طبقه دهم | از مجموعه داستان های کاراگاه لوکان
- به قلم نرگس شریف
- ⏱️۱ ساعت و ۴۵ ثانیه
- 128 👁
- 4 ❤️
- 1 💬
لوکان آوردریچل که کارآگاه بخش پروندههای جنایی و قتل است، برای اولین بار به یک پروندهی مفقودی برخورد میکند. جدا از آنکه این مورد، خارج از حیطه دانشش است، لوکان بر این باور است که ایزابل، درواقع مانند باقی پروندهها از خانه فرار کرده. جستجو را شروع میکند و چندی نمیگذرد که متوجه میشود موضوع پیچیدهتر از آنیست که فکر میکند. کنکاش در زندگی ایزابل باعث برملا شدن علاقه بیش از حد ایزابل به مسائل ماورائی، اشتیاق شدیدش به کنترلگری و فریب میشود. قتلهایی که در مسیر حل پرونده کشف میشوند، همه باهم منطق لوکان را زیر سؤال میبرند. آیا لوکان میتواند راز پشت مفقود شدن ایزابل، و جسدهای پیدا شده را پیدا کند؟ یا خودش هم در آخر قرار است به مقتولها اضافه شود؟
یکی از دستانش را از بند زانوانش رها کرد و با بالا آوردن انگشت اشارهاش، نفسزنان گفت:
- مطمئنم به طول یک هفته هر شب خواب ماهیهای پدربزرگ رو میبینم که درحال دنبال کردنم هستن!
با این سخنش خندهٔ کوچکی بر روی لبانم نقش بست. نگفتم اراجیف میگوید! باید متنفر بودن دستیارم آنتونی جوزف را هم به لیست دغدغههای شغل زیبایم اضافه میکردم!
دستکشهای چرمم را پوشیدم. سرم را جای- جای آسانسور گردش دادم تا بلکه درزی را بیابم که این بوی بد از آنجا سر چشمه میگرفت؛ همزمان رو به آنتونی گفتم:
- به نظر من این بو، بوی ماهیِ گندیده نیست!
- شما کی هستید؟
گردنم را به سرعت بالا آوردم. به هیبت کوتاه و پیکر لاغر مرد پیشرویم نگریستم و با لبخندی مصلحتی به سویش رفتم؛ گفتم:
- شما در این طبقه زندگی میکنید؟
اخمی بر روی پیشانی کوتاهش نشاند و دیدگان سبز رنگش را ریز کرد.
- بله، شما کی هستید؟ تا به حال اینجا ندیدمتون!
در دلم تمامی کسانی که مرا به اینجا کشانده بودند را به رگبار ناسزا گرفتم و همانگونه که نگاهی نامحصوص حوالهٔ دوربین مداربستهٔ آسانسور میکردم، دستم را بر روی شانهٔ مرد نهادم و به جایی دورتر هدایتش کردم.
اگر حقیقت را به او نمیگفتم، ممکن بود کنجکاوی بیش از حدش پای پلیس را وسط بکشد و من به عنوان یک کاراگاه ناشی، در اداره توسط همکاران و صد البته جاناتان واکر، مورد تمسخر قرار بگیرم.
کارت شناساییام را از جیب پالتویم بیرون کشیدم و جلوی دیدگانش قرار دادم تا بلکه دهانش را ببندد.
مردمکهای گشاد شدهاش را به من دوخت و حیران گفت:
- شما کاراگاه لوکان هستید؟ مجلهٔ خبریای نیست که دربارهٔ شما حرف نزده باشه! چرا تصویری از چهرهتون در فضای مجازی پخش نمیکنید؟ چرا... .
شانهاش را با تمام قوا فشردم و به سوی راه پله هدایتش کردم و همانگونه که سعی در حفظ کردن لبخند مصلحتیام داشتم، غریدم:
- بله، بله! از سخنان انگیزشی شما ممنونم. از اینکه من رو اینجا رؤیت کردید به کسی چیزی نگید، وگرنه هم به من و هم به خودتون ظلم کردید! آسانسور گویا اتصالی داره و خواهشمندم از پلهها پایین برید!
سپس پیش از آنکه فرصتی برای سخنی اضافه بیابد، از پلهها به پایین روانهاش کردم. هنگامی که از رفتنش مطمئن شدم، عقب گرد کرده و به دوباره وارد آسانسور شدم. با حرص، خطاب به آنتونی غریدم:
- جای اینکه مثل مترسکها من رو نگاه کنی، اگر کسی رو دیدی سرگرمش کن مرد! پس دستیار چی هستی؟
سری تکان داد و عاجزانه گفت:
- هرچی شما بگید، ولی از من نخواید قدمی به آسانسور نزدیک بشم!
سری به نشانهٔ تأسف برایش تکاندم. آخر با این کارهایش سر هردویمان را بر باد میداد.
جای- جای آسانسور را با نگاهم اسکن کردم که دیدگانم بر روی سقف توقف کردند. دربی کوچک در بالا آسانسور قرار داشت؛ در اصل، تمامی آسانسورها این دربها را داشتند تا هنگامی که مشکلی برای سیستم بالابر آن پیش میآمد، تعمیرکار از این درب به بیرون محفظهٔ آسانسور برود و مشکل بوجود آمده را برطرف کند.
نگاهی به ارتفاع کف تا سقف اتاقک انداختم و ناسزایی حوالهٔ قد و قامتم کردم. یکی از گامهایم را بر روی میلهٔ درون آسانسور قرار دادم و همانگونه که خود را بالا میکشیدم، خطاب به خود غر زدم.
- اگر زمانی که نوجوون بودی، به حرف پدرت گوش میکردی و بیشتر غذاهایی ویتامیندار و پروتئیندار میخوردی، الآن قدت جای صد و هشتاد و هفت، دو متر بود و با دراز کردن دستهات میتونستی این در لعنتی رو باز کنی!
آن هنگام که از محکم بودن جای گامهایم مطمئن شدم، پیچگوشتی بزرگ و همهکارهام را از جیب عظیم پالتویم بیرون کشیدم که آنتونی همانگونه که اطراف را میپایید، گفت:
- دارم به این نتیجه میرسم که کل هیکلم توی جیبهاتون جا میشه کار...لوکان!
خندهٔ بیصدایی کردم و با قرار دادن پیچگوشتی روی درزهای پیچ، مشغول باز کردنش شدم. پیچ، شلتر از آنی بود که تفکر میکردم و با چند دور باز و بر روی زمین کوفته شد.
نگاه کنکاشگرم را به درب دوختم. آن قسمت که پیچش درآمده بود، اندکی دول شده بود! گویا وزنهای سنگین از آنسو بر رویش قرار گرفته بود!
با اخمهایی تنیده در هم، مشغول باز کردن پیچ دوم شدم. پیچ دوم هم همانند پیچ اول اندکی شل بود! آن هنگام که بر روی کف اتاقک کوفته شد، گویا آن دو پیچ باقی مانده قادر به تحمل وزن درب نبودند و صدای مهیب شکستنشان و پایین افتادن درب با یکدیگر هماهنگ شد.
از شانس بدی که مدتی بود گریبانم را گرفته، تیزی درب درون پارچهٔ پالتویم فرو رفت و من، همراه با درب و شیئ مشکی رنگی که روی آن قرار داشت، به پایین سقوط کردیم!
آخ بلند بالایی سر دادم و بینی دردمندم را قاب گرفتم. آنتونی فریادی از وحشت کشید و به سویم دوید. حال احساس میکردم بوی خون را حتی با وجود ماسک هم میتوانم احساس کنم. تمام معدهام در هم پیچید.
آنتونی هم نرسیده شروع به عق زدن کرده بود. به جرعت میتوانم شرط ببندم این بو، صد برابر بدتر از بوی ماهی گندیدهای بود که در پروندهٔ اختناق استشمام کرده بودم. تنها کاری که آن لحظه از دستم بر میآمد، آن بود که دستم را به دیوارهٔ کابین تکیه بدهم و پیکر دردمندم را به بیرون بکشم.
گونهٔ پوشیده شده زیر ماسکم را روی زمین سرد قرار دادم و پلکهایم را طولانی بر هم فشردم. با تکیه بر دستانم، بر روی زمین نیم خیز شدم. طوری به آن پلاستیک سیاه رنگ نگریستم که گویا شیئ نفرین شده بود.
چهرهٔ آنتونی در هم فرو رفته بود و گویا حتی از نگاه کردن به آن پلاستیک هم واهمه داشت. آخرین ماسکی که همراه خود داشتم را از جیبم بیرون کشیدم روی ماسکم نهادم.
با آنکه احساس خفگی میکردم، میارزید به بوییدن آن پلاستیک منحوس! با واهمهای مضاعف به بسوی پلاستیک حرکت کردم. جای دستکشهای چرمم را در دستم محکمتر کردم و گرهٔ پلاستیک را در دست گرفتم.
با هزار کلنجار رفتن با آن گرهٔ کور، بالاخره باز شد و مشتی زلف طلایی رنگ بودند که چون آبشار از درز باز شدهٔ پلاستیک پدیدار شدند. با دیدگانی گرد شده از تحیر و وحشت، با یک حرکت تمام پلاستیک را از اول تا انتها دریدم.
با هویدا شدن چهرهای چون کچ دیوار و دیدگانی از کاسه بیرون جهیده، فریادی به قوای آسمان خراش سر دادم و با هرچه توان در خود میدیدم، از آن جنازه گریختم. الحق که خوفناکترین صحنهای بود که در آن وقت شب قادر به رؤیتش بودم!
دلم در هم پیچید و روی شکمم خم شدم. علاقه داشتم تمام زندگانیام را همین الآن بالا بیاورم. آنقدر حالم خراب بود که حتی احساس میکردم دیدگان وق زدهٔ جنازه هر جا که میروم مرا مینگرند.
خون خشک شدهای تمام پلاستیک را دربر گرفته بود. لباس بافتش پاره- پاره بود و گویا جای فرو رفتن جاقو یا یک شیئ تیز در تنش بود. عینکی تقریباً منهدم شده هم زیر سر دخترک قرار داشت. گویا با همان شیشهٔ عینک خودش به قتل رسیده بود!
دیدگان مخمور از وحشتم را به آنتونی که علناً میلرزید دوختم و با آخرین جانی که در چنتهام باقی مانده بود، گفتم:
- زنگ بزن اورژانس، به اداره هم زنگ بزن یه گروه جست و جو بفرستن!... جنازه رو هم بفرستید سردخونه!
آنتونی سر تکان داد و من برای بدست آوردن اندکی انرژی پلک بستم تا بلکه پیکرم بر زمین کوفته نشود. چه صحنهٔ دلخراشی بود و خواهد بود! فردا شب، شب کریسمس بود و من، با هولناکترین صحنهٔ زندگانیام روبهرو شده بودم!
»سی و یکم دسامبر_دفتر کاراگاه لوکان»
پارچ آب را از روی میز برداشتم و لیوانی از مایع خنکش برای خود ریختم. فکر کنم هشتمین لیوانی بود که در این ساعت مینوشیدم. آنقدر کاسهٔ سرم درد میکرد و ملتهب بود، که تفکر میکردم چیزی تا منهدم شدنش نمانده!
آنتونی همانند کودکان روی صندلی تاب میخورد و وحشتزده زمزمه میکرد.
- من هیچی ندیدم، آره من هیچی ندیدم!
گویا به راستی دیوانه شده بود. من از ترس آنکه نکند همسرم لیندا را به دلیل رنگ جدید گیسوانش که طلایی رنگ بود، آن جنازه تصور کنم، دیشب به خانه نرفتم و شب را در همین دفتر به صبح رسانیدم.
بماند که صد و سی تماس بیپاسخ از سویش داشتم همین الآن هم گوشی درحال لرزیدن بر روی میز بود. با انگشت اشارهٔ لرزانم تماس را وصل کرده و گفتم:
- بله؟
درست آن لحظه بود که متوجه گرفتگی بیش از حد صدایم شدم. هیچ صدایی از آنسوی خط به گوشم نرسید و حتی همانند دیوانگان لحظهای تفکر کردم نکند روح آن جنازه با تلفنم تماس گرفته است؛ لیکن آن هنگام که نوای زجههای گوشخراشش حتی اسپیکرهای گوشی را هم آزرد، پی بردم خودِ لیندا است.
- لو...لوکان؟ کجـایی؟ دیشب خونه نـ...نیومدی. چرا جواب تماسهام رو ندادی؟ من... .
قلبم از صدای عاجزش فشرده شد و کلامش را بریدم.
- من خوبم، من...خوبم! شاید برام مقدور نشه زود به خونه بیام!
در گفتن سخنی تردید داشتم، لیکن برای جلوگیری از به وقوع پیوستن اتفاقی که از آن وحشت داشتم، گفتم:
- خواهش میکنم قبل از اینکه به خونه بیام، رنگ موهات رو عوض کن، خواهش میکنم! هر رنگی بجز بلوند! لطفاً!
آنقدر نوای سخنم عاجزانه بود که لیندا با عجله باشه گفت و من با خستگی تماس را خاطمه دادم. لحظهای نگاهم را به سوی آنتونی گردش دادم. با دیدن چشمان وقزدهاش که مرا هدف قرار داده بودند، لحظهای در جایم جهیدم که آنتونی نالان گفت:
- من تا عمر دارم سمت مو بلوندها نمیرم! قسم میخورم!
زینب بوسویط
0بسیار عالی وپرمفهوم خیلی پسندیدم این سبک پایانشم شگفت زده ام کرد امیدوارم بیشترهمچین رمانایی بخونم