
رمان گرداب خونین
- به قلم آوا موسوی
- ⏱️۱۱ ساعت و ۱۲ دقیقه ۱۴ ثانیه
- 3.6K 👁
- 128 ❤️
- 22 💬
آیلین قصه ما زندگیش خاکستریه. زندگیش پر از اتفاقای رنگی رنگی نیست. چیزی از خنده های سرخوش و مستانه نمیدونه، چون خندیدن بلد نیست. آیلین یاد گرفته مرهم زخمای بیشمارش باشه، نه این که صبر کنه بقیه مسکنش بشن. داستان ما در مورد دختریه که ژن و هورموناش میگه که اون یه دختره. داستان ما در مورد دختریه که شبیه هیچ کدوم از دخترای اطرافمون نیست. از گذشته اش فرار کرده و حالا متوجه شده که یه عده دنبالش افتادند تا بکشنش. گذشته ای که ازش فرار کرده بود، اومده تا جونشو بگیره. حالا آیلین چی کار میکنه؟ باز هم از گذشته فرار میکنه یا با گذشته مرگبارش رو به رو میشه؟
از اتاقش بیرون رفت و با قدم هایی محکم به سمت انتهای راهرو و اتاق مسیح رفت. دو محافظی که دو طرف در اتاق ایستاده بودند،برایش سر خم کردند و او بدون توجه به آن ها در اتاق را باز کرد و وارد شد. نگاهش مستقیم به مسیح بود.
آنقدر مسیح را می شناخت که به راحتی می فهمید مسیح چه قدر خودش را کنترل می کند که به خاطر این تاخیر توبیخش نکند. مسیح لبخندی مصلحتی بر لب نشاند و گفت:
_ خوش اومدی،بیا جلو طوفان.
سرش را به سمت سپیده چرخاند. از آن زن منفور بدش می آمد و اگر دست او بود،حتی یک لحظه هم او را زنده نمی گذاشت!
سپیده از جا بلند شد و با لبخندی که عجیب طوفان را به یاد روباه می انداخت،گفت:
_ خوشحالم می بینمت طوفان.
جوابش را نداد. به مردی که پشت به او روی مبل نشسته بود،خیره شد.
او که بود که به پای «طوفان» بلند نشده بود؟
به سمت مبلی که مسیح اشاره کرده بود،رفت و روی آن نشست. حال می توانست چهره آن مرد را ببیند. اولین چیزی که توجه اش را به خود جلب کرد،نگاه مرده مرد بود.
احساس کرد که دارد در آینه به خودش نگاه می کند. مرد هیچ شباهتی به او نداشت اما نگاهش خیلی به او شبیه بود.
داشت حوصله اش سر می رفت و مسیح این را خیلی زود فهمید. پس گلویش را صاف کرد و به حالت جدی اش برگشت.
_ طوفان این کسی که جلوت نشسته،گرگه.
نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد. ابروهایش را بالا داد و گفت:
_ خب؟
مسیح نگاهی به سپیده انداخت و سپیده همانطور که به طوفان نگاه می کرد،گفت:
_ هر دو نفرتون شاهرخ رو می شناسید؛اون عوضی دور از چشم ما یه سری مدارک برعلیه سازمان جمع کرده و حالا فرار کرده. ماموریت تو اینه که قبل از این که ماجرا لو بره و به گوش رئیس برسه،اون مدارک رو به دست بیاری و اون مردک رو بکشی.
مسیح زبان روی لبش کشید و مردد به طوفان نگاه کرد.
_ طوفان،توی این ماموریت گرگ کمکت می کنه.
همه سکوت کردند. مسیح با نگرانی به طوفان نگاه کرد.
از عکس العمل غیر منتظره اش می ترسید. طوفان در این سال ها ثابت کرده بود هیچ گاه قابل پیش بینی نیست.
حتی مسیحی که طوفان را بزرگ کرده بود هم او را نمی شناخت!
طوفان سرش را چرخاند و به مسیح که پشت سرش ایستاده بود،نگاه کرد. از جا بلند شد و با صدایی خشدار گفت:
_ من نیاز به کمک ندارم.
مسیح و سپیده نفس راحتی کشیدند و گرگ با ابرو های بالا رفته به طوفانی که وسط اتاق ایستاده بود،نگاه می کرد. طوفان قدمی به سمت گرگ برداشت و گرگ همچنان نگاهش می کرد.
از این که کسی به او خیره شود،متنفر بود.
از اتاق خارج شد. پله های مارپیچی را طی کرد و با پوزخند زیر لب گفت:
_ پیر خرفت می خواد برام بپا بذاره.
از گوشه چشم دید که خدمتکار در خودش جمع شد و به سرعت از کنارش گذشت. خدمتکار حق داشت؛بزرگ شدن طوفان را دیده بود. دیده بود که هر روز درنده تر از قبل می شود.
بار ها نگاه طوفانی اش را دیده بود و بارها صدای فریاد های رعد آسایش در گوشش پیچیده بود.
طوفان مانند اسمش طوفان بود!یک نابودگر.
نگاهی به محافظان کلاشینکف به دست که در باغ به صورت گروهی قدم می زدند،انداخت. گویا مسیح خیلی از مردن هراس داشت!
عمارت را دور زد و به پشت ساختمان رفت. با دیدن سگ سیاه محبوبش پوزخندی کج زد.
سگ از جا بلند شد و به سمتش دوید. پوزه اش را به کف دست طوفان کشید و خودش را لوس کرد. قلاده سگ را باز کرد و چند قدمی از سگ فاصله گرفت.
مکس باز هم خودش را به او چسباند. دستی روی سر مکس کشید.
مکس غرشی کرد و موهای تنش سیخ شد. حالت های مکس را می شناخت. او را از بچگی تعلیم داده بود و می دانست که غریبه ای پشت سرش ایستاده و نگاهش می کند. این را حتی زود تر از مکس فهمیده بود!
_ بهت یاد ندادند وارد خلوت دیگران نشی؟
صدایی نیامد. مکس همچنان حالتی تدافعی به خود گرفته بود. غریبه کنارش ایستاد و گفت:
_ سپیده از تو خیلی برام گفته بود.
صدایش بی روح تر و خشدار تر از طوفان بود. بالاخره صدای این غریبه را شنیده بود. برعکس طوفان،او آهسته صحبت می کرد و ناخودآگاه در دل فرد مقابلش وحشت ایجاد می کرد.
طوفان جوابش را نداد و گرگ با نیشخند گفت:
_ نمیدونم چرا حس خوبی نسبت بهت ندارم!
دست از نوازش کردن مکس برداشت و مو های کوتاه مکس را در میان مشت گرفت.
مکس ناله ای کرد و عقب عقب رفت. حتی سگ بیچاره هم می دانست عصبی کردن طوفان چه عواقبی دارد. برای همین بود که از دستش فرار کرده بود.
_ یه حس مشترکه.
_ سپیده میگه ما ترکیب جالبی میشیم؛من گرگم و همه چیز رو می درم و تو طوفانی و هر چیزی سر راهت باشه رو نابود می کنی.
قرار بود خون ریخته شود و حتی هیچ کدامشان نمی دانستند بهای این خون چیست.
هیچ کدام نمی دانستند که ترکیب آن ها با هم چه عواقب خطرناکی دارد. آن ها فقط به خون فکر می کردند.
خون و خون و خون!
* * * * *
_ آوا!محض رضای خدا پنج دقیقه،فقط پنج دقیقه دهنت رو ببند.
آوا دهان کجی کرد و گفت:
_ خب راست میگم دیگه. اون هفته که گند زدی به حالمون؛خبر مرگمون رفتیم سینما دلمون وا شه،همچین عین برج زهرمار نشستی که آدم می ترسید نزدیکت شه. اون روز اصلا خوش نگذشت!
دلم برایش سوخت. آوا راست می گفت؛با وجود من به هیچ کس خوش نمی گذشت.
من بلد نبودم مثل دختران دیگر برای لاک های هفت رنگم ذوق کنم و برای ست نشدن لباس هایم با رنگ رژم غصه بخورم. من بلد نبودم آرایش کنم!
من هیچ چیز از دنیای دخترانه نمی دانستم. من نه مثل نگار بلد بودم لبخند بزنم و نه مثل آوا هر چیزی را سوژه خنده کنم. دنیای من رنگارنگ نبود؛خاکستری بود!یک خاکستری یک دست،درست رنگ روز هایم.
_ معذرت میخوام،اون روز حالم خوب نبود.
انگار نگار فهمید ناراحت شدم. اصلا مگر می شد این دختر چیزی را نفهمد؟
_ حالا آوا هم زیادی شلوغش کرد.
بلوط
40جلد دوم رمان به وقت مرگ هستش
۳ هفته پیشاوا
02جلد دوم داخل برنامه نیست؟؟؟؟
۲ هفته پیشآزاده | ناظر برنامه
اگه نوشته بشه و نویسنده ارسال کنن قطعا قرار میگیره
۵ روز پیشناهید
72خیلی خوب بود من که دوست داشتم ولی میشه آوا خون رمانت رو داخل برنامه بزاری توروخدا آقا اصلا هر کی با حرف من موافقه کامنت منو لایک کنه
۵ روز پیشاتوسا
30رمانت عالی بود یعنی ی چی اون ور تر عالی پیشنهاد میکنم بخونیدش،اون قلب سفید هم قرمز کنید خسته نباشی نویسنده عزیز 🌻
۵ روز پیشفاطیما
10دخترا جلد دوم رمان رو کجا میتونم بخونم؟ داخل برنامه نیست
۲ هفته پیشNill
11از کانال تلگرام خود نویسنده
۲ هفته پیشMahnaz
10سلام میشه لطفا بگی کانال شون و چجوری پیدا کردی
۶ روز پیشالی
02دوستان ... جلد دوم رو من از سایت رمانبوک به زور پیدا کردم به جز اونجا اصلا توی گوگل پیدا نمیشه.
۱ هفته پیشنرگی
20خیلی خوب بود عاشقش شدم می خوام برم سراغ فصل دوم خسته نباشی نویسنده
۱ هفته پیشالی
20بی صبرانه منتظر جلد سوم این رمان هستم.😍 کای گفت سازمان 4تا سرگروه داشته وما با 3تاشون اشنا شدیم (طوفان،گرگ،صاعقه).مطمئنا سازمان هیچ وقت دست از انتقام گرفتن برنمیداره. سرنوشت برادر کاتیا و انتقام مرداب هم معلوم نشد. دوست داشتم شخصیت کای هم پیچیده تر و قویتر بشه و اونجور که نشون میده نباشه.
۲ هفته پیشTati
10صاعقه؟ مرداب؟ احیانا اینا واسه جلد دومه؟
۲ هفته پیشFatima
20مال جلد دومن
۲ هفته پیشSara
30من این رمان رو قبلا خونده بودم با اینکه اولین قلم نویسنده اس ولی متوسط رو به بالاست رمان های بعدی خانم***مخصوصا رمان به وقت مرگ عالی ان و پیشنهاد میکنم حتما بخونید ممنون از نویسنده عزیز💖
۳ هفته پیشبانوی هنرمند
20رمان های این نویسنده مشخصا با مطالعه و تفکر عمیق نوشته شده نمیتونه این محتوا صرفا با یه تفکر دم دستی نوشته بشه... به علاوه بنظر من یکی از بهترین نقطه قوت های رمانهاش تصویر سازی شخصیت ها با تک تک جزئیات در ذهن مخاطب است.. امیدوارم این روند به بهترین شکل ممکن ادامه پیدا کنه✌🏻
۳ هفته پیشRohe sargardan
30من شدیدا قلم این نویسنده رو دوست دارم قبلا یکی دوتا دیگه از رمان های آوا رو خونده بودم و به دلم نشسته بود چه ژانر اجتماعی و چه در ژانر هیجانی و اکشن واقعا قلم قوی و زیبایی داره رمان گرداب خونین به نظرم کشش داستانی قویی داره اما در جلد دوم به نظرم قلم نویسنده باز هم قوی ترشده بود😍🥲
۳ هفته پیشالی
40جلد اول قشنگه ولی جلد دوم فوق العاده هست. هرچی جلد دوم (به وقت مرگ) رو میخونم بیشتر خوشم میاد.
۳ هفته پیشAyhan
11جلد دومش تو برنامه دنیای رمان نیست؟
۳ هفته پیشمهسا
30خیلی رمان قشنگی بود. ممنون عزیزم
۳ هفته پیشMikasa
40این رمان خیلی قشنگ بود😍 بخش معماییش توی شوک می رفتی🤯 خیلی زوج قشنگم سختی کشیده بودند حتی ویلن داستان هم سختی های زندگی خودشو داشت🥺 رهام زیاد منطق حالیش نمیشد ولی خب حرکات به خصوص خودشو داشت😁 رابطه خواهر برادری آیلین و آیهان هم کیوت بود🥹 خلاصه که ارزش خوندن داشت❤️ ممنون از زحمات نویسنده🥰
۳ هفته پیش
BARAN
10بچه ها جلد دوم رو میتونین توی گوگل بزنین میاره توی سایت رمان بوک هم هستش