رمان لحظه لحظه با تو ، پس با من همقدم شو به قلم نرجس خاتون
امیرعلی استاد دانشگاه توی یکی ازکلاساش با دانشجویی به اسم رها شایان اشنا میشه تفاوتهای رها بادانشجوهای دیگه وشیطنتهای اون که اوازه ی دانشگا شده باعث عشقی میشه عمیق به او . پس از ازدواج رها طی اتفاقی فلج میشه…سروکله ی احسان پیدا میشه…برای عمل میره خارج….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳ دقیقه
یه دفعه برگشتم سمتشو گفتم:
- یعنی چی نه؟؟؟؟
-امیرعلی می شه لامپو خاموش کنی؟ می خوام بخوابم.
-رها من با تو دارم صحبت می کنم. می شه بدونم دلیل نه ات چیه؟؟
- می شه تو کارای من دخالت نکنی؟ هر چی که هست به خودم مربوطه. لطفا ادامه نده!
چیزی که ازش متنفرم لجبازیه، اینکه یه نفر با خودش لج کنه.
چراغو خاموش کردم. رها چشماشو بسته بود ولی من همچنان نگاهم به سقف بود. این آینده ی نامعلوم کی روشن می شه، نمی دونم.
رها
چقدر دیدن این منظره قشنگه، این کبوترایی که رو شاخه ها نشستن... این گلای خوشگل که عبدالله کاشته... دست آقا عبدالله درد نکنه. شاید اگر این باغ نباشه احساسی هم در من زنده نباشه.
ویلچرو از سمت پنجره به سمت در حرکت می دم. می خوام برم بیرون توی باغ و عبدالله رو از نزدیک وقتی گلا رو بو می کنه و باهاشون حرف می زنه یا وقتی بهشون آب می ده، ببینم. بعد از اون خودم برم کنار درختا و گلا و باهاشون حرف بزنم، لمسشون کنم و توی دفترم هرچی که احساس می کنم بنویسم.
این کار هر روز منه.
از در که می یام بیرون عبدالله رو می بینم که از روبرو می یاد.
-سلام آقا عبدالله.
-سلام خانم خوبین الحمدالله؟ چه به موقع اومدین!
-مرسی، بله این روزا ساعت کاری ما هم با شما تنظیم شده!
آقا عبدالله لبخندی زد بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
-راستی خانوم!سپیده خانم چند روز پیش آمده بودند، گفتم رفتین شمال. ایشونم رفتن گفتن بعدا می یان. خواستم در جریان باشین.
ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد.
--ممنون. باشه یه تماس باهاش می گیرم.
بعد رفت سمت قیچی دستیش وشروع کرد به زدن برگای هرز باغچه. بعدم شلنگو برداشت و شروع کرد به آب دادنشون.
سپیده تنها دوستی بود که باهاش ارتباطمو حفظ کرده بودم. خیلی از اوقات می اومد پیشم. با اون که هستم همه چی یادم می ره. انقدر از بچه های دانشگاه و بقیه حرف می زنیم و می خندیم که دیگه از خستگی ولو می شیم.
اوایل نمی تونستم شاد باشم، اما سپیده از اون شخصیت هاییه که چه بخوای چه نخوای شادی رو بهت هدیه می کنه.
شاید اگه اصرارای سپیده نبود من با امیرعلی اونقدر آشنا نمی شدم.
اون روز تو دانشگاه بعد از حرف استاد یه لحظه چشمامو بستم و به صورت غش دستمو گذاشتم رو قلبم. آخ سپیده کجایی؟؟
هی تو ذهنم می گفتم این چی گفت الان ؟؟ این چی گفت؟؟
- رهاخانوم آه، خانم شایان چی شد؟؟
یکدفعه به خودم اومدم. چشمامو باز کردم و گفتم:
- واقعا که آقای کشاورز منظورتون از این حرفا چیه؟! فکر نکنم برای تلافی کارم کردن این شوخی درست باشه. حداقل به خاطر حرمت استاد شاگردیتون! واقعا که!!!
دستامم زدم به سینم و صاف زل زدم بهش.
- من خیلی واضح گفتم خانم شایان. شوخیم ندارم با کسی.
- اونوقت شما چطور جرات می کنی در این محیط و در اینجا با این کلام به من پیشنهاد بدین ؟؟
چند قدم باقیمانده رو طی کرد و درست روبروی من ایستاد. یه ابروشو داد بالا یه نیمچه لبخندم زد و گفت:
- شمارو به یه کافی شاپ عالی دعوت می کنم. آیا شما خانم شایان، دعوت مرا می پذیرید؟؟
نگاهی بهش انداختم. اوف! چه چشمای نافذ و جذبه داری! فکر کنم اه من خیلی از این جذبه اش خوشم اومد!
- باشه می پذیرم. چه ساعتی؟
دیدم لباش به خنده و اشد. شاید می خواست بلند بخنده.
اه اه.... انقده بدم می یاد یکی به حرفم بخنده! فکر کردم این یکی جلتلمنه! جمع کن اون لبخند گشادتو! صاف صافم تو چشمام نگاه می کنه! هی آقا، نگاتو بنداز پایین!!
- بعد از کلاستون، ساعت 3 کمی پایین تر از در دانشگاه منتظرتونم. خانم شایان؟
- بله؟
- مرسی که دعوتم رو پذیرفتین خدانگهدار
کوفت درد حداقل وایمیسادی جوابتو بدم آقا کشتی!!
من همینطور خیره به رفتنش نگاه میکردم که یهو یکی محکم زد پس کلم. دستمو گذاشتم رو گردنم و گفتم:
- هی بچه چیکار می کنی؟؟
- تو خجالت نمی کشی یه ساعت به اسم عذرخواهی با استاد خوشگل کلاسمون حرف میزنی ؟؟؟ خفه نشی الهی رها. بگو بینم چی می گفتین؟
یه دفعه برگشتم و این بار خودم زدم پس کله اش.
-سپیده ی گور به گور شده، موقعی که به بودنت نیاز داشتم کجا بودی ؟ هان ؟
- پشت کله ات چند متر عقب تر غاز می چروندم!!
یهو با این حرفش دو تایی زدیم زیر خنده. اونم چه خنده ای!
- اوکی بریم .
- همین جا وایسا ببینم چی شد ؟؟
کیفشو کشیدم و گفتم:
- بیا سپیده... بیا انقده سوال نکن!
ساعت سه ، کمی پایین تر از در دانشگاه منتظر ایستاده بودم. استرس داشتم. اصلا نمی دونم چرا قبول کردم! به مامان پریم گفتم با سپیده می خوام برم انقلاب.
بله دیگه، اینم از خالی ما که خیلی خالیه!!!!!
اه اه، یه ماشین مشکی مزدا تری جلوم وایساده. رفتم سمتش ببینم کیه... به به، استاد خودمونه یا همون کشت خودمون! آخه فامیلی استاد کشاورزه، ما بهش می گیم کشت یا کشت خان. ما اینیم دیگه! یعنی من و سپید اینیم دیگه!
بهش رسیدم، دلا شدم تو ماشینو نگاه کردم. اوووو کی می ره این همه راهو! استاد پشت فرمون ه با یه ژست خیلی مردونه با عینک آفتابی خیلی باکلاس نشسته و به من نگاه می کنه.
منم که کلا پرت! دارم به اطرافم نگاه می کنم تا بگه سوارشو!
چند لحظه سکوت... بعد استاد با تعجب برگشت... عینکشو برداشت و گفت:
کیانا
۱۲ ساله 00رمان کوناه و زیبایی بود قلمش و خیلی دوست داشتم داستانشم عالی بود در کل رمان خوبی بود.
۴ ماه پیشکیمیا
۱۸ ساله 00خوب نبود
۷ ماه پیشایلا
۱۹ ساله 00بدک نبود اصلا اول آخرش معلوم نبود چی به چی بود
۱۰ ماه پیشNarges
۲۳ ساله 00خسته شدم از این همه رمان با قلم ضعیف و بچگانه متاسفانه اصلا به دلم ننشست
۱۱ ماه پیشهستی
10رمان قشنگی بود
۱ سال پیشهستی
۱۶ ساله 00عالی بود ممنونم بابت این رمان زیبا
۱ سال پیشحمیده
00خب یه رمان جمع و جور و کم حاشیه که خیلی مشتاقت می کنه اما بیخود اذیتت نمیکنه.عالی بود 👏👏👏🙏🫶
۱ سال پیشمریم
00چند رمان دانشگاهی پیشنهاد کنید
۱ سال پیشبانوصدیقی
۱۸ ساله 00عالی بودعالی بودعالی بودواقعاخیلی داستان قشنگی بودفقط میتونم بگم عالی بوددست نویسنده دردنکنه😍🥰
۱ سال پیشندا
00رمان خوبی بود ولی اصلا از خاستگاری امیر علی به رها نگفته بود و باعت جدایی سامان با رها که سامان می گفت فقط یه لحظه غفلت، در هر صورت خوب بود خسته نباشی نویسنده🌸🎀
۱ سال پیش....
00خوب بود
۲ سال پیشفاطیما
۱۶ ساله 00رمان خیلی خیلی عالی بود ممنون از رمان خوبتون
۲ سال پیشنمیدونم بم نگفتن
۰۰ ساله 00قشنگ بود خوشم اومد یکوشولو هم غمگین بود در هر صورت ممنون 🤍نویسنده عزیز خسته نباشی
۲ سال پیشسنا
۱۲ ساله 210همش حله فقط مگه رها شایان تو رمان در همسایگی گودزیلا نبود
۲ سال پیش
M.F
00به نظرم اگه ازهمون اول داستان و تعریف میکرد بهتر بود مثل بقیه رمانا اما رمان خوبی بود چون وفا داری عشق رو نشون میداد دست نویسنده گل درد نکنه