رمان آکرولیزیانا - آفلاین به قلم فاطمه عبدالله زاده
آکرولیزیانا گرهٔ محکم و عجیبیه که هفت تا زندگی مختلف رو به هم پیوند میزنه.
زندگی پروای دیوونه و سرخوش رو که تموم زندگیش توی فسیلها و آرزوهای بزرگ و کارهای بیمحاباش در کنار خونوادهٔ پرجمعیتش خلاصه شده؛ زندگی مهرانا دختر ترسوی محافظه کاری که همیشه فرار رو برقرار ترجیح میده و دنبال راه فراری برای مشکلاتش از جنس شوهره؛ زندگی تاریک لاوینی که دنیاش رو توی آینهای میبینه که فقط چهرهٔ پر از نقاب خودش رو منعکس میکنه و توی اعماق قلبش فارغ از دوست داشتن بقیهست؛ زندگی پر از کینه و نفرت جاوید پسر زخمخوردهای از پایین شهر رو که دنبال پر کردن حفرههای خالی توی قلبشه؛ نیوان یه پسر متقلب و شیاد و در عین حال الکی خوش و بیهدفه که هیچ دستآویزی برای چسبیدن به زندگی نداره و عمرش رو صرف کارهای بیهوده میکنه و دایمون یه کرم کتاب خالی از انرژیِ که توی جمع و دور از کتابهاش لال و فلج میشه اما نفر هفتم کیه؟ یه پسر گمشده توی زمان که مدتهاست راهش به دنیای واقعی رو گم کرده و توی مختصات بی حد و مرزی از ناهنجاری آکرولیزیانا گیر افتاده.
همهٔ این شخصیتها و احساسات مبهم و بیتعادل به واسطهٔ آکرولیزیانا دور هم جمع میشن و به دنیای ناشناختهای که توی زمانی بینهایت قرار داره فرستاده میشن.
اما در واقع این سفر تفریحی به ظاهر طنز و پر از هیجان که تو ذهن پروا سوژهٔ سرخوشی و دیوونهبازیِ برای این هفت نفر یه جنگه!
توی دنیایی از چیزهای ماوراءطبیعی با نمادهایی کهنه از زمانهای دور و انسانهای نخستین که بهای پیروزی در برابرشون چیزی جز تلاش برای زنده موندن با احساسات و قلبشون نیست!
کلید خروج از آکرولیزیانا، در پس آزمونهای مختلفی پنهون شده که هر کدومشون دنیایی از هیجان و ماجراهای جالب رو در پی دارن...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۱۳ دقیقه
- من میگم شَلَم، شما برام داروی تنظیم گوارش مینویسی؟
- بله؟
با همون لحن متأسف گفتم: ضرب المثله حاجی!
نیمی از دستهاش رو دیدم که از زیر میز مشت شد.
- منظورت و نمیفهمم دختر گل!
با شنیدن گل از جانبش نیشم باز شد.
- میتو!
- جانم؟
سرگرم مناظرهٔ علمی بودیم که مهرانا پیش دستی کرد و با حرص گفت: جناب حاجی این احمق شوهر نمیخواد، فکر میکنه بخت کاریش رو بستن.
با ذوق سر تکون دادم و انگشتم رو با حالتی تحسینآمیز به سمت مهرانا گرفتم.
- همینی که این گفت؛ سه ماهه دارم در به در دنبال کار میگردم. هیچی به هیچی...
چند ثانیه سکوت برقرار شد، احساس میکردم نور روحانی حاجی داره از پشت پرده آتیش میگیره و بوی سوختنی میاد.
فکر کردم سکته کرده که با صدای از ته چاه دراومدهای گفت: چرا از اول این و نگفتی دختر خوب؟
باز هم ذوق کردم و دستی به گونههام کشیدم.
- گفتم، منتهی شما انقدر فکرتون روی منکراته که متوجه عرایضم نشدید.
ترجیح داد بیشتر باهام بحث نکنه و در حالی که از دستم کلافه شده بود، با غیظ گفت: بسیار خب، من همین الان برات یه دعا مینویسم.
نفس آسودهای کشیدم و چهارزانو برگشتم پیش مهرانا.
- دیدی گفتم موثره؟
در جواب ذوقم، حالت بیتفاوتی گرفت و با دهن کجی گفت: بزک نمیر بهار میاد! آخه چرا باید یه نفر انقدر احمق و بیکار باشه که بخت کاری تو رو ببنده؟
هر دو تا ابروم رو بالا کشیدم و پشت چشمی براش نازک کردم.
- خیلیا هستن که چشم دیدن پولدار شدن من و ندارن.
- آره، مهمترین این دشمنها هم رییس جمهور آمریکاست که میترسه با سرکار رفتن توی رشتهٔ فسیل شناسی، تحریمها رو برداری و اقتصاد ملتها رو دگرگون کنی، شاید افغانستان رو هم به قطب امنیت جهانی تبدیل کردی.
بیتوجه به پوزخند اعصاب خوردکن روی لبش گفتم: باش تا ببینی چهطور با فسیلهام دنیا رو گلگلی میکنم.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و زانوهاش رو توی هم کشید.
- خاک بر سر من که دنبال توی بیمغز راه افتادم توی یه خونهٔ بیدر و پیکر، به دنبال رمالی!
پلکهاش و روی هم فشار داد و با اندوه ادامه داد: هر آنه که برادرهام سر برسن و خشتکم رو به جرم دعانویسی برای یافتن شوهر پاره کنن.
بلافاصله یه تشبیه زیبا به ذهنم رسید.
خواستم یکی از اعمال احتمالی داداشهاش رو یادآور بشم که صدای حاجی تو گوشم پیچید.
- بیاید جلو خانم سوییت.
نیش در راستای جر خوردنم و به روی مهرانا باز کردم و ابروهام رو بالا انداختم.
- از فردا فقط بخور و بخواب، خودم از چند روز دیگه خرجت و میدم جیگر.
داشتم لپش رو میکشیدم که تک سرفهٔ حاجی باعث شد ازش جدا بشم.
خودم رو بهش نزدیک کردم و کنار میزش نشستم.
کاغذ رنگ و رو رفته زردش رو تا کرد و دور یه نخ قرمز پیچوند.
اشارهای به نخ کردم و ذوق زده گفتم: از خون مفسدینه؟
- جانم؟ این چه حرفیه؟ مگه شیطان پرستم که...
نیشم رو بستم و بیحوصله گفتم: باشه حاجی قاطی نکن، شوخیدم!
- لطف کنید و دیگه با یه مرد خداشناس نشوخید.
از کلمهٔ آخری که استفاده کرد دوباره لبخند روی لبم اومد و گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم.
من آخرش این ادبیاتم رو جهانی میکنم؛ وایسید و بنگرید فقط!
- این دعا رو ببر و بذار تو جیب هر کسی که میخوای استخدامت کنه، بعدش با خیال راحت برو خونهات و منتظر باش تا خودش میفرسته دنبالت برای بهترین جایگاه و موقعیت.
دستهام رو تند تند جلوی دهنم گذاشتم و جیغ بیصدایی از سر خوشحالی کشیدم.
کاغذ رو با حالتی بیادبانه انداخت جلوم؛ توجهی نکردم و با آرامش مثل لمس یک جوجهٔ تازه از تخم دراومده، با احتیاط بلندش کردم.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم باهاش ارتباط چشمی بگیرم.
- میگن فلفل نبین چه تیزه ببین چه ریزه ها! وقتی پولدار شدم قابت میگیرم میزنمت به دیوار دفترم...
حرفهای زیرلبیم تموم نشده بودن که ناگهان مشت مهرانا دورش پیچید و از دستم قابیدش.
- یه ساعته داری چه شری دم گوش این کاغذ پر از چرت و پرت میخونی آخه؟ پاشو بریم ورپریده!
بعد از این حرف با شتاب کیفش رو چنگ زد و بلند شد.
هنوز کامل نایستاده بود که سفت دستش و گرفتم و با خشونتی فیلم مانند روی زمین کوبیدمش.
با گشاد کردن پرههای بینیم و ریز کردن چشمهام به علاوهٔ قولنج شکستن حالت مصممی گرفتم و تندی به سمت پرده و حاجیای که قیافهاش رو نمیدیدم، چرخیدم.
- حاجی شیر مادرت یه دعا کن من این و شوهر بدم.
مهرانا چند ثانیه توی شوک موند؛ گردن کشید و حالت متعجبی تحویل قیافه جدیم داد.
چشمهای قهوهای روشنش کم کم تیره شدن و با حالتی باباغوری دهن وا کرد؛ تندی دست به کار شدم و دهن باز شدهاش رو بستم.
- ببند غار علیصدرو!
نمیدونستم حاجی ها هم پوف میکشن و دستهاشون مشت میشه؛ شایدم گرمشه!
پوکر فیس و مطمئن به روبروم خیره شدم.
دستهای نیمه لرزونش و دور خودکار عجیب غریب سفیدش حلقه کرد و شروع به نوشتن کرد.
مهرانا از نگاه محو شدهام به حرکات سریع دستهای حاجی که عین میگ میگ مینوشتن، سوءاستفاده کرد و گاز محکمی از دستم که دور دهنش بود، گرفت.
فریبا
۲۸ ساله 00مگه شهاب نمرده بود پس چجوری اینجا پیداش شد و به عنوان ناشر اومد؟؟؟
۷ روز پیشK
00ژانر رمان تخیلیه و بچه ها به یه زمان دیگه منتقل شده شدن پس حتما یه جور تناسخ پیدا کرده
۷ روز پیشفزیبا
۲۸ ساله 00رمان قشنگی بود مرسی از نویسنده عزیز ولی ی جاهاییش ادم خسته میشد از خوندن و اینکه آخرش خیلی خوب تموم نشد اصلا از خانواده ها چیزی نوشته نشد واینکه پس پدر ایهام چیشد حداقل باید ایهام رو به پدرش میرسوند
۷ روز پیشنازنین
۱۸ ساله 00خیلی عالی بود
۱ هفته پیشمرضیه
00ممنون از نویسنده عالی بود
۴ هفته پیشزینب
10یکی از قشنگترین رمانایی که خوندم هنوز تو حس و حالشو دستت طلا با این قلمت نویسنده جون الانم که آنلاین خیانتکار عاشق رو میخونم خیلی قشنگه ایشالا زودتر بفهمم تهش چی میشه 😍
۱ ماه پیشسمیرا
10موضوعش جالب بود و کاملا حرفه ای نگارش شده بود
۱ ماه پیشهاجر
۳۰ ساله 00یا ت بحث تکامل باید بعد بعدی رو ت دنیای واقعی هم نشون میداد میشد براش جلد ۲ ساخت و روی این موضوعات تمرکز کرد
۱ ماه پیشهاجر
۳۰ ساله 00خدا قوت ب نویسنده محترم ب نظرم جا داشت بهتر تموم میشد مثلاً ایهام با پدرش روب رو بشه چرا پدرش ویلچر نشین شد چون گفت ک خانواده و دوتا پامو ب خاطر آکرولیزیانا از دست داده ....
۱ ماه پیشfatima
۱۹ ساله 10رمان متفاوت وخوبی بود اولش بخونی حس میکنی کسل کننده س ولی ازیه جای که شروع میشه میفهمی ارزش خوندن داره فقط اخرشو اگریکم بیشترمیکردی ورویارویشونو نشون میدادی بهتر میشد ولی در هرصورت خوب بود
۲ ماه پیشKosar
۲۰ ساله 00قسمت ۲۳ هستم رمان خوبیه ولی کاش شهاب و دایمون هم نمیمردن ☹
۲ ماه پیشHamta
00راستش من زیاد خوشم نیامد فقط تا ۴ رو حوصلم شد بخونم.ولی بازهم ممنون از نویسنده عزیز
۲ ماه پیشKiana
۲۴ ساله 10این رمان رو قبلا تو بخش انلاین خوندم فقط میگم که فوق العادست با خوندنش از اول تا اخر خودتون رو مهمون کلی احساسات خوب می کنید همراه یه لبخند همیشگی🥰🫠❤️
۲ ماه پیشNijla
10رمانتون عالیییی بود
۲ ماه پیششراره
12خیلی دوسش داشتم واقعا رمان قشنگی بود امیدوارم همیشه موفق باشی نویسنده عزیز و رمان های تخیلی بیشتری بنویسی
۲ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
،،،
10خیلی قشنگ و عالی بود و از اون دسته از رمان هایی هست که از خوندنش سیر نمیشی🫴🫶