رمان هیاهوی دلدادگی به قلم مژگان رضایی راد
نبش قبر می کنم..
دلدادگی ای را که به سوی دلزدگی روانه است.
بغض می خرم و اشک هدیه میکنم....
بی رمق می شوم وشرم تحفه أم می شود...
دست می کشم بر؛تب وتاب دلدادگی ای که هیاهویش بیشتر از قربان صدقه أش است...
صدحیف که گرد اتهام آهنگ جدایی می خواند؛ برای "تو...
برای" من...
برای این "هیاهوی دلدادگی..."
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۳ دقیقه
سیاهی چشمان مادرم در سفیدی غرق در خونش ادغام شد و با چهره ای غضب آلود به سویش متمایل شد، انگشت اشاره اش مرد کت و شلواری مقابلش را نشانه رفت اما تا خواست لب از لب بگشاید، زنگ موبایل هوروش قفلی بر لب های بی روحش زد.
گوشی میان دستان بزرگ و مردانه اش اسیر شد و چشمان نگرانش با تردید، صفحه ی گوشی را نشانه رفت.
※※※※※※
جنون وار در اوج گریه می خندم، خنده ای عاری از خوشی، خنده ای بی صدا؛ ناخن های کوتاه شده ام را بر روی پوست دستم می کشم و هق هقم در نطفه خفه می شود.
لرزی در وجودم می افتد، با ترس به اطرافم نگاه می کنم و ناخوداگاه دستانم بر گرد زانوهایی که جنین وار درون شکم جمع کرده ام حصار می شوند.
دلم آغوشی را طلب می کند از جنس مادر، مادری که نبودنش خاری می شود بر چشم و پتکی می شود بر سر تمام باور هایم.
نگاه اشکی و غم آلود هوروش را بر روی خود حس میکنم اما سر بر نمی گردانم، می ترسم، از خود، از او، از تمام کسانی که مرا می بینند.
هزاران کاشکی در سرم چرخ می خورد و دهان کج می کند به منی که مانند: دختر بچه ای درمانده بر روی صندلی، اشک هایش تیشه به ریشه اش می زنند و در باتلاق خطا هایش رهایش می کنند.
با ورود مردی کت و شلواری که بعد نیم ساعت تنفس، مقابل من پشت میز محکمه اش بر روی صندلی می نشیند، با هراس چشم می دزدم و سرم را پائین می اندازم.
با صدای کوبیده شدن چکش بر روی میز، باخن هایم بر روی شلوارم خط های ناموزون می کشم و بزاق تلخ دهانم را به سختی قورت می دهم.
_با توجه به گواهی پزشکی قانونی خانم بیتا خمسه، دادگاه رأی به جنون و خودکشی میت داده و پرونده را مختومه اعلام می کند و بر طبق ماده شش صد و سی و نه، این قانون تشریح شده است كه در عرف به رابطه ی خانم ناریا ایزدنیا و آقای هوروش مرعشی، نامشروع گفته میشود. این جرم در قانون اینگونه تعریف شده است كه «هرگاه زن و مردی كه بین آنها علقه زوجیت نباشد مرتكب روابط نامشروع یا عمل منافی عفت« غیر از زنا »از قبیل تقبیل یا مضاجعه شوند، به شلاق تا نود و نه ضربه محكوم خواهند شد؛ بنا بر قوانین درج شده، خانم ناریا ایزدنیا به چهل و پنج ضربه شلاق و سه ماه حبس محکوم و آقای هوروش مرعشی به هشتاد ضربه شلاق و هفت ماه حبس محکوم خواهند شد.
شوک زده با چشمانی غبار آلود به چکشی که بار دیگر بر میز کوبیده می شود چشم می دوزم و کلام آخر قاضی در سرم به دوران می افتد.
_ختم دادگاه.
مگر می شود جان نداد؟
مگر می شود نمرد؟
دلم فریاد می کشد که به این حکم رضا نیست، دلم مرگ می خواهد، مرگی یک باره!
کاش می شد خود گنهکار حکم خویش دهد، در آن صورت دلم مرگی ابدی را انتخاب می کرد، من توان مرگی تدریجی را ندارم، کاش جای دلم، زبانم به کار می افتاد.
اما همیشه برای من، زود دیر می شود و من می مانم و زنی که زیر بازویم را می گیرد تا به شکنجه گاهم بَرَم گرداند.
من می مانم و هق هق های مردانه ی نامردی که دنیای رویاهایم را بی رحمانه بر سرم آوار کرد.
به کمک دو زن چادر به سر کنارم، زیر نگاه های اشک آلودی که نفرت از من را فریاد می زنند، پاهای بی جانم را به سوی در می کشانم.
کاش می شد برگشتی به گذشته داشت، کاش می توانستم مانع مرگ آرزوهای مادری شوم، کاش می توانستم هوروش را از صفحه ی زندگی ام خط بزنم اما افسوس که زندگی همانند رودخانه ایست که شروعش قلّه ی کوه و پایانش به نا کجا آباد می رسد.
قامت خمیده اش را که در میان هیاهوی جمعیت راهروی دادگاه می بینم تمام محبت هایش پیش چشمانم، کمر به کشتنم می بندند.
مردن در لحظه را آرزو کرده ای؟ می توانی حالم را درک کنی؟ می توانی نگاه افسوس بار مادرت که دست های دست بند زده ات را نشانه می رود را ببینی و طعم تلخ ذلت کامت را نزند؟
باید جای من باشی تا بفهمی یک مادر، چگونه پشیمان می شود از به دنیا آوردن فرزندی ناخلف!
※※※※※※
گریان و بی تاب بی توجه به لحظات گذشته ام به دنبال هوروش پله ها را دوتا یکی بالا می روم.
دلم ساز ناکوک می زند و ندای اتفاقی ناگوار می دهد، با صدای وحشتناک برخورد در پشتبام با دیوار، جیغ خفیفی می کشم و از راه پله خارج می شوم.
دهانم از حیرت باز می ماند، ذهنم قفل می کند و نگاهم میان چشمان و بر آمدگی شکم بیتا به گردش می افتد.
باورم نمی شود حرف هایش در پشت تلفن، حقیقتی نا خوشایند باشد.
چشمان قرمز شده اش قیافه ام را رسد می کند و هق هقش شدید تر می شود.
با جیغ هایی گوش خراش، بریده بریده کلمات را ادا می کند.
_به... به خاطر این زندگی...زندگیم رو جهنم کردی؟ آره؟
بخاطر این د...دختر بچمو نمی خوای؟
بخاطر این پا گذا...گذاشتی رو تموم تعهداتت؟
دست هایش مشت می شوند و قدمی به عقب بر میدارد و جیغی می کشد که گمان می برم گلویش از جیغ دلخراشش دریده باشد.
_بگو.
بوی مادرم را در کنارم حس می کنم اما صدایش را نمی شنوم می دانم مانند همیشه چنگ به صورتش می زند و از ترس دست و پاهایش به لرزه می افتند.
حواسم معطوف زن بی چاره ای می شود که چاره را در مرگ می بیند و هر لحظه به لبه ی بام نزدیک تر می شود.
به خوبی درک می کنم مردی که میان دوراهی سخت بود و نابود قرار گرفته و هیچ درِ بازی برای رهایی از اتاقک تاریک پریشانی نمی یابد.
هماهنگ با هوروش، قدم هایم را آهسته به سوی بیتا حرکت می دهم.
نگاهش میان من و هوروش می چرخد، انگشت اشاره اش را به سویمان می گیرد و قدمی دیگر به لبه ی بام نزدیک می شود و فریاد می کشد:
_جلو نیاین.
ترسیده می ایستم و فاصله ی یک قدمی اش تا تیغه ی بام را نگاه می کنم، چشمه ی اشکم چیزی شبیه به زاینده رود خشک می شود و رج به رج ترس در انتهای دلم ته نشین می شود.
دست های هوروش تسلیم وار بالا می آید و نامحسوس قدمی دیگر به بیتا نزدیک می شود.
_احمق نشو بیتا، از لبه ی بوم فاصله بگیر.
بیتا هیستریک وار خنده ای می کند و با خشم پشت دستش را بر روی چشمان اشکی اش می کشد.
_چیه ترسیدی؟ ترسیدی بمیرم خونم بیوفته گردنت! نه؟
_دخترم، این راهش نیست عزیزدلم، بیا بریم پائین همه چیز رو حل می کنیم.
نگاه خشمگین بیتا چهره ی مادرم که با فاصله ی کمی از من ایستاده است نشانه می رود و سپس نگاهش به من کشیده می شود.
قهقه اش بلند می شود و نگاهش را به چشمان ترسیده ام می دوزد.
_انتظار نداشتم خانوادت با خبر باشن، آفرین... خیلی خوبه، مامان تو اینجا، مامان من پائین ساختمون.
خنده اش محو می شود و نفرت مهمان چشمانش می گردد.
_توی لعنتی رو عزیزم صدا کرد، وقتی بهش زنگ زدی بهت میگفت آروم باشی، قربون صدقه ات می رفت، عزیزم صدات کرد، من خواب نبودم... خواب نبودم.
نمیدانم نفرت نگاه زن مقابلم بود، یا حسی که از دیدن وضعیتش پیدا کرده بودم، اما عجیب حال و هوای دلم، با ابر های تیره ی بهاری هنگام جمع شدن چادر ابریشمی خورشید، هماهنگ شد و برای تمام لحظات خوشم کنار هوروش از خود متنفر شدم.
_از خدا می خوام مثل من، روزی هزار بار بشکنی!
نه جوابی بود و نه اشکی، خرد شدنش را حس می کردم و عجیب تر بود که خرد شدم با تک تک کلماتی که با خشمی همانند صاعقه های هفتاد روزه ی بهار، ادا می شدند و بند بند وجودم را می لرزاندند.
باز هم خنده، باز هم اشک های بی اجازه اش، باز هم جیغ های دل خراشش، باز هم درماندگی و تلاش هوروش برای قانع کردن همسر حامله اش و باز هم شکسته تر شدن من...
_تو رو به جون اون بچه، به خودت رحم نمیکنی به اون رحم کن، از اونجا فاصله بگیر.
پرنیا
۱۳ ساله 00بنظرم بهترین رمان دنیا بود😥😥
۱ ماه پیشپری
00تا صفحه 24 خواندم اصلا جالب نیومد رهاش کردم
۷ ماه پیشالهه
10مختصر دمفید لُپ مطلب رو ادا کرد متن قشنگی هم داشت
۱۰ ماه پیشM
۱۸ ساله 10خیلی خیلی غمگین بود
۱ سال پیشpary
00نمیدونم نظرخاصی ندارم راستش فک میکنم اگه ادامه داشت بهتر بود و با موضوعه مشخص و واضح تر
۱ سال پیشroz
00آموزنده
۱ سال پیشzaki
00خوب نبود😐😐
۱ سال پیشفاطمه
۳۷ ساله 10اولش خوب بود ولی تهشا خراب کرد بود اخه یک سال زمانه کمی نیس برادوری
۲ سال پیششقایق
۳۱ ساله 40خوب بود ولی یه جاهاییش آدم نمی دونست گذشته رو داره می گه یا حال رو. کاش مرز گذشته و حالش مشخصتر بود
۲ سال پیشمهتاب
۱۳ ساله 10به نظر من رمان عالیی بود من رمان های غمگین دوست دارم چون به واقعیت نزدیک هست و کوتاه هم بود رمان عالیی بود
۲ سال پیشآرتمیس
۱۹ ساله 70افتضااااح بود داستانی خاصی نداشت اصلاعاشقانه نبود
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 42عالی بود سپاس نویسنده محترم دم و بازدمت گرم 🌹🌹🌹
۲ سال پیشتنها
20خوب بود. ولی خیلی کوتاه بود.
۲ سال پیشعسل
00عالی بود کوتاه و خوب البته میتونی بیشتر تمرین کنی تا نکته گیری ادبیت بهتر بشه ممنون ازت عزیزم
۲ سال پیش
ازیتا
۵۶ ساله 00رومان بدی نبود