رمان خلسه شکار به قلم نسترن دهقامی
آواز چکمههایش بر طلسم خاموشی شب طنین میاندازد و بوی شکار از کنار گوشهایش چون بادی میوزد. خنجری که لابهلای انگشتانش جاگرفته و چشمانی که عمیق در پی شکار میچرخد. عشق بیفرجامی که از ارتفاع چشمانش به پستترین نقطه قلبش سقوط میکند و اینجا نقطهی آغاز نفرتیست که از عشق ناسنجیده دختر بر قلب شکارچی رخنه کرده است.
و در اختتام این سرگرمی تمسخروار مردیست که در دل شب به دنبال شکار نوک خنجرش را لم*س میکند. اینجا فقط ترس حکومت میکند، ترس از شکارچی!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵۷ دقیقه
-توی خونه منتظرت هستم! بهتره که تا نیمساعت دیگه توی خونه باشی!
-از ایمیل محمد چی؟ چیزی دستگیرت شده؟
-نه مثل همیشه یه مشت چرت و پرت نوشته! توی خونه منتظرتم!
شکارچی تلفن را قطع کرد و آن را روی میز رها کرد. دم عمیقی گرفت و هوای وجودش را در هوای مسموم اطرافش آمیخت.
پوزخندی زد و هی*کل ورزشکاریاش روی مبل جا خوش کرد. پاکت سیگار را از درون جیبش بیرون کشید، روی میز دو لا شد و بیحالت دست به سمت فندک مشکی رنگ روی میز برد.
سیگارش را روشن کرد و در حالی که نزدیک لبش میبرد به شومینه چشم دوخت. پک عمیقی زد و هوای خالی از حس سیگار را به درون ریههایش کشاند...
با آواز نواخته شدن آیفون به دنیای خودش آمد. دستی به گردن خشکشدهاش کشید، کلافه سیگار را درون جاسیگاری خاکخورده خاموش کرد و به سمت آیفون پا تند کرد. نگاه دقیقی به آن سمت دوربین انداخت؛ چهرهی خستهی دانش نمایان شد.
بیمعطلی دکمه را فشار داد و درِ خانه را نیمهباز گذاشت. رویش را برگرداند و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. دستش را به سمت قهوهجوش دراز کرد.
گوشهایش تیز شدند، صدای قدمهای آشنا دانش توجهش را جلب کرد. رویش را چرخاند، به کابینت تکیه زد و دستهایش را تکیهگاهش قرار داد. دانش با خستگی وارد آشپزخانه شد. چشمهای سرخش نشان از بیخوابی میداد. بیدرنگ ل*بهایش را از هم باز کرد:
- اسمش سهاست! «سها درخشش». باباش وکیله! اما خودش تو کار هک و کامپیوتر هست! حدودا بیست و چهار سالش هست و توی یه شرکت معتبر کار میکنه! تنها زندگی میکنه، توی زندگیش هم کسی نیست! فلشی که آصف میخواد دست همین دختره! جالبه بدونی اون فلش ارزشش حتی خیلی بالاتر از دویست میلیون هست. کم بخوای بگیری آخرش پونصد میلیون! اطلاعاتی هم که محمد واسهت ایمیل کرده یه سریهاشون غلطه!
تمام وجودش گوش شده بود تا سخنان دانش را به حافظهاش بسپارد، سری تکان داد و باز هم منتظر به دانش خیره شد، دانش چانهاش را خاراند و با تخسی پاسخ داد:
- فعلا همینها دستگیرم شد! اطلاعات جدیدی دستم بیاد بهت میگم! فقط میگم، کی میخوای کارش رو راه بندازی؟!
شکارچی شانهای بالا انداخت و ل*ب به سخن گشود:
- فردا شرکت رو میسپرم دست خودت، خودم هم میرم دنبال کارهای این دختره!
دانش با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با لحن خبیثی ل*ب زد:
- میگم مجرده!
شکارچی ابرو هایش را در هم کشید، پاکت دستمال کاغذی را از روی کابینت بلند کرد و سپس با شتاب به سمت دانش پرتاب کرد. دانش سریع واکنشی به سمت این حرکت شکارچی رها کرد و جای خالی داد.
در حالی آواز قهقههاشان ستونهای خانه را به لرزه در آورده و سرمستانه میخندیدند، شکارچی خمیازهای کشید، قهوهجوش را خاموش کرد و قهوهای برای دانش درون لیوان ریخت.
قهوه را روی اپن گذاشت و با لحن ملایمی گفت:
- خسته نباشی! من میرم بخوابم! تو هم قهوهت رو بخور و بخواب. شب خوش!
دانش دستی بر شانه شکارچی زد و نجوا کرد:
- دمت گرم داداش! شب خوش!
مسیرش را به سمت اتاقش کج کرد و نفس راحتی کشید. عجیب دانش برایش عزیز بود، تنها کسی که تماما برای از دست دادنش نگران نبود.
اما اگر سرنوشت دست لجبازی بگیرد چه؟! افکارش باز در هم ریخت. حسی به نام ترس در وجودش جوانه زد، پاهایش از حرکت ایستاد.
انگار میان خلسهای از جنس تاریکی گیر کرده بود. سرش را به طرفین تکان داد تا افکارش را مرتب کند.
پاهایش با بیمیلی او را به سمت اتاق کشاند. دستگیرهی در را به پایین کشید و وارد اتاق تاریکش شد. لحظهای چشمهایش را بست و هوای خفهی اتاق را به درون مشامش کشاند.
خسته به پشتی تخت تکیه داد. دستهایش را پشت سرش گذاشت و به دیوار روبهرویش چشم دوخت.
عجیب دلش میخواست که فردایی در کار نباشد. کمکم چشمهای سارا در مقابلش نقش بستند؛ ناگهان لرزید، دستهایش مشت شدند. سرش را به طرفین تکان داد تا افکار مزاحمش را پراکنده کند.
انگار در گلویش خاری بُرّنده ته گرفته بود، حسی که در اعماق قلبش سوخته بود و حال خاکسترش باز در پی شلعهور شدن، هو*س نابودیاش را کرده بود.
او میترسید از عشق! از حسی ناشناخته که قلبش را اسیر کرده بود؛ اسارتی که جز درد چیزی عایدش نشده بود. تمام زیباییهای عشق مانند قطرهای اشک از چشمهایش افتاده بود،
پلکهایش را روی هم گذاشت و ...
***
سوئیچ را از جیبش بیرون کشاند و ماشین را روشن کرد. اندکی نگاهش را از روبهرو گرفت و عکس تکنفره را برای بار چندم برانداز کرد. دختری که حالا خط خورده بود برای شکار شدن! دماغ متوسط و ل*بهای کوچکش فرم زیبایی به چهرهی دلنشینش داده بود. لحظهای کوتاه به چشمهای قهوهای دخترک خیره شد.
حس آشنایی در وجودش دمید، جا خورد! نباید نسبت به شکارش حسی جز نفرت به قلبش رخنه میکرد. اخمی به وسعت فاصلهی ابروهایش شکل گرفت.
چشمهایش را از عکس ربود و به مسیر ورودی شرکت دوخت. دختری را که سها مینامیدند، همراه با پسر جوانی از شرکت خارج شدند. از ظاهر آراسته و مرتب پسر مشخص بود که یکی از عوامل مهم شرکت است. دست صمیمانهای به سها داد و در نهایت از یکدیگر جدا شدند.
هر کدام در مسیر مخالف یکدیگر قدم برنهادندش. پسر جوان سوار ماشین مدل بالایش شد و آنجا را ترک کرد و اما سها، دستی برای تاکسی تکان داد و سوار اولین ماشینی که ایستاد، شد.
شکارچی دنده را عوض کرده و کمی دورتر پشت ماشین راه افتاد. مکانهایی که دخترک به آنجا سر میزد را موبهمو یادداشت میکرد. نگاهی به ساعتشمار ماشین انداخت؛ عددهای پنج و چهل و هفت درون کادر چشمک میزدند.
دم عمیقی گرفت و مسیرش را در اولین دوربرگردان تغییر داد. از آینه نگاهی به عقب انداخت و دور شدن ماشین تاکسی را تماشا کرد.
نگاهش را روانهی جیپیاس ماشین کرد، مسافت کمی تا شرکت مانده بود. بیدرنگ دنده را چرخاند و وارد اولین مسیر میانبُر شد.
مقابل شرکت ماشینش متوقف شد. وارد ساختمان چند طبقه شد و پلهها را چند تا چند تا پشت سر گذاشت. خم شد و نفسی تازه کرد.
دستی به شلوار جین مشکیاش کشید، دمی را میان حصار گلویش محبوس و پس از آن رها کرد، جسم ورزیدهاش را به سمت داخل شرکت کشاند. رو به سلام منشی سری تکانید و مسیر حرکتاش را به سمت اتاق دانش تنظیم کرد.
بدون آوای تقه وارد شد، دانش بدون این که سرش را بالا بگیرد، با عصبانیت داد زد:
- هوی طویله که نیست!
شکارچی دستش را درون جیب شلوارش فرو برد.
- بیشباهت به طویله هم که نیست!
دانش برای لحظهای سکوت پیشه کرد، نفس خستهای کشید و از روی صندلی پشت میز برخاست. به سمت در اتاق قدم برداشت. دستگیرهی در را پایین کشید؛ نیمرخ به سمت دایان برگشت و زمزمه کرد:
- ولم کن بابا! وقت گیر آوردی واسه شوخی؟! میرم داخل شهر یه دوری بزنم!
و بعد بدون خداحافظی شرکت را ترک کرد. شکارچی مبهوت روی مبل قهوهای رنگ اتاق نشست. ثانیهها نیز مات چشمهای خیرهی شکارچی به در بود. افکار درهمریختهاش هوش را از سرش پرانده بود.
دست کلافهای بر صورتش کشید، تنها ماندن برایش دشوار بود؛ از اتاق دانش خارج شد و به سمت میز منشی رفت. دلش عجیب هو*س گوشمالی حسابی به سماواتی را می کرد. لبخندی شیطانی گوشه لبش نشاند.
-به خانم سماواتی بگو تا پنج دقیقه دیگه تو اتاقم باشه!
-متاسفم آقای هدایت! خانم سماواتی چند لحظه پیش از شرکت بیرون رفتن!
مبهوت ماند، ولوم صدایش را بالا برد.
- مگه شیفت کاریش تموم شده! اینجا رو با خونه خالهش اشتباه گرفته! زنگ بزن بهش بگو برگرده شرکت!
منشی عرق ترس را با دستمال از روی پیشانیاش پاک کرد و با لحن لرزانی پاسخ داد:
- من در جریان ساعت کاریشون نیستم اما متوجه شدم که ایشون به همراه برادرتون از شرکت خارج شدند.
دستهایش ناخودآگاه درون جیب مشت شدند، بدون حرف دیگری سالن شرکت را به مسیر اتاقش ترک کرد. با انزجار پشت میزش جا خوش کرد. تلفن روی میز را برداشت.
- خانم محبوبی لطف کنید چند تا پرونده رو از اتاق خانم سماواتی بیارید.
با شنیدن «چشم» تلفن را روی میز گذاشت. چشمهایش را به صفحهی کامپیوتر دوخت و مشغول بررسی طرحهای جدید مهندسان شد. با شنیدن صدای گامهای منشی سرِ خمیدهاش را بالا گرفت و نگاه تهی از حسی به منشی انداخت
دخی همین✌
10😑😲🔫🔪💣من خودمومیکشم🔪💣اخه اینم شد رمان⁉❌من دبگه حرفی ندارم❌
۲ سال پیشحمیده
۲۲ ساله 10بنظرم اولین رمان ایشون بوده جون رمانای دیگشون خیلی زیبا و با قلم خوبن پس لطفا زود قضاوت نکنین
۳ سال پیشدختر الماس
۱۶ ساله 20در عجبم ن ب اون خلاصه بی نقصش ن ب اون دو فصلش😐
۳ سال پیشدختر نقاب دار
33رمان قشنگی بود ولی خداییش دو قسمت ، نه دو قسمت؟؟؟؟ واقعا چرا 😐😐😐😐😐😑😑😑😑😑😑😑فقط خواستی یه چیزی بنویسی؟؟؟
۳ سال پیششایلین
132مرسی بابت این رمانای خیلی خوب و قشنگ یکی پونزده بار خوندمشون😐😶🤦
۴ سال پیشسُدا
12😐😂😂
۴ سال پیشیه بنده خداییم?
52نویسنده عزیز واسه این رمان دوفصلی هشت ماه وقت گذاشتی؟ حالا اگه رمانه قشنگ بود یه چیزی هم وقته مارو گرفت هم خیلیی از وقته خودتو😐💔
۴ سال پیشملیکا
۲۰ ساله 213فقط میتونم بگم 👈من دیگه رددددددد دادم👉😐😐😐
۴ سال پیشگلبهار
225لطفا برای خواننده های آثار ارزش قائل بشید.وسلیقه به خرج بدیدممنون بابت زحماتتون خسته نباشید
۴ سال پیشاسرا
56رمان خوب بودولی کوتاه خیلی کوتاه
۴ سال پیشمهسا
254خب مثله اینکه من اولین نفریم که نظر میدم من از رمانه اصلا خوشم نیومد ژانراش بیخود بود
۴ سال پیش
فاطمه
00بدک نیست خسته نباشی