داستان کوتاه دختر نون خامه ای
- به قلم حمید درکی
- ⏱️۹ دقیقه
- 9.2K 👁
- 119 ❤️
- 59 💬
داستان درمورد دختری هست که علاقه زیادی به نون خامه ای داره. عاشق مردی میشه که البته خواستگارش هست. دختر مادر مریضی داره که نمی تونه ازجاش تکون بخوره و خواستگار تاکید می کنه مادرش رو بزاره خانه سالمندان. دختره قبول نمی کنه و خواستگار رهاش می کنه و ادامه ماجرا...
سنتی بگیری ، فریبا : اتفاقا کلی مشتری داریم که شیرینی
سنتی می خوان اما خب تا به حال اقدام نکردیم ، مریم : فریبا
جون می تونی برای من یه جا واسه فروش بازکنی …. لطفا
یه مقدار هم جهت تعارف همون کوچولوهای خودت بده.
فریبا : مجانی . مریم : آره حتما مجانی باشه ….. فریبا :
عقلت خوب کارمی کنه ، دختر، فهمیدم چرا …. باشه . با
مدیریت صحبت می کنم ، خبرش رو تا فردا بهت می دم .
مریم : بسرعت دست به کارشد و درطی چند روز توانست
بیش از۷۰ کیلو شیرینی خانگی متنوع ، خوش عطر وطعم
تهیه کرده و روانه بازار فروش کند . او به سرعت سفارش
های زیادی دریافت کرد و کارگاه شیرینی پزی مجهزی را
تدارک دید . خاتون که دیگر می توانست سوارصندلی چرخ
دارشود ، به او مشاوره می داد ، درطی فقط ۱۰ ماه ، مریم
توانست درکنارچند کارگر خانم ، مغازه ای افتتاح کند و با
بسته بندی های متنوع و زیبا ، به سایر شهرها هم مشتریانی
پروپا قرص پیدا نماید . او تبدیل به یک کارآفرین نمونه شد و
با خرید آپارتمانی توانست به زندگی خود سرو سامانی دهد و
یک اتومبیل شاسی بلند نیز به طورثبت نامی برنده شد . چندی
گذشت ، علی یکی ازکارگران او که کارپخش شیرینی را بر
عهده داشت . با هوش ودرایت بسیار، پیشنهاد راه اندازی
چندین شعبه درگوشه وکنارشهررا داد. مریم با ابتکاربسیار،
هرازگاهی شیرینی ها وپاستیل هایی با طرح هایی رنگارنگ
ومتنوع جهت کودکان کار ودست فروش ، همراه با بسته بندی
زیبا، بدست آنان می داد و بعنوان کارآفرین نمونه ، معرفی شد.
روزی جهت سرکشی به یکی ازشعبات خود رفت وناگهان
فرامرز را درلباس خدمت فروشگاه دید با خوشحالی به سمت
او رفته واحوال پرسی نمود، فرامرز درحالیکه سرش پایین بود
گفت که متاهل وصاحب یک فرزند است ودرکنارمادربیمارش
با همسری ناسازگار ایام سختی را می گذراند .
مریم مدتی بعد یک آپارتمان جهت نگهداری مادرفرامرز به
خرج شرکت خود تدارک دید و به همه پرسنل زیردست خود
گفت : وظیفه شرکت است که تاجائی که بتواند ، وسایل مورد
نیازپرسنل زحمتکش را فراهم نماید ، ازاینرو کمک بسته های
معشیتی نیزبه خانواده ها ، تعلق خواهد گرفت .
مریم هرگز ازدواج نکرد . اما اینک او خانواده بزرگتری
داشت .
پایان
Stara
0خیلی عالی بود🥰🥰😍
۵ ماه پیشفاطمه
2عالی بود اون بخشش که بعنوان کار آفرین نمونه شد خیلی خوب بود و اینو به اونایی بخونند که با هر چیزی. سازگار ندارند
۶ ماه پیشHosna
0خیلی چرت بود
۶ ماه پیشفرشته
3چرا برا من فقط یه قسمتش باز میشه 🤔🤨
۳ سال پیشسارو
9چون یک قسمته
۳ سال پیشیاس
6رمان خیلی کوتاهی بود منظورش هم همون از هر دستی بدی از همون دست میگیری
۳ سال پیشژیوار
3عزیزم چون فقط یه قسم
۲ سال پیشآوا
1فرشته جون داستان کوتاهه فقط یه قسمته
۷ ماه پیشنفس
0با معذرت ام اصلا رمان خوب نبود
۲ سال پیشآوا
4خیلی هم عالی بود شما درکش نمی کنید زنا رو دست کم گرفتید
۷ ماه پیشmaede
0خیلی چرت بود
۱ سال پیشگندم
0تو خیلی بد سلیقه ای
۷ ماه پیشحدیثث قاانووم
4اووممم دوسش داشتممم
۱ سال پیشآوا
0خیلی !؛!؛!؛!؛
۷ ماه پیشنهال
1خیلی زیبا بود
۱۰ ماه پیشمهسا
0عالی بود
۱۲ ماه پیشفرانک
4چه داستان با حالی بود،حس خوبی به خواننده میده،نباید دیگران رو زود قضاوت کنیم،ممنون از نویسنده
۱۲ ماه پیشبهاره
0اممم حصله تعریف ندارم ولی رمان خوبی بود و من از کوتاهی و مفهومش خوشم اومد امیدوارم شماعم خوشتون بیاد📚😁
۱ سال پیش(:نرگس
3کارما چیزه عجیبیه واقعا ! ((:
۱ سال پیشهستی
1به عنوان رمان کوتاه بنظرم قشنگ بود و مفهوم خوبی هم داشت .
۱ سال پیشپریا
3بنظر من آموزنده بود ولی خیلیی خلاصه طور بود درهرحال 9 دقیقه یا شاید کمتر وقتتون رو بگیره که ارزشش رو داره.:)
۱ سال پیش
نسیم
0با درود فراوان خدمت دوستان و نویسنده گرامی.خیلی ممنون از داستان اموزندتون.به قول معروف (هرچه کنی به خود کنی گرهمه نیک و بد کنی).یه سوالی داشتم داستانایی با ژانرهای مختلف دیگه که طولانی تر باشن تو دنیای رمان نمیذارین؟اگه میذارین یا گذاشتین اسمشو به ماهم بگین چون خیلی داستاناتون جذاب و با مفهومه.ممنون