رمان شرکت عشق به قلم بیتا منصوری
منم ان دختر از دیار غم
منم ان کس که غم خورد وغم خوار بود
منم ،منم،منم ،تنها منم
تنها یاری رسان خود، منم
خدایا دوستش داشتم
چرا گرفتی دستش را از دست من؟ خدایا من هنوز دوستش دارم
برگردانش…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۱۰ دقیقه
نیلو گفت-کی بود
-هیچکی
-بیتاااا عمرم
-لوس نشو لوس نشو سینا بود
زد پس کله ام وگفت-داداشت بود میگم تو از این عرضه ها نداری
بهش نگاه غضبناکی کردم که دستشو جلوی صورتش گرفت وگفت-وااااای ننه غلط کردم چیزی نگفتم تازه متوجه آریا ودوستش شدم وگفتم-اقایون دقت داشته باشید اینسری نزنید یکی دیگه رو بکشین
آریا لبخندی زدوگفت-خسارت چی....
حرفشو قطع کردمو گفتم -لازم نیست وبا نیلو سوار ماشین شدیم ورفتیم .
به عمارت که رسیدیم نیلو سوتی زد وگفت اینجا برای پادشاهی چیزی نبوده همه چیزش سلطنتیه
-سلیقه ی مامان جونه
-خوش سلیقه بود ها چی ساخته ولی خونت عجب بزرگه خب اره نزدیکه پنج هزار متر حیاطشه خب خونه هم کم کم ده هزار متر یا بیشتره
یا خدایی گفت وبا خنده وارد خونه شدیم اول رفتیم تو اتاق من تا لباسامون رو عوض کنیم جفتمون یه تیشرت وشلوار پوشیدیم موهامونو بافتیم ورفتیم سمت اتاق سینا داداش ٢٢ سالم که فداتش شم خیلی هم خوشگله نیلو در گوشم گفت :اتاقتون از پذیرایی خوشگل تره خندیدم ورفتیم داخل اتاقش با دیدنمون لبخند زدوگفت:سلام پرنسس من و عشق زندگیم نیلو یادم رفت بگوم سینا ونیلو نزدیک ٣ساله باهم دوستن وعاشق همن نیلو رفت صورت سینا رو بوسید وگفت:خوبی عزیز دلم
فداتشم کی اومدی به من نگفتی
خب خواستم سوپرایز شی
گفتم.
اوهوم اوهوم مجرد اینجا نشسته ها
جفتشون خندیدن گفتم:راس میگم خب بسته دیگه چقدر لوس بازی وادای اوعق زدن رو در اوردم
نیلو جیغ زدوگفت:خیلی بیشعوری بزار نوبت تو بشه
خندیدم وگفتم :نوبت من نمیشه نترس
سینا گفت:یه سوپرایز براتون دارم چشماتونو ببیندید منو نیلو یا تعجب بهم نگاه کردیم که گفت:وای ببینید چشماتونو نمیخورمتون که
چشمامونو بستیم که بعد دودقیقه گفت:باز کنید چشماتونو چشمامونو باز کردیم که دیدیم سینا جلومون وایساده بود دهنمون باز شده بود سینا چطور اینجا وایساده منو نیلو جیغ کشیدیم و پریدیم سمت سینا بلند خندید که گفتم:بیشعور تو که میگفتی وضعیتم همون قبلی است دکتراتم همینو میگفتن
سینا خندید وگفت:میخواستم سوپرایز شید.
با کمک منو نیلو سینا رو بردیم پایین یواش یواش راه میرفت خدایا شکرت که داداشمو انقدر سالم میبینم
با سینا ونیلو نشستیم روی مبل جلوی تی وی که سینا گفت:چه خبر ابجی گلم حسابدار پیدا کردی
از میوه خوری روی میز یه سیب برداشتم و گازی زدم وخورمشو گفتم:اره داداشی فعلا که یکی پیدا شده ادمه بدی نیست البتع نمیشه پیش بینی کرد در آیند خواهیم دید
نیلو گفت:دختره؟
نه پسر
نیلو رو به سینا کردو گفت جووون سینا شاید این حسابداره خر شد عاشق بیتای کرخر شد
سیبی که تو دستم بود پرت کردسمتش که مستقیم خورد تو سرش جیغ کشیدوگفت_وحشی چته
حقته تا تو باشی گند تر از دهنت حرف نزنی وبعد اداشو در اوردم که نیلو گفت چندسالشه
کی
عههههه بمیرا حسابداره دیگه اسمش چیه بیام مخش بزنم که توروبگیره
خنگ اسمش آقای آریا جهانی فک کنم ٢۵سالش هم باشه
سوتی زدوگفت:پرفک عالیه بهمم میاید.
گمشو بابا اون کلا تو هپروته شیطونو شوخه برعکس من
خب شاید تورو هم سرحال اورد
جیغ زدم:نیلوووو
باشه باشه ساکت شدم
همه زدیم زیر خنده که سینا گفت
دخترا چقدر حرف میزنید اقا جان اصلا من نمیخوام بدونم تو شرکت چی میگزره تموم شد
منونیلو خندیدیم وگفتیم بعله
سینا با شیطنت گفت چهاردستوپاتون نعلهههه
هرکدوم یه مشت حسابی حواله ی سینا کردیم و نشستیم سرجامون شبکه های ماهوره رو داشتم بالا وپایین میکردم ولی دریغ از یه فیلم درست وحسابی.
نیلو گفت:سینای من
جون عمرم
بریم بیرون بگردیم تو هم که دیگه خوبی هان؟؟
سینا قیافه ی متفکری گرفتو گفت:قبول اما یه شرط
منو نیلو باهم گفتیم چه شرطی
اینکه بریم شهربازی وای حالا منو نیلو شروع کردیم به جیغ زدن و بدو رفتیم که حاضر شیم .داشتیم حاضر میشدیم که یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ٣ صبح الان اخه کجا بریم اینا هم دیونه انا سریع حاضرشدیم وسوار ماشینم شدیم و حرکت کردیم بعد پنج دقیقه به یه شهربازی خفن رسیدیم ساعت ٣ صبح بود ولی شهربازی هنوز هم شلوغ بود.
با نیلو وسینا سوار سفینه سالتو کشتی صبا وکلییی وسایل هیجانی دیگه شدیم ساعت ۵ صبح بود که رضایت به خونه رفتن دادیم .
تا رسیدیم همه رفتیم سمت اتاق خوابمون وبه سه نرسیده خوابمون برد.
صبح ساعت هفت به بزور از خواب بیدار شدم خیر سرم امروز دانشگاه داشتم بعد انوقت تا ساعت ۵ صبح بیرون بودیم حاضرشدم وسوار ماشین شدم وبا حداکثر سرعت بسمت دانشگاه میرفتم .
خب اولین جلسه ی دانشگاه بود ومن تازه دانشجو شده بودم.
استرس داشتم وخیلی نگران بودم نمیدونم چرا من برای اداره ی سه تا شرکت انقدر استرس نداشتم که برای دانشگاه استرس دارم رسیدم وارد کلاس شدم ساده ترین دختر تو دانشگاه فکر کنم من بودم دختر همه شبیه سپیده بودن.والله بخدا با این نوناشون نشستم سرجام که یه پسر بغل دستم نشست اعتنایی نکردم که گفت:سیامک سهرابی هستم
خوشبختم بیتاایرانی هستم
خوشبختم بیتا خانوم
همچنین
سرمو برگردوندم که دیگه حرفی نزنه ولی دست بر دار نبود وگفت -چند سالتونه
...
۲۶ ساله 00خیلی قلم ساده ای داشت،ی رمان آبکی بودش،ارزش وخت گذاشتنو نداشت
۲ ماه پیشماهی
01دوستان ادامه رمان هم هستش اسمش مای نیم ایز شیطونکه پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
۳ ماه پیشس
۵۰ ساله 00خیلی نپخته است
۶ ماه پیشاشنا
00افتصاح تر از این رمان ندیدم
۶ ماه پیشملیسا
۱۵ ساله 00نویسنده میتونست داستان عاشق شدنشون رو طولانی تر بکنه و همینطور جداییشون رو اول رمان خوب نبود ولی وسطاش و آخراش بهتر بود بیتا دختر سنگینی بود ولی آریا یکم سبک بود مخصوصا با اون قربون صدقه رفتنش
۸ ماه پیشزهرا
۱۸ ساله 00خیلی جالب نبود این رمان مثلا غمگین بود؟! وچقدر شخصیت داشت رمان
۸ ماه پیشبانو
۲۳ ساله 02واقعا الان این رمان بود چرت تر ازاین ندیده بودم به ولا انگار نویسنده هرچی تو ذهنش آمده ریخته وسط دایره دیگه اینقدر از ذهنت کار نمی کشیدی
۱۰ ماه پیشOmoli
۱۷ ساله 00یه جاهایی باعث میشد نصفه ولش کنم شخصیت بیتا تو رو اصلا دوست نداشتم بعدزودهم عاشق شدن قلمشم ضعیف بود
۱۰ ماه پیشندا
00خلاصش طوری غمگین نوشته بود من گفتم تخرش به هم نمی رسن بعد پس پدر و مادر واقعی بیتا چرا چیزی نگفتم ولی ممنون خوب بود ای کاش تو جلد دومش می نوشتین جلد دوم چون من اول جلد دومشو خوندم الانم اینو ولی ممنون
۱۲ ماه پیشHamta
۲۰ ساله 00خیلی چرت اصلا جمله بندی خوبی ندارد
۱ سال پیشM
۱۸ ساله 00افتضاح تر از افتضاح
۱ سال پیشالما
۱۸ ساله 11میشه رمان طنز و پلیسی پیشنهاد بدید برم بخونم 😐😂
۲ سال پیشبماند
30اگه گفتی من کیم
۲ سال پیشSaha
00فکنم بابامی🫣
۱ سال پیشلیلا
12موضوع خوب بود ولی اصلا طرز نوشتن درست نبود
۱ سال پیشsajedeh
۱۵ ساله 01رمان خوبی بود ولی چرا همه لباساش مشکی بود خخخ
۱ سال پیش
-Soul
00😐😐😐😐 یه رمان بچگونه واسه اونایی که اولین یا دومین رمانشونه شاید خوب باشه صحنه هاش تند تند رد میشدن سرعت روندش زیادی سریع بود تو نیمه ی قسمت اول عاشق هم شدن😐مگه میشه خلاصه خیلی ابتدایی بود