رمان انتقام به سبک عاشقی ممنوع ! ( جلد دوم عاشقی ممنوع!!) به قلم meli770
-بهتره چشم هات رو ببندی.
-تو کی هستی که به من دستور میدی؟
مثل همیشه، با کت و شلوار مشکیش بود که جلوم ایستاده بود.
- میدونی که برام کاری نداره چشم هات رو خودم ببندم، پس بهتره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی.
-انجام ندم؟
-مجبورت میکنم.
یه پوزخند تحویلش دادم. با صدای در، برگشتم. از چیزی که میدیم، سر جام خشکم زد.
با چشم های اشکیش، داشت التماسم میکرد که همین یک دفعه رو بهش شک نداشته باشم.
خبر نداشت که خیلی وقته شکم نسبت بهش بر طرف شد، فقط خیلی دیر بر طرف شد.
وقتی به خودم اومدم، چشم هام رو بسته بودن. صدای نحسش، مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود.
-شنیدم که تیر اندازیت حرف نداره.
با شنیدن صدای تیر، چشم بند رو برداشتم
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه
به بمب نگاه کردم.یک دقیقه و سی ثانیه مانده بود. حسین برای آخرین بار به ارسلان نگاه کرد
_به شرفام قسم نمیذارم خونت پایمال بشه!
زمان حکم کرد که باید آنجا را ترک کنیم. حسین که دید رمقی برای حرکت ندارم ،دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.ارسلان نیز برای آخرین بار ادای احترام کردم.جلوی چشمهایم فقط آن دو چشم مظلوم ارسلان بود.نگاهی که دیگر هیچ وقت قرار نبود ببینم.انقدر این غم برایم سنگین بود که متوجه نشدهام چطور از کشتی به دریا پرت شدم.به زیر آب فرو رفتم و هیچ تقلایی برای بالا آمدن نمیکردم.دنیای آن زیر مانند دنیای من سیاه و تاریک بود.حسین مرا به روی آب آورد و سمت کشتی خودمان برد.ناخدا با سرعت کشتی را حرکت داد که صدای منفجر شدن در گوشهایم پیچید.پلنگسیاه در آتش داشت میسوخت و قطرهای از خلیج فارس برای خاموش کردن اش کافی نبود.چه پارادوکس عجیبی ! با دیدن شعلههای آتش چشمهایم را بستم.قطرات اشک بر روی صورتام سرازیر شد ولی آنها دیگر اشک نبودند.خونی بودند که جلوی چشمهایم را گرفته بود.
نمنمهای صبح بود که به کلانتری رسیدیم.راه اتاقام را پیش گرفتم و گزارش دادن به پدر ام را به بعد موکول کردم.خود را روی صندلی پرت کردم و به انگشتر ارسلان خیره شدم.دلم میخواست تمام دنیا را وجب به وجب بگردم تا امیرسام را پیدا کنم.مرگ را برایش کم میدانستم و در ذهنام او را به بدترین مجازاتها محکوم میکردم.با صدای باز شدن در ، رشته افکارم گسسته شد.سرهنگ محمدی بود.از جایم بلند شدم و ادای احترام کردم.
نزدیک ام آمد و آغوش پدرانهاش را برایم باز کرد.
_پسرم تسلیت میگم.
در آن لحظه سعی کردم مانند خودش استوار و محکم باشم بنابراین به اشکهایم اجازه جاری شدن ندادم.وقتی سکوت مرا دید ادامه داد
_ظهر به سمت تهران برمیگردیم.از این جا به بعد دیگه با ما نیست.
_منظورت چیه؟
_پرونده امیرسام انتقال داده شد.حسین فلش ارسلان رو به بچهها تحویل داد.
کلافی دستی به موهای آشفتهام کشیدم
_یعنی منو از پرونده کنار زدی؟
سکوت کرد و از سکوتاش میتوانستم همه چیز را متوجه بشوم.سوییشرتی که در دستاش بود را بهم داد.
_سوئیشرتت رو خانم مهری داد.
سرم را به نشانه تشکر تکان دادم که از اتاق خارج شد.سوییشرت را بر تن کردم که عطر گرمی بینیام را لمس کرد.مشخصا عطر من نبود پس این رایحه متعلق به دلآرا بود.
دست ام را در جیبام فرو بردم که متوجه تکه کاغذی شدم.کاغذ مچاله شده را بیرون کشیدم .رویش نوشته بود:
بابت لباس ممنون.
امیدوارم موفق شده باشی امیرسام رو دستگیر کنی.
از طرف دلآرا
پوزخندی تلخی بر لبهایم نشست.از اتاق بیرون رفتم.گوشی موبایل ام را برداشتم و شماره حسین را گرفتم.با بوق اول جواب داد
_بله؟
_هر چی داخل فلش بود برای منم بیار
_ولی...
قبل از اینکه ادامه بدهد،قطع کردم.
راوی:
آسمان با طلوع خورشید جانی دوباره گرفته بود.مرغ های دریایی مهاجر که توسط مردم بومی شهر شالو نامیده میشدند ،برفراز آب های بیکران خلیج فارس پرواز میکردند. امیرسام که توانسته بود در مقابل نیروهای پلیس کمر خم نکند ، نگاه رضایتمنداش را به کشتی P530 دوخته بود.P530 درحال دور شدن از ساحل بود.اگر دیرتر از این متوجه جاسوس میشد الان نه جنسی برای تحویل بود و نه دختری ! احتمالا خودش هم در راه زندان بود.خوشبختانه کشتی ثامر در بندر بود و به کمک او توانست اجناس رو به کشتی دیگری منتقل کند.با صدای تقتق پاشنه کفشی به عقب چرخید.با دیدن فرد مقابلاش خنده بر لب هایش نقش بست.
_گلام خوش اومدی!کلانتری خوش گذشت ؟
دلآرا نزدیک اش آمد و مشتی مهمان سینهاش کرد که امیرسام آخ خفیفی گفت.
_من بهخاطرت پام به کلانتری هم باز شد.فکر نمیکنم ثامر از این ماجرا استقبال کنه.
امیرسام موهای دلآرا را پشت گوش اش انداخت
_فک میکنم بتونی این راز رو بین خودمون نگهداری !
دلآرا گوش چشمی نازک کرد
_قطعا برات خرج داره جناب محترم !
امیرسام پوزخندی زد و گفت
_کافیه لب تر کنی.اگه تو نبودی ،نمیتونستم سرگرد رو راهی دریا کنم و الان پشت میلهها بودم.شرط میبندم که تو هم از دلتنگی دیوونه میشدی.
دلآرا لبهایش را گزید و با شیطنت تمام گفت
_مطمعن باش اگه میگرفتت من کل شهر رو شام میدادم.
امیرسام دستهایش را در جیب اش فرو برد و متفکرانه به دختری که تا شانههایش بود نگاه کرد
_حیف شد . مردم شهر قراره گشنه بخوابن!
سپس چشمکی نثار اش کرد و به سمت ماشیناش حرکت کرد.دلآرا نیز به سمت ماشین حرکت کرد و عکسی که در کیفاش بود را بیرون آورد
_ولی خودمونیم این بردیا خیلی جذابه!
امیرسام در حالی که دستاش به در ماشین بود ،یک تای ابرویش را بالا داد
_یک ساعت هم طرف رو ندیدی .چطور به این نتیجه رسیدی؟
_برای من یک دقیقه هم کافیه تا تشخیص بدم.
دخترک خواست سوار ماشین بشود که امیرسام محکم در را کوبید .
_دیگه دوست ندارم همچین حرفی ازت بشنوم.هرچند این اولین و آخرین باری بود که میدیدیش.
دلآرا که متوجه حسادت بی دلیل امیر شده بود خنده ای کرد و گفت
_اطاعت پسرِ بدِ جذاب !قطعا هیچکسی جذاب تر از شما نیست.
امیرسام گرهاخم هایش را باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد.دلآرا نیز در صندلی کمک راننده نشست .خواست عکس را از پنجره به بیرون پرت کند که امیر مانعاش شد.
_عکس سرگرد رو برای چی گرفتی؟
_عکس تو جیب سوئیشرتاش بود.کنجکاو شدم ببینم دختر کنارش کیه؟
امیرسام به دختر کنار بردیا نگاه کرد.
_به زودی میفهمیم.
یک هفته بعد :
اواسط پائیز بود و بهحکم آبان،دومین پسر پائیز خیابانهای تهران را برگریزان کردهبودند.عطر نارنگی ،پرتقال و خرمالو در بازار تجریش هرکس را مست خود میکرد.اگر مسیرت به انقلاب ختم میشد ، رایحه قهوه از میان کتابهای خوش آب و رنگ عبور میکرد تا قلبات را تسخیر کند و هنگامی که در گنج دلت غرق خواندن کتاب هستی ،گوارای وجودت می شد.هرکس که از هفتخان عشق عبور میکرد با دلدار اش راهی جمشیدیه میشدند.پارکی که به واسطهی صدای خشخش برگها ،نجمه بوسههای عشاق را در خود پنهان کرده است. اما مقصد ما نه تجریش است و نه انقلاب و جمشیدیه!مقصد ما به یکی از محلات لواسانات ختم میشود.به عمارت ثامر ولی زاده ! عمارتی که توسط سنگ مرمر سفید جلا پیدا کرده بود و در وسط باغی بزرگ پنهان شده بود.بادیگاردها ،ندیمه ها و آدمهای ثامر در کنار فواره سنگی مقابل عمارت صف کشیده بودند.دلآرا در تراس ویلا ایستاده بود و نسیم پائیز موهای طلائی رنگاش را نوازش میکرد.نگاهاش را به درب سیاهرنگ عمارت دوختهبود.به محض باز شدن درب و دیدن مرسدس بنز مشکی رنگ خنده بر لبهایش خوش نشست.خود را به اتاق امیرسام رساند و با دستهای نحیفاش بر در کوبید اما جوابی دریافت نکرد.دستگیره در را پائین داد و وارد اتاق شد.بوی تند الکل که در فضا پیچیده بود ،خم به ابروی دخترک آورد.به سمت پنجره رفت و پردهای مشکی رنگ را کنار زد تا نور خورشید اجازه ورود به اتاق را پیدا کند.پنجره را گشود و هوای تازه را به فضای داخل دعوت کرد.برخلاف بیرون عمارت ،اتاق امیرسام با سنگ مرمر مشکی ساختهشده بود و تابلو هایی با عکس موتور و ماشینهای اسپرت توجه هر کس را جلب میکرد. نور خورشید مسیر اش را به سمت چشمهای بسته امیرسام پیدا کرد.امیرسام یک چشماش را باز کرد و دست اش را در مقابل نور قرار داد
_دختر پرده رو چرا کشیدی اخه؟
دلآرا نزدیک تختاش شد و پتو را از رویش کنار کرد
_نزدیک ظهر شده ولی تو هنوز خوابی!مثل اینکه دیشب خیلی بهت خوش گذشته!
پیشی
۱۵ ساله 00وُوووووووویییی (-_-;) مغزم هنگید اون رادمان کی بود پروانه می بود سیمرغ؟افشین؟وای هیچی نفهمیدم (ಡωಡ)
۲ سال پیشFatmeh
۱۷ ساله 10من دیگ رد دادم خسته نباشی نویسنده
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 20واقعا نمی دونم در مورد این رمان چه نظری بدم ولی من فک نمیکردم که آراسب همچین آدمی باشه، رمان با داستان خیلی تلخ تمام شد ولی جلد ۱بهتر از جلد۲بود ولی این وسط اسم ها توهم رفته بودن و واقعا قاطی پاتی شدن
۲ سال پیشهستی
02مزخرف سردرد گرفتم خوب شد چهارتا کلمه بیشتر نخوندم فصل قبل هم خیلی لوس و بی منطق بود
۳ سال پیشDelnia
20چرا اینقد اسم تو اسمه 🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯 خیلی شخصیتا اضافه شدن همش قاطی میکنم😩
۳ سال پیشHappy.queen.78
22هنوزم مخم هنگه 🤯😑 ارتباطشون باهمدیگه و ... 😏 خیییییییلی مسخره بود 😑
۴ سال پیشماهتیسا
41خیلی مسخرس چرا با نوشتن جلد دوم تمام اتفاق های خوب جلد یک و از بین بردین ؟؟؟ مسخرس واقعا
۴ سال پیشااا
31حیف وقتی که واسه خوندنش گذاشتم ☹️خیلی مسخره بود 😒
۴ سال پیش
خاطره
۳۷ ساله 00خوب بود سپاس نویسنده عزیز موفق باشی 🌹🌹