رمان اشک خورشید به قلم پانیز میردار
موضوع درباره مدرسه جادوگری که قوانین خودش رو داره و دو اصل جادوگر از هم جدا هستند و فقط اجازه جنگ باهم رو دارند…..اما ایسا فرشته پاکی ها در بین نبرد با سلفوس شیطان اتشین میفهمد که نمیتواند به او صدمه بزند در واقع نیرویی مانع جنگ ان دو میشود جوری که هیچ کدام نمیتوانند بجنگندو به هم صدمه وارد کنند……و این موضوع افسانه قدیمی رو دوباره زنده میکنه و باعث… (پایان خوش)
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۸ دقیقه
-به خاطر اين کارت مبارزه ات تا يه هفته افتاد عقب برو جلوي حوض
اب دهنم رو قورت دادم و جلوي حوض وايسادم به داخلش نگاه کردم کمي گذشت احساس کردم چيزي از وجودم داره کنده ميشه جيغ ميزدم تقريبا بعد 1 دقيقه بعد درد تموم شد چشمام سياهي رفت صورت ملکه ديگه جدي نبود متعجب بود....چشمام بسته شد و افتادم روي زمين...
******
چشامو باز کردم کمي اطراف رو نگاه کردم نميدونستم کجا هستم يکم به درو ديوار نگاه کردم و فهميدم توي درمانگاه هستم قلبم فشرده شد اه قدرتام رو ازم گرفتند من بيهوش شدم تا اونجا که ميدونستم براي گرفتن قدرت ها بيهوش نميشيم ولي چرا من بيهوش شدم؟در باز شد و ملکه اومد داخل عصبي بود کاملا از حرکاتش مشهود بود
-اينجا چه خبره؟چرا بيهوش شدم؟
-ايسا اتفاقات عجيبي قراره بيوفته فقط تو ميتوني درستش کني!فقط دعا ميکنم اون اتفاقات نيوفته
-چي؟؟؟چه اتفاقاتي؟؟منظورتون چيه؟
-بايد در برابر قوي ترين نيروي جهان ما مقاومت کني وگرنه دنياي ما نابود ميشه
اين چي ميگه؟؟؟من؟؟؟؟در برابر قوي ترين نيروي جهان مقاومت کنم؟اون نيرو چيه؟
-يعني چي؟
احساس کردم صداش ميلرزيد...فقط گفت:
-افسانه تکرار شد..
-ملکه صبر کنيد ملکـــــــــه..
گوش نکرد و رفت بيرون... براي چي نصفه ميگه و مغز منو مشغول ميکنه؟دوباره صداش تکرار شد"در برابر قوي ترين نيروي ما تو بايد مقاومت کني"چه نيرويي ميتونست باشه؟؟؟
هنوز تو شوک حرفاي عجيب ملکه بودم فقط يه جمله بهم گفت و همون به اندازه يه کوه درگيرم کرده بود:
"حوض نميتونه قدرتهاي تورو بگيره چون تو از قدرت جسمي بالايي برخورداري و اين مانع ميشه يه چيز ديگه هم هست که مانع ميشه ولي انقدر مطمئن نيستم که به زبون بيارمش...اميدوارم فقط اميدوارم اون نباشه"
هر چقدر هم اصرار کردم هيچي بهم نگفت در اخر هم منو از اتاقش بيرون کرد و گفت که مبارزه فردا انجام ميشه و اين يعني اون پسر دوباره مياد و من ميتونم ببينمش احساسي داشتم که تا به حال تجربه اش نکرده بودم وقتي تو چشمام نگاه کرد ديگه ترسي نبود من غرق در ارامش بودم وجودش بهم ارامش ميداد و اين يعني فاجعه و بزرگترين قانون شکني هر چقدر ميخواستم از اين افکار فاصله بگيرم کمتر موفق ميشدم نميتونستم اروم روي تختم رفتم و چشم روي هم گذاشتم اما خوابم نميبرد فردا جي ميشه؟؟ملکه چه چيز ديگه اي رو ميخواد بهم بگه ولي نميتونه؟؟؟اينجا چه خبره؟؟؟و اينکه هنوزم برام ابهام مونده که کي به ملکه خبر داد که من بيرونم؟بايد ازش بپرسم حدسم اين بود که يکي از پنجره منو ديده ولي منو که نميتونست بشناسه پس چطور فهميد کي هستم؟انقدر به اين چيزها فکر کردم که خوابم برد.....
********
صبح بيدار شدم اولين چيزي که يادم اومد نبرد تن به تن سختم و ديدن دوباره اون پسر بود...سمت کمد لباسام رفتم نميخواستم لباسهاي تکراري بپوشم من به لباس تک ميخواستم اخه امروز يه روز خاص بود برام بنابراين ميخواستم لباسهاي ديگه ام رو امتحان کنم....در کمد رو باز کردم بعد از کمي گشتن لباسي رو ديدم که لبخند به لبم اورد لباس ابي بود و دکلته روي قسمت بالاتنه اش کلا نگين هاي رنگي رنگي بود و هرچي پايين تر ميومد نگين ها به صورت ابشاري و خط خط پخش ميشدند قسمت پشت لباس هم کمي بلند تر از قسمت جلو بود....تل رنگارنگم هم باهاش ست بود موهام رو شل و ول بافتم و تل رو روش گذاشتم نفس عميقي کشيدم و دوباره ترس واردم شد از اينکه تو اين سن بميرم ميترسيدم چون در موقع نبرد دونفره هيچ کسي اجازه دخالت نداره تصميم با خودشون يا ميکشن يا فقط ميترسونند گزينه دوم اکثر اوقات پيش نمياد و اين که منو ميترسونه....و منم از همين مرگ از مرگي پر از درد ميترسيدم اينکه من جيغ بزنم و اون لذت ببره منم از همين ميترسيدم در صدا خورد اب دهنم رو قورت دادم و عصبي با ناخونام بازي کردم
-موقع نبرده ملکه منتظر شماست
سري تکون دادم و سمتتالار مبارزه رفتم...و به طرف جايگاه ملکه تعظيمي کردم و گفتم:
-کاري داشتين؟؟
-ايسا من مطمئنم افسانه رو دوباره تکرار ميشه... منخوابش رو ديدم ولي بازم اميد دارم که نشه اين نبردت فقط تن به تن نيست نبرد ذهنتهم هست نبايد بترسي فقط خودت رو نباز
ميتونستم قسم بخورم يککلمه از حرفاش رو نفهميدم فقط سرم رو تکون دادم يعني چي ميخواد بشه؟؟اين جمله مرتبتو ذهنم تکرار ميشد"اين نبردت فقط تن به تن نيست نبرد ذهنت هم هست"يعنيچي؟؟؟دست ملکه به طرفم اومد و شنلي به رنگ لباسم رو بهم داد بعد از پوشيدنش شنيدنصداي ناگهاني رعد برق با بازگشت ناگهاني من و شکستن گردنم و جيغم يکي شد....وقتيبرگشتم يه ابر سياه رو ديدم يه ابر خيلي بزرگ که مردم روش هستن اين ورود شيطانهارو اعلام ميکرد...ابر دقيقا کنار جايگاه فرشته ها وايساد و پله اي از گوشه اش دراومد دقيقا مثل جايگاه ما به ملکه نگاه کردم صداي ملکه رو دوباره شنيدم:
-نترس فقط يادت باشه علاوه بر نبرد تن به تن نبرد ذهنتهم هست
اه نميشد اين رو نميگفت ومغزم رو مشغول نميکرد؟؟؟؟عصبي شده بودم چشم مينداختم تا اون پسر رو يه نگاه ببينمولي نبود... صداي ناقوس رو شنيدم اين يعني ما بايد بريم وسط زمين و از ترسنميتونستم برم با خودم گفتم:دختر چته؟نميخورتت که! انقدر نترس حالا شايد بهت رحمکرد و خونت رو نريخت يا شايد هم تو پيروز شدي(به اين يکي زياد مطمئن نيستم) با اينحرفها يکم اروم گرفتم و تونستم لرزش دستام و پاهام رو کنترل کنم به وسط زمين رسيدمطبق قوانين شنل رو سرم رو سلفوس بايد برميداشت و منم شنل اون رو...به هم رسيديميکم فضولي کردم ببينم صورتش معلومه؟ولي دريغ قشنگ پوشونده بودنش دستامون هم زمانبالا اومد و من شنلش رو برداشتم و اونم شنل منو از چيزي که ديدم خشک شدم اونم فرقيبا من نداشت...
سلفوس:
با ديدنش حس هاي مختلفي بهم هجوم اورد با تعجب گفتم:
-تو اينجا چيکار ميکني؟
و با پوزخند اضافه کردم:
-واقعا ميخواي با من بجنگي؟تو؟تويي که من کاريت نداشتم داشتي از ترس ميلرزيدي؟
اخماش تو هم رفت و گفت:
-با خودت چي فکر کردي؟يهو ميپري جلوم منم برات لبخند بزنم؟
-نه خب...
پريد وسط حرفم و گفت:
-ميخواي...من رو بکشي؟
پوزخندم عميق تر شد:
-پس قبول داري بازنده اي؟
دوباره سوالش رو تکرار کرد بهش نگاه کردم...لحظه اي اين صورت سفيد رو با صورت خوني که بعد از مبارزه با من براش اتفاق ميوفتاد مقايسه کردم...اخمام تو هم رفت براي اولين بار احساس دلسوزي کردم!
-نه نميکشمت
لبش رو با زبونش تر کرد خواست چيز ديگه اي بگه که صداي ناقوس بلند شد اين يعني زمان مبارزه است نفس عميق و تند شدن ضربان قلبش رو شنيدم...لحظه اي تو چشمام نگاه کرد اون چشمه زلال پر از اشک بود...با بغضي که به زور فقط بغض مونده بود گفت:
-لطفا اروم
با تعجب گفتم:
-چي؟
-ضرباتت رو ميگم اروم بزن
چشماش رو بست تا به خودش مسلط بشه ولي با باز کردن چشماش قطره اشکي از لاي مژگانش فرو ريخت دستم رو به سمت صورتش بردم و نوازشش کردم،شوکه شد اين رو از تکون ناگهانيش فهميدم...اما وقتي تو چشمام نگاه کرد،چشماش کم کم مخمور شد صداي زمزمه مردم رو ميشنيدم توجهي بهشون نداشتم برام مهم نبود که که همه ببينند برام مهم نبود که اين بزرگترين قانون شکني سرزمين هيچي و هيچکس به جز اون دوتا تيله جلوي چشمم مهم نبود...دستم رو زير چونش گرفتم به سمت خودم کشيدمش و با اشتياق بوسيدمش...اسمون غريد و سياه شد
همون لحظه نگهبانان از همه جا فرو ريختند و ايسا رو از من جدا کردن...لحظه رو تو چشمام نگاه کرد و سرش رو پايين انداخت تقلا کردم تا از دست نگهبان ها خلاص بشم از ميون جمعيت ملکه اناهيد و شاه اترون به سمت ما هجوم اوردند شاه به نگهبان ها اشاره داد ازادم کنند دقيقا وقتي که ازاد شدم سمت شاه رفتم و گفتم:
-اينجا چه خبره؟
-اين رو من بايد بپرسم سلفوس
-من،من واقعا نميدونم چي شده...فقط وقتي نزديکش ميشم نميتونم خودم رو کنترل کنم
ابروهاش بالا پريد و گفت:
-وقتشه
-وقت چي؟
جوابم رو نداد به جاش گفت:
-هيچي نگهبان
-بله قربان؟
-مردم رو متفرق کن
-چشم
رزیتا
20اجبار اختیاری، اختیار اجباری
۲ سال پیشMelorin
10پشت کوهی داستان یه معلمه شهری هستش که وارد روستا میشه خیلی قشنگ بود و رمان ارباب سالار اینم قشنگه
۱۱ ماه پیشnasim
۲۰ ساله 00اره واقعا رمان خیلی خوبیه
۲ ماه پیشسنا
00خیلی خوب بود
۹ ماه پیشفاطی
00خیلییییی قشنگگگگ بوددددد 😍
۱۰ ماه پیشBloom
00خیلی خوب بود
۱ سال پیشMasoume
30این دیگه چه سمی بود تا چند تا قسمت اولش رو خوندم سرگیجه گرفتم
۱ سال پیشOrina
00درستع ی کپی بود ولی واقن حوصله دارینا بشینین از رو موضوع ک دیدین یا خوندین کپی کنین من ولی از این نظر ک قلم نویسنده تقریبا پخته بود و خوب حس رو منتقل میکرد میگم خوبه :)
۲ سال پیشسونیا
۱۶ ساله 10عالی بود ممنون از نویسنده عزیزم عاشقش شدم
۳ سال پیشهه
00عااااااااااااااااااااالییییی کاش اخرش طولانی تر بود
۳ سال پیشMoniyash
20چون کارتون انجل فرندز و دوست داشتم اینم رمانش بود میگم که قشنگ بود تا اخرش خوندم درسته یکم اخرشو عوض کرده بود ولی بازم قشنگ بود🥰🧚🏻 ♀️💛
۳ سال پیشmm
۱۶ ساله 105داستانی کسل کننده بود خوشم نیومد میتونست بهتر باشه
۳ سال پیشتینا
۱۵ ساله 20رمان زیبایی بود
۳ سال پیشz
20خیلی قشنگ بود❤
۳ سال پیشاحلام
30در یک کلام باید گفت. زیبا بود
۳ سال پیشآوا
۱۸ ساله 11بچه ها چرا نمیگین کارتون بر اساس این رمان نوشته شده؟ شاید این رمان خارجی بوده که ترجمه شده
۳ سال پیشSjede
۱۶ ساله 21رمان قشنگی هستش 🤩🤩☺️
۳ سال پیش
شیرین
۲۰ ساله 242اقا واقعا خسته شدم یه رمان مد نظرم پیدا نمیکنم همش خلاصه و نظرات رو مبخونم و با صلیقم جور در نمیاد شایدم خیلی بد پسندم😅دوستان ممنون میشم اسم یه رمان بگید که شخصیتاش تو روستا زندگی کنن