رمان جنون آبی به قلم ماه دخت
رمان جنون آبی روزمرگی های زندگی، روانپزشکی را روایت می کند که درگیر مشکلات زندگی یک دختر در خانواده ای متعصب شده است. مسائل و درگیری های زندگی این دختر شاید برای هر دختری که خانه اش محفل امن او نشد آشنا به نظر بیاید!
به یاد آن روزها قصه را روایت می کنم!
من، پزشکی که در میان مداوا هایم قدم در راهی بی بازگشت گذاشتم.
سر این قصه دراز است و حوادث بسیار...
و درپی آنم که بدانم مسببان پنهانی آن رنج آشکار چه کسانی بودند؟ که دختری را از آرزویش، چون مادری از فرزند جدا کردند و به جرم بیهودگی با او دشمن شدند... گـ ـناه او کوچک اماجرمش به بزرگی یک طناب دار است!
روایت ما محدود به آسایشگاهیست به وسعت یک جهان... و دختری از که از قلب خانواده به قعر جامعه ای تاریک می افتد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۴ دقیقه
- سلام خانم عزیزی. امیدی هستم. دکتر شریف تشریف آوردن؟
با شنیدن نامم لحنش کشدار و صمیمی شد.
- عه دکتر امیدی شمایید؟ سلام، خوب هستین؟ نه هنوز نیومدن. راستش امروز دیر...
پاسخم را گرفتهبودم. اگر دیرتر قطع میکردم باید تا خود آسایشگاه به صحبتهایش گوش میسپردم. پس بلافاصله گفتم:
- خیلی ممنون.
و قطع کردم...
با سرعتی که خیابان هارا طیمیکردم، ده دقیقه بیشتر تا رسیدن به آسایشگاه طول نکشید.
پس از پارک ماشین و پیاده شدن، خودم را داخل شیشهی دودی ماشین نظارهکردم.
بادی که به موهایم خورده بود حسابی آن هارا نامرتب و آشفتهکرده بود.
انگشتان استخوانی و کشیدهام را لابهلای تارهای ضخیم و مشکی موهایم فرو بردم.
از زمان کوتاه کردنشان گذشته و کمی هم بلندتر شده بود. پس از آنکه به آراستگیموهایم رضایت دادم، وارد آسایشگاه شدم.
آسایشگاهی بایک ساختمان قدیمی که قسمتهایی از آن چون لباسیپوسیده با تاروپودهاینمایان، آجرنما شده بود.
محوطه در انزوا فرورفته و سکوت مطلق بود. تنها، سمفونی آواز کلاغهای پرسهزن، در باغ به گوش میرسید.
احدی آنجا دیده نمیشد. جز منی که به سرعت آن جارا پشتسر میگذاشتم.
عتیقههای سبز و سربه فلک کشیدهی محوطه، همچون ستونهایی، نقش تشریفات و هدایت میهمانان را تا عمارت بازی میکردند. عمارتی که فرسودگیاش نشانگر رنج و قدمت قصههای ساکنینش بود.
دیوانهخانهای میان یک بهشت!
ازمحوطه عبور کرده و پلههای راهرو را پشت سرگذاشتم. درحالیبه نفسزدن افتادهبودم، به سمت رختکن رفتم.
پسندیده نبود که نزد دکترشریف، آراسته و مرتب نباشم و بدترهم میشد اگر بوی تند و نامطبوع عرقی که ناشی از دویدن تا ساختمان بود به مشامش میخورد.
از داخل کمدم ادکلنی بیرون آوردم و دو طرف گردن و روی پیراهن مشکی ام را آغشته به عطر سردش کردم.
گمانم کافیبود. به ظاهر آراستهشده بودم.
ساعت، دو بعدازظهر بود و زمان استراحت برای بیماران...
کسی نباید خارج از اتاق خود میبود. گرچه، معتقد بودم وضع قانون در یک تیمارستان ایدهی احمقانه ایست و جنجال پیشآمده، برای به اتاق بردن یکی بیماران در آن لحظه گویای همهچیز بود.
فریاد سر داده بود و با دمپاییهای سفید و پلاستیکیاش برزمین میکشید. تنها برای اینکه با کارکنان مخالفت کند و آنهارا تاحدی که خود به آرامش برسد برنجاند. پیش از آنکه بخواهم دخالتکنم، اورا داخل اتاقش بردند. راهرو را دور زدم و سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
از خانم عزیزی سراغ دکتر شریف را گرفتم. او هنوز نیامده بود و تاخیرش به سود من بود. میبایست داخل اتاقش منتظرش مینشستم. اما در همان لحظهصدای یک آشنا وادارم کرد به سمتش باز گردم.
- کیاجان؟
•••
دکتر شریف، پشت سرم ایستاده بود.
به گرمی با او دستدادم گرچه احساس قلبیام نسبت به او به همان دلچسبی نبود! درست مثل همان هوای داغ تابستانیبود که ناچار به تحملش بودم. بلافاصله، مرا به اتاقش دعوت کرد. به سالن باریک انتهای راهرو رفتیم که سمت راستش سه پنچرهی متوالی داشت. راهرو را نیز با احوالپرسی طیکردیم. سپس او مقابل در اتاقش ایستاد. کلیدش را از جیب کت طوسی رنگش بیرون آورد و داخل قفل چرخاند.
وارد اتاق که شدیم، اومشغول تعویض لباسش شد؛ اما صحبت با من را هم فراموش نمیکرد.
اتاقش یک پنجره ی بزرگ داشت که پردههای چوبی کرکرهای آن راه نفوذ نور را کامل بستهبودند. تنها، باریکههایی کمرنگ و بیفروغ از لابهلای آن پرده، روی میز تیره ی قهوه رنگش میافتاد.
فضای اتاقش همیشه تاریک و خفهبود. بوی سیگارش از جایجای اتاق حس میشد حتی وقتی سیگارش خاموش بود.
تنها قسمتی از اتاقش که برایم جذاب به نظر میرسید، کتابخانهای بود که دیوار سمت راست را به طور کامل پوشانده بود و آن میز اداری بزرگ چرمی که زیر پنجره قرار داشت.
همانطور که کت سایز بزرگش را از جثه ی درشت و چاقش بیرون میکشید گفت:
-خب آقا کیا، مدتی که این جا بودی چه طور پیش رفت؟ تونست کمکی بهت بکنه؟
صدایم را صاف کرده و گفتم:
-بله دکتر، مطمئنا بیتاثیر نبوده.
پس از زحمتش برای اجبار تن فربه و چاقش به آن پیراهن فرم سفیدرنگ، بالاخره لباس را پوشید و مرتبکرد.
چشم به چشمش دوختم. صورتی گرد و بزرگ داشت و بینی گوشتی و پهن... اما چانهاش مثل من زاویهدار و مربعی شکل بود.
پس از پوشیدن لباس فرم، موهای کم پشتی که رگههای سفیدیداشت و تنها عقب سرش را پوشش میدادند مرتب کرد.
چهرهاش هیبت خودش را داشت اما این ابهت را اصلا نمیشد به پای زیبا بودنش گذاشت. شاید به خاطر هیکل درشتش بود و صورتی که خنده چندان بر آن نمینشست. پشت میز چوبی اش نشست. با نگاهیمرا برانداز کرد. بادستان بزرگش، چانهی مربعی شکلش را خاراند و گفت:
- هنوز پیرهن مشکیتنته؟ از چهلمم گذشت...
دستی روی پیشانیکوتاهم کشیدم. نمی خواستم راجع به آن قضیهحرفی بزنم. برایم کمی دشوار بود و هنوز با قضیه کنار نیامدهبودم.
سرم را پایین انداخته آرنجم را لبه زانوهایم قرارداده بودم.
ادامه داد:
- علت اینکه ازت خواستم امروز ببینمت مسائل کاری نبود.
متوجه شده بودم که صحبتش تنها نصیحت است.یقینا مادرم از او خواستهبود که نصیحتش را مانند حلقهای بر گوش هایم بیاویزد.
دکتر، جعبهی نازک مستطیل شکل نقرهفامش را از کشوی میزش بیرون کشید و رویمیز شلوغش قرار داد.
خیره به آتش و دود سیگارش شدهبودم.
او، دوست نزدیک پدرم بود و پدرم باعث آشناییما شد. مدتی پس از شروع فعالیتم در آسایشگاه، متوجه شدم آنچنان هم که به ریش نداشتهاش پروفسور و دکتر میبندند، چیزی در چنته ندارد! او آن انسان والایی که همه میپنداشتند نبود.
دکتر، از حضور من در آسایشگاهش استقابل میکرد و مایل بود در آنجا مشغول به کار شوم. برای من که مشغول تحقیقات بودم آن پیشنهاد، یک فرصت عالی به شمار میرفت. در آن آسایشگاه میتوانستم با پشتیبانی او هرکاری انجام دهم. او به طرز عجیبی از من حمایت میکرد و این موضوع همیشه برایم جای تفکر داشت!
در پاسخش سکوت کردهبودم. اما او به هرحال برای رفع تکلیف، صحبتها و نصایحش را شروع کرد.
آن زمان، به تازگی پدرم را از دست داده بودم.
به هیچ نصیحت و صحبتی نیاز نداشتم. تنها فرصتی برای کنار آمدن با موضوع لازم داشتم که اطرافیان با دخالتهایشان، آن راهم از من سلب کردهبودند.
تمام مدتی که دکتر شریف صحبت میکرد، هوش و حواسم پی بیماری بود که باید پس از آن دیدار به ملاقاتش میرفتم و وضعیتش را بررسی میکردم.
همزمان که در اتاق را میبستم، نفسم را بیرون دادم.
نیمنگاهی به ساعت دیجیتال مچی و مشکیرنگم انداختم. با انگشتان شست و سبابه، چشمهای خمـار و خستهام را مالشیداده و به سمت ایستگاه پرستاریرفتم.
پرونده یکی از بیماران را برداشتم تا پیش از دیدار، آن را مطالعهکنم.
تا عصر فرصت داشتم که گزارش آنها را هم تکمیل کنم اما سعیکردم زودتر به آن رسیدگی کنم تا بتوانم به خانهبازگردم.
Setayesh
00خیلی بی نظیر و زیبا بود واقعا مچکرم😍
۱ هفته پیشسودابه
۳۵ ساله 00واقعا رمان خوبی بود قلم خوب و روانی داشت منکه واقعا خوشم ا منو ولی واقعا از وقتی میخوندم واقعا بغض داشتم.ولی خسته نباشید اساسی به نویسنده عزیز میگم
۳ هفته پیشگل یاس
00رمان خوبی بودآخرش خیلی خلاصه شده بود
۱ ماه پیشنصرالله ۴۷ ساله
00سلام واقعاعالی بود.خیلی جاهااشک ریختم امیدوارم بازهم بنویسی وماباخوندن شون لذت ببریم همیشه موفق باشی وسلامت
۱ ماه پیشمعصومه
۲۰ ساله 00امیدوارم بازم بنویسی و دست نکشی از نوشتن❤️ 🩹
۲ ماه پیشحوراء
۲۳ ساله 00خیلی قشنگ بود خوندم، خندیدم، گریه کردم
۲ ماه پیشم
00ازاول رمان گفتوگویی مال آخر رمان لابه لای رمان یهویی قرار گرفته ۱،آدمو گیج میکنه ۲،تاکید برپایان تلخ داره همش تراژدی میشه دو خط آخر میگه پایانش خوشه همونم نویسنده زود کوفتمون میکنه که این واقعی نیست
۳ ماه پیشزهرا
۳۲ ساله 00بسیار عالی قلمت ماندگار
۳ ماه پیشندا
00عالی بود ممنون
۳ ماه پیشآرزو۶۵
00عالی بود عالی من باهاش زندگی کردم حتما بخونین
۴ ماه پیشمریم
۲۴ ساله 00خییییلی قشنگ و متفاوت بود با ی پایان غیر قابل پیش بینی
۵ ماه پیشخیلی عالی بود
۵۰ ساله 00قشنگترین رومانی بود که خوندم ممنونم
۷ ماه پیشملیح
00خیلی خیلی عالی بود واقعاهمچین آدم های خوبی مثل فرشته نجات هستند
۸ ماه پیشندا
00مرسی بهترین رمانی بود کع تاحاالاخوندم
۹ ماه پیش
الی
۳۰ ساله 00قلمت مانا. انشالا بهتر از این بدرخشی عزیزم