رمان یغماگر به قلم مبینا حسینی فر
صدای داد و وحشت، آیندهی تیره و تاریک، چون برزخی گرفتارم کرد؛ تهدید صلاحش، خنجر به دل نازکم!
ادعای عطشِ دلیرت میکردم و حال جزء هراس از اسمش سرم بر باد و آیندهام سیاه!
حق را دانشور بودند، اما احمق بودند، احمق بودند و انسانیت را از یاد بردند و جانِ جانانم بر باد و روح و روانم آغشته از هراس و غم!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵۳ دقیقه
- بیاید یکم جلوتر، اونجا یه چشمهی کوچیک هست که سنگهای بزرگی دورشه، رو اونا بشینیم.
وقتی به چشمه رسیدیم، واقعاً حس آرامش داشتم. بوی گل و درخت، صدای آب جاری شده واقعاً لذت داشت اما لذتی که...
یاشار روی سنگ بلندی نشست و دستی به تیشرت مشکی رنگش کشید. ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- اگر میخواید داستانش رو بشنوید، نباید بیجنبه بازی دربیارید!
من و ترلان نگاهی به هم کردیم و تند سر تکون دادیم.
یاشار با چشمهای بسته شروع کرد به گفتن داستان:
- این ویلای خیلی بزرگ، مال یه زن و شوهری بود که طی مسائلی به طور خیلی عجیبی مرده رو تو خونش به قتل میرسونن، درست نمیدونم... چرا و به چه علت! اما اون ویلای بزرگ از ارث شوهره به زنش میرسه. اما بچههاشون ادعا و درخواست ارث میکن... دعوا و شر سر خونه! از اون روز قتل تا موقعی که اونجا بودن اتفاقات وحشتاکی بر
10:55
اشون میافته، وحشتناک که میگم به منظرهی نحسی هست! میگذره و میگذره، یه شب برادر کوچیک خانواده دعای جون برادر بزرگش و میکنه و با چاقو خونین مالینش میکنه.
مادره از شر خونه میگذره و میذارتش برای فروش... در حالی که همگی اعضا درحال رفت و امد به دادگاهن
اما... .
وهاب به سمت ما برگشت و به چشمه خیره شد و زمین رو ضرب گرفت و ادامه داد:
- اما هنوز که هنوزه، بعد از چندین سال علت مرگ اون مرد پیدا نشده! گرچه پلیس و آگاهی هم طی تحقیقاتی هستن. اما خب اینجور که شنیدم و بوش میاد میگن مالک ملک از اول یکی دیگه بوده... یکی که نه آدمه و نه حیوون! البته ما باور نمیکنیم. چون چندین ماه تو اون ویلا زندگی کردیم و اتفاقی هم نیافتاده، اما شواهد چیز دیگهای رو نشون میده. اما اینجا یه جای خیلی خوبه از نظر ثروت، ولی بااین اوصاف و این قصهای که پخش شده خریداری براش پیدا نمیشه. اینم بگم چون پدرای ما اعتقادی به این چیزا نداشتن میشه گفت شراکتاً این ویلا رو خریدن.
بزاق دهانم رو قورت دادم و چشمهای رنگ شبم رو بستم و گفتم:
- به زبون چیز ترسناکی نیست، اما تصورش، تصویر اینکه ما الان داریم تو همون خونه چند روز رو گرچه برای سفره میگذرونیم هم...
ترلان با بهت نگاهم کرد و آروم گفت:
- وحشت برانگیزه!
همیشه از حس ترس، نمه خیسی روی چشمهام مینشست و حس سرما به سراغم میومد. دقیق همون حس رو داشتم... نمیدونم چرا! اما حضور و حس فردی که نمیبینمش رو احساس میکردم که قطعاً خیال بود چون مضیقهی بحثمون این بود. نمیدونم چجور و چطور، اما بلند شدیم و شروع کردیم به پیاده روی.
اما من همش تو فکر اون ویلا بودم، ویلای که معتقد بودن شوم و نحس!
اتفاقات اخیر تو ذهنم مرور شد، زنگ در و نبودن کسی پشتش، اون خوابهای وحشتناک و... چشم هام رو ثانیهای بستم و به جمع بچهها پوستم. گرچه افکارم همش به سمت اون ماجرا تلاقی میشد!
گرم بحث و صحبت بودیم که نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم و با سریع رو به مردا گفتم:
- بچهها ساعت سه ظهره، هیچی نخوردیم. گشنتون نیست؟
یاشار با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
- میترسی یا گشنته؟
اخم مصنوعی کردم:
- خیلی بدی خب، گشنمه!
ترلان که برگی از درختها درون دستهاش بود و به نگاه بازی پرپرش میکرد گفت:
- منم گشنمه خب، حداقل اون کیک و بسکوییتا رو بدید!
***
عصر بود که درِ ویلا رسیدیم، آنچنان که تصور میکردم خوش نگذشت! با افکار درگیر... قطعاً خوش گذشتن محال ممکنه!
اما خلقتی که از خدا دیدم، برام جالب بود؛ جالب و جذاب!
حداقل این خلقت کمی فکرم رو آزاد میکرد.
هیچکس نای حتی راه رفتن هم نداشت، کیلومترهای زیادی از جنگل رو طی کرده بودیم! ترلان با جثهی شل و ول، به روی مبل افتاد، قافله از هیچگونه فکری چشمهای قهوهای رنگش بسته شد و لبهاش به کار افتاد:
- من گشنمه، این دور و ور فستفودیای، رستورانی چیزی پیدا نمیشه؟
یاشار با فیسی پوکر شده، لبهای گوشتی مانندش رو تر کرد و گفت:
- به نظرت، کی حال داره دو قدم راه بره؟ چه برسه به اینکه بره بیرون!
وهاب که دراز کشیده، روی مبل سه نفرهی شکلاتی رنگ بود طبق معمول عادات همیشگیش گفت:
- راحیل، ورق آوردی؟ یه دست بزنیم؟
بیحوصله سری تکون دادم و بلند شدم، واقعاً طبیعت آدم رو خسته میکنه!
تو اتاق، مشغول پیدا کردن پاسورها بودم که لحظهای ناخودآگاه بدنم متوقف شد. بدون اینکه اختیاری داشته باشم یکهو برگشتم و برگشتنم با کشیدن جیغی مصادف شد!
افتاده بودم روی زمین، قلبم از ترس عین گنجشک گوم گوم میکرد!
با صدای جیغم همه ریختن تو اتاق، اما من محو اون پنجره بودم. تنم سرد شده بود! انگار صدایی نمیشنیدم، انگار... انگار هجوم بزرگی از ترس رو یکجا بهت منتقل کردن!
عرق سردی مهمون جسمم شده بود و چشمهام رو نمه اشکی پوشونده بود!
نفهمیدم چیشد که با حس ضربه ای به صورتم، مسیر نگاهم رو تغییر دادم و نتیجهش شد دیدن چهرهی آشفتهی یاشار.
- چته راحیل؟ میشنوی؟ چت شد؟ چی دیدی؟
آب دهنم رو قورت دادم، سردم بود! از ترس! انگار مایع داغ مانندی رو تو اعماق وجودم حس میکردم.
ترس و استرس تو چهرهی ترلان فوران میکرد! لب باز کرد:
- راحیل؟ چیزی دیدی؟ میتونی حرف بزنی؟
کمی خودم رو جمع کردم، اصلا از حس اینکه یکی بهم دست بزنه هم میترسیدم برام وحشتآور بود! آروم زمزمه کردم:
- یاشار، ازینجا بریم.
یاشار عصبی دستهاش رو میون موهاش لغزوند و نگاهی به وهاب کرد. وهاب هم با سگرمههای در هم نگاهی به جمع کرد و با لحنی نه چندان آروم در صورتی که مخاطبش یاشار بود، گفت:
- وقتی یه چنین چیزایی رو میدونی، نباید با خانواده پاشی بیای یه همچنین جایی! بیا، اینم شد نتیجهاش.
یاشار بیتوجه به وهاب تنها خیره به چهرهام بود، چهرهای که شرط میبندم از ترس گچ شده بود و لبهام خشک و زرد!
ترلان رو تختی روی تخت رو چنگید، بیتحمل گفت:
- راست میگه بچهها، جمع کنیم بریم!
یاشار این دفعه عصبی بلند شد و دستی به صورتش کشید:
- دِ آخه یکم فکر کنید، الان میشه راه افتاد تو جادهای که همهش درهست؟ خسته! تشنه! یه نگاه به چهرههاتون بندازید، خمارید، از خواب خمارید! بعد ادعای رانندگی کردنتونم میاد؟
H
20از سریال تاروت تقلید شده بود
۴ هفته پیشملک محبت
00خوب بود پس جلد دوم کو
۲ ماه پیشرقیه
۲۲ ساله 20مبهم و پر از غلط املایی، قلم یه کودکه به نظرم یه بچه اینو نوشتع
۶ ماه پیشچینگ چانگ
10بد نبود رمانش اما خیلی میتونست بهتر باشت
۸ ماه پیشGhazal
۱۷ ساله 00جالب بود اما کمی مبهم
۱۰ ماه پیشمحمد
۲۸ ساله 20رمان خوبی بود در 53 دقیقه خواندم
۱۰ ماه پیشزِدنویس
۱۹ ساله 20اصطلاح/اصولا/مواد غذایی. عزیزم اون کارد نه کادر:/ بی اعتنا/هضم/شانس. کاش قبل از قرارگیری رمان؛ فارغ از محتوای چرتش؛ حداقل اصول نگارشیش الخصوص املایی چک بشه.
۱۱ ماه پیشزِدنویس
۱۹ ساله 20با آرزوی موفقیت برای نویسنده محترم اما بعد از ۴ سال که دارم رمان آنلاین میخونم حقیقتا انتظار چنین سطحی رو نداشتم. با صرف نظر از امور نگارشی؛ تعدادی از غلط های املایی نویسنده تعارف/شطرنج/قایم/مستراح:/
۱۱ ماه پیشفاطمه
00خیلی غمگین و ترسناک بود نباید یاشار و ترلان میمردن
۱۱ ماه پیش...
00دمت گرم خیلی عالی و ریز بین هستی. مشتاق قسمت بعد این رمان هستم...
۱۲ ماه پیشسمیرا جون
۲۳ ساله 00عالی بود رحمت کشیدی عزیزم خسته نباشی ولی زیاد ترسناک بود وکم بودکاشکی بیشتر می نوشتی بازم ممنون ایشالله کاربردی جبران کنی عزیزم
۱۲ ماه پیشمهتاب
۲۱ ساله 00خوب نبووووووود
۱ سال پیشS
۱۶ ساله 00رمان زیبایی بود خسته نباشید میگم به شما نویسنده عزیز ،و دوستانی که گفتند غلط املایی داره اینجا خود نویسنده تایپ نمیکنه .
۱ سال پیشنسیم
۲۲ ساله 00عالی بود کسی اسم جلد دوم این رمان رو میدونه ؟؟
۱ سال پیش
دلی
00خوب بود