رمان سیاه قلب به قلم نیلوفر صبوری

تعداد صفحات : 367

ژانر : عاشقانه , کلکلی , غمگین

خلاصه رمان :

دختری از جنس احساس لطیف

مغرور اما حساس

پسری از جنس اتیش

زیبا مغرور و سطح بالا

گذشته ای که با اینده بازی میکنه

کلکل هایی که از سر غروره

عشقی که به وجود میاد

از جنس اهنم باش اب میشی

باحرارت زیاد

دیگه ادم که احساس داره

عشقم برای خصوصیات ادم

مثل حرارت زیاد غرور،حسادت

ناراحی،همه چیو از بین میبره

-داداش تویی ؟

-داداش؟

-نهههههه

وای خدا باز دوباره همون کاب*و*س لعنتی به خدا دیگه خسته شدم اخه این چه وعضشه اخه تاکی باید پای این کاب*و*س لعنتی بسوزم اخه ای خدا

از تختم بلند شدم از عرق زیاد همه لباسام به تنم چسبیده

بلند میشمو لباسمو عوض میکنم میرم به سمت دسشویی تو حیاط خونه آبو باز میکنمو چند مشت اب سرد به صورتم میزنمو تو آینه زل میزم به دختری که با قیافه نزارش داره بهم دهن کجی میکنه

موها خرمایی فرش شل*خ*ته دورش ریخته

پوست سفید اما بخاطر آفتاب سوختگی گندمی

ابرو های هشتیه دخترونه

چشمای درشت عسلیه روشن که به سبز میزنه

بینی متوسط گوشتی

لبهای قلوه ای گوشتالود

در کل دختری خشگل از تعریفای دیگرون

اما به نظر خودش که نه زیبا بود نه شانس داشت

ابمو میندم میام بیرون میرم تو اتاقو موهامو که

تا کمر میرسه رو با کش جمع میکنم میرم سمت اشپز خونه مامان ناهارو درست کرده وای نه الان غورغورش شرو میشه

-سلام مامان

-علیک سلام چه عجب ؟

-خانوم خانوما بیدار شدن نترس همه کاراو کردم

به موقه بیدار شدی

-اه مامان ترو خدا شروع نکن

صد بار گفتم ادم که دل خوشی نداشته باشه

واسه چی صبح زود بیدارشه اخه

-بعله خانوم انوقت میشه بفرماید شماچرا دل خوشی ندارید؟

-میخوای برات تومار بگم باز اه

از اشپزخونه زدم بیرون وگرنه ادامه بحس=بابی حترامی

مامانم از اشپز خونه داد زد

-اگه زحمتت نمیشه پرده بنداز ناهارتونو کوفت کنید

البته اگه سختت نیس

پوف دیونم کرده این مامان با حرس گفتم

-نه چه زحمتی عزیزم

توند توند پرده انداختم سفره گذاشتمو وسایلو اوردم که بابام از راه رسید

-سلام بابا جونی خسته نباشی

پریدمو لپشو ب*و*سیدم

-سلام دختر بابا در مونده نباشی

-مرسی بابا جون

-میکا میکا

-بعله مامان

-بدو بورو داداشتو بیدار کن واسه ناهار

وای نه اون تا صبح بیدار بود طبق معمول الان

میپره بهم باز اروم در باز کردمو صداش زدم

-ماهان؟

-پیشت ماهان خان

-پاشو ناهار

-ماهی جون

-یه دفعه یه متکا مهکم خورد تو سرمو پشت

سرش صدای داد ماهان بلند شد

-گم شو بیرون احمق من از دستت کوفت میخورم

و بلندشودو درو توصورتم کوبید

بغضم گرفته بود مگه من چی گفتم چرا ما

مثل خواهر برادرایی که تو رمان ها هست نیستیم

با قیافه درهم رفتم سر سفره که مامانم گفت

-چی شد؟

-مثل هرروز شما که میدونید چرا منو میفرستید

اخه

-عیب نداره بشین غذاتو بخور

با بغض غذامو خوردم پاشدم که مامانم گفت

-ظرفا باتو

اه ای کاش کارایی که میکردم براش حد اقل دلشو میگرفت

دفعه بد باز نمیگف میکا مفت خوره

پوف سر گرم ظرفا شودمو زود تموم کردم گازم

دستمال کشیدمو دسمالو شستمو رفتم نشستم جلو

تی وی

مثل همیشه مامان بابا توحال خواب ظهر میکردن

مجبور بودم با صدای کم فیلم ببینم

داشتم سریال مورد علاقمو از جم بالیود میدیدم

سریال قبول میکنم عاشق صنمم

داشتم نگاه میکردم که بابام بیدار شدو رفت اماده شد

تا باز بره مسافر کشی

اخمامو کشیدم توهم لبامو غنچه کردم

بابام گفت

-هان چیه باز رفتی توهم؟

-اخه بابای من اول مهره شد چرا به فکر من نیستی

من زود تر باید برم کلاس کنکور بابا خواهش میکنم

نمیزاری برم سر کار تو خونه دغ کردم

-باشه دختر میپرسم کجا نزدیک کلاس هست برات

-تمام تابستونو همینو گفتی خدا کنه این دفعه راست

باشه

بابام گذاشتو رفت دلم به حال خودمون میسوزه مجبوریم این جوری زندگی کنیم با این که

خیلی ازیتم کردن اما همشونو از جونم بیشتر

دوست دارم

تو فکربودم که زنگ درو زدن از ایفون جواب دادم

-بعله

-سلام میکا پاشو بیا جلو در

-سلام زردچوبه چه خبرا الان میام

ایفون زود گذاشتم تا باز دادو بیداد نکنه اخه

باز بهش گفتم زردچوبه اسمش زهرا

ولی بخاطر رنگ زرد صورتش بهش میگم

زرد چوبه انقد لاغره که ادم میترسه بشکنه

پریدم بیرونو مانتو سه سال پیش مامانو پوشیدم

وای مامانم دید

-زلیل شده کجا میری باز الافیت تموم نمیشه

-مامان به خدا جلو درم

-باز با اون زهرا بی خدا خبر سبوک بازی

نکنی تو کوچه ها ابرو داریم

-باشه چشم

پریدم جلو درو زهرارو با جیغ و داد بغل کردم

-میکا دیونه له شودم خوب خوبه بسه

-باشه باشه ببخشید نشکستی که

اینو گفتمو زدم به فرار زهرا هم دنبالم یه

دفعه از پوشت شالمو کشیدو با ترس برگشتم طرفه

خونه و با ترس گفتم

-زهرا جون تروخدا غلط کردم الان آگیر 2میاد

میبینه قبل اومدن گفت از این غلطا نکنیم

زهرا سریع اومد شالمو پس داد رنگش پریده بود

پغی زدم زیر خنده

-یعنی انقد میترسی ازش

از بازوم یه ویشگون گرفت که دادم بلند شد

-اخ مرض گرفته

-زهر مار بیشعور با اون مامانت بیا بشینیم

-خوب چه خبرا زهرا خله خودم

یه جوری نگام کرد با ترحم فهمیدم خبرایی

-چی شده زری چرا نگرانی

- میکا میلادو دیدم

اه خدای من خسته شدم بسه دیگه اشک از چشام

راه افتاد گفتم

-زهرا به خدا خسته شدم انقد با اسمش همچی

داغون میشه

بابا بسه دیگه من گذشته داغونی داشتم اما الان

میخوام گذشته رو جبران کنم اون موقه من فقط

سیزده سالم بود به خاطر بی محبتی خانوادم مجبور

شدم به طرف پسر کشیده شدم اونم چه پسری

یه عوضی همچی تموم کم بلا سرم اورد

دوستامو از دست دادم بخاطر اخازیای اون بخاطر

این که یه عکس با حجاب ازم داشت برای پخش نکردنش اما اون شمارمو عکسمو آبرومو پخش کرد

اخرین ضربشم وقتی زد که موقه رفتن از تهران گفت باهام رابطه داشته

من شکستم دوستاش خیلی ازیتم کردن گفتن

ما میدونیم تو بد بختی داداشت معتاده مامان باباتم دارن جدا میشن بهتر از ما پیدا نمیکنی پول خوبیم

میدیم

صدای هق هقم کوچه رو ورداشت خدارو شکر

کوچه ما خلوته چون روبه رومون مدرسه ابتدایی

یه شیف صبح دور ورم خونه نیست

فقط چهار تا خونست که اونم مایم زهرا اینا دوتا همسایه که صدا ازشون در نمیاد

زهرا محکم بغلم کردو گفت

-اروم باش عزیزم اروم هیش

-زهرا چرا اومده چی میخواد

-نمیدونم انگار اصلا نرفتن دروغ گفتن بهت رفته

-چرا مگه من کاریش داشتم

-مثل اینکه ترسید انتقام بگیر

-هه جالبه ولش کن بی خیال چه خبر از اقاتون

-نیستش رفته شهرستان

-نمیخوای ازش جداشی

-میکا مشکل تو با اون چیه اخه

-هیچی به خدا فقط میترسم دوباره بهت خیانت کنه

-تو یه چیزی دیدی ازش نه

-شاید

-بگو خوب منم بدونم

-بخیال دختر فردا میری مدرسه نه خوش

به حالت

-اره جات خالی تو کی میری کلاس کنکور

-نمیدونم به خدا معلوم نیست راستی آگیر 1 کجاست

تو اومدی بیرون میدونه

-اوف خونست اسمشو نیار الان میاد

من بی خبر از این که آگیر پشت دره شروع کردم

به در اوردن اداش

-الان میاد میگه

صدامو کلفت کردمو باداد گفتم

-زهرا بدو گوم شو خونه باز اومدی تو کوچه هروکر

یه دفه ای زهرا ابرو اومد گفتم

- هان چیه

برگشتم پشتمو نگاه کردم که دیدم یه موجود خوشگل ناز که قرمز شده مثل شعله اتیش چشاشم زده بیرون اماده فورانه

شروع کردم به شمارش معکوس برا انفجار که یک

نگفته با صدای دادش دیگه گوشامو احساس نکردم

خیلی با حال بود اسماعیل داداش زهرا دهنش یه متر باز میشود تا زبون کوچیکشو میدیدم عین

اژدها منتها بجای اتیش از دهنش دود در اومد

دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرمو پقی زدم زیر خند

حالا نخند کی بخند زهرا صورتمو گرفته بود سمت

خودشو یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم

یه دفعه یه طرف صورتم سوخت صدا ها برگشت

زهرا گفت

-ای درد حناق چته هاهاهاها دیوانه

-هههه ببخشید اخه نمیشنیدم وا حالا اگیر کو

-هیچی انقد از خندت حرصی شد رفت پی کارش

-وای پاشو پاشو بریم الان دوباره میاد

-باشه عزیزم فعلا بای.

-ب*و*س ب*و*س بای

رفتم خونه درم بستم

اروم پاورچین پاورچین رفتم داخل که صدای مامانم در

نیاد رفتم تو اتاقم خوب حالا چی کار کنم اوم

اها فهمیدم دوبار یواشکی رفتم سمت اشپزخونه و

گوشی مامانو کش رفتم که بقیه رمان دیشبو بخونم

تا نشستم صفحه فهرستو باز کردم تا ضربه زدم

رو اسم رمان گ*ن*ا*هکار یه دفعه با دماغ رفتم

تو زمین اخ اخ بدجور دردم گرفت سرمو که گرفتم

بالا مامانو با وردنه بالا سرم دیم

-زلیل مورده تو باز رفتی سر گوشی من رمان خونی

خیرسرت خرس گنده شدی خودتو تو اینه دیدی

سه ماه از خونه بیرون نرفتی همش شب زنده

داری روزا خوابی همش رمان خواب غذا خیلی

اندامت قشنگ بود که حالا انقد خوردی خوابیدی

انداز گاو شدی هیچ کاریم نمیکنی خسته شدم

انقدکارای خونه روتنهایی انجام دادم

-ای بابا مامان باز شروع کردی که بابا جون

من د ل خ و ش ی ن د ا ر م okتازشم کارنمیکنم

چون اولا تو از کارام ایراد میگیری وس واسی

دومامن هم تو خونه بابام کلفتی کنم هم خونه

شوهر

-حالا کی میاد تورو بگیره بابا دختر صورتتو

گوشت گرفت پاشو یه تکونی بخور

حسابی حالم گرفته شد خوب راست میگفت چاق شده بودم باید یه فکری به حالم بکنم خیلی بدم میاد

اخه چرا بعضیا اینقد لاغرن بعضیا چاق من استخون

بندیم درشته مثل بابام قدمم بلنده واسه خودم

بادیگاردیم خدا وکیلی ولی هیشکی درکم نمیکنه

اخه من از غصه و غم چاق میشم تمام تابستونم

خونه بودم فک کنم یه ده کیلویی اضافه کرده باشم

-باشه چشم بفرماید چی کار کنم زمرد سلطان

-ای زبون باز کاری نمونده شیش غروب پاشو اهنگ

بزار بر*ق*ص

-ای به چشم نوکرتم هستم شماهم بپر وسط

من عاشق ر*ق*صم کلاس ر*ق*ص نرفتم از نظر خودمم

اصلا خوب نمیر*ق*صم اما همیشه وقتی برا خودم

میر*ق*صم تو دنیای خودم غرق میشم فکر میکنم

شکیرا ام ها ها ها ها ما اینیم دیگه (خود شیفته ام خودتی)

دستگاه پخش اتاقمو روشن کردم چنتا ترک بالا

پاین کردم تا اهنگ ساقیا از ساسی

تو اتاق پیچید دست مامانو کشیدم وسط خودمم

دستمال گردن انداختم گردنم کلاه بابا کرمیمم

گذاشتمو شروع کردم قر دادن

-ساقیامی هی هی هی هی بریز

یه پامو گرفتم بالاو بشکن میزدمو گردن میومدم

-بنویس هرکه نر*ق*صد گلمندی بنویس

دستمال گردنو انداختم دور گردن مامانو ادای داش

مشتیارو در میاوردم همین جوری داشتم ادا میومدم

اخر اهنگ که تموم شد صدای دست اومد برگشتم

دیدم ماهانه

-ایول به ابجی خودم خوب قر میدیا یه کلاس

واس ما بزار

-اوچیکتم داش شما خودت استاد خردادیانی

قهقه ای زد که لپاش رفت تو چشماشم پر اشک

شد الاهی ابجیت پیش مرگت شه قوربون اون چشای

ابی روشنت شم که آدم توش غرق میشه داداشم

-چه عجب پسرگلم بیدار شد الان غذاتو داغ میکنم

میکا سفر بنداز واسه داداشت

-چشم الان

سفره براش انداختمو وسایلشم چیدم هوا کم کم

داشت تاریک میشد صدای در اومدو بعدشم صدای بوق ماشین بابا دویم تو حیاط بابا که پیاده شد لپشو

محکم ب*و*سیدمو ازش نایلونای خریدو گرفتمو

دویدم تو وسایلو سر جاش چیدم که ماهان از پشت

یکی از بستنیا با یه بسته پفک که مال من بودو

کش رفت افتادم دنباش که بگیرم ازش گفتم

-ماهان زود پفک منو بده زود باش

-نچ مال خودمه

-ماهان توکه میدونی من فقط از اینا میخورم تو بورو

از اون یکیا بردار

-عمرا خودت بورو از اون یکی بردار

از دستش اویزون شدم که بگیرم ولی قدم نمیرسید

از مچ دستش گاز گرفتم که پفک از دستش افتاد

زودی ورداشتمو در رفتم تو اتاق که ماهان گفت

-به هم میرسیم میکا خانوم

-آرزو بر جوانان عیب نیست ماهی خانوم

از پشت در یه لگد زد به در که چون چسبیده بودم

به در یه متر پریدم هوا از خنده ریسه رفتم

-به حسابت میرسم میکی خانوم

نشسم با گوشی مامان رمانمو خوندمو پفک بستنی

خوردم شانس اوردم مامان یادش رفت گیشیشو ببره

واسه شام مامان صدام زد اما نرفتم که گفت

-اون گوشی منو بده از خواب خوراک انداختت

-الاهی قوربونت شم مامان تروخدا بزار بخونم

حوصلم سرمیره

-باشه ولی شب بزن شارژا

-ok

روز ها پشت سر هم به همین منوال می‌گذشت

شبا خیلی عذاب میکشیدم وقتی صدای گریه ماهانو

صدای دردو دلاشو با خدا میشنیدم که میگفت خستس

تا اینکه یه ماه بعد یه روز صبح که مثل همیشه

با کاب*و*س همیشگی بیدار شدم با خودم گفتم

-خدا رحم کنه امروز اتفاق بدی نیفته

اما اون روز نمیدونستم چه اتفاق بدی قراره بیفته

مثل همیشه بعد خوردن نهار داشتم سریال مورد

علاقمو میدیدم که ماهان اومد شبکه رو عوض کرد

-ا ماهان این چه کاریه داشتم نگاه میکردما یعنی چی

-من از این سریال متنفرم چرته اینی که من میگم نگاه کن

-نمیخوام من ازفیلم امریکایی بدم میادبزن بالیود

باصدای بلند گفت

-نه همین که گفتم

که منم اعصاب داقونم تحریک شد با دست بادکمه ماهواره شبکه روعوض کردم هی من عوض کردم هی ماهان الانکه فکر میکنم میگم کاش بخیال میشدم امامن باعصبانیت پاشدم سیم تی وی رو کشیدم که ماهانم

محکم زد تو گوشم من دیونه شدمو رفتم فیوز

خونه رو زدم که همه برقا پرید ماهان با مشت کبوند

تو سرم من جرعی تر شدمو صدامو بوردم بالا داد زدم

-عوضی کسافت به چه حقی رو من دست بلند کردی

-چه گوهی خوردی دختری نفهم برا برادر بزرگ

ترت چشاتو درشت میکنی صدا میبری بالا

ویه چک محکم خوابوند تو صورتم که پرت شدم

زمین احساس کردم از بینیم یه مایه گرم داره میریزه

همون لحظه هم تعم خون تو دهنم حس کردم

تمام نفرتمو ریختم تو چشامو زل زدم بهش

بلند شدم توروش واستادمو گفتم

-خفه شوگوه نخور معتاد عملی کدوم داداش

کدوم بزرگ تر

همین کلمه معتاد کافی بود که بیفته به جونمو

با مشت لگد بزنتم مامان با گریه زاری اومد

بین ما که جدامون کنه گفت

-ماهان جان ولش کن شکر خورد بچه گی کرد

منم سریع گفتم

-نه خیرم مگه من بی پدرم که یا معتاد روم

دست بلند کنه

ماهان حمله ور شدم بهم که فرار کردم سمت

حموم خواستم درو ببندم که

ماهان رسیدو عین دیونه ها داد میکشیدو درو میکوبید

حل میداد داشتم میموردم از ترس از درد کتکاش

گریه میکردم مامان به دادم رسیدو دستشو کشیدو

بازور بورد تو خونه عین چی میلرزیدم قلبم انقد

توند میزدو نفسم بالا نمیومد اروم اروم سر

خوردم رو زمین پشت در نشستم داشتم خفه

میشدم زور زدم به نفس کشیدن که بلخره

نفسم بالا اومد میلرزیدمو گریه میکردم

دستمو گرفتم به درو بلند شدم تمام بدنم درد

میکرد رفتم جلو اینه که خودمو ببینم صورتم

خیلی میسوخت تو اینه قدی که خودمو دیدم

دیونه شدم تمام صورتم خون بود

زیر چشم کبود شده بود لبم جر خورده بود

از دماغم خون میومد از گوشم تا گردنمم

رد خون افتاده بود یه دفعه حس جنون بهم

دست داد افتادم زمینو بلند بلند جیق زدمو

گریه کردم از خون میترسیدم

-خداآ چرا من چرا من مگه من چی

خواستم ازت واز دنیا چرا زجرم میدی

خسته شدم منو بکش بکش راحتم کن

خواستم تیق وردارم رگمو بزنم که چشم خورد

به خود زنیای قبلیم که جاش بود خجالت

میکشیدم تو مهمونی لباس بدون استین بپوشم

پشیمون شدم هیچ فایده ای نداشت چندین بار خود کشی کرده بودم اما نجات پیدا کرده بودم

از صدای جیق گریه من مامان اومد پشت

درو میکوبیدو میگفت

-میکا چی شده درو باز کن

بازور بلند شدمو درو باز کردم مامان که صورتمو

تازه دقت کرده بود زد تو صورتشو گفت

-خدا مرگم بده ببین چی شده اخه چرا باهاش

کل کل میکنی

-چیه همینو میخواستی ببینی دیدی حالا بورو

درو بستمو شیر ابو باز کردمو اروم اروم صورتمو شستم

هق هق گریم بند نمیومد یواش لباس پوشیدمو رفتم

کوچه زنگ زهرا اینا رو زدم که درشون باز شدو

اسماعیل داداش زهرا پشت در بود یعنی انقد

وعض صورتم بد بود که چشاش غمگین شدو

اروم گفت

-سلام بورو بالا زهراتنهاست

چیزی نگفتمو از کنارش رد شدمو رفتم بالا

عجیبه اولین بار بود اخم نکردو مهربون بود

تو راه رو پله ها طبقه دوم از پنجره نگاش کردم

که زل زده بود به جای خالی که وایساده بودم

رفتم بالا در زدم زهرا درو باز کردو بادیدنم یه

جیق خفیفی کشید رفتم تو نشستم رو مبل

نشست کنارم خودمو انداختم تو بغلشو

زار زار گریه کردم اونم سرمو نوازش کردو منتظر

موند که اروم بشم کمی که ارم شدم گفت

-میکا عزیزم چی شده

-مثل همیشه ماهان حالش خو ب نبود و...

-توهم دهن به دهنش گذاشتی

سرمو تکون دادم که زهرا سری از روی تاسف

تکون دادو گفت

-یعنی چی میکا اخه مگه بار اولته مگه حالشو

نمیدونی مگه دفه های قبل با بدن کبودو اش لاش

نیومدی اینجا سر چیزای مسخره اینفعه براچی

بود

-شبکه تلوزیون

-وای خدای من میکا تو روانی دختر اول سر

نون بر بری. بعد سر زولبیا .سر بازی کامپیوتر و...

حالاهم سر شبکه تلوزیون

اون مریض حالت عادی نداره تو چی

-به خدا زهرا تقصیر من نبود بخدا حالت عصبیم دست خودم نیست

- یه بار تقصیرت نبود دوبار نبود سه بار نبود اخه

چند بار

عصبی شدمو داد زم

- اره اصلا من روانیم مشکل دارم

دیونم خوب شد منو باش که اومدم پیش کی

اومدم بیرون درم محکم بستمو رفتو تو حیاط

خودمون نشستمو گریه کردم داشتم دیونه میشدم

هیشکی درکم نمیکرد صدای مامان از پشت سراومد که بهم گفت

-چیه گمشو بورو تو اومدی حیاط واسه من

ختم گرفتی ابروی منو پیش همسایه ها ببری

اخ که شکسم نا بود شدم داقون شدم جلو دهنمو

گرفتمو دوید تو اتاق درم قفل کردمو تاصبح

سرمو تو بالش فشار دادمو گریه کردم که صدام

بیرون نره واسه شامم بیرون نرفتم صبح با

سردرد میگرنی همیشه بیدار شدم

بلند شدمو رفتم سمت سرویس بهداشتی مامان

اینا داشتن ناهار میخوردند هیچ کدومشون