد و خودش را به برادرش رساند. آبتین با خوشحالی دستی بر روی موهای خواهرش کشید و با لبخند پرسید:- انتظار دیدنت را نداشتم اینجا چه میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره من را نشان داد و گفت:- همراه ارباب و دِرمَنه برای خرید آمدهایم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر به آبتین سلام دادم. دست دور کمر و بازوی آفره انداخت و به سمتم آمد. من و او همسن بودیم. با اینکه فقط چند ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت؛ به نظر می رسید که قدش خیلی از من بلند تر شده. ولی موهای مُجعد و مشکیاش را به همان اندازهی قبل، تا سر شانههایش نگه داشته بود. صورت بیضی شکل و ابروهای تیره و پرپشتِ خواهر و برادر، کاملا به مادرشان رفته بود. تنها رنگ چشمان آبتین متفاوت بود و روشن تر می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبه رویم ایستاد و گفت:- بانو درمنه حالتان چطور است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سپاسگذارم با دستان شفا بخش پدرم حالم بسیار خوب شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره سرش را بالا گرفت تا صورت برادرش را بهتر ببیند:- نمی دانستم قرار است تو را ببینم اگرنه برایت خرمای بَندی می آوردم. مادر سرتاسر حیاط شرقی را بند کشی کرده و هرروز خرمای بَندی می پزد. بسیاری از آن ها را به خاطر تو به بند کشیده؛ وقتی که خشک شدند آن ها را به خانهی اربابت می آورم. آبتین در جوابش گفت:- به مادر بگو هنوز مقداری از خرماها را دارم اما من دیگر در کارگاه «جابان» کار نمیکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن با تعجب پرسیدم:- چرا؟ او از خدماتت راضی نبود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از رهگذرها هنگام عبور به من تنه زد. آبتین نگاهی به اطراف انداخت و سکوی جلوی خانهای را نشان داد:- بهتر است در جای خلوت تری صحبت کنیم. این روزها بازار بیشتر از همیشه شلوغ شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و آفره روی سکو نشستیم اما خودش ننشست. آفره با نگرانی پرسید:- جابان تو را اخراج کرده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اینگونه نیست؛ خبرهای بهتری دارم. به خاطر جشنی که قرار است برپا شود برای سربازان و سواره نظام های قصر، نیاز به پارچه و لباس های نو دارند. پیشکار قصر هم به نزد خیاطان شهر رفته و از آن ها خواسته تا هرکدامشان چند تن ازشاگردان خود را برای کمک به خیاطان قصر بفرستند. جابان هم من را به پیشکار پیشنهاد داده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن گفتم:- ولی تو در خیاطی مهارت نداری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین با اطمینان از خودش سرش را کمی کج کرد و گفت:- بانو درمنه! من را آدم ضعیف و کند ذهنی میبینید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیر می دانم که با استعداد و باهوش هستی اما فقط چند ماه است که نزد جابان رفته ای. به این سرعت همهی فنون خیاطی را یاد گرفتهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همهی فنون را نیاموختهام اما دانشم برای دستیار بودن کافی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اشتیاق و لبخند رو به آفره گفت:- دستمزد من در قصر بیشتر از پولی که جابان می داد، خواهد بود. اگر به خوبی کار کنم ممکن است از من خوششان بیاید و بخواهند که مدت بیشتری در آنجا کار کنم. آنوقت مزدم بیشتر خواهد بود و می توانم هرچه زودتر آزادی تو و مادر را بخرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکه خوردم و متعجب از سخنش، چشمانم را از آفره، به آبتین دوختم:- چه گفتی؟ آزادی شان را بخری؟ برای چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره با نگاهی مضطرب و سرزنشگر به آبتین، کمی به من نزدیک شد و گفت:- اتفاق مهمی نیست... آبتین قصد دارد با پول هایی که به دست می آورد آزادی مادرمان را بخرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم در هم کشیدم:- که چه بشود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین بریده بریده گفت:- ما... مادرمان... او سال هاست که برده بوده دوست داریم طعم آزادی را بچشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وقتی آزاد شد چه؟ پدرم می داند چه نقشهای در سر دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین پشیمان از گفتهاش به زمین چشم دوخت:- ارباب خودش اجازه داد که مزدهایم را پیش خودم نگه دارم و من هم تصمیم گرفته ام آن ها را برای آزادی مادرم و آفره خرج کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت صدایم را بالا بردم:- تو هنوز یک بردهای تمام پولی که به دست می آوری قانونا به پدرم تعلق دارد. نمی توانی با آنها آفره و مادرت و یا حتی خودت را آزاد کنی. اگر پدرم اجازه داده است که مدتی مانند آزادمردان زندگی کنی به خاطر جبران لطفی است که در حق من کردهای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره می خواست آرامم کند اما با عصبانیت بلند شدم و تنهایشان گذاشتم. به شدت از هردویشان خشمگین بودم و احساس می کردم که به من و خانواده ام خیانت کرده اند. آفره دو سال از من بزرگتر بود اما از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و بهترین همدمم بود. در صورت آزاد شدنشان به حتم از پیشمان می رفتند آن وقت من و مادرم بسیار غمگین می شدیم. اگر آن شب از خانه بیرون نمی رفتم و اصرار مادرم برای جبران لطف آبتین نبود، پدرم هرگز به او اجازه نمی داد تا خانه را ترک کند و حالا هم نمی خواست که آن دو را هم با خود ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندین ماه قبل، در یک شب سرد دور از خانه و بیرون از شهر با بدنی زخمی، درون یک چاه عمیق برای زنده ماندن تلاش می کردم. اگر آبتین به موقع پیدایم نکرده بود امکان داشت که همانجا بمیرم. بعد از پیدا شدنم، مادرم از پدر خواست که به شکرانهی نجات دادنِ جانم او را آزاد کند. ولی پدر آزادش نکرد و تنها اجازه داد که برای یک سال پیش جابان خیاط کار کند و حرفهی خیاطی را بیاموزد. باید به پدر می گفتم که آنها چه فکری در سر دارند تا آبتین را بار دیگر به خانه بازگرداند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خیابان ها قدم میزدم و میخواستم پدرم را پیدا کنم تا درمورد آبتین با او صحبت کنم اما نمیدانستم بعد از اینکه خریدها را به امانت گذاشته، در پی چه کاری رفته وکجاست. به میدان وسط شهر رسیده بودم که دیدم مردم به دور ستون نیایش گرد آمدهاند و مردی با صدای رسا و بلند در حال سخن گفتن است. ابتدا فکر کردم حتما در حال خواندن اعلامیهی جدیدی از سوی پادشاه است. وقتی که از میان جمعیت راهی برای خودم باز کردم؛ متوجه شدم که کهنه سربازی از جنگهای پیشین در دورهی پادشاهی شاه «زادان» فقید است که برای مردم داستان سرایی میکند. روی بازوهای برهنه و صورتش جای زخمهای عمیقی خودنمایی می کرد که به خوبی درمان نشده بود و بافت بدنش برای به هم آوردن زخم، گوشت اضافه آورده بود. اگر او نیز مانند من درمانگری به خوبی پدرم داشت هرگز به این وضع کریه و زشت نمیافتاد. وقتی که در چاه افتاده بودم در بدنم پر از شکستگی و خراش بود اما اکنون هیچ اثری از آنها باقی نمانده بود. از مَشکِ پوستینش مقداری آب نوشید تا گلویش را برای بازگویی ماجراهایش تازه کند. لبه های دامن لباسم را به هم آوردم و پشت سر بچه های کوچک دست دور زانوهایم حلقه کرده و روی زمین نشستم. قصه شنیدن را بسیار دوست داشتم. هرگاه که زنان رده بالا و اشراف، مادرم را به بزمهای عصرگاهی و شبانه دعوت میکردند، من و آفره هم همراهش میرفتیم تا قصه گوییهای پیرزن نقال را بشنویم. پیرمرد با صدای زمخت و رسای داستانش را ادامه داد:- صف آن انیرانهای دژخیم ازخاور تا باختر امتداد داشت و ما که خسته و زخمی شده بودیم، نیرویی در بازوانمان نمانده بود. جارچی دشمن بار دیگر در شیپور دمید. به جای خاک در زمین خون جاری بود و به جای هوا در آسمان خاک! من در صف محافظان شاه زادان آمادهی نبرد بودم. سربازان ما شجاعانه می جنگیدند. اما آن لعنتی های زشتخو انسانهای نترسی بودند و چهارنفرشان در تلاش بودند تا خط دفاعی را بشکنند و به شاه زادان یورش ببرند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر زمانِ دست دست کردن نبود. شاه زادان، «سوران» را از گردنش باز کرد و سه بار در آن دمید. یکی از مردانِ حاضر در میدان از پیرمرد پرسید:- اما من شنیده ام که هر کس صدای سوران را بشنود قلبش تکه پاره خواهد شد. چگونه است که تو زنده ای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد پوزخندی زد:- اشتباه شنیدهای! اگر قرار بود هرکس با شنیدن نوای سوران، قلبش را از دست بدهد، پس باید تمام محافظان و سربازانی که اطراف شاه زادان بودند کشته می شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صدایش چگونه است؟ صدایی بهشتی دارد یا جهنمی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد در میدان چرخی زد و متفکرانه گفت:- هیچصدایی نداشت. یا شاید هم من نتوانستم صدایش را بشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی دیگر گفت:- حتما در آن هیاهو گوش هایتان ازکار افتاده. ما تا به حال نشنیده ایم شیپوری وجود داشته باشد که از خود صوتی نداشته باشد. سوران را از نزدیک دیدهای؟ به چه شکل است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد دستی به ریش های خاکستری و پرپشتش کشید و با ابروانی بالا انداخته گفت:- اری میدان جنگ پر سر و صدا بود اما سوران نیز شیپور بسیار عجیبی است که مانندش را در هیچکجا نخواهید دید. من با شاه زادان فاصلهی زیادی داشتم اما سوران را خودم به چشم دیدهام. شاهِ فقید همیشه آن را به گردنش می آویخت. کوچک و مثلثی شکل، به اندازهی نیم کف دست است. به نظر می رسیدکه از جنس پوستین باشد. تمام سطحش با اعداد و نقش هایی غریب پوشیده شده است. سه دایره در اطرف گوشه هایش و یکی دیگر در میان آنها نقش بسته. پیشینیان گفته اند که «خشاتریا»، الههی جنگ هنگام تاج گذاری هرکدام از پادشاهانِ هومان به زمین نزول میکند و خودش شخصا سوران را به پادشاه جدید پیشکش می کند تا ایران را از گزند انیرانها و دشمنان حفظ کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسرکی پرسید:- بعد چه شد؟ بعد از دمیدن در سوران چمروش آمد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عجله نکن بچه جان! شاه زادان در سوران دمید تا کمک از راه برسد اما دشمن توانسته بود افسران خط دفاع را شکست بدهد و جان شاه زادان در خطر بود. من شمشیر برهنهام را بالا بردم و با قدرت به سپر یکی از آن ها کوبیدم و وارد معرکه شدم. توانستم چند زخم جانانه بر بدن ناپاکش بیاندازم اما ملعون بسیار چابک بود و توانست بازویم را از بالا تا پایین چاک دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد بازویش را که از سرشانه تا نزدیک آرنج با یک خط صاف بریده شده بود، به همگان نشان داد:- این جای زخم متعلق به همان روز باشکوه و پر افتخار است که توانستم فرزند جنگ و پیروزی را ببینم. سخت مشغول نبرد بودیم که یکباره طوفان درگرفت و چشم ها از خاک پر شد و گوش ها از صدای غرش های بیامانش به خون افتاد. هرگز به عمرتان نمیتوانید موجودی به خارق العادگی و باشکوهی او ببینید. چه ایرانی و چه انیرانی خیرهی چمروش مقدس بودند. گویا که انیرانها از پیشینیان خود درمورد چمروش ما شنیده بودند اما تا به آن لحظه باورشان نشده بود که او حقیقت مطلق است؛ همانطور که خورشید در روز می تابد و ماه در شب نورافشانی می کند. هیچکس قادر به انکارش نیست و نخواهد بود.هرکدام از پرهایش خنجری بود که سینهی انیرانها را میدرید و با چنگالهایش سر از تنشان جدا میکرد. نوک نیرومندش، قادر بود استخوان و زره را با هم به دو نیم کند. در یک آن، با پاهای قوی و شیرمانندش، اول و آخر صف سپاهیان را میپیمود. وحشت در دل سپاه دشمن افتاده بود و هرکدام برای در امان ماندن از او به سویی میگریختند. فرماندهان قادر به کنترل سپاهیان خود نبودند. سربازان ما هم فرصت را غنیمت شمرده و با قتل عامشان کوهی از انیران ساختند. شاهِ انیرانها قصد فرار داشت اما چمروش مقدس ازچشمان شاه زادان دستوراتش را خواند و دوباره به پرواز درآمد. او از میان سیل عظیم محافظان، شاه انیرانها را از زمین بلند کرد و به آسمانها رفت. وقتی که به خورشید رسید، او را رها کرد و بدن شاه انیرانها، مانند سرگین چهارپایان روی زمین پهن شد و مرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه این قسمت از داستانش که رسید مردمی که جمعیتشان بیشتر شده بود با شادی و هِلهله ابراز خشنودی کردند و برایش سکهها ریختند. پیرمرد شروع به جمع کردن آنها کرد. نمیدانستم تا چه اندازه از صحبتهایش حقیقت است و کدامش اغراق. در میان هیاهوی مردم با صدای بلند پرسیدم:- چمروش سوارکار ندارد؟ تا به حال کدام یک از شاهان سوارش شدهاند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهان پیرمرد با صدایی آکنده از خشم فریاد زد:- که بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتی سنگین جمعیت را فراگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به من بگویید کدام آدم نادان و بی خردی این را گفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عصبانیاش بسیار وحشتناک بود. از ترس صورتم را با حریر روی سرم پوشاندم و بلندشدم تا در میان جمعیت خودم را پنهان کنم اما کودکی که کنارم نشسته بود من را نشان داد. پیرمرد با نگاهی غضبناک به سمتم گام برداشت و با تند خویی گفت:- تو این سخن درشت و نابه جا را گفتی؟ دخترک احمق! هیچکس جرأت ندارد به چمروش دست بزند چه رسد به اینکه بر او مهار بزند و سوار محافظ مقدسمان شود. هیچ استثنایی نیست. نه برای پادشاهان قبل از شاه زادان و نه حتی برای پادشاهانی بعد از او! چمروش زادهی جنگ است؛ فرزند خشاتریا! چمروش پادشاه تمام جانوران زمین و آسمان است... دانستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ترس سرتکان دادم و از میان ازدحام جمعیت خودم را به جای خلوتی رساندم. پیرمرد به حدی ترسناک شده بود که میترسیدم مأموران را خبر کند و من را به جرم اهانت به چمروش و پادشاه دستگیر کنند. چنین اتهامی برای دختر یک شنایا رسوایی بزرگی بود. سرستون نیایش که مزیّن به دونیم تنه از چمروش بود را از آن فاصله به خوبی میتوانستم ببینم. یکی از آنها به سمت غرب نگاه می کرد و دیگری به سوی شرق. گوشهای تیز و هوشیار، نگاه غضب آلود و نوک نیمه بازش او را شبیه به الههای کرده بود که آماده است تا هر آن به دشمنان یورش ببرد. هر دو ستونِ بزرگ و طویلِ دروازهی شهر نیز به مجسمهاش منقوش شده بودند. بالهای بزرگ چمروش تا بالاترین نقطهی دیوار پهن شده بود. و بدن شیر مانندش، ستونها را در برگرفته بود. گویی که کل شهر و حتی پادشاهی بر گُردههای او سوار است. بیصبرانه منتظر بودم روز جشن فرابرسد و بتوانم با چشمان خودم محافظ سرزمینمان را ببینم. به آرامی راه افتادم و از میان دست فروشان و رهگذران عبور کردم. ذهنم پر از پرسش بود. اینکه در روز جشن، چمروش چگونه ظاهر میشود؟ الهه خشاتریا او را از میان آسمان به زمین خواهد فرستاد یا اینکه شاه هامین، پسر شاه زادانِ فقید با دمیدن در سوران او را احضار خواهد کرد؟ امیدوار بودم بتوانم این حضور پرغرور و افتخارآمیزش را خودم به چشم ببینم و یا یکی از پرهایش را برای خوش یمنی به دست آورم. مردم میگفتند که هرکس بتواند پر او را به دست آورد نیک بخت میشود و اگر کسی لمسش کند، الهه خشاتریا به او ثروتی بیانتها نصیبش خواهد کرد. به جایی که از پدرم جداشده بودیم برگشته بودم. آفره غرق در فکر و غمگین به انتظار ایستاده بود ولی آبتین را ندیدم. متوجهام شد. با قهر از او روی برگرداندم. به سمتم آمد تا حرفی بزند اما با آمدن پدرم سکوت کرد. پدر با مقداری پوستینِ تازهی بز و کیسهای که محتویاتش مشخص نبود، برگشته بود. خواستم کیسه را بگیرم و پرسیدم:- پدر چه خریدهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیسه را عقب کشید و در جوابم گفت:- به خانه باز میگردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پدر می خواستم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگذاشت حرفم را ادامه بدهم و به تندی گفت:- وقتی دیگر حرفت را بزن... فعلا باید زودتر به خانه برویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساکت شدم و با گوشهی چشم آفره را دیدم که ناخنهایش را با اضطراب در پوست دستش فرو میکند. او را بسیار دوست داشتم نمیتوانستم اجازه دهم ترکم کند. پدر کیسههای گندم و کنجد را از مغازه داری که به امانت گذاشته بود پس گرفت و خارج از بازار سوار ارابه شدیم. خانهمان با بازار و مرکز شهر فاصله داشت اما جزو بهترین و بزرگترین خانههای تُوْشار به شمار میرفت. پدر و پدربزرگم آن منطقه را برای ساخت خانه و زندگی انتخاب کرده بودند چون به راحتی میتوانستند به کوهستان و دامنه های کوه برای جمع آوری گیاهان دارویی دسترسی داشته باشند. تا رسیدن به خانه با آفره صحبت نکردم. وقتی که پدر ارابه را متوقف کرد به او گفت تا وسایل را با خود به داخل ببرد و خودش برای کاری دوباره بیرون خواهد رفت. اما من صبر نکردم و سریع پایین رفتم. ماهره، مانند روزهای پیشین در گوشهی حیاط دیگ بزرگی روی آتش گذاشته بود و در حال پختن خرماهای نارس و زرد رنگ بود تا برای فصلهای بعدی خرمای بندی آماده کند. موهای بلند و بافتهاش را دو دور به گرد سرش چرخانده و سنجاق زده بود تا مزاحم کارش نشود. با لبخند به من سلام داد. در جوابش تنها سری تکان دادم و به سمت اتاق مادرم رفتم تا اول با او صحبت کنم. مادر عود روشن کرده و غرق در خواب، در حال استراحت بود. از آمدنم پشیمان شده و به اتاق خودم برگشتم. هر چه بیشتر می گذشت تردید به دلم راه می افتاد که آیا باید درمورد آبتین صحبت کنم یا نه. دلم نمیخواست بگذارم آفره از خانه برود اما اگر حرفی می زدم نیز ممکن بود که آن ها به دردسر بیفتند. تا نزدیک ظهر در اتاقم ماندم. از پنجره آفره را میدیدم که در بیرون آوردن هستهها و بند کردن خرماها به مادرش و دیگر خدمتکاران کمک می دهد. اگر مانند روزهای دیگر با او قهر نبودم حتما در کنارشان می نشستم و از گپ و گفتگو کردن با آن ها لذت می بردم... بی حوصله آهی کشیدم و پنجرهی چوبی اتاقم را بستم. تمام لحظات زندگیام با آفره گذشته بود و نمی توانستم بدونِ او بودن را تصور کنم. بی انگیزه در خانه در حال قدم زدن بودم. صدای خواهران و برادران کوچکترم از حیاط جنوبی می آمد که در حال بازی بودند. خانه به حدی بزرگ بود که از هر چهار جهت، حیاط داشتیم و در هر قسمت نیز پدر نوع خاصی از گیاهان دارویی را پرورش می داد. محل طبابت خودش هم مجزا و دورتر از بنای اصلی خانه، در قسمت غربی قرار داشت. همیشه از ما میخواست که کمتر به آنجا رفت و آمد کنیم تا تمرکز و نظم در کارهایش از بین نرود. پدر بیشتر اوقات از روزش را در آن جا مشغول مطالعه و آزمایش داروهای جدید بود. «یوکو» غلام سیاه پوست و شخصی پدرم، مأمور این بود که مواظب باشد خواهر و برادرهایم هنگام بازی برای شیطنت به محل کارش نروند. کم کم به سمت اتاق طبابت پدر کشیده شدم ولی یوکو را آن اطراف ندیدم. بوی تند بدی همراه با بوی گیاهان مختلف در هم آمیخته شده بود. پدر ظرفهای گیاهان خشک و معجونهای زیادی را با نظم و آرایش خاصی در قفسهها چیده بود. ظرفها را بو کشیدم. بعضی از آن ها رایحهی تند و بعضی دیگر عطر ملایمتری داشتند. بیشتر مردم عقیده داشتند که برادر کوچکم «دارا» جانشین پدرم در داروگری خواهد شد ولی پدر هنوز آموزشش را شروع نکرده بود و معتقد بود که او کوچک است و وقتی که نه ساله شد، تعلیماتش را آغاز خواهد کرد. به اتاق کناری رفتم و کتاب های طب را نگاه کردم. خواندن و نوشتن را به سختی میدانستم و خواندن دست نوشتهها برایم دشوار بود. روی میز، تکه پوست کوچکی بود که با رنگ قرمز، تصویری از بدن یک انسان با دست و پاهایی کاملا باز از هم کشیده بود و نقاطی دایرهای شکل و سیاه روی مچ دست، گردن، وسط سینه،قوزک پا و چند جای دیگر وجود داشت. در اطرافش هم دَوایِر و مثلثاتی در هم، با حروفی ناخوانا نوشته شده بود. اصلا مفهومش را نمی دانستم اما مطمئن بودم که برای پدرم مهم و معنادار است. پوستین را سر جایش گذاشتم. کمی عود برداشته و داخل مجمر انداختم. بوهای در هم پیچیده آزارم میداد. چوب نازکی برداشتم و از آتشدان کمی آتش برداشتم تا عود را روشن کنم. صدای به هم خوردن در کوچکی که پشت طبابتخانه بود را شنیدم. از پنجرهی کوچک بیرون را نگاه کردم. پدرم که از در پشتی بازگشته بود،به یوکو گفت:- میهمان دارم. مراقب باش کسی مزاحممان نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی خواستم قبل از اینکه کسی متوجه حضورم شود از آنجا بروم ولی هول شده و چوبی که آتش زده بودم، به لبهی سرانداز حریرم گیر کرد و آن را سوزاندم. دستپاچه با کف دست خاموشش کرده و به سمت در خروجی رفتم. یوکو سریع خودش را رسانده بود و پشت به من در حیاط قدم می زد. به داخل برگشتم و پشت قفسه های کتابخانه مخفی شدم. امروز چندبار عصبانیت پدرم را دیده بودم و ناخودآگاه احساس می کردم که اگر من را آنجا ببیند باز عصبانی میشود. از پنجره میتوانستم در پشتی را ببینم که پدر و چند مرد با لباسها و ظاهری معمولی وارد شدند. اما یکی از آنها شنل کلاه داری پوشیده بود و صورتش را پنهان کرده بود. دقایقی طول نکشید که همگی به داخل آمدند. از ترس لبههای لباسم را جمع کرده و در مخفی ترین نقطه نشستم. روزنهای بین کتاب ها بود و به خوبی می توانستم آنها را ببینم. پدرم مردان را به نشستن روی نیمکت هایی که در دو طرف دیوار گذاشته بود، دعوت کرد اما مرد شنل دار ننشست. پدرم رو به او گفت:- امشب باید مراسم را شروع کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاسه ای برداشت و از خمره ای که با پارچه رویش را پوشانده بود مقداری نوشیدنی درونش ریخت. بوی تندش در هوا پخش شد. سریع جلوی بینی ام را گرفتم. سه مرد دیگر نیز صورتشان را در هم کردند. پدر کاسه را روبه روی شنل پوش گرفت وگفت:- بنوش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاه شنلش را عقب برد و کمی از آن را نوشید. از بد طعمی معجون رعشه ای در بدنش افتاد و سرفه کرد. پدرم دوباره کاسه را به سمتش گرفت:- باید بیشتر بخوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاه را از سرش درآورد و لاجرعه آن را سر کشید. صورتش را نمی دیدم اما موهای کوتاهش برایم نامتداول بود. تمامی مردان موهای بلندی داشتند اما موهای او شاید به سختی به اندازهی انگشت کوچکم میرسید. مرسوم نبود کسی موهایش را کوتاه نگه دارد ولی بین بردههایی که از کشورهای دیگر خریداری میشدند کسانی را با موهای کوتاه دیده بودم. رفتارشان با او شبیه به برده ها نبود و بعید می دانستم که بردهای معمولی باشد. تمام معجون را که خورد کاسه را روی میز انداخت و با هر دوستش میز را چنگ زد. دوتن از مردان شانه هایش را گرفتند و کمکش کردند تا روی یکی از نیمکتها بنشیند. کنجکاو بودم صورتش را ببینم ولی جایی نشسته بود که دید مناسبی به آن نداشتم. پدر در پوش بطری کوچکی را برداشت و زیر بینی اش گرفت تا حالش بهتر شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کمی تحمل کن و به خودت مغرور باش! تنها انسان های ارجمند و با کفایت، لایق چنین مقامی هستند. «هوم!» تو تنها یک قربانی نیستی، تا ابد در حافظهی تاریخ خواهی ماند. مانند جوان های شایسته ای که پیش از تو این مراسم را به انجام رساندهاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد که اکنون فهمیده بودم نامش هوم است در مقابل پدرم سکوت کرده بود و حتی کلمهای هم حرف نمی زد. پدر از خمره های روغن، مقدار معینی از آن ها را در ظرفی ریخته و باهم مخلوطشان کرد و سپس در یک بطری ریخت و آن را به یکی از مردان سپرد:- روغن فلفل و شاه دانه است. آن را به بدنش بمالید تا گردش خونش تسریع شود. درد عضلاتش را نیز کم خواهد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقایقی که گذشت. پدر از هوم خواست تا روی نیمکت بخوابد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به روی شکم دراز بکش باید بدانم خونت در چه حالتی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز مردان خواست تا دست هایش را محکم نگه دارند. نمی توانستم ببینم با او چه می کنند اما صدای نالهی خفه اش بلند شد. همزمان با نالهی او صدای جیغ پرندهای از بیرون آمد. مردها به هم نگاه کردند و یکی از آن ها با بی تفاوتی گفت:- استخوان خوار است، حتما تا اینجا دنبالمان آمده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم خونی را که روی چاقوی تیزی ریخته شده بود در مقابل نور گرفت و با رضایت گفت:- خوب است، به شریان های اصلی رسیده و کاملا آماده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخون را با پارچه ای تمیز کرد و از هوم خواست بلند شود:- می توانید بروید... هوم! امروز را فقط استراحت کن و به افکارت آرامش و سکون بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به مردی که مخلوط روغنها را داده بود کرد و ادامه داد :- فراموش نکنید در اتاقش اسطوخودوس بسوزانید و عضلاتش را با روغن مالش دهید. من نیز مقدمات را فراهم میکنم و امشب در معبد به شما ملحق خواهم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سپاس جناب شنایا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموقع بیرون رفتنشان لحظهای کوتاه توانستم صورت هوم را ببینم اما فورا کلاه شنل را روی سر و صورتش کشید. بسیار جوان بود. شاید نوزده یا بیست سال داشت. صدای به هم خوردن در پشتی که بلند شد، پدر یوکو را صدا کرد و خمرهی بدبو را به او داد:- این را به جایی دور از آدمیان و در نهری که آب روان داشته باشد بریز و خیلی زود بازگرد که کارهای زیادی برای انجام داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشم ارباب... ارباب! بانو «بوخشا» شما را برای ناهار فراخواندهاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر سری تکان داد و چاقویش را برداشت: -بگو غذایشان را بخورند نمیتوانم به آن ها ملحق شوم. باید مقداری سر گُل شاهدانه جمع کنم. وقتی برای هدر دادن ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیوکو تعظیم کوتاهی کرد و پشت سر پدرم بیرون رفت. چند لحظه بعد از پشت قفسه ها بیرون آمدم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی که مطمئن شدم هیچکس در آن حوالی نیست از در بیرون رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کمترین سرو صدا خم شده و به سمت زیرزمین دویدم. زمان ناهار شده و حیاط خالی از خدمتکاران بود. بیشترشان در مَطبَخ بودند اما امکان داشت هر لحظه یک نفر رد شود و من را ببیند. از پله ها پایین میرفتم که صدای آفره را از پشت سرم شنیدم:- اینجایی؟ دنبالت میگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشتاب زده برگشتم :- دنبال من؟ چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقت ناهار است مادرت من را پِی تو فرستاده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلههای رفته را برگشتم و دامن لباسم را که جمع کرده بودم مرتب کردم. آفره پرسید:- چیزی از زیرزمین میخواستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه... مقداری... مهم نیست. به مادرم بگو اشتها ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدم های بلند به اتاقم رفتم و در میان بالشهای نرمی که به دیوار تکیه داده شده بود خودم را رها کردم. چیزهایی که امروز دیده و شنیده بودم ذهنم را به خود مشغول کرده بود و اشتهایم را به کل ربوده بود. پدر حرف از قربانی شدن زده بود. برای چه مراسمی نیاز به قربانی داشتند؟ پدر من مگر تنها یک داروگر رده بالا نبود؟ او به خاطر مهارت بسیارش در درمانگری به مقام شِنایا رسیده بود یا چیزی دیگر؟ دقایقی در تنهایی نشسته بودم که در اتاق باز شد. آفره با سینی مملو از غذا به داخل آمد و کنارم نشست:- کمی بخور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اشتها ندارم می توانی آن را ببری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما بانو بوخشا نگرانت شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به مادرم بگو حالم خوب است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لای شالی که به دور کمرش بسته بود کیسهای بیرون آورد و روی دستم گذاشت. کیسه را نگاه کردم. با زیبایی و ظرافت بر رویش گلهای بابونه گلدوزی کرده بود. لبخند کم جانی به لب آورد:- به کیسه ای نو برای سکه هایت نیاز داشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر بلند کرده و به طعنه گفتم:- می خواهی دلم را نرم کنی تا به پدرم حرفی نزنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه معنای نه به دو طرف سرتکان داد:- به خاطر ناراحتی از من و آبتین غذایت را نمیخوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکیهام را از بالش برداشتم و کیسه را محکم در میان انگشتانم گرفتم:- آفره تو و مادرت تا به حال از ما بدرفتاری دیدهای؟ به چیزی نیاز داشتهاید که مهیا نکردهایم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه اینگونه نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس چرا می خواهید از خانه بروید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هرگز اربابانی نیکتر از شما پیدا نخواهیم کرد وقرار نیست که از اینجا برویم. وقتی که آزادیمان را بخریم همینجا کار خواهیم کرد. مادر من هرگز رضایت نمیدهد که بانو بوخشا را ترک کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس چرا به دنبال آزادی هستید؟ خدمتکار آزاد بودن چه فرقی با برده بودن دارد؟ در هر صورت که کارهایتان یکسان خواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درمنه تو هرگز برده نبودهای که بتوانی درک کنی چه تفاوتی دارد. من دوست دارم بتوانم خودم سرنوشتم را معین کنم. میخواهم خودم انتخاب کنم که به چه کسی خدمت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاندوهگین پرسیدم: - دوست نداری در کنار من باشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیر! ما باهم رشد کردهایم. مانند خواهرم به تو علاقه دارم اما تو هفده ساله هستی و به زودی ازدواج خواهی کرد. آن موقع پدرت من را خواهد فروخت و شاید به ازدواج برده ای دیگر دربیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظاتی فکر کردم وسینی را کنار زدم. دستانش را گرفتم و گفتم:- آن موقع از پدرم می خواهم که تو را به من ببخشد. اگر هم قبول نکرد از شوهرم درخواست میکنم که تو را بخرد. سپس تو می توانی از میان بردگانِ شوهرم، یکی را برای ازدواج انتخاب کنی. هرکدام را که بخواهی!... و یا... یا اگر رضایت نداشتی میتوانی ازدواج نکنی. نمیگذارم تو را مجبور به انجام کاری کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای آرام و ناامید از اینکه نمیتواند من را متقاعد کند، نفسش را بیرون فرستاد و سکوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیسهی گلدوزی شده را دوباره نگاه کردم و برای تشکر در آغوشش گرفتم:- بسیار زیباست آفره! انگشتانت جادو می کند. دستش را دور شانهام حلقه کرد و با لبخند گفت:- می دانستم دوستش خواهی داشت. اکنون خواهش میکنم کمی غذا بخور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز او جدا شده و سینی را پیش کشیدم:- در مورد آبتین به پدرم حرفی نزدهام و چیزی نخواهم گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند عمیقتری زد: -سپاسگزارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکهای از گوشت بریان را که به دندان گرفتم اشتهایم برگشت. آفره لبهی سرانداز حریرم را به دست گرفت و گفت:- درمنه سراندازت سوخته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبهی حریر را نگاه کرده و گفتم:- میخواستم عود روشن کنم که سوخت. این سرانداز را خیلی دوست داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره سنجاقهای سرانداز را از سرم برداشت و گفت:- برایت تعمیرش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سراغ جعبهی خیاطی رفت و آن را از صندوق گوشهی اتاق برداشت و شروع به گلدوزی در قسمت سوختگی کرد. افکارم را در ذهن مرتب کرده و از او پرسیدم:- آفره تو در میان بردگان شخصی به نام هوم می شناسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نیم نگاهی به من انداخت و گفت:- خودت می دانی که نیمی از مردان شهر نامشان هوم است. بگو نام پدرش چیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با او بود و به خاطر گیاه مقدسِ هوم، بیشتر مردم آن نام را بر روی پسرانشان میگذاشتند. سرتکان دادم:- نمی دانم. موهایش کوتاه است. فکر می کنم نوزده یا بیست سال سن دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره شانه بالا انداخت:- نمیدانم. من به جز بردگان خانه کسی دیگر را نمیشناسم. چطور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچ! فقط مسئله ای افکارم را پریشان کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایم بلند شده و بیرون رفتم. آفره از پشت سر صدایم کرد:- کجا می روی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می روم به مادرم سر بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر را در تالار حوضچه یافتم. ماهره در حال شستن دست و صورت بچهها بود. سه خواهر و دو برادر قد و نیمقد داشتم که بازیگوشیهایشان تمامی نداشت. به روی هم آب میریختند و یکدیگر را خیس میکردند. مادر در قسمت نیمسایه، روی تختِ کنار حوض نشسته بود و موهایش را شانه می زد. با دیدن من دست از کارش کشید و پرسید:- برای غذا نیامده بودی حالت خوب است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله مادر جان بگذار کمکت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانهی چوبی را گرفتم و موهای آبشار مانندش را شانه زدم. با هر شانه کشیدن، بوی حنا در بینیام میپیچید. مادر هر هفته موهایش را حنا می گذاشت و به همین خاطر گیسوانش مانند رشته های طلا میدرخشیدند. آینهی دستی را روبه روی صورتش گرفته بود و خودش را در آن نگاه می کرد. مادرم زن زیبایی بود و پدرم او را بسیار دوست میداشت. هرروز خودش شخصا داروهای سلامتیاش را آماده میکرد. ماهره صورت برادرم را که خیس از آب بود با پارچه ای خشک کرد و با لبخند به مادرم گفت:- بد اندیشان از شما به دور باشند. در کنار هم همچون ماه و خورشید هستید. درمنه روز به روز زیباتر می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر آینه را کمی چرخاند و با شوق از داخل آن به من نگاه کرد:- دخترم حتی زیباتر از شهدختهای قصر است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگر درمنه بخواهد اینگونه به زیباتر شدن ادامه دهد ممکن است شاهزاده نیز خواهان ازدواج با او شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو خندیدند و من به توصیفاتشان لبخند زدم. چشمان قهوهایِ درشت و مُوَرَبم، کاملا شبیه به مادر بود اما لبهای من کشیدهتر از او بود و صورتم را بیضی نشان میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهره برادرم، راد را که از همه کوچکتر بود به آغوش کشید و با خود بیرون برد تا لباس هایش را عوض کند. شانه را پایین گذاشتم و موهای ضخیم مادر را به سه قسمت کرده و شروع به بافتن کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مادر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-در آیین و مراسم ما قربانی کردن وجود دارد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر به آرامی سر تکان داد:- البته که وجود دارد. گیاهِ هوم قربانی است که به خداوندگار تقدیم می کنیم تا سرزمینمان را از بلا و مصیبت به دور دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به جز گیاه هوم آیا مراسمی وجود دارد که نیاز باشد ما انسانی را قربانی کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر حیرت زده کمی به عقب برگشت و گفت:- این رفتار در شأنِ انسانهای متمدن نیست. خون انسانی را ریختن زشت و ناپسند است. برای همین خداوندگار به ما لطف داشته و قربانیِ غیرخونینی مانند گیاه هوم را پذیرفته تا ما برای جلب رضایتش هرگز چنین عمل دهشتناکی مرتکب نشویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اندوه و ناراحتی نجوا کردم:- حق با توست مادر قربانی کردن انسان ها کار وحشتناکی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این مسئله را از کجا شنیدهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنتوانستم حقیقت را به مادر بگویم. گفتم: -شنیدهام... فکر میکنم در یکی از داستانهای پیرزن نقال آن را شنیده بودم. برایم سوال بود که آیا ما هم در آیینمان قربانی کردن انسان را داریم یا خیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتهای موهای مادر را با روبان گره زدم و شانه را به او پس دادم. پیشنهاد داد که موهای من را هم ببافد تا مرتب و آراسته باشم. موهای جلوی صورتم را با چند بافت به پشت سرم برد و با سنجاق و گیرههای متعلق به خودش محکمشان کرد. با ذهنی آشفته از کاری که پدر میخواست انجام دهد، سالن حوضچه را ترککردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زودی شب از راه میرسید و من ناآرام، در حیاط جلویی خانه راه میرفتم. «یَشَنگ» برگهای درختان کُنار و لیمو را جارو میزد. او پسر بچهی ده سالهای بود که از پنج سالگی در خانه کارهای کوچک را انجام میداد و به همه جا رفت و آمد میکرد. نزدیکش شدم و گفتم:- یشنگ تو پسر زرنگ و خوبی هستی و همیشه کارهایت را به درستی انجام میدهی. حیاط غربی را هم جارو کردهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالی دست از کارش کشید و گفت:- بله بانو آنجا را هم جارو زدهام. اگر خودتان ببینید متوجه میشوید که یک ذره گردوغبار هم وجود ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی روی موهایش کشیده و لبخند زدم:- مطمئنم که همینطور است. پدرم را نیز دیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بله وقتی که سر گل شاهدانه میچیدند ایشان را دیدم. اما زود کارشان تمام شد و به طبابت خانه رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یَشَنگ مهمانان پدرم همیشه از در پشتی رفت و آمد میکنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیشنگ وزنش را روی جارو انداخت و متفکر جواب داد:- بله. هرموقع بیماری به خانه بیاید برای اینکه آرامش خانه را به هم نزنند از در پشتی استفاده میکنند. اما بعضی اوقات وقتی که مهمانانشان ویژه و از اشراف باشند، یوکو نمی گذارد هیچکس به طبابت خانه نزدیک شود. یک بار که من نمی دانستم کسی به حضور ارباب رسیده رفته بودم تا راه آب را باز کنم اما وقتی یوکو من را دید عصبانی شد و بعد از رفتن مهمانها به کف پاهایم را شلاق زد. قسم می خورم نمیدانستم ارباب مهمان دارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوازشش کردم:- می دانم تو پسر راستگویی هستی. ناراحت نباش. یوکو ذاتا آدم تند خویی است و زود عصبانی می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کوبیدن در بلند شد. یشنگ جارو را به تنهی درخت تکیه داد و برای باز کردن در به سمتش دوید. با شور و شوق فریاد زد:- آبتین! آبتین است. ماهره آبتین آمده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آبتین را شنیدم که به او میگفت:- کمی آرامتر بانو را ناراحت میکنی... در این مدت که تو را ندیدهام حسابی قد کشیدهای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خودت هم تغییر کردهای شبیه مردها شدهای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه داخل که قدم گذاشتند، خنده از صورت آبتین محو شد. سرش را پایین انداخت و سلام داد:- درود بانو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیشنگ مانند قرقی به سرعت دوید تا ماهره را خبر کند. جلو رفتم و به آبتین لبخند زدم:- به خانه خوش آمدی. مادرت از دیدنت خوشحال میشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر بلند کرد:- برای صحبت کردن با ارباب آمدهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من با آفره صحبت کردهام به او هم گفتهام که به پدرم حرفی نمیزنم. از اینکه آفره بخواهد تنهایم بگذارد عصبانی بودم اما حالا آرامم. پدرم برای یک سال تو را آزاد کرده پس هر چه بخواهی میتوانی انجام دهی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده به چهرهاش بازگشت:- متشکرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهره خودش را رساند و پسرش را سخت در آغوش گرفت:- بسیار دلم برایت تنگ شده بود پسرم... چه خوب که آمدی برایت خرمای بندی پختهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می دانم آفره گفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیسهای را به مادرش داد و با ذوق گفت:- با سکههایی که خودم به دست آوردهام اینها را برای تو خریدهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهره کیسه را باز کرد. داخلش چند گل سر و روبان رنگی بود. اشک در چشمانش جمع شد و آبتین را دوباره در بغل گرفت. از شادی آنها مسرور بودم اما هنوز نمیتوانستم درک کنم که چرا میخواهند اسمِ آزاد بودن بر رویشان باشد. مادرم هدایایی زیباتر از آنچه که آبتین خریده را به مادرش داده بود. ما با آنها مهربان بودیم و هر چه میخواستند میتوانستند از من و یا مادرم تقاضا کنند؛ پس نیازی به داشتن سکه های اضافه نداشتند. هردو با هم به مطبخ رفتند و من هم در مهتابی به تخت تکیه زدم. آفره از خانه بیرون آمد و سراندازم را نشانم داد:- ببین می پسندی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجای سوختگی را با گل سرخی پوشانده بود. تشکر کردم:- زیبا شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارم نشست و پرسید:- از وقتی به خانه برگشتهایم اصلا سرحال نیستی. بیمار شده ای یا اتفاق دیگری افتاده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست زیر سرم زدم و گفتم:- بیمار نیستم فقط افکارم پریشان شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می خواهی کمی بازی کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مثلا چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«پیشکُلی» چطور است؟ تخته را بیاورم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصلهی بازی را نداشتم اما سر تکان دادم:- بیاور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتختهی ضخیمی که دوازده سوراخ گود، شبیه به کاسه داشت را از اتاق بردهها آورد و در مقابلم گذاشت. تخته را یوکو با حوصله و شکیل ساخته بود. پیشکُلی یکی از سرگرمیهای محبوب مردم عادی و بردهها بود که در زمانهای استراحتشان بازی میکردند. آفره درون هرکدام از سوراخهایی که در دو ردیف پنج تایی رو به روی هم قرار داشتند،پنج سنگِ کوچک ریخت. آنها سنگریزهها را از میان بستر رودخانه پیدا کرده بودند تا به یک اندازه و صاف باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره پرسید:-اول تو شروع می کنی یا من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو شروع کن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسنگهای یکی از خانهها را برداشت و به ترتیب بین خانه های دیگر تقسیم کرد و وقتی که تمام شد سنگهای خانهای که سنگی در آن نینداخته بود را برداشت و آنها را هم روی خانههای دیگر تقسیمشان کرد. این کار را باید تا وقتی ادامه میداد که یکی از خانه ها کاملا از سنگ خالی میشد و سنگ هایی که او پخش میکرد در یک خانه، قبل از خانهی خالی تمام شود. آن موقع، تمام سنگ هایی که در خانهی بعدی اش وجود داشت را برنده میشد و در خانهی جایزههایش ذخیره میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای بار چهارم سنگها را تقسیم میکرد که آبتین پیشمان آمد و گفت:- پیشْکُلی بازی میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره سر بلند کرد:- آمدی؟ مادر را دیدهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اری از نزد او میآیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن خودم را کنار کشیدم و جایم را به او دادم:- تو بیا جای من با آفره بازی کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بانو درمنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگذاشتم حرفش را تمام کندو با تحکم گفتم:- من، تو و آفره تمام عمرمان با هم بودهایم فقط چند ماه دوری از هم باعث شده که احساس کنی باید نامم رابا لفظ بانو صدا کنی؟ بنشین آبتین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار با خنده و برای عصبانی کردن من گفت:- هرچه بانو امر کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا ساعاتی هردو مشغول بازی بودند. خانهی جایزه های آبتین پر از سنگ میشد و هر دور که بازی میکردند آبتین میتوانست خانه های بیشتری از سمت آفره را از آن خود کند و در آخر آفره شکست خورد. آبتین در حالی که برای آفره رجز خوانی میکرد تخته و سنگها را جمع کرد و با خود برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره با خشم نفسش را بیرون فرستاد:- با حقه بازی همیشه برنده میشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حقه نمی زند او فقط سریعتر از توست و به سرعت سنگهای هر خانه را می شمارد و میفهمد که از کدام خانه شروع کند تا به خانهی خالی برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همین کارش حقه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستانش را کش و قوسی داد و گفت:- بروم حیاط را آبپاشی کنم تا برای شب خنک شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفتابهی مسی را از آب پر کرد و حیاط را آب زد. از بیکار نشستن خسته شده بودم و از پدرم هیچ خبری نبود تا اینکه شب موقع شام به ما پیوست . روی مهتابی نشسته بودیم و شام تازه تمام شده بود که پدر رو به مادرم گفت که برای دعا و انجام مقدمات مراسم شاهنشاهی به معبد میرود. و با کیسه ای که وسایلی نامعلوم داخلش گذاشته بود از خانه بیرون رفت. درونم آشوب بود و برای دانستن حاضر بودم جانم را بدهم که بفهمم در پسِ شهر و آیینی که فکر میکردم آرام و صلح جوست چه می گذرد. زمان خواب فرا رسیده بود و همه به محلهای خواب خود رفته بودند. اما من نمیتوانستم بخوابم و در اتاق قدم میزدم. آفره به آرامی در رختخوابش و در نزدیکی تخت من خواب رفته بود. کنارش رفتم تا بیدارش کنم و جریان را با او درمیان بگذارم اما پشیمان شدم. دانستن او نیز فایدهای نداشت و نمیتوانست کاری انجام دهد. پنجره را باز کرده و بیرون را نگاه کردم. همه چیز و همهکس غرق در سکوتی کم نظیر شده بودند. ماه و ستارهها در سکوت شب میدرخشیدند و حتی باد نیز قصد نداشت آرامش درختان را به هم بزند. از پنجره فاصله گرفتم و به آفره که نفسهایی سنگین از خواب میکشید نگاه کردم. صندوق کوچک لباسهایش کنار طاقچه بود و بقچهای رویش گذاشته بود. نگاهی به نور مهتاب که زمین را روشن کرده بود انداخته و دوباره به صندوق آفره خیره شدم. تصمیم را گرفته بودم. به آرامی یکی از لباسهایش را بیرون آوردم. لباس های خودم پر از چین و پارچه های اضافه بودند و موقع دویدن پر سرو صدا بودند و مزاحمم میشدند. لباس خوابم را با لباس سادهی او عوض کرده و شنل کوتاه خودم را روی آن پوشیدم. درِ اتاقم را روی هم انداخته و بیرون رفتم. از زمانی که من در چاه افتاده بودم، پدرم به خدمتکارها امر کرده بود که شبها جلوی در ورودیِ خانه نگهبانی بدهند. اما سمت در پشتی به جز یوکو کسی نبود و فکرش را نمیکردند که من بخواهم از آنجا بیرون بروم. از حیاط غربی خودم را به طبابت خانه رساندم. یوکو روی تختِ داخل حیاط دراز کشیده بودو در خواب بود. پاورچین از کنارش رد شدم و خودم را به در رساندم. چفتش را کشیدم و بیرون رفتم. در آن حوالی کسی دیده نمیشد. کمی که از خانه دور شدم به قدمهایم سرعت دادم و به سمت معبد دویدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاصله ی زیادی را ندویده بودم که کسی از پشت سرم فریاد زد:- بگیرش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه بفهمم چه شده و آنها که هستند روی زمین افتادم. دست و پا زدم و فریاد کشیدم:- رهایم کنید... یک نفربه دادم برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از آنها سرم را گرفت و صورتم را به سمت خودش برگرداند:- آرام باش درمنه تو در امانی.. ما هستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن آفره در زیر نور ماه، متعجب دست از تلاش برداشتم:- اینجا چه میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین بازوهایم را آزاد کرد و به خواهرش گفت:- رهایش کن دیگر هوشیارشده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره کمک کرد تا بنشینم. شانهی دردناکم را که موقع برخورد با زمین خراش خورده بود لمس کرده و پرسیدم:- چرا این موقع شب بیرون از خانهاید؟ برای چه به من حمله کردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره لباس های خاکیام را تکان داد:- وقتی که از خانه بیرون میآمدی آبتین تو را دید و من را بیدار کرد تا به دنبالت بیاییم. مثل اینکه دوباره خواب گردیات بازگشته نگرانت بودیم که باز هم اتفاق ناگواری برایت بیفتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در اشتباهید... خواب زده نشدهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین حیرت زده پرسید:- پس برای چه این موقع شب تنها بیرون آمدهای؟ اگر حیوانات وحشی حمله میکردند میخواستی چگونه از خودت دفاع کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم و کف دستهایم را از خاک و سنگریزهها پاک کردم:- در حال حاضر شما خواهرو برادر زودتر از حیوانات توانستید شکارم کنید. به خانه برگردید کاری دارم و بعد بازمیگردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیتوانیم تنهایت بگذاریم. چه کار واجبی داری که باید در تاریکی شب و بیرون از خانه انجامش دهی؟ اگر ارباب بفهمد تو را تنها گذاشتهایم خوراک سگهایمان می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره گوشه ی لباس آبتین را گرفت و ایستاد:- درمنه چه چیزی را مخفی میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچ! فقط میخواهم از چیزی مطمئنم شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- با ما هم در میانش بگذار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمی توانم بگویم. شاید اشتباه کرده باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین پافشاری کرد:- مهم نیست... خودمان بالاخره میفهمیم چون هرکجا که بروی همراهت خواهیم آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه راه افتادم. از گوشهی چشم دیدم که پشت سرم میآیند. از اینکه همراهم بودند احساس آرامش خاطر میکردم اما به خاطر پدرم دوست نداشتم کسی دیگر از این موضوع باخبر شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیمی از راه، را تا درهای که معبد در آن قرار داشت پیموده بودیم که آفره پرسید:- به سمت معبد میروی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می خواهی پدرت را ببینی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره در جوابش بله گفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر برای دعا میخواستی بیایی میتوانستی از او درخواست کنی تا همراه خودش بروی نه اینکه نصف شب مخفیانه از خانه بیرون بزنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیخواهم بفهمد او را تعقیب می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین چرخی زد و در سمت چپم قرار گرفت:- بانو درمنه امشب پر رمز و راز شدهای. اما به زودی خواهیم فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچارهای به جز گفتن حقیقت نداشتم چون وقتی که به معبد میرسیدیم خودشان از ماجرا سر میآوردند پس لب باز کردم و گفتم:- هیچیک از شما تا به حال چیزی درمورد مراسم قربانی کردن انسانها شنیده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره گفت:- من شنیدهام. پیرزن نقال در یکی از داستانهایش در مورد اقوامی از کوه نشینان میگفت که برای خدایشان خون انسان پیشکش میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و گفتم:-امروز وقتی که من در طبابت خانه بودم چند نفر به دیدن پدرم آمدند. در اتاق کتابهای پدر مخفی شده بودم که شنیدم از قربانی کردن صحبت میکنند. گویا میخواستند بردهی جوانی به نام هوم را امشب قربانی کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همان کسی که امروز از من پرسیدی؟ که موهای کوتاه دارد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرتکان دادم:- بله. پدرم به او دارویی که بویش شبیه مردار حیوانات بود خوراند و با چاقو کمی از خونش را ریخت. در ذهنم پر از سوال است که بدانم حقیقت چیست و امشب میخواهند با آن برده چه کار کنند. به همین علت از خانه بیرون آمدهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین خم شد و چوب ضخیمی که روی زمین افتاده بود را به عنوان سلاح برداشت وگفت:- حتما اشتباه شنیدهای در کیشمان چنین رسومی وجود ندارد. شاید نوع جدیدی از درمان امراض بوده که پدرت آن را امتحان کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشنلم را به هم آوردم و گفتم:- من نیز از ته قلب آرزو دارم چنین باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعبد در یک دره بالاتر از شهر قرار داشت که با فاصله از کوه و در زمینی صاف ساخته شده بود. اطرافش را درختان پر شاخ و برگ گرفته بودند و محل رفت و آمد زیارت کنندگان با یک جادهی سنگ فرش شده به توشار متصل میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای اینکه با کسی روبه رو نشویم از دامنهی کوهی که تا امتداد خانهی ما کشیده شده بود، راه میرفتیم و آبتین با چوبی که همراه داشت شاخه های درختان را کنار می زد و مراقب بود مبادا یوزهای گرسنه به ما حمله کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساختمانِ مستطیل شکل عبادتگاه همراه با ستونها و سر ستونهای بسیار قطورش از میان درختان دیده می شد. درون عبادتگاه از سه جهت به داخل دید داشت. اما در ضلع جنوبی آن سالنی سرپوشیده برای دعا و خلوت شنایا و هاوانها واقع شده بود. چهار نگهبان جلوی تنها ورودی معبد، بالا و پایین پلکانها ایستاده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا چطور می توانیم بدون دیده شدن داخل شویم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب سوال آفره ایدهای نداشتم و سکوت کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر نتوانیم داخل برویم پس آمدنمان بیهوده است و باید برگردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آفره اعتراض کردم:- اما من باید بدانم واقعا اینجا چه خبر است نمیتوانم با شک و تردید به پدرم نگاه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با ایستادن در اینجا چگونه میخواهی بفهمی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین فکری کردو پرسید:- چیزی برای پیشکش با خود دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و آفره به هم نگاه کردیم. من موقع خواب تمام جواهراتم را باز کرده بودم و آفره نیز به خاطر عجله ای که هنگام خروج از خانه کرده بود هنوز لباس خواب به تن داشت و تنها فرصت کرده بود شنلش را روی آن بپوشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حتی یکتکه جواهر هم نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین به گل سینهای که روی شنلم بود اشاره کرد:- این چطور است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگل سینه را لمس کردم:- این شیِ قیمتی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اشکالی ندارد نگهبانها متوجه نمیشوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پیشکش کردنِ هدیهای بی ارزش بی احترامی و گناه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می خواهی حقیقت را بفهمی یا خیر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با او بود. ناچار و بیحرف اضافهای گل سینه را باز کردم و به سمتش گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین دستم را به سمت خودم هل داد:- پیش خودت باشد. آن را طوری نگه دار که دیده شود. شنلهایتان را روی سرتان بکشید و پشت سرم بیایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت درختان وارد جادهی اصلی شدیم و به آرامی پشت سر آبتین راه افتادیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی ازنگهبانان عبادتگاه پرسید:- کیستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین با سری فرو افتاده گفت:- خواهرم خوابی پریشان دیده که حالش را آشفته کرده است. برای رفع بلا پیشکشی نذر کردهایم که باید امشب آن را تقدیم میکردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبان در زیر نور مجمرهایی که از آتش سرخ شده بودند به من که با احترام پیشکشم را کف هر دو دستم گذاشته بودم نگاه کرد و گفت:- می توانید وارد شوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پله ها که بالا رفتیم. آفره با خوشحالی زمزمه کرد:- موفق شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین گفت:- فکر نمیکردم نقشهام عملی شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبان دیگری آن جا نبود. حتی جلوی تالار عبادتگاه هم هیچکس حضور نداشت. کنار دیوار دو میز سنگی قرار داشت که مردم عادی بعد از دعا هدایای خودشان را آنجا می گذاشتند اما هرگز کسی اجازهی ورود به عبادتگاه شنایاها را نداشت. آبتین به آرامی در را باز کرد:- خالی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم به درونش نگاه کردم. وسط سالن، آتشدان بزرگی به همراه دو حوض مستطیلی، در هر دو سمتش قرار داشت. مشعل های کوچک و عود سوز ها نیز به دیوار آویزان بودند و بوی سوختن عود و اکلیل کوهی میآمد. به آبتین و آفره نگاه کردم:- پس پدرم کجاست؟ بعد از شام به مادرم گفته بود که به معبد میآید. تو هم شنیدی آفره درست است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره در تصدیق گفتهام سر تکان داد. صدای پای نگهبان روی سنگهای پلکان میآمد. به تندی در را بسته و گل سینه را روی میز سنگی گذاشتم. در دل از اینکه مجبور شده بودیم برای ورود به عبادتگاه مقدس دروغ بگوییم از خداوندگار طلب بخشش کردم و قول دادم در آینده هدیهای مناسب پیشکش کنم. هر سه به همان حالتی که آمده بودیم از عبادتگاه خارج شدیم و سلانه و ناامید راه خانه را در پیش گرفته بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغرولند کردم:- پدرم هرگز به مادرم دروغ نمیگفت... دروغگو بودن از صفات یک شنایای ارجمند و والامقام نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین دستم را گرفت تا از دامنهی کوه بالا بروم. از او پرسیدم:- امکان دارد که پدرم به دیدن کسی رفته باشد و بخواهد دیرتر به معبد بیاید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین قاطع گفت: - نه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جوابِ نگاه ناامیدم، دستش را به سمتی دراز کرد و گفت:- آنجا را ببینید. من در آنجا نور دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جایی که اشاره میکرد نگاه کردیم. میان کوه سوسویی از نور دیده میشد. با خوشحالی گفتم:- معبد قدیمی... حتما پدرم آنجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهاوان=مأمورانِ گرفتن عصاره و شیرهی گیاه هوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پیشنهاد آبتین برای رسیدن به معبد قدیمی از همان کمرکش کوه به راه افتادیم تا زودتر برسیم. سالیان زیادی بود که از آنجا برای عبادت استفاده نمیشد. مردم میگفتند الهه خشاتریا نخستین بار چمروش را در آن دره به اولین شاهِ خاندان شاهنشاهی، یعنی شاه هومان هدیه داده و او نیز به پاس تشکر، آن معبد را برای الهه خشاتریا ساخته و افشرهی گیاه هوم مقدس را پیشکش ایزد و الهههایش کرده است. معبدی که در دل کوه و درون دره واقع شده بود، بر روی سنگی یک تکه و وسیع قرار داشت. نیمی از معبد جزیی از غاری بزرگ بود که از دل کوه تراش خورده بود اما جلوی معبد را معماران با بلوکهای سنگی، ساخته و پیراسته بودند. ورودی معبد سقفی گنبدی شکل با چهار ستون داشت. پلکان ورود به معبد بیش از دویست پلهی سنگی بود که از دامنهی کوه تا بالا امتداد داشت. یک ستون بسیار بلند هم با رأسِ هرمی چهار وجهی در سمت راست معبد واقع شده بود. سالیان دراز مردم برای عبادت به آنجا میرفتند و روز به روز به زائران آنجا افزوده میشد اما شاهان بعدی، معبدی باشکوهتر را برای الهه خشاتریا ساختند و معبدی که شاه هومان دستور ساختش را داده بود به مرور از عبادت کنندگان خالی شد. با اینکه دیگر کسی به آنجا رفت و آمد نمیکرد ولی به پاس احترام به شاه هومان، خدمت گزارانی برای تذکیه و تقدیس، هر ماه به آنجا رفته و خدمت میکردند. در کودکی گاهی همراه با آبتین و آفره تا نزدیکی آنجا برای بازی کردن میرفتیم اما من هیچگاه به یاد نداشتم که وارد معبد شده باشم. آفره نفس زنان از کوه بالا آمد و پرسید:- اگر باز هم ارباب آنجا نبود چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن جواب دادم:- اگر آنجا نبود باز اطمینان دارم که خبرهایی است و به مادرم دروغ گفته است... آبتین اینبار چه نقشه ای برای ورود داری؟ دیگر هیچ چیز برای پشکش با خود نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر بهتری دارم و لازم نیست با کسی رو به رو شویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چگونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فقط بی سر و صدا دنبالم بیایید و مواظب جای پاهایتان باشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطبق خواستهاش در سکوت و با کمرهای خمیده معبد را دور زده و در بالای کوه قرار گرفتیم. بیست سربازِ مشعل و نیزه به دست در جلوی ورودی عبادتگاه و روی پلکانها نگهبانی میدادند. هیچ روزنه ای برای ورود دیده نمی شد. گفتم:-چقدر تعدادشان زیاد است. باید مراسم بسیار مهمی باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین انگشتش را جلوی بینیاش گرفت و به زیر پایمان اشاره کرد:- آرامتر... ممکن است صدایمان را بشنوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما چگونه وارد شویم؟ هیچ راه ورودی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین جواب آفره را داد:- معبد بسیار بزرگ است و برای روشن نگه داشتن آتشدانها نیاز به جریان هوا دارند. مدتهاست که به اینجا نیامدهام اما باید همین اطراف یک محل برای جریان هوا باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی اطراف تخته سنگها را گشت ولی چیزی پیدا نکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قبلا اتفاقی یکی از آن ها را پیدا کرده بودم همین اطراف بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آن طرف چ...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگذاشت حرفم را کامل کنم و با هیجان گفت: -پیدایش کردم... همینجاست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت تخته سنگی که مشخص بود در اثر سیلاب جابه جا شده یک «اِشکَفت» وجود داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می توانیم از اینجا داخل شویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن و آفره نگاهی به داخل اشکفت انداختیم درونش تاریک بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی تاریک است نمی توانیم جایی را ببینیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شما از اینجا تکان نخورید می روم کمی آتش بیاورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیاد طولی نکشید که با شاخه ای کوچک و گداخته برگشت:- زود بروید داخل میترسم نور آتش توجهشان را جلب کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد اشکفت که شدیم با ملایمت به شاخه دمید تا آتش جان گرفت. آن را به آفره داد تا نگهاش دارد و آستین لباس خودش را درید و با آن مشعلی ساخت:- من جلوتر می روم شما پشت سرم بیایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابتدای اشکفت ساختهی طبیعت بود و فقط با کمی خم شدن می شد از آن رد شد اما نزدیک به محوطهی داخلی معبد، معمارها راه را کنده کاری کرده بودند و مجبور بودیم آخرهای هواکش را نشسته طی کنیم. نوری که از تالار معبد میتابید فضا را روشن کرده بود. آبتین مشعل را به دیوار کشید و خاموشش کرد تا متوجهمان نشوند. هر سه خود را به زور در کنار هم جا داده بودیم تا تالار را ببینیم. با زمین فاصلهی زیادی نداشتیم اما ارتفاع سقف بیش از آنچه تصور میکردم بود. انگار که کوه را کامل تراشیده بودند و تنها یک پوستهی خالی از آن باقی گذاشته بودند. وسط عبادتگاه نقش یک ستارهی پنج پر بزرگ حکاکی شده بود که در هر کدام از پرهایش نقوشی عجیب شبیه به آنچه که در طبابت خانه روی پوستین دیده بودم، نقش بسته بود. داخل حکاکی ها رنگی سرخ جریان داشت و آتشی گداخته در میان دایرهی ستاره، برپا بود. بوی سوختن گیاهانی آشنا به مشامم میخورد. سرم را جلوتر بردم تا بهتر ببینم که توجهام به یکی از خادمان جلب شد. لباس و کلاهی زرد پوشیده بود و هر دو دستش را نزدیک شکمش کنار هم قرار داده بود. اما چیزی که توجهام را بیشتر به خود جلب کرد، ستارهای بود که درون دستش میدرخشید. هیجان زده اما زمزمهوار به آبتین و آفره گفتم:- ستاره... آن خادم یک ستاره در دستانش میدرخشد. میبینید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره بازویم را چنگ زد:- درست است او یک ستاره دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام خادمان زردپوشی که اطراف عبادتگاه ایستاده بودند ستارگانی درخشان در دستانشان داشتند و آنجا را روشن نگاه داشته بودند. میخواستم بیشتر ببینم. کمی دیگر خودم را به جلو کشاندم و پایین را نگاه کردم. پدرم و چهار شنایای دیگر را شناختم که به دور فردی که ردایی سفید پوشیده گرد آمدهاند. از موهای کوتاهش سریع او را شناختم. او هوم بود. به آفره و آبتین گفتم:- آن مردی که ردای سفید پوشیده همان بردهای است که گفته بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از شنایاها با صدای بلند دستور داد:- نوشیدنی را بیاورید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو مرد که لباسهای سبز پوشیده و کلاهی بلند به سر داشتند با هاونهایی در دست وارد شدند. از رنگ لباس و کلاه هایشان دانستم که آنها هاوان هستند و منظورشان از نوشیدنی، افشرهی گیاه هوم است. تا نزدیکی پلکانِ نیم دایره که رسیدند هر دو زانو زده و هاوان ها را بالا گرفتند. یک صدا خواندند:- به خرسندیِ ایزد؛ به نیکیِ خشاتریا؛ وُشو لو نوهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوم از جمع شنایاها بیرون آمد. یکی از هاونها را گرفت و گفت:- به خرسندی ایزد، به نیکی خشاتریا، به فرمانِ شاه هامین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از نوشیدنِ محتویاتش، هاون را پس داد و دومی را هم بعد از گفتن جملات یکنفس سر کشید. حالا به خوبی چهرهاش را میتوانستم ببینم. پوستی صاف و بی نقص با چهرهای زیبا داشت که در تلألوی نور ستارگان و آتش میدرخشید. اما به خاطر سرنوشت بد فرجامی که در انتظارش بود دلم به حالش میسوخت. به سمت تخته سنگی مرمرین رفت و رَدایش را بیرون آورد. در شانهی چپش جای یک زخم به اندازهی کف دست بود که شکلی شبیه به یک ستارهی چهار پر داشت. یکی از شنایاها به نام «تاویار»که مسنتر از بقیه و مورد احترام تمام مردم توشار بود. چاقویی تیز ، در پشت گردن، میان موهایش فرو کرد. خون روی چاقو جاری شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره با ناراحتی دست جلوی دهانش گرفت:-آه... بردهی مفلوک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آبتین پرسید:- می خواهند با او چه کار کنند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین به معنی ندانستن شانه بالا انداخت. تاویار خون روی چاقو را داخل ضلع حکاکی شدهی ستاره، روی زمین ریخت و کمی آن را هم زد. در ناباوری متوجه شدم تمام آنچه در حکاکی اضلاع ستاره جاری است خون است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تمام آن خون ها از آنِ هوم است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوالی که پرسیدم بی پاسخ ماند آنها هم مانند من گیج شده بودند و سرهایشان پر از سوالهای گوناگون بود. پدرم و یکی از شنایاها مقداری تخم شاهدانه روی سنگهایی که از حرارت سرخ و گداخته شده بودند پاشیدند و بخار و دود بلند شد. هوم در حالی که تنها با پارچهای کوتاه، نیم تنهی پایینش را پوشانده بود، روی سنگ مرمرین دراز کشید. پدر مقداری نعنای سیاه را روی ذغال چوب انداخت و دود حاصل از آن را سرتاسر بدن هوم چرخاند. تاویار انگشتش را داخل یکی از شیارهای اضلاع زد و روی یکی از دایرههای کوچکی که در پرِ ستاره کشیده شده بود عددی را نوشت. از حرکت دستش آفره زیر لب نجوا کرد: شش را نوشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاویار دوباره انگشتش را در خون زد و بالای سر هوم ایستاد. ردی سرخ رنگ از زیر چانهی او تا روی سینه اش به جا گذاشت. انگشتش را چرخاند. دایرهای کشید و داخلش عدد نه را نوشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره نگران گفت:- من احساس خوبی ندارم. حس میکنم قرار است مرگ را ملاقات کنم. این کارها اهریمنی است. بهتر است همین الان به خانه برگردیم. من نیز احساسی مشابه با او را داشتم ولی میخواستم سرانجام کار آنها را بدانم که به چه نیتی این مراسم را انجام میدهند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین مخالفتش را اعلام کرد:- کمی دیگر میمانیم و بعد میرویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام شنایاها و دو هاوان بیرون از ستاره، به صورت هلال ماه ایستادند. هوم از روی سنگ بلند شد و با قدمهایی سبک و آرام وارد ستارهی پنج پر شد راه رفتنش به گونهای بود که انگار در خلسه فرو رفته است و از اطرافش آگاهی ندارد. نزدیک دایرهی آتش و پشت به آن ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میخواهد چه کار کند؟ گرمای آتش او را آزار نمی دهد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین جوابم را داد:- اثر بخورات و داروهایی است که به خوردش دادهاند. گیاه شاهدانه توهم زاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوم دست هایش را از هم باز کرد و به سبکی یک پر خودش را درون هُرم سوزان دایره انداخت و شعلههای آن زبانه کشیدند. من و آفره هراسیمه یکدیگر را بغل گرفتیم اما از وحشت صدایی از گلویمان خارج نمیشد. تمام افراد داخل معبد بدون هیچ واکنشی ایستاده بودند و صحنهی افتادن او در آتش را تماشا میکردند. آبتین با دیدن وضع ما گفت:- بلند شوید به خانه برگردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایمان تکان نخوردیم. آبتین آفره را گرفت تا از من جدایش کند ناگهان صدایی عجیب در عبادتگاه پیچید و آبتین را از رفتن منصرف کرد. صدا به قدری عجیب بود که به هیچ چیز نمیتوانستم تشبیهش کنم. آوایی مرموز و ناشناخته در معبد جریان داشت. با دقت به افراد حاضر در آنجا نگاه کردم. هیچکدام به مکانی خاص نگاه نمیکردند و آنها هم در جستو جوی منبع صدا بودند. بالاخره همگی به یک نقطه در سقف خیره شدند. ابتدا فکر می کردم چشمانم تحت تأثیر بخورات درون عبادتگاه، اشتباه میبیند. اما سقف معبد مانند ماری در حال حرکت بود و در هم میپیچید. سقف کم کم محو شد و موجودی بزرگ جیغ زنان از آن بیرون آمد. با چشمانی که از شدت حیرت باز مانده بود گفتم:- خداوندا... او چمروش است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آن چیزی که تعریفش را شنیده بودم پر عظمتتر و باشکوهتر بود. سری مانند عقاب، بدنی قوی همچون شیر با بالهایی که می توانست به تمام مرغان آسمان و حیوانات زمین حکمرانی کند. چمروش روی دو پای عقبش ایستاد و در هوا چنگ انداخت. بی قرار و نا آرام دم بلندش را تکان میداد و خودش را به اطراف میکوبید. شبیه به حیواناتی رفتار میکرد که حشرات و انگل به بدنشان چسبیده و در حال مکیدن خونشان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم فورا به هاوانها گفت:- تعادل و روانش به هم خورده است. هاون را به صدا دربیاورید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از هاوانها دستهی هاون را که از چوب انار ساخته شده بود به هاون کوبید. صدایش در غار طنین انداخت و منعکس شد. دسته را روی لبهی هاون گذاشت و شروع به چرخاندن کرد. ارتعاشی که در هاون افتاده بود، به مرور نوایی آهنگین و یک پارچه به خود گرفت. چمروش خود را با صدای هاون همگام کرد و به تعادل برگشت. پاهای جلویاش را روی زمین قرار داد و بالهای عظیمش را به آرامی بست. با هیجان، ترس و حیرت گفتم:- این مراسم احضار چمروش است. برای سالها هیچکس چمروش را ندیده بود چون او به نزد خشاتریا بازگشته بوده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیره به چمروش بودم و نمیتوانستم از او چشم بگیرم، چمروش، خود، یک الههی زنده در پیش رویم بود الههای که فقط تندیسهایش را دیده بودم. صدای فریاد آفره باعث شد که نگاهم را از او بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مار...مار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک افعی سیاه و بزرگ در کنار پایش میخزید. با وحشت و فریاد خودم را به دیوارِ دالان چسباندم. آبتین لباس آفره را گرفت و به عقب هلش داد. فورا مشعل خاموش را برداشت و به سمت افعی نشانه رفت. مارِ بزرگ به هوا پرید و اگر آبتین به موقع خودش را پس نکشیده بود افعی نیشهایش را در بدنش فرو میکرد. آبتین با مشعل ضربهای محکم زد و مار به وسط تونل و در نزدیکی من افتاد. جیغ زدم. آبتین دوباره با ضربهای او را بیرون پرت کرد و مار بزرگ به میان معبد پرت شد. افعی سیاه رنگ میان خادمان و شنایاها تهدیدکنان صدایی فِش مانند از خودش درمیآورد و سعی داشت به آن ها حمله کند. قبل از اینکه اقدامی برای حمله کند، چمروش با یک حرکتِ برق آسا، سر مار را با نوکِ خنجر مانندش له کرد و درسته آن را بلعید. به صحنهی پیش رویم نگاه میکردم که آبتین بازویم را کشید:- زودتر باید برویم فهمیدهاند اینجاییم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تاریکیِ اِشکَفت به سمت بیرون دویدیم. آبتین سرگردان اطراف را دید زد و سمت جنوب را نشان داد :- بهتر است از این سو برویم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حال بالارفتن از امتداد کوه بودیم که نیزه ای بالای سرمان فرود آمد. سربازی فریاد زد:- همانجا بایستید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاِشکَفت= شکاف و رخنهی میان کوه که کوچکتر و تنگتر از غار است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبانها اطرافمان را محاصره کردند. آبتین به آنها التماس کرد:- خواهش میکنم بگذارید برویم ما چند رهگذریم که برای عبادت آمده بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از نگهبانها با مشت به صورتش زد و گوشهی لبش را پاره کرد:- بیش از این آرامش اینجا را از بین نبر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین که دانست عجز و لابههایش بی فایده است سکوت کرد. هر سه نفرمان را از کوه پایین بردند و در نزدیکی ورودی عبادتگاه روی زانوهایمان نگه داشتند. آفره زیر لب گفت:- با ما چه خواهند کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:- نمی دانم. اما بدتر از بلایی که پدرم سرمان میآورد نخواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقایقی بعد جوانی با سربندی جواهر نشان از عبادتگاه خارج شد. لباس ها و غلاف شمشیرش گواه از رتبهی اشرافیت و مقامش میداد. سربازها جلویش تعظیم کردند:- جناب شاهزاده، فقط همین سه نفر بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن نام شاهزاده سرهایمان را برای احترام پایین انداختیم. در مراسمها و جشنها او را از دور دیده بودم و مردم میگفتند شاهزاده زادان زیباترین مرد در شهر است و حالا که او را از نزدیک میدیدم حق داشتند اینگونه بگویند. ریش و موهای مرتب، بینی باریک و قلمی با چشمانی سیاه رنگ که مانند جواهراتِ سر بندش میدرخشید. او تنها پسر شاه هامین بود که نام پدربزرگش را بر رویش نهاده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده زادان پرسید:- که هستید و در اینجا چه میکردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجرأت جواب دادن نداشتیم. اگر پدرم میفهمید که اینجا آمدهایم برایمان گران تمام میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده زادان فرصت نداد تا حتی ذره ای درمورد پاسخمان فکر کنیم. فورا به نگهبانها دستور داد:- باید جاسوس باشند. بدهید سر از تنشان جداکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت عبادتگاه برمیگشت که سراسیمه بلند شدم:- نه... خواهش میکنم شاهزاده. من... من دختر «سوخرا» هستم؛ شنایای داروگر. ما جاسوس نیستیم. به دنبال پدرم آمده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده زادان یک تای ابرویش را بالا برد:- دختر سوخرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تأییدش سر تکان دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-واین دو نفر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ملازم و همراه من هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به سرو وضع لباسهای کثیف و خاکیمان انداخت. لباسهای من کم ارزش و متعلق به آفره بود و خودش هم لباس خواب به تن داشت و آبتین که وضعی بدتر از ما داشت؛ یکی از آستینهای پیراهنش پاره شده و صورتش خونین بود. رو به نگهبان ها گفت:- فعلا دست نگه دارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آه و ناراحتی روی زمین نشستم:- بیچاره خواهیم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده زادان به عبادتگاه برگشت. چانهام را روی زانوام گذاشتم و نالیدم:- تنبیهِ سنگینی در انتظارمان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره گفت:- باید زودتر دلیل موجهی برای حضورمان پیدا کنیم تا گناهمان کمتر شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی خودم را تاب داده و فکر کردم اما چیزی به ذهنم نمیرسید و در عوض آنچه را که شاهدش بودیم در سرم تکرار میشد. احساساتی دو گانه داشتم به آهستگی گفتم:- فدا کردن یک جان برای حضور موجودی با ارزش... شما در این باره چه فکر میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین جواب داد:- آن برده انسان شجاع و جوانمردی بود که این ایثار را برای مردم کشورش پذیرفته. کارش تحسین برانگیز بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره با لبهی شنلش خون روی صورت برادرش را پاک کرد و با شک گفت:- از کجا معلوم است که این تصمیم به انتخاب خودش بوده است؟ شاید اربابش او را به این کار مجبور کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین با لمس صورتش زخمش سوخت و سرش را کمی عقب کشید. با درد گفت:- اما فدا کردن جانت برای چمروش مقدس، افتخارآفرین و شایستهی تقدیر است. او باید هم اکنون در راه بهشت باشد. شاید هم به پاس خدمت صادقانهاش فرشتگان در خانهی الهه خشاتریا مکانی برای آسایشش مهیا کرده باشند. من نیز اگر جای او بودم با کمال میل این مأموریت را قبول میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره با اخم زخم او را فشار داد:-تا وقتی من و مادر زنده هستیم به فکرت هم خطور نکند که زودتر از ما بخواهی راهی بهشت شوی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبتین با درد اما کوتاه خندید. به فکر فرو رفتم. چرا در هیچ کدام از داستانهایی که درمورد چمروش نقل میکردند هرگز از فدا شدن جان انسانها برای احضارش نمیگفتند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچانهام را از زانویم جدا کرده و پرسیدم:- هوم شبیه به انیرانی ها نبود درست است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره پاسخم را داد:- چهرهای اصیل داشت و نامش هم اگر تغییر نداده باشند، ایرانی است پس نمیتواند یک بردهی انیران باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه معنی دانستن سر تکان داده و فکر کردم شاید به این خاطر قربانی کردن برای او را مخفی کردهاند که در میان مردم به قداست و پاکی چمروش خدشهای وارد نشود. زیرا در داستانها میگفتند چمروش برای مردم ایران آفریده شده است و او هرگز اجازه نخواهد داشت به ایرانیها آسیب برساند. و این در حالی بود که احضارش با مرگ یک ایرانی آغاز میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقایقی که گذشت پدرم با شتاب از عبادتگاه بیرون آمد. هر سه با ترس فورا از جایمان بلند شدیم. با خشم و حیرت نامم را به زبان آورد:- درمنه! شما اینجا چه میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده زادان در کنار پدرم ایستاد و پرسید:- اینها حقیقت را گفتهاند؟ او دختر شماست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم با صدایی آکنده از شرمندگی گفت:- اری شاهزاده زادان... او دختر بزرگم درمنه است و این دو نوجوان هم بردههای خانهام هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این سه نفر آرامش معبد را به هم زده بودند. رسیدگی به آن ها را به خودتان میسپارم جناب سوخرا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سپاس جناب شاهزاده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاهزاده زادان نگاهی تیز به ما انداخت وسپس به عبادتگاه برگشت. پدر با غضب از من پرسید:-درمنه بیرون از خانه چه میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی که من جوابی ندادم رو به آفره و آبتین کرد:-شما چه؟ حرفی برای گفتن ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره بریده بریده گفت:- ارباب... ما... ما به دنبال بانو درمنه آمده بودیم تا او را به خانه باز گردانیم چون فکر میکردیم که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکری به ذهنم رسید و برای اینکه در تنبیهمان تخفیف قائل شود به دروغ سخن آفره را قطع کرده و گفتم:-من دچار خواب گردی شده بودم و از خانه بیرون آمدم. آفره و آبتین متوجه شدند و میخواستند من را به خانه برگردانند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر آفره را سرزنش کرد:- چرا بیشتر مراقبش نبودهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره دستهایش را به هم فشرد و سر پایین انداخت:- من را ببخشید ارباب خطا کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چگونه سر از اینجا درآوردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب دادم: - تا اینجا در خواب بودم اما بعدش توجهمان به رفت و آمد در معبد جلب شد و کنجکاو شدیم تا از ماجرا سر دربیاوریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر از آفره پرسید:- تو گیاهانی که در اتاق درمنه آویزان کرده بودم را جابه جا کردهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآفره نمیدانست چه بگوید من جواب دادم:- متأسفم پدر آنها خشک شده بودند و من از اتاق بیرون بردمشان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با تأکید گفت:- گیاهان تازه ای در اتاقت خواهم آویخت اما هرگز انها را از اتاقت بیرون نبر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر به او باشد گفتم پدر دستور داد تا همانجا منتظرش بمانیم. مدتی که در انتظار او بودیم دست به دعا بردم و به خاطر دروغهایی که گفته بودم زبانم را در دهان گاز گرفتم و از خداوند و الهه خشاتریا طلب بخشش کردم. پس از مدتی پدر در حالی که یکی از ستارگان را در دست داشت برگشت و گفت که همراهش به خانه برگردیم. با چشمانی خیره به ستاره نگاهش میکردم. ستاره شکلی مکعبی داشت و روی یکی از گوشههایش در حال چرخیدن بود و نور به اطراف میپاشید. اگر پدر عصبانی نبود حتما از او میپرسیدم که این ستاره را چگونه به دست آورده است. از همان ستارگانی است که از آسمان به زمین میافتند؟ به نزدیکی خانه که رسیدیم. پدر ستاره را درون کیسهای چرمی انداخت و بندهای آن را محکم کشید. به آرامی نور ستاره خاموش شد و تاریکی اطراف را پر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در جلویی وارد خانه شدیم. پدر گفت:- بروید بخوابید صبح گیاهان تازهای برایت خواهم آورد. هر چه امشب دیده و شنیدید را برای هیچکس بازگو نکنید. در غیر این صورت عواقب بدی در انتظارتان خواهد بود. با تأیید از پیروی دستورش، تنهایمان گذاشت. آبتین به اتاق بردهها رفت و من و آفره نیز به اتاق خودمان رفتیم. گیاه گزنه و داروَشی که در گوشهی اتاق بالای تختم آویزان بود را پایین آوردم و در زیر تختم مخفیاش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اولین دفعهای که دچار خواب گردی شده بودم پدر این دو گیاه را در اتاق من و خواهر و برادرهایم آویزان کرد. میگفت ما را از بدیها محافظت میکند و باعث میشود من شبها بهتر بخوابم. به یاد نمیآوردم چرا آن شب بیرون رفتم اما حس میکردم کار بسیار مهمی دارم که باید حتما برای انجامش از خانه خارج بشوم و بعد هم درون چاه افتادم.تا به آن روز دچار خواب گردی نشده بودم و اصلا حس نمیکردم که در خواب هستم اما پدر گفته بود ان نیز نوعی از خواب گردی است که دچارش شدهام. آفره شنلش را درآورد و گفت:- فکر میکنی ارباب گفتههایت را باور کرده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اطمینان لبخند زدم:- بله نگران نباش اگر باور نکرده بود اجازه نمیداد آسوده بخوابیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا سپیده دم چیزی نمانده بود. آفره به رخت خواب رفت و من هم بعد از تعویض لباسم خوابیدم. چند ساعتی از خوابم نگذشته بود که صدای فریاد و ناله های آبتین من را از جا پراند. آفره در اتاق نبود. از پنجره سر به بیرون بردم. یوکو در گوشهی حیاط پاهای آبتین را از دو طرف به درخت نخل بسته بود و با شلاق به کف پاهایش ضربه می زد. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. ماهره آرام آرام اشک می ریخت و آفره او را بغل گرفته بود. به سمت یوکو دویدم و لباسش را از پشت چنگ زدم:- بس کن... چرا او را میزنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد من را دور کند اما سماجت کردم و لباسش را محکمتر کشیده و از آبتین دورش کردم:- چه کسی گفته او را شلاق بزنی؟ مگر چه کار اشتباهی کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به دستور من آبتین را تنبیه میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیوکو را رها کرده و به سمت پدرم چرخیدم. با لباس های بیرونیاش در مهتابی به تخت تکیه زده بود و شلاق خوردن آبتین را تماشا می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا؟ برای چه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با عصبانیت بلند شد و گفت:- جرأت کردهاید به من دروغ بگویید؟ فکر میکردی هرگز نخواهم فهمید؟ تو درمنه! تو دیشب خواب زده نشده بودی و دروغ گفتی. برای چه به معبد رفته بودید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حیرت، کوتاه به چشمان خشمگینش نگاه کردم. فکر میکردم دروغم را باور کرده است. شرمسار چشم به زمین دوختم:- معذرت میخواهم پدر قصور من را ببخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بخشش کافی نیست باید سزای دروغتان را ببینید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یوکو اشاره کرد تا به کارش ادامه دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او نزدیکتر شده و التماس کردم:- نه! نه پدر خواهش میکنم. آبتین و آفره بی تقصیرند آنها گناهی مرتکب نشدهاند. من به تنهایی از خانه خارج شده بودم. آفره و آبتین تصور کرده بودند باز هم خواب زده شدهام و برای محافظت از من به دنبالم آمده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس چرا بلافاصله تو را به خانه بازنگرداندند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آنها قصدش را داشتند اما من مخالفت کردم. آفره و آبتین خطایی نکردهاند من را به جایشان تنبیه کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهش و تقاضاهایم بی فایده بود و ذرهای از عصبانیتش را کم نکرد. تنهای به شانهام زد و از سر راهش کنارم زد:- نوبت تو هم خواهد رسید... یوکو! چرا دست نگه داشتهای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیوکو اطاعت کرده و شلاق را محکمتر بر پاهای آبتین فرود آورد. مستأصل به اشکهای ماهره و اندوه آفره چشم دوختم. هر ضربه ای که پاهای آبتین را خراش میداد قلبم را میشکست. نمی دانستم مادر کجاست اما اگر او حضور داشت جلوی پدر را میگرفت. شلاق زدن آبتین منصفانه نبود. پدر حق نداشت به دلیل اینکه مالک آبتین است ناعادلانه با او رفتار کند. تنفر تمام وجودم را گرفت و فریاد زدم:- یوکو کافی است. دست نگه دار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستان یوکو از حرکت ایستاد و به من و پدر نگاه کرد. رودر روی پدر ایستادم و گفتم:- تو نمیتوانی آبتین را تنبیه کنی او بردهی تو نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر چشمانش را تنگ کرد و پرسید:- چه گفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آبتین تا یک سال مردی آزاد خواهد بود. خودت قول داده بودی که او میتواند تا سرآمدن مدتش مانند آزاد مردان زندگی کند. پس در حال حاضر آبتین بخشی از اموالت نیست که هرگونه بخواهی با او رفتار کنی. درست است؟ یا اینکه جناب شنایای بزرگ قصد دارد زیر قولش بزند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهرهی پدر از درشت خوییام برافروخته شد و دستش را بلند کرد. انتظار این عکس العملش را داشتم اما از گفتن حرفهایم پشیمان نبودم. شانههایم را در خودم جمع کرده و آماده شدم تا صورتم با سرپنجهی سنگینش سرخ شود اما با فریادِ حیرت زدهی مادر متوقف شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوخرا! چه کار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر، راد را که در آغوش گرفته بود زمین گذاشت. با قدمهای بلند از سمت باغ خودش را رساند و من را در پناه خودش گرفت:- چه شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر انگشتانش را مشت کرد و کوتاه گفت :- این دختر گستاخ و خیره سر شده است. باید متوقفش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر نایستاد و با عصبانیت راه طبابت خانه را در پیش گرفت. مادر نگاهش را از روی ماهره و آبتین گذراند:- اینجا چه خبر شده؟ این آشوب برای چیست؟ یوکو پاهای آبتین را باز کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیوکو به دستور بانویش پاهای آبتین را از تنهی نخل باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچکس نمیخواهد حرفی بزند؟ پدرت چرا از تو عصبانی بود؟ آبتین چه کرده است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمزمان با آفره به سمت آبتین شتافتم و در همان حال در جواب مادر گفتم:- من خطایی مرتکب شدهام اما پدر آبتین را در عوض تنبیه کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر با اخم به دنبال پدر رفت و رو به ماهره گفت:- به آبتین رسیدگی کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر بغل آبتین را گرفتیم تا بلندش کنیم ولی پاهای زخمی و دردناکش را نمیتوانست روی زمین بگذارد. به یوکو پرخاش کردم:- چرا ایستاده ای؟ کمک کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه راحتی آبتین را بغل گرفت و روی تخت نشاند. پاهایش چندین بریدگی عمیق داشت و در حال ورم کردن بود. با اینکه دختر یک داروگر بودم هیچ نمیدانستم زخمها را چگونه باید درمان کرد. ماهره اشکهایش را پاک کرد و راد را که به تماشا ایستاده بود، در آغوش گرفت:- می روم کمی آب تمیز بیاورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir