رمان گرداب خونین
- به قلم آوا موسوی
- ⏱️۱۱ ساعت و ۱۲ دقیقه ۱۴ ثانیه
- 18.2K 👁
- 745 ❤️
- 117 💬
آیلین قصه ما زندگیش خاکستریه. زندگیش پر از اتفاقای رنگی رنگی نیست. چیزی از خنده های سرخوش و مستانه نمیدونه، چون خندیدن بلد نیست. آیلین یاد گرفته مرهم زخمای بیشمارش باشه، نه این که صبر کنه بقیه مسکنش بشن. داستان ما در مورد دختریه که ژن و هورموناش میگه که اون یه دختره. داستان ما در مورد دختریه که شبیه هیچ کدوم از دخترای اطرافمون نیست. از گذشته اش فرار کرده و حالا متوجه شده که یه عده دنبالش افتادند تا بکشنش. گذشته ای که ازش فرار کرده بود، اومده تا جونشو بگیره. حالا آیلین چی کار میکنه؟ باز هم از گذشته فرار میکنه یا با گذشته مرگبارش رو به رو میشه؟
از اتاقش بیرون رفت و با قدم هایی محکم به سمت انتهای راهرو و اتاق مسیح رفت. دو محافظی که دو طرف در اتاق ایستاده بودند،برایش سر خم کردند و او بدون توجه به آن ها در اتاق را باز کرد و وارد شد. نگاهش مستقیم به مسیح بود.
آنقدر مسیح را می شناخت که به راحتی می فهمید مسیح چه قدر خودش را کنترل می کند که به خاطر این تاخیر توبیخش نکند. مسیح لبخندی مصلحتی بر لب نشاند و گفت:
_ خوش اومدی،بیا جلو طوفان.
سرش را به سمت سپیده چرخاند. از آن زن منفور بدش می آمد و اگر دست او بود،حتی یک لحظه هم او را زنده نمی گذاشت!
سپیده از جا بلند شد و با لبخندی که عجیب طوفان را به یاد روباه می انداخت،گفت:
_ خوشحالم می بینمت طوفان.
جوابش را نداد. به مردی که پشت به او روی مبل نشسته بود،خیره شد.
او که بود که به پای «طوفان» بلند نشده بود؟
به سمت مبلی که مسیح اشاره کرده بود،رفت و روی آن نشست. حال می توانست چهره آن مرد را ببیند. اولین چیزی که توجه اش را به خود جلب کرد،نگاه مرده مرد بود.
احساس کرد که دارد در آینه به خودش نگاه می کند. مرد هیچ شباهتی به او نداشت اما نگاهش خیلی به او شبیه بود.
داشت حوصله اش سر می رفت و مسیح این را خیلی زود فهمید. پس گلویش را صاف کرد و به حالت جدی اش برگشت.
_ طوفان این کسی که جلوت نشسته،گرگه.
نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد. ابروهایش را بالا داد و گفت:
_ خب؟
مسیح نگاهی به سپیده انداخت و سپیده همانطور که به طوفان نگاه می کرد،گفت:
_ هر دو نفرتون شاهرخ رو می شناسید؛اون عوضی دور از چشم ما یه سری مدارک برعلیه سازمان جمع کرده و حالا فرار کرده. ماموریت تو اینه که قبل از این که ماجرا لو بره و به گوش رئیس برسه،اون مدارک رو به دست بیاری و اون مردک رو بکشی.
مسیح زبان روی لبش کشید و مردد به طوفان نگاه کرد.
_ طوفان،توی این ماموریت گرگ کمکت می کنه.
همه سکوت کردند. مسیح با نگرانی به طوفان نگاه کرد.
از عکس العمل غیر منتظره اش می ترسید. طوفان در این سال ها ثابت کرده بود هیچ گاه قابل پیش بینی نیست.
حتی مسیحی که طوفان را بزرگ کرده بود هم او را نمی شناخت!
طوفان سرش را چرخاند و به مسیح که پشت سرش ایستاده بود،نگاه کرد. از جا بلند شد و با صدایی خشدار گفت:
_ من نیاز به کمک ندارم.
مسیح و سپیده نفس راحتی کشیدند و گرگ با ابرو های بالا رفته به طوفانی که وسط اتاق ایستاده بود،نگاه می کرد. طوفان قدمی به سمت گرگ برداشت و گرگ همچنان نگاهش می کرد.
از این که کسی به او خیره شود،متنفر بود.
از اتاق خارج شد. پله های مارپیچی را طی کرد و با پوزخند زیر لب گفت:
_ پیر خرفت می خواد برام بپا بذاره.
از گوشه چشم دید که خدمتکار در خودش جمع شد و به سرعت از کنارش گذشت. خدمتکار حق داشت؛بزرگ شدن طوفان را دیده بود. دیده بود که هر روز درنده تر از قبل می شود.
بار ها نگاه طوفانی اش را دیده بود و بارها صدای فریاد های رعد آسایش در گوشش پیچیده بود.
طوفان مانند اسمش طوفان بود!یک نابودگر.
نگاهی به محافظان کلاشینکف به دست که در باغ به صورت گروهی قدم می زدند،انداخت. گویا مسیح خیلی از مردن هراس داشت!
عمارت را دور زد و به پشت ساختمان رفت. با دیدن سگ سیاه محبوبش پوزخندی کج زد.
سگ از جا بلند شد و به سمتش دوید. پوزه اش را به کف دست طوفان کشید و خودش را لوس کرد. قلاده سگ را باز کرد و چند قدمی از سگ فاصله گرفت.
مکس باز هم خودش را به او چسباند. دستی روی سر مکس کشید.
مکس غرشی کرد و موهای تنش سیخ شد. حالت های مکس را می شناخت. او را از بچگی تعلیم داده بود و می دانست که غریبه ای پشت سرش ایستاده و نگاهش می کند. این را حتی زود تر از مکس فهمیده بود!
_ بهت یاد ندادند وارد خلوت دیگران نشی؟
صدایی نیامد. مکس همچنان حالتی تدافعی به خود گرفته بود. غریبه کنارش ایستاد و گفت:
_ سپیده از تو خیلی برام گفته بود.
صدایش بی روح تر و خشدار تر از طوفان بود. بالاخره صدای این غریبه را شنیده بود. برعکس طوفان،او آهسته صحبت می کرد و ناخودآگاه در دل فرد مقابلش وحشت ایجاد می کرد.
طوفان جوابش را نداد و گرگ با نیشخند گفت:
_ نمیدونم چرا حس خوبی نسبت بهت ندارم!
دست از نوازش کردن مکس برداشت و مو های کوتاه مکس را در میان مشت گرفت.
مکس ناله ای کرد و عقب عقب رفت. حتی سگ بیچاره هم می دانست عصبی کردن طوفان چه عواقبی دارد. برای همین بود که از دستش فرار کرده بود.
_ یه حس مشترکه.
_ سپیده میگه ما ترکیب جالبی میشیم؛من گرگم و همه چیز رو می درم و تو طوفانی و هر چیزی سر راهت باشه رو نابود می کنی.
قرار بود خون ریخته شود و حتی هیچ کدامشان نمی دانستند بهای این خون چیست.
هیچ کدام نمی دانستند که ترکیب آن ها با هم چه عواقب خطرناکی دارد. آن ها فقط به خون فکر می کردند.
خون و خون و خون!
* * * * *
_ آوا!محض رضای خدا پنج دقیقه،فقط پنج دقیقه دهنت رو ببند.
آوا دهان کجی کرد و گفت:
_ خب راست میگم دیگه. اون هفته که گند زدی به حالمون؛خبر مرگمون رفتیم سینما دلمون وا شه،همچین عین برج زهرمار نشستی که آدم می ترسید نزدیکت شه. اون روز اصلا خوش نگذشت!
دلم برایش سوخت. آوا راست می گفت؛با وجود من به هیچ کس خوش نمی گذشت.
من بلد نبودم مثل دختران دیگر برای لاک های هفت رنگم ذوق کنم و برای ست نشدن لباس هایم با رنگ رژم غصه بخورم. من بلد نبودم آرایش کنم!
من هیچ چیز از دنیای دخترانه نمی دانستم. من نه مثل نگار بلد بودم لبخند بزنم و نه مثل آوا هر چیزی را سوژه خنده کنم. دنیای من رنگارنگ نبود؛خاکستری بود!یک خاکستری یک دست،درست رنگ روز هایم.
_ معذرت میخوام،اون روز حالم خوب نبود.
انگار نگار فهمید ناراحت شدم. اصلا مگر می شد این دختر چیزی را نفهمد؟
_ حالا آوا هم زیادی شلوغش کرد.
Yas
2با اختلافففف زیاد بهترین رمانی که تو زندگی خوندمه واقعا خسته نباشی❤️ 🔥❤️ 🔥❤️ 🔥❤️ 🔥
۲ هفته پیشالناز
0منظور آیلین از دانیال همون گرگع که از طرف سازمان دنبالشه؟؟؟ اینی که الان دزدیدتش کیه؟؟؟
۳ هفته پیشپریسا
0رمان طاعون زده فوق العاده بود نویسنده عزیز ولی این رمان خیلی غیرقابل باور بود
۳ هفته پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
ممنون از نظرتون دوست عزیز♥️ولی این دو رمان به هیچ وجه نباید در مقام مقایسه قرار بگیرند.اول از همه گرداب خونین ژانرش درام نیست که ما انتظار داشته باشیم کاملاً به زندگی حقیقی نزدیک باشه و یک برداشت خلاقانه و آزاده. دوم اینکه بین نگارش این دو رمان نزدیک پنج سال فاصله بوده. طبیعیه که طاعون زده پخته تره
۳ هفته پیشالناز
1وای سرم داره میترکه حقیقتا این همه خشونت و وحشیگری از تحمل من خارجه😦😦😦😦😦😦😦
۳ هفته پیشالناز
0وای معین نهههه همون پسر دکتره منظورمه اسمش چی بود پبمان؟؟
۳ هفته پیشالناز
0وای من گیج شدم اون پسره که آیلین مچشو گرفت گفت از بچه های سازمان نیستی اسمش چیه؟؟ من میگم همون پلیسه
۳ هفته پیشالناز
0نه اینکه من الان از نااااف لندن پاشدم اومدم ایران واسه همین با storm و wolf راحتتترم😂😂😂😂😂😂
۳ هفته پیشالناز
0حس میکنم معین پلیسه گیج بازی و دلرحمیش لوش میده حس میکنم آیلین با storm خواهر و برادرن و اون همون آیهان گمشده اس هر دو بووور و چش رنگی
۳ هفته پیشالناز(()) الی
0وای یه الی دیگه اینجاس؟؟؟ برای اینکه قاطی نشه ترجیح میدم دیگه از این به بعد اسم کاملمو بنویسم قاطی نکنی
۳ هفته پیشالی
0این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
الی
0من دارم می خونمش و میخواستم بگم فوق العاده اس از دستش ندید حتماً بخونید ممنون از نویسنده عزیز ❤️
۴ هفته پیشفاطمه
0سلام خسته نباشید ممنون از رمان خوبتون خیلی زیبا بود
۱ ماه پیشسمیرا
0خیلی جذاب بود ممنون آوای عزیز انشالله موفق باشی
۲ ماه پیشالیتا ۳۲
0بینظیربود قدرت تخیل وجنای نویسنده خیلی بالا بود یه جاهای ازرمان هنگ میکردم مثل یه فیلم هیجانی پرشوروعشق بود
۲ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی https://t.me/+iinE89QVRrowYzJk -
صفحه اینستاگرام نویسنده AVA_MOUSAVI_2004 -
آیدی تلگرامی نویسنده Ava_mousavi@ -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
الناز
1دیروز تموم کردم خیلی خوب بود ولی آوا عاشقانه اش رو یکم زیاد کن عشق برای من از نون شب واجب تره حتی تو رمان