
رمان آکرولیزیانا - آفلاین
- به قلم فاطمه عبدالله زاده
- ⏱️۱۷ ساعت و ۱۳ دقیقه
- 9.8K 👁
- 113 ❤️
- 68 💬
آکرولیزیانا گرهٔ محکم و عجیبیه که هفت تا زندگی مختلف رو به هم پیوند میزنه. زندگی پروای دیوونه و سرخوش رو که تموم زندگیش توی فسیلها و آرزوهای بزرگ و کارهای بیمحاباش در کنار خونوادهٔ پرجمعیتش خلاصه شده؛ زندگی مهرانا دختر ترسوی محافظه کاری که همیشه فرار رو برقرار ترجیح میده و دنبال راه فراری برای مشکلاتش از جنس شوهره؛ زندگی تاریک لاوینی که دنیاش رو توی آینهای میبینه که فقط چهرهٔ پر از نقاب خودش رو منعکس میکنه و توی اعماق قلبش فارغ از دوست داشتن بقیهست؛ زندگی پر از کینه و نفرت جاوید پسر زخمخوردهای از پایین شهر رو که دنبال پر کردن حفرههای خالی توی قلبشه؛ نیوان یه پسر متقلب و شیاد و در عین حال الکی خوش و بیهدفه که هیچ دستآویزی برای چسبیدن به زندگی نداره و عمرش رو صرف کارهای بیهوده میکنه و دایمون یه کرم کتاب خالی از انرژیِ که توی جمع و دور از کتابهاش لال و فلج میشه اما نفر هفتم کیه؟ یه پسر گمشده توی زمان که مدتهاست راهش به دنیای واقعی رو گم کرده و توی مختصات بی حد و مرزی از ناهنجاری آکرولیزیانا گیر افتاده. همهٔ این شخصیتها و احساسات مبهم و بیتعادل به واسطهٔ آکرولیزیانا دور هم جمع میشن و به دنیای ناشناختهای که توی زمانی بینهایت قرار داره فرستاده میشن. اما در واقع این سفر تفریحی به ظاهر طنز و پر از هیجان که تو ذهن پروا سوژهٔ سرخوشی و دیوونهبازیِ برای این هفت نفر یه جنگه! توی دنیایی از چیزهای ماوراءطبیعی با نمادهایی کهنه از زمانهای دور و انسانهای نخستین که بهای پیروزی در برابرشون چیزی جز تلاش برای زنده موندن با احساسات و قلبشون نیست! کلید خروج از آکرولیزیانا، در پس آزمونهای مختلفی پنهون شده که هر کدومشون دنیایی از هیجان و ماجراهای جالب رو در پی دارن...
- من میگم شَلَم، شما برام داروی تنظیم گوارش مینویسی؟
- بله؟
با همون لحن متأسف گفتم: ضرب المثله حاجی!
نیمی از دستهاش رو دیدم که از زیر میز مشت شد.
- منظورت و نمیفهمم دختر گل!
با شنیدن گل از جانبش نیشم باز شد.
- میتو!
- جانم؟
سرگرم مناظرهٔ علمی بودیم که مهرانا پیش دستی کرد و با حرص گفت: جناب حاجی این احمق شوهر نمیخواد، فکر میکنه بخت کاریش رو بستن.
با ذوق سر تکون دادم و انگشتم رو با حالتی تحسینآمیز به سمت مهرانا گرفتم.
- همینی که این گفت؛ سه ماهه دارم در به در دنبال کار میگردم. هیچی به هیچی...
چند ثانیه سکوت برقرار شد، احساس میکردم نور روحانی حاجی داره از پشت پرده آتیش میگیره و بوی سوختنی میاد.
فکر کردم سکته کرده که با صدای از ته چاه دراومدهای گفت: چرا از اول این و نگفتی دختر خوب؟
باز هم ذوق کردم و دستی به گونههام کشیدم.
- گفتم، منتهی شما انقدر فکرتون روی منکراته که متوجه عرایضم نشدید.
ترجیح داد بیشتر باهام بحث نکنه و در حالی که از دستم کلافه شده بود، با غیظ گفت: بسیار خب، من همین الان برات یه دعا مینویسم.
نفس آسودهای کشیدم و چهارزانو برگشتم پیش مهرانا.
- دیدی گفتم موثره؟
در جواب ذوقم، حالت بیتفاوتی گرفت و با دهن کجی گفت: بزک نمیر بهار میاد! آخه چرا باید یه نفر انقدر احمق و بیکار باشه که بخت کاری تو رو ببنده؟
هر دو تا ابروم رو بالا کشیدم و پشت چشمی براش نازک کردم.
- خیلیا هستن که چشم دیدن پولدار شدن من و ندارن.
- آره، مهمترین این دشمنها هم رییس جمهور آمریکاست که میترسه با سرکار رفتن توی رشتهٔ فسیل شناسی، تحریمها رو برداری و اقتصاد ملتها رو دگرگون کنی، شاید افغانستان رو هم به قطب امنیت جهانی تبدیل کردی.
بیتوجه به پوزخند اعصاب خوردکن روی لبش گفتم: باش تا ببینی چهطور با فسیلهام دنیا رو گلگلی میکنم.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و زانوهاش رو توی هم کشید.
- خاک بر سر من که دنبال توی بیمغز راه افتادم توی یه خونهٔ بیدر و پیکر، به دنبال رمالی!
پلکهاش و روی هم فشار داد و با اندوه ادامه داد: هر آنه که برادرهام سر برسن و خشتکم رو به جرم دعانویسی برای یافتن شوهر پاره کنن.
بلافاصله یه تشبیه زیبا به ذهنم رسید.
خواستم یکی از اعمال احتمالی داداشهاش رو یادآور بشم که صدای حاجی تو گوشم پیچید.
- بیاید جلو خانم سوییت.
نیش در راستای جر خوردنم و به روی مهرانا باز کردم و ابروهام رو بالا انداختم.
- از فردا فقط بخور و بخواب، خودم از چند روز دیگه خرجت و میدم جیگر.
داشتم لپش رو میکشیدم که تک سرفهٔ حاجی باعث شد ازش جدا بشم.
خودم رو بهش نزدیک کردم و کنار میزش نشستم.
کاغذ رنگ و رو رفته زردش رو تا کرد و دور یه نخ قرمز پیچوند.
اشارهای به نخ کردم و ذوق زده گفتم: از خون مفسدینه؟
- جانم؟ این چه حرفیه؟ مگه شیطان پرستم که...
نیشم رو بستم و بیحوصله گفتم: باشه حاجی قاطی نکن، شوخیدم!
- لطف کنید و دیگه با یه مرد خداشناس نشوخید.
از کلمهٔ آخری که استفاده کرد دوباره لبخند روی لبم اومد و گوشهٔ لبم رو گاز گرفتم.
من آخرش این ادبیاتم رو جهانی میکنم؛ وایسید و بنگرید فقط!
- این دعا رو ببر و بذار تو جیب هر کسی که میخوای استخدامت کنه، بعدش با خیال راحت برو خونهات و منتظر باش تا خودش میفرسته دنبالت برای بهترین جایگاه و موقعیت.
دستهام رو تند تند جلوی دهنم گذاشتم و جیغ بیصدایی از سر خوشحالی کشیدم.
کاغذ رو با حالتی بیادبانه انداخت جلوم؛ توجهی نکردم و با آرامش مثل لمس یک جوجهٔ تازه از تخم دراومده، با احتیاط بلندش کردم.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم باهاش ارتباط چشمی بگیرم.
- میگن فلفل نبین چه تیزه ببین چه ریزه ها! وقتی پولدار شدم قابت میگیرم میزنمت به دیوار دفترم...
حرفهای زیرلبیم تموم نشده بودن که ناگهان مشت مهرانا دورش پیچید و از دستم قابیدش.
- یه ساعته داری چه شری دم گوش این کاغذ پر از چرت و پرت میخونی آخه؟ پاشو بریم ورپریده!
بعد از این حرف با شتاب کیفش رو چنگ زد و بلند شد.
هنوز کامل نایستاده بود که سفت دستش و گرفتم و با خشونتی فیلم مانند روی زمین کوبیدمش.
با گشاد کردن پرههای بینیم و ریز کردن چشمهام به علاوهٔ قولنج شکستن حالت مصممی گرفتم و تندی به سمت پرده و حاجیای که قیافهاش رو نمیدیدم، چرخیدم.
- حاجی شیر مادرت یه دعا کن من این و شوهر بدم.
مهرانا چند ثانیه توی شوک موند؛ گردن کشید و حالت متعجبی تحویل قیافه جدیم داد.
چشمهای قهوهای روشنش کم کم تیره شدن و با حالتی باباغوری دهن وا کرد؛ تندی دست به کار شدم و دهن باز شدهاش رو بستم.
- ببند غار علیصدرو!
نمیدونستم حاجی ها هم پوف میکشن و دستهاشون مشت میشه؛ شایدم گرمشه!
پوکر فیس و مطمئن به روبروم خیره شدم.
دستهای نیمه لرزونش و دور خودکار عجیب غریب سفیدش حلقه کرد و شروع به نوشتن کرد.
مهرانا از نگاه محو شدهام به حرکات سریع دستهای حاجی که عین میگ میگ مینوشتن، سوءاستفاده کرد و گاز محکمی از دستم که دور دهنش بود، گرفت.
اشک هشتم
00خیلی خسته کننده بود واقعا حس ادم رامیگیره تاقسمت۱۵خواندم ولی بعد ولش کردم قسمت اخرراخوندم
۳ هفته پیشپریا
00تا قسمت سوم خوندم و بنظرم دختره خیلی چرت و پرت میگه و عصاب خورد کنه و فکر نمیکنم که تا آخرش بتونم تحمل کنم به پرحرفی های مسخره اش
۳ هفته پیشافسون
10خیلی قشنگ بود خیلی لذت بردم قلم خوبی داشت نویسنده ولی یکم مبهم بود آخرش دوسداشتم بدونم برگشتن پیش خانواده هاشون یا ن پروا تونست دوباره خانوادش رو ببینه و براشون جبران کنه یا ایهام تونست پدرش رو ببینه؟سرانجامشون معلومه قشنگ بود ولی تکلیفشون با یه زمان متفاوت از زمان خودشون و خانوادشون چیشد واقعا؟
۴ هفته پیشدینا
00واییییییییییی به نظر من دایمون خیلی گناه داشت و داره
۴ هفته پیشدینا
00پس دایمون چی ؟؟
۴ هفته پیشMona
00این رمان یکی از بهترین رمان هایی هست که تا بحال خوندم چون ادم تو تکتک لحظاتش زندگی میکنه تصور سازی می کنه خیلی با جرئیات نوشته شده بود شخصیت ها نقش های قوی داشتن و ابکی نبود.
۴ هفته پیشزینب
00سلام یه رمان طنز مثل اکرولیزیانا معرفی کنین
۱ ماه پیش*.....*
00حرفام راجب این رمان تمومی ندارن اگه بخوام بگم برای هر پارتش حرف دارم ولی واقعا مچکرم ازت که چنین رمان جالب و تلنگر زنی رو نوشتی🤍🫂
۱ ماه پیش*.....*
00شخصیت ها کامل و عین واقعیت بودن و کاملا قابل درک. کارهاشون غیرقابل پیش بینی بود و من فکر میکردم ایهام مرگ مادرش رو میپذیره و با غم اون رو دفن می کنه ولی با خودش بردش و توی آب ولش کرد! یه لحظه یاد اتفاقای متعجب کننده فیلما افتادم که چرا از هم فاصله میگیرن و اینطوری رفتار میکنن اما کاملا متوجه ش شدم
۱ ماه پیش*.....*
00بعد مدتها اولین رمانی که برای خواندن انتخاب کردم این بود و اسمش خیلی جلب توجه میکرد و خاص بود بیشتر برای فهمیدن اسمش پیگیر شد.تنها رمانی با چنین ژانرهایی بود که آنقدر به دلم نشست و باهاش همدرد شدم تو مشکلاتش. نمی دونم چطوری بگم ولی واقعا از قلم شگفت اور و خاص نویسنده و اطلاعاتی که داشت به وجد اومدم
۱ ماه پیشمرضیه
00نیوان و مهرانا هم خیلی به هم میومدن شخصیت ها مکملی داشتن ولی خدایی مگه میمون و بقیه حیوان خاویار میخورن؟؟😳🤣
۱ ماه پیشمرضیه
00واقعا لاوین هر چقدر اولیای داستان چندش بود ولی ثابت کرد همه به یه ذره محبت و توجه نیاز دارن نمی گم عشق چون نمی خوام زیاد حرف نقل کنم و من هنوز به عشق باور ندارم ولی خیلی خوب بود که با اینکه خاطراتشون و نداشتن بازم در کنار هم قرار گرفتن
۱ ماه پیشمرضیه
10من هنوز از لحاظ روحی همراه داستانتم و امیدوارم حقیقی بشه❤️
۱ ماه پیشمرضیه
00دنیای خیلی جالبی خلق کردی و ثابت کردی مهمون نواز خوبیم هستی تمام مدت رمان خواندن من مهمون اون دنیا بودم ولی خداوکیلی پارت آخر چقدر غمگین باهاش گریه کردم😭😭 قلم روونی داشتی 😘❤️ امیدوارم آکرولیزیانا به همه زنگی ها سر بزنه و به آنها زندگی پر معنی بده😍
۱ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده fa.abd000
-
آیدی تلگرامی نویسنده ثبت نشده است
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
خیانتکار عاشق جلد سوم ژانر : #عاشقانه #درام #جنایی
-
خیانتکار عاشق 3 ژانر : #عاشقانه #درام #جنایی
-
آکرولیزیانا - آفلاین ژانر : #عاشقانه #طنز #تخیلی #ماجراجویی
-
بی محابا ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی #جنایی
-
آکرولیزیانا ژانر : #عاشقانه #طنز #تخیلی #ماجراجویی
-
بی محابا ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی #جنایی
-
خیانتکار عاشق 2 (جلد دوم ) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #کلکلی #غمگین #هیجانی #جاسوسی
-
خیانتکار عاشق ژانر : #پلیسی #عاشقانه #هیجانی #زندگینامه #اکشن #جاسوسی
Saha
00بهترین رمانیه که تا حالا خوندم هم قلم نویسنده خیلی جذاب و دلنشین بود هم شخصیت پردازی ها،تموم ژانر ها رو هم از طنز و عاشقانه گرفته تا همه چیزش به بهترین نحو بود ممنونم از نویسنده عزیز