رمان هر شب یک سوال به قلم زهرا صالحی (تابان)
داستان دختری که وسط یک کابوس اسیر میشود. کابوسی که تکراروار در حال وقوع است. پسری که دل از او ربوده و هویتش مشخص نیست... . کابوس نقطهی پایان ندارد و سوالِ هر شب راه رسیدن به جواب معما را نشان میدهد... .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۲۳ دقیقه
خودمو رسوندم به آیفون و سورن رو دیدم که پشت در وایستاده. با ترس پشتمو دادم به در و بهزور نفس میکشیدم. صدای قلبم انقدر زیاد بود که تو گوشهام میشنیدمشون. یهو دیدم یکی داره به در پذیرایی محکم ضربه میزنه و رسماً فشارم افتاد. زانوهام دیگه قدرتشونو از دست دادن و داشتم سقوط میکردم. ضربهها محکمتر شد. تسلیم نشدم و مقاومت کردم.
به آیفون که نگاه کردم، سورن دیگه داخل تصویرش نبود. به سمت در رفتم و با لرزش، از چشمی در نگاه کردم. دیدمش... . سورن که همین الان پیغامشو دریافت کرده بودم، پشت در خونه وایستاده بود!
در رو باز کردم. و با بهت بهش خیره شدم. خودش بود؛ زیبا، شبحانگیز و جایی که نباید باشه. سعی میکردم تصمیم بگیرم که چیکار کنم، واقعاً دروغ نگم یهکم ترسم ریخته بود. با صدای بلند پرسیدم:
- تو...تو چهجوری از پشت در حیاط اومدی اینجا؟! بگو!
با داد حرف میزدم ولی خیلی آروم گفت:
- خودت در رو واسم باز کردی طراوت!
نفسهام باز بند شد. اون خیلی غیرعادی بود. چرا سعی داشت منو بترسونه؟! من که در رو باز نکرده بودم. یعنی ممکن بود در رو باز کرده باشم و یادم رفته باشه؟!
دیگه طاقت نیاوردم. همونجا جلوی در، نشستم رو زمین و گریه کردم. جیغ میکشیدم.
- تو رو خدا...تو رو خدا منو نترسون. معنی این کارات چیه؟ اینا یعنی چی؟ هر شب این کارو میکنی و بعد میگی هیچی یادت نمیاد؟ آخه یعنی چی؟ دارم دیوونه میشم!
یهو روش رو ازم گرفت و به سمت راهرو رفت. گفت:
- خیلی خوب باشه من میرم!
حتی با وجود عصبانیت و گریه، نگران شدم که با این حال داره برمیگرده که بره. من چه مرگم شده بود؟! واقعاً بد بهش توپیده بودم؟! اون حتی سعی نکرد آرومم کنه! آخه چطور ممکنه؟!
به همین خاطر با خودخواهی رهاش کردم؛ شاید باورتون نشه اما من حتی این فکر وحشتناک رو داشتم که اگه اتفاقی براش بیفته، من راحت میشم. دست خودم نبود... .
***
تموم شب رو ترسیدم و نخوابیدم. تا صبح چشمهام از حدقه بیرون زده بود از ترس و استرس از اینکه قراره چی بشه... .
روز بعد بهم زنگ زد. مونده بودم جواب بدم یا نه. نه نباید جواب بدم! شاید باید خیلی زودتر از اینها رابطهمو باهاش تموم میکردم. شاید تقصیر خودم بود. جواب دادم!
خودمو آمادهی فحش و ناسزا کردم که یهو در کمال تعجبم با گیجی گفت: «حالت خوبه؟»
بعد اون از من پرسید که: «دیشب رو چطوری گذروندی؟ تنهایی خوش میگذره؟!» و من به دروغ گفتم: «کاملاً عالی بود.» بازم داشت بازیم میداد؟! دلم نیومد تنهاش بذارم. گریه میکردم و باهاش حرف میزدم و جالبه که متعجب میشد! نمیدونم چرا ! نمیدونم چرا باور نداشتم اون اینکارارو میکنه...نمیدونم!
***
خانوادم برگشتن. متأسفانه حال بابابزرگم خوب نشده بود و بعد از چن روز فوت شد. منم افسردگی گرفتم و چند مدت تو حال و هوای خودم بودم ولی جریان سورن هم مدام تو ذهنم میچرخید.
مراسمهای بابابزرگم که تموم شد، نمیتونستم زیاد سورن رو ببینم یا شب رو برم خونهش؛ چون خانوادم دیگه برگشته بودن و نمیشد. البته بهخاطر مورد دوم خداروشکر میکردم. سورن هم درکم میکرد.
شبها خیلی با خودم فکر میکردم. بعضی روزها میرفتم میدیدمش ولی خیلی کم. صبحها که میدیدمش، انگار هیچی یادش نبود. انگار شبها تبدیل به یه گرگنما میشد. با این حال باز هم فکر کردم سر عقل اومده و دلش سوخته و دیگه از اذیت کردنم خسته شده. خیالم کمکم داشت راحت میشد که به این خزعبلات پایان داده! یه سری به اصرار منو رسوند در خونهمون که با کلی فلاکت پیاده شدم و خداروشکر کسی ندیدش.
خالم از شهرستان اومده بود خونهی ما و چون مامانم بعد از مراسم حالش زیاد خوب نبود، هواش رو داشت. اون که بود، دیگه عدهمون بیشتر شده بود و باید خیلی بیشتر احتیاط میکردم. اگه متوجه میشدن با سورن رفتوآمد دارم، دیگه کارم تموم که هیچ، مُرده بودم!
همهچی توی همون شرایط پیش میرفت و کارها اوکی بود تا اینکه یه شب من ساعت سه شب از خواب پریدم. دوباره واسه گوشیم نوتیف اومده بود. باورم نمیشد! دوباره همون پیام لعنتی! پیام از طرف دوست پسرم سورن بود که نوشته بود: «یه سوال ازم بپرس!» واقعاً داشتم روانی میشدم...آخه اینکه...قرار بود دیگه اذیتم نکنه. سعی کردم آروم باشم و اینبار براش تایپ کردم: «تو میخوای منو زجر بدی؟!»
خیلی سریع جواب داد: «نه!»
احمقانه بود ولی نوشتم: «تو...واقعاً خود سورنی؟!»
واسم نوشت: «گفتم که! هر شب یک سوال!»
واسم هم عجیب بود و هم جالب و تا حدی هم ترسناک... . یعنی امکان داشت بهم دروغ بگه؟
گوشی رو سر جاش گذاشتم. میدونستم دیگه پیام نمیده و خیالم راحت بود. وقتهایی که به سوالم جواب میداد، دیگه مثل اجل معلق پیداش نمیشد. بعدشم حتماً میدونست خانوادم خونهان و عقلش میرسید. از پلهها رفتم پایین سمت آشپزخونه. وقتی رفتم داخل کم مونده بود زهره ترک شم. خالم اونجا تو تاریکی نشسته بود! عجیب بود؛ چون خالم از وقتی اومده بود اینجا، همیشه این موقعها میخوابید. حالا چرا تو تاریکی نشسته بود؟!
رفتم سمت یخچال و سعی کردم جوری وانمود کنم که شک نکنه بیدار بودم و نگرانم. لیوان رو برداشتم. اون بین دیدم خالم داره یه چیزی زمزمه میکنه: «چه زود رفت...اصلاً نمیتونم فکر کنم دیگه نیست.» واسم عجیب بود. خاله واسه خاطره کی این وقت شب...اینجا نشسته؟
گفتم:
- خاله حالت خوبه؟
برگشت سمتم. یهکم با سردرگمی نگام کرد. کمکم چشمهاش از حدقه زد بیرون و جیغ کشید. نمیدونم چش بود فقط از آشپزخونه رفت بیرون. چه چیزی انقدر واسش عجیب بود که جیغ کشید؟! یه جورایی خودمم ترسیدم از حرکتش.
آب رو خورده و نخورده، بیرون اومدم؛ برخلاف تصورم که حس میکردم بقیه از صدای جیغ خاله بیدار شدن، همهجا در سکوت و خاموشی بود و انگار نه انگار که اصلاً اتفاقی افتاده باشه. یهکم فکر کردم به حالت عجیب خاله و جوری که منو دید و از آشپزخونه بیرون رفت. یعنی امکان داشت که کارهای سورن دیوونهم کرده باشه؟! بعید نبود!
آهی کشیدم و رفتم سمت اتاقم. فکر کنم بلااستثنا همه خوابیده بودن و الکی داشتم خودمو نگران میکردم ولی رفتار خاله عجیب بود!
شب بعد که گوشیم رو برداشته بودم دوباره پیام داد که ازش سوال بپرسم. منم براش این رو تایپ کردم: «سورن آیا رابطهی ما یه روز تموم میشه؟!»
جواد داد: «بله!»
این کلمه مثل یه پوتک تو سرم کوبیده شد. یعنی با وجود همهی این بدبختیها روزی یکی از ما دلش میاومد دیگری رو تنها بذاره؟! آب دهنم و قورت دادم و به صفحهی گوشی زل زدم. میخواستم بپرسم که چرا قراره رابطمون تموم شه ولی بلافاصله اون حرفش که میگفت: «هر شب فقط یه سوال» توی ذهنم تکرار شد.
گوشی رو خاموش کردم ولی باید حتماً ازش میپرسیدم که چرا... . واقعاً انگاری نمیخواستم باور کنم این رابطه تمومشدنی باشه! با خودم فکر میکردم احتمالاً اون کسی که رابطه رو تموم میکنه، خودِ سورن باشه چون از توانِ من خارج بود.
***
هر قدر که جلو میرفتم قضیه ترسناکتر میشد. با جوابهایی که میداد، مثل آدمی بود که از آینده اومده باشه. من ازش پرسیدم:
«چرا رابطهی ما قراره تموم شه؟!»
اون جواب داد:
«چون قراره به دست تو کشته شم!»
بعد از اینکه این حرف رو زد، من خیلی به هم ریختم. چجوری میتونستم این کار رو با سورن کنم؟! حتی صبح فرداش هر جور بود رفتم پیشش و همهچیز رو بهش گفتم ولی اون باز هیچی یادش نبود و دلداریم داد گفت که بهش فکر نکنم. نمیدونم ولی کمکم حس میکردم اون حرفام رو باور نمیکنه و فکر میکنه من این جریانات رو تو خواب میبینم و بعد واسش تعریف میکنم.
دیگه درس نمیخوندم چون تمرکز نداشتم. کل کار هر روزم شده بود اینکه فکر کنم شب چه سوالی ازش بپرسم. دلم میخواست این رابطه رو تموم کنم ولی سورن آسیب نبینه. خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم. به اسرا هم چیزی نمیگفتم. از اونموقع چندباری اون و رلش رو دیده بودم ولی میترسیدم چیزی بگم و اسرا عصبانی بشه. آخه همیشه به من میگفت: «مراقب خودت باش.» اگه میفهمید تموم این مدت بهش حرفی نزدم، خیلی از دستم کفری میشد.
یه روز که رفته بودم ببینمش، وقتی داشتم برمیگشتم، خالم رو دیدم که منو تعقیب کرده! قلبم اومد تو دهنم. تو تموم این اتفاقها فقط همین رو کم داشتم. فقط تونستم درحالیکه خشکم زده نگاهش کنم. داشتم با خودم تصور میکردم که اگه جریان رو به خانوادم بگه، واکنششون چیه.
ولی در کمال تعجبم خالم سری تکان داد و ازم دور شد. داشتم سکته میکردم. دلم میخواست برم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. آخه مگه چه گناهی کرده بودم؟! اصلاً این خالمم که وقت گیر آورده بود این موقع اومده بود خونهی ما و مزاحم کارهام میشد. نزدیک غروب بود. فکرمو جمع کردم و تصمیم گرفتم فردا به سورن بگم چیشده.
از طرفی میترسیدم برم خونه. احتمال میدادم همین که برم کلی سوال و جوابم کنن. تا حالا حتماً خالم بهشون گفته بود منو کجا و با کی دیده! ولی به هر حال بهتر از این بود که برم خونهی سورن؛ چون وضعیت بدتر از چیزی که بود میشد.
رفتم خونه ولی برخلاف چیزی که فکر میکردم همه چی عادی بود. هیچکس نه سوالی پرسید نه هم چیزی گفت. اول فکر کردم شاید خالم هنوز نیومده. از مامانم پرسیدم:
- مامان، خاله خونهست؟!
- آره یه ساعت پیش اومد. برای چی؟!
- نه هیچی همینجوری پرسیدم!
تعجب کرد ولی اهمیتی ندادم. به سمت اتاقم رفتم و فقط امیدوار بودم بعد از اینم چیزی بهشون نگه. همین که به در اتاق رسیدم، خالم رو دیدم که منتظرمه. بهم چشمغره رفته بود. میتونستم حدس بزنم از اون آدمهایی نیست که بخواد پشتِ من در بیاد یا چیزی نگه. این صبر کرده که زهرش رو بعداً یه جای دیگه بریزه. با ترسی و لرز رفتم جلوی در اتاقم و سلام کردم. خالم بدون اینکه جواب سلامم رو بده خیلی رُک گفت:
- امشب باید باهات حرف بزنم. منتظرم باش که پیشت بیام.
بعد بدون اینکه هیچ چیز دیگهای بگه روش رو برگردوند و رفت. این چرا این جوریه؟! آدم نمیتونه هیچی از کارهاش بفهمه! به حساب خودش میخواست منو نصیحت کنه. فوقش خیلی بخواد اذیت کنه خودمو میزنم به خواب! فعلاً درگیر مسائل خیلی مهمتری بودم.
رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم، جز وقتی که شام خوردم. حوصلم سر رفته بود و میخواستم با وجود تمام مشغلهها یهکم درس بخونم. اگه همینجوری پیش میرفتم، کنکور رو خراب میکردم.
گوشیمو روی حالت سکوت گذاشتم و تا شب درس خوندم. شب که شد یهو دیدم در اتاقمو زدن. از روی مجبوری گفتم:
زهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
بزودی منتظرش باشین
۳ هفته پیشواقعا جلد دوم دارع ی
۲۰ ساله 00ترسناک بود درحال خودن رمان بودم همزمان ب نامزدمم پیام میدادم پیاماش برام عجیب بود اینم از اثرات همین رمان بود ی لحظع فک کردم شاید اونم جنی چیزی باشع واقعا ترسیدم
دیروززهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
بزودی میادش...منتظر باشین
۲ هفته پیشهانی
00واقعا رمان خفن و جالبی بود کاش طولانی تر می بودد🥲
۲ هفته پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
خیلی خیلی ممنونمಥ‿ಥ
۲ هفته پیشAyat
00واییی کاشش ادامه داشت🥲😭
۴ هفته پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
بزودی....
۲ هفته پیشparvaneh
10دارم و کاش یه داستان هم در مورد با اجنه مینوشتی. موفق باشی
۱ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
خیلی ممنون حتما مینویسمಥ‿ಥچون خودمم علاقه دارم
۱ ماه پیشparvaneh
00😀🥰🥰🥰👍مشتاقانه منتظرممممممممم
۱ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
❤️❤️
۱ ماه پیشparvaneh
00سلام من دیشب داستانتو تموم کردم و بنظرم خیلی خوب بود وباید ادامشم بنویسی. من نویسنده رمان روستای وحشت هستم که درهمین برنامه دربخش آفلاین هست. من کلا به خوندن و نوشتن داستان های ماورائی علاقه زیادی دار
۱ ماه پیشGhazal
00زیبا و خفن بود😂
۲ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
زیبا و خفن شما خواننده های عزیز هستین༎ຶ‿༎ຶ
۲ ماه پیشsεтαүεsн
۱۶ ساله 00من از اولشم از خاله طراوت بیشتر میترسیدم تا سورن بیچاره😂 ولی پایانش واقعن خیلی مهیج و خفن بود لطفن جلد ۲ رو بنویسید😭😭
۲ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
چشم بزودی (⌐■-■)
۲ ماه پیشحسینا
۱۵ ساله 00عالی بود سه قسمت بود ولی انگار که ۱۳ قسمت بوده کلا گیج شدم😅😅 یک ساعت بعد خلاص شدن نشستم فکر میکردم و داستان رو حلاجی میکردم ولی در کل عالی بود نویسنده پیشنهاد میکنم بخونیدش🥰🧡🧡
۲ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
عالی نگاه شماست خوشحالم که راضی بودین
۲ ماه پیشرها
۱۶ ساله 00عالی منم خودم یه رمان نوشتم
۲ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
خیلی ممنون موفق باشید عزیزم
۲ ماه پیشBR
00انگاری رمان ناقصه وباید یه ادامه ای داشته باشه.. جلد دوم داره؟
۳ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
احتمالا داشته باشه
۲ ماه پیشمینا
00خانم نویسنده رمان جلد دوم نداره ؟ خیلی زیبا بود بشدت پیگیرش شدم
۳ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
جلد دوم بزودی... همینجا قرار میگیره
۳ ماه پیشاسرا
00رمان انلاین این نویسنده به نام بدنبال شارلوت میتونیدبخونیداونهم عالیه🙏
۳ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
چشماتون عالی میبینهಥ‿ಥ
۳ ماه پیشمجنونه الحسین
00باور نکردنی؛ جالب ؛ خلاقانه به خلاقیت نویسنده باید آفرین گفت فقط این نوع پایان از نظر من خیلی عذاب آوره آخه من همیشه همونم که دوست دارم آخر داستان خوب و خوش باشه🙂 دست مریزاد خانم نویسنده
۳ ماه پیشزهرا صالحی (تابان) | نویسنده رمان
خیلی خوشحالم که خوشتون اومده. منتظر داستانهای بعدی من باشینಥ‿ಥ
۳ ماه پیشاسرا
00بااینکه قبلا خوندم ولی بازهم توخوندن تکرارکردم 💋💞
۳ ماه پیشنورا
۱۷ ساله 00عجیب بود.اگه می ترسید نخوانید.
۳ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سهیل
۲۸ ساله 00خیلی عالی بود ذهن و به چالش میکشوند فقط ای کاش جلد دوم داشت