رمان نژلا فرشته ای با چشمان زیبا به قلم هلن سادات
داستان درباره دختریه که توی یه خانواده متعصب بزرگ شده و مورد بی مهری و آزارهای روحی و جسمی زیادی قرار گرفته و به خاطر یه لجبازی خانوادگی به یه ازدواج اجباری تن میده و با اینکه با تموم وجود سعی میکنه و برای ساختن زندگیش از جون مایه میزاره اما به جایی میرسه که همه چیزو رها میکنه و به عشق قدیمیش پناه میبره و خودشو به تقدیر میسپاره...
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری، اجتماعی، واقعی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲۲ ساعت و ۷ دقیقه
ژانر : #واقعی #اجباری #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
داستان درباره دختریه که توی یه خانواده متعصب بزرگ شده و مورد بی مهری و آزارهای روحی و جسمی زیادی قرار گرفته و به خاطر یه لجبازی خانوادگی به یه ازدواج اجباری تن میده و با اینکه با تموم وجود سعی میکنه و برای ساختن زندگیش از جون مایه میزاره اما به جایی میرسه که همه چیزو رها میکنه و به عشق قدیمیش پناه میبره و خودشو به تقدیر میسپاره...
تمام بدنم میلرزه ... یه لرزش خفیف اما دائمی ... سعی میکنم با نگاه کردن به اطرافم یه کم خودمو آروم بکنم .
تو فاصله دو سه قدمیم یه مامور زن ایستاده با یه چادر مشکی براق که گوشه های مقنعه سبزش از کنارش پیداست ... خوب میدونم منتظر چیه و ناخودآگاه اخمام تو هم فرو میره ... کمی دورتر دو سه تا ماشین سواری ایستادن تا مامور خوب و مهربون پلیس راه قبض های جریمه رو براشون صادر کنه و با احترام تقدیمشون بکنه .
سرنشینها به جای التماس کردن و توجیه و دلیل آوردن برای مامور دارن با دقت به منو وضعیتی که توشم نگاه میکنن . از همین فاصله هم میتونم برق تعجب و علاقه به فهمیدن عاقبت موضوع رو توی چشمهاشون ببینم ... پوزخندی روی لبهام میشینه ... سرمو به سمت راست میچرخونم ، به سمت پژوی 405 مشکی علیرضا ، پژوی 405 مشکی که هنوز ده تا قسطش مونده و حالا زیر نور آفتاب میتونم چهره رنگ پریده و بهت زده دختر کوچولوم رو ببینم که دستشو به کناره در ماشین گرفته و به زور روی دو تا پای کوچولوش ایستاده و و داره از پشت پنجره ماشین منو نگاه میکنه ... دلم برای حالتی که داره فشرده میشه و اشک توی چشمم حلقه میزنه .
گوشی موبایلم رو هنوز توی مشت راستم فشار میدم . اونقدر که ناخونهام تیر میکشن . آوینای کوچولوی من همش دو سال و هشت ماهشه و به شدت از صدای پارس سگ میترسه ... اون چه میفهمه که برای چی مادرش اینجا بیرون ماشین توی محوطه خاکی و بزرگ جلوی پلیس راه یه شهر کوچیک تو راه مشهد ایستاده و یه مامور کنارش قلاده بلند سگ موبور و پوزه بلندی رو گرفته تا اون سگ به راحتی مادرش رو بو بکشه و با حرکت پوزه اش نشون بده که مواد مخدری که بوش به دماغش خورده کجای تن و بدن مادر قایم شده .
هنوز دارم به صورت معصوم دخترم نگاه میکنم که یکدفعه سگ پلیس روی دو تا پاهاش بلند میشه و دست هاشو روی سینه ام میزاره و پوزه اش رو جایی جلوی سینه و و گردنم به حرکت درمیاره و بعد دوباره چهار دست و پا روی زمین میفته و دورم چرخ میزنه و به سمت گوشی موبایلم پارس میکنه ... شاید همه این اتفاق ده ثانیه هم طول نمیکشه اما برای من که از بچگی طبق اعتقادات خانواده ام و گفته های مادربزرگم بی بی صغری سگ رو نجس میدونم و هر تار موهاشو عامل هزارتا بیماری ، تماس سگ با بدنمو لباسهام برام خیلی گرون تموم میشه و زانوهام میشکنن و بی اختیار قامتم تا میخوره و روی زمین میشینم ... حالا سگ با هر دوری که میچرخه تمام اون پرزهای بلند و چندش آور روی شکمشو به شونه هام و گوشه شالم میکشه ... صدای پارسش داره پرده گوشم رو پاره میکنه . بی اختیار برای اینکه ازشرش راحت بشم گوشی موبایلو پرتاب میکنم به فاصله چهار یا پنج متریم روی زمین و در مقابل نگاه پر از سوال مامورها سگ منو رها میکنه و به سمت گوشیم میدوه و مدام با پوزه اش بهش ضربه میزنه و با دست هاش اونو روی خاک به اطراف میکشونه .
ماموری که قلاده سگ توی دستشه به اون خانوم اونیفورم پوش اشاره میکنه که هرچی هست توی همون گوشی موبایله و احتیاجی به تفتیش بدنی من نیست .
زن سری تکون میده و گوشی رو بر میداره و به سمت ساختمون کوچیک پلیس راه به راه میفته ... میدونم که به دنبال کشف اون ماده متعفن تا چند دقیقه دیگه اون گوشی رو به ذرات تشکیل دهنده اش تجزیه میکنن و با فکر کردن به اینکه بازم از خالی بودن گوشی متعجب میشن لبخند تلخی روی لبم میشینه ... مامور سگ رو برده و حالا بهتر میتونم حواسم رو جمع دور و برم بکنم ... نگاهم به علیرضا میفته که کمی اون طرف تر کنار یه مامور دیگه ایستاده و با یه حالت خاصی بهم نگاه میکنه . شاید برای اولین باره که نمیتونم از نگاهش بخونم حرف دلش چیه و توی اون مغز پوکش چی میگذره .
شاید اونم دلش برای این همه تحقیر شدن من سوخته ... شاید اونم نگاه ترسون و حیرت زده آوینارو دیده و مثل من آتیشی به دلش افتاده . به هر حال دیگه برام اهمیتی نداره . اگه به خاطر قیافه تابلوی علیرضا نبود اگه به خاطر اعتیادش با خودش شیره تریاک نمیاورد الان دیگه تقریبا نزدیک شهر مشهد بودیم و امیدوار بودم که تا قبل از غروب آفتاب میتونم پا به حرم بگذارم و دلمو سبک بکنم .
تا وقتی که گوشی منو بهم برگردونن و و با اخم و تخم مدارک علیرضا رو بهش پس بدن و راه بیفتیم تقریبا دو ساعتی طول می کشه !
وقتی راه میفتیم آفتاب کاملا مایل میتابه و نور زردش روی صورت آوینا کوچولو سایه های کج و معوجی از مژه های بلند و پره های بینی گرد و کوچولوش درست میکنه و من با لذت به صورتش نگاه میکنم ... کف دستمو حائل صورتش می کنم تا نور آفتاب نتونه پوست صورتشو ملتهب بکنه ... علیرضا زیر چشمی نگاهم میکنه و میگه خوابیده ؟
جوابش رو نمیدم و سعی میکنم با نگاه کردن به صورت دخترم فراموش کنم که چقدر از پدرش متنفرم ... با وقاحت تمام لبخند پهنی میزنه :
- وای نژلا ولی کارت حرف نداشت ... معرکه بود به خدا به عقل جنم نمیرسید یه همچین کاری بکنه . حیف اونموقع که موبایلت کنار مشمای شیره ها بود آفتاب بهشون خورده بود و یه کمی شیره ها آب شده بودن و رفته بودن تو درزهای گوشیت وگرنه این همه گیر بهمون نمیدادن که !
همانطور که سرم پایینه و نگاهم به صورت فرشته معصومم دوخته شده احساس میکنم همه بدنم از این همه بی غیرتی و پستی مرد زندگیم گر گرفته . باز صدای نحسش توی ماشین موج های طولی درست میکنن :
- تو از کجا میدونستی اگه شیره هارو بزاری لای پوشک بچه اون سگه نمیتونه پیداشون بکنه ؟ ببینم پلاستیک های پوشک نمیزاره بوی مواد به شامه سگ برسه ؟
و سرش برای لحظاتی میچرخه به سمت من و انگار که منتظر جواب بزرگترین سوال زندگیش هست با چشمهای گرد شده و دقیق صورتم رو برانداز میکنه ... وقتی رضایت میده و دوباره به جاده روبروش نگاه میکنه سرم رو بالا میارمو در حالی که سعی میکنم کاملا خشم و نفرتم رو توی لحن و تن صدام بگنجونم میگم :
- نه ... بوی مدفوع گیجش کرده بود !
علیرضا مثل همیشه موج منفی رو که با شعف دل به سمتش فرستادم رو گرفته و حالا سکوت کرده ... و من خوشحالم که لااقل تا رسیدن به مقصد دیگه لازم نیست صدای خشدار و بمش رو بشنوم . صدای علیرضا به طور تهوع آوری مثل صدای مرد معتادیه که سالهاست با کشیدن شیره تریاک تارهای صوتیش رو خراشیده و حنجره اش رو سیاه کرده ... چشمهامو میبندمو سعی میکنم مثل آوینا کمی بخوابم ... بلکه خواب باعث بشه کمتر به موضوعات و مسائل مربوط به زندگی زناشوییم فکر کنم ... موضوعاتی که دست بر قضا عجیب خواب رو به چشم هر انسانی حرام میکنن !
به طرز شگفت انگیزی دلم برای پوشیدن چادر مشکی ساده و معطری که داخل چمدونم دارم بیقراری میکنه ... ساعتی از غروب آفتاب گذشته و من درسته که قبل از اذان تونستم از لابلای ماشین های کوچک و بزرگی که اطرافمون رو گرفته بودن گنبد طلایی آقام اما رضا رو ببینم ولی چون خودم رو نجس میدونستم ناچار شدم روی علاقه شدیدم برای رفتن به حرم و سلام دادن به آقا سرپوش بگذارمو تا رسیدن به یه سوئیت جمع و جور و خوش قیمت که البته به خاطر سلیقه خاص علیرضا باید دنج هم می بود صبر کنم .
بعد از دوش گرفتن و غسل زیارت آوینا رو هم حمام میدم و با هم حوله پوش از حمام بیرون میایم ... گرسنگی قلقلکم میده ، میدونم آوینا هم بی میل نیست به خوردن یه شام سبک ... علیرضا طوری روی کاناپه نه چندان نوی اتاق لم داده و توی فکره که انگار داره غصه بزرگترین مشکل مملکت رو میخوره و برای یه ملت دنبال راه چاره میگرده ... خوب میدونم که الان بزرگترین فکرش اینه که میتونه چیزی از اون شیره های مدفون شده توی مدفوع آوینا رو که پیچیده توی پوشکش زیر صندلی ماشین انداختم عاید کنه یا نه ؟
پوزخند صداداری میزنم ... همزمان شقیقه چپم تیر میکشه ، علیرضا نگاهم میکنه و من همونطور که با حوله موهای خرمایی دخترم رو خشک میکنم زیر لب میگم : داریم میریم شام بخوریم ، چیکاره ای ؟
مثل همیشه بی خیال دستش رو توی هوا تکون میده و میگه : خوبه ... برین من خستم ... میخوام یه چرتی بزنم .
در حالی که تمام تلاشم رو میکنم که به خاطر حرصی که از دست علیرضا میخورم موهای آوینا رو نکشم زیر لب میگم : بعدشم میخوام برم حرم .
نگاهش میکنم ... فقط پلک میزنه ... این یعنی برو هر غلطی دلت میخواد بکن فقط دور و بر من نباش ! سریع آماده میشم و چادرمو توی کیف دستیم میگذارم ... برای آوینا یه بطری آب کوچک و یه بسته بسکویت هم برمیدارم و با هم به آخرین طبقه هتل که رستورانش هست میریم تا اولین وعده غذاییمون توی مشهد رو بخوریم .
بوی عطر چادر مستم کرده ... دست های کوچولوی آوینا توی دستهام گرمای خاصی بهم میده ... یه نگاه به گنبد میندازم ... دلم عجیب گرفته ... آروم و بدون عجله از میان مردم رد میشم و لحظه به لحظه که روی سنگهای گرانیتی کف صحن راه میرم و به اون منبع آرامش نزدیک تر میشم قلبم محکمتر می کوبه ... به اولین کفشداری که میرسم و شماره میگیرم تازه متوجه دخترکم میشم که با چشمهای گشاد شده به در و دیوار و اون همه جمعیت و احتمالا نور خیره کننده دیوارها و سقف و لوسترها نگاه میکنه ... یاد خودم میفتم ... وقتی برای اولین بار قدم به اینجا گذاشتم ... البته که از اون زمان تا حالا همه چیز خیلی تغییر کرده اما خب نوع جاذبه همونه ، بدون هیچ احساس اضافه ای !
اینجا لازم نیست راه رو بلد باشی ... فقط کافیه دل بدی به جمعیتی که دارن مشتاقانه به قصد زیارت ضریح امام هشتم حرکت میکنن ... همین موج مارو با خودش برد تا چند قدمی اون ضریح معطر و نورانی ، آوینا رو بغل میکنم تا بهتر بتونه ضریح رو ببینه و خودم یه گوشه دیوار می ایستم تا جلوی دست و پای مردم نباشم ... نمیدونم چرا وقتی به ضریح نگاه میکنم بغضم آب میشه و راه گلوم باز، چشمهام میشه دو تا چشمه زمزم و اشک میجوشه و پایین میاد و آتیش دل سوخته منو خاموش میکنه .
آوی اونقدر از دیدن همهمه و تلاش مردم برای لمس ضریح حیرت زده هست که توجهی به گریه های من نداره ... با خیال راحت اشک میریزم و خودمو خالی میکنم . از گز گز پاشنه های پام یادم میفته که خیلی وقته اینجا گوشه این دیوار سرد و سبز ایستادم ... آوینا توی بغلم خوابش برده ... لبخند میزنم ... همونجا میشینم و از قفسه ای که نزدیکمه یه کتاب زیارت نامه برمیدارم و شروع میکنم ... احساس بهتری دارم ... سبک شدم و بعد به عادت همیشه زیارت عاشورا میخونم ... زیارتی که چون ذکر هر شبمه الان دیگه متنشو از حفظم ... کیفم رو کنارم میگذارمو آوینا رو طوری میخوابونم که سرش روی کیفم باشه ... چادر نماز توی سجاده ام رو روی بدن آوی میکشم ... اگر چه داریم وارد فصل تابستون میشیم ولی خنکی هوای داخل حرم ممکنه باعث بیماریش بشه .
کنارش می ایستمو نماز مغرب و عشام رو میخونم . بعد همونطور که تسبیح شاه مقصود زرد رنگم رو توی انگشتهام میچرخونم به دیوار پشت سرم تکیه میدمو آروم ذکر میگم و آرومتر به رویا میرم .
به گذشته نه چندان دور ، به روزهایی که تماما تو التهاب نفس گیر یه عشق پاک گر میگرفتمو بال میزدم ... زیر لب آه میکشم ... زیر لب انگار سامان رو صدا می زنم !
یادمه اون سال که اومدیم مشهد ، همون سالی که من اول دبیرستان بودمو تو تازه وارد دانشکده پزشکی شیراز شده بودی ... همون سالی که همه خونواده تو سه تا ماشین جا شده بودیم و اومده بودیم زیارت آقا ... همون وقتی که من جلوی اون مغازه بزرگ و رنگارنگ تو بازار رضا میخکوب شده بودم ... تو خندیدی دستمو گرفتی و کشوندیم توی مغازه ... بعد همین تسبیح شاه مقصود رو برام خریدی با یه جفت گوشواره نقره که نگین فیروزه داشتن و من فکر میکردم گرونترین و خوشگل ترین گوشواره های دنیان !
وقتی اومدیم بیرون و پا تند کردیم تا به بقیه برسیم دستمو گرفتی و گفتی : میگن وقتی با شاه مقصود ذکر بگی ثوابش بیشتره !
بالا رفتن ابروی راستم رو دیدی و قهقهه زدی و گفتی : تازه میگن وقتی با دست لمسش کنی زهر بدنو میگیره !
اینبار ابروی راستم پایین اومد و لب هامو به یه عادت قدیمی رو هم فشار دادم ... باز هم قهقهه زدی و یکی از دستهاتو روی شانه ضعیفم گذاشتی و بیشتر به جلو هولم دادی و زیر لب گفتی : خب دوست داشتم برات بخرم ... یه یادگاریه از طرف سامان پسر دایی روح ا... !
طوری میخندیدی که جمعیت برای چند لحظه بهت خیره میشدن ، اما تو برات مهم نبود ... خوش به حالت سامان ، خوش به حالت که برات مهم نبود ... کاش نژلا هم اونقدر شجاعت داشت که به حرف مردم اهمیت نده و یه عمر زیر بار این همه حقارت و بدبختی زندگی که نه مردگی نکنه !
رومو میچرخونم سمت ضریح ، بازم بغض میکنم :
می دونی آقا ... بابام همیشه میگفت اگه پاتو کج بزاری ... اگه حرف و حدیثی ازت بشنوم ... سرتو میذارم کنار باغچه و گوش تا گوش میبرم ... بعدم چالت میکنم پای همون درخت گردوی توی حیاط که منفعتش برام از تو یکی خیلی بیشتره ! ... آخه آقا من تک دختر بودم ... ولی توی خونمون بین سه تا داداش وصله ناجور بودم ... آخه بابام بزرگ خونواده قربانی به حساب میومد ... آخه آقا من دختر بودم ... آخه بابام آبرو داشت ... آخه دختر پاییدن میخواد باید همش مواظبش بود ... آخه ....
چادرمو توی صورتم میکشم . ناله میزنم :
آقا سوختم ... آقا نژلا دیگه این روزا فقط نفس میکشه به خاطر دخترش ... آقا کاش کسی نبود سرمو روی ضریحت میگذاشتم و جون میدادم ... کمکم کن آقا ... نذار دست خالی برم ... دلمو قرص کن نذار بشکنم ... دستمو بگیر ... من آمادم ... به خدا بگو هرجا میخواد منو ببره ... تو فقط دعام کن ... من دیگه ترسی ندارم !
امروز روز آخریه که توی مشهدیم . پنج روز گذشته و من هر روز به همراه دخترم به زیارت رفتم و گاهی هم سری به بازار و مکان هایی که ازشون خاطره داشتم زدم و سعی کردم به آوینا هم خوش بگذره و توی بایگانی ذهنش یه سری اطلاعات دوست داشتنی ثبت و ضبط بشه .
بعد از ظهر قراره راه بیفتیم و من امروز دارم میرم حرم تا با امام رضا خداحافظی کنم و بهشون بگم که هنوز نرفته دلم براشون تنگ شده و مشتاق دیدارم ... بگم امیدوارم این آخرین دیدار نباشه و بازم منو دعوت کنن .
درو که باز میکنم علیرضا با لحن تند و تیزی میگه : زود برگرد ... باید وسایل رو جمع کنی ... بعد از ناهار راه میفتیم .
زیر لب باشه ای میگم و سریع خارج میشم . این چند روز که اینجا بودیم همش از امام رضا خواستم که خودشون دعام کنن هرجور خیر و صلاحمونه تقدیرمون ورق بخوره .
همینطور که به طرف حرم قدم برمی دارم نگاهم میفته به پاهای کوچولوی آوینا با اون کفش های قرمز رنگ که به دستور دکتر لنگه راستشو به پای چپش کردم و لنگه چپش رو به پای راستش !
ناخودآگاه آه میکشم ... دیگه عادت کردم به نگاه مزحک عابرین که لابد توی دلشون میگن چه مادر بامحبتی هستم من که حتی متوجه پابه پا پوشیدن کفش های دخترکم نشدم ... مهم اینه که دختر معصوم من الان با دیدن بچه های دیگه فکر میکنه که اونها کفش هاشون رو اشتباهی پوشیدن و گاهی هم با دست های کوچولوش بهشون اشاره میکنه و میگه :
- مامان نیگا ... اون ... اون نی نیه کفش هاشو اشتباهی پوشیده !
و من لبخند تلخی میزنم و زیر لب میگم : آره مامان جون ، آره عزیز دلم ، طوری نیست ، وقتی بزرگ شد خودش یاد میگیره !
و توی دلم خدارو هزار بار به خاطر این فکر اشتباهی آوینا شکر میکنم .
آفتاب صاف افتاده توی صورتم و یادم میندازه که خیلی وقت ندارم ... آوینا رو بغل میکنم و تندتر گام برمیدارم ... همینطور که توی بغلم فشارش میدم یادم میاد که دو روز پیش علیرضا چه ظلمی در حق دختر کوچولومون روا کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از ظهره و آوینا خسته شده ... از سرخی پلک هاش مشخصه که خوابش میاد و منتظره که من مثل همیشه بغلش کنم و موهاشو نوازش کنم بعد یه پشتی بگذارم روی پاهام و آروم آروم تکونش بدم تا خوابش ببره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی تخت بلند میشم تا بغلش کنم که علیرضا بی رحمانه دستمو میکشه و منو وادار میکنه به نشستن ... بعد با اون چشمهای پر از وقاحتش زل میزنه بهم و میگه : آوینا رو بفرست توی حمام آب بازی کنه ... باهات کار دارم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمله آخری رو طوری میگه که از لحنش تمام موهای بدنم سیخ میشه ... میدونستم که اگه مخالفت کنم آوی مجبور میشه صحنه فحاشی و احیانا کتک کاری پدرش رو ببینه ... برای همین میرم توی حمام و وان کوچیکش رو از آب گرم پر میکنم ... توپ پلاستیکی براق و بنفش رنگ رو هم توی وان میندازم و آوی رو میارم داخل حمام ... لباس اضافه اش رو از تنش در میارم و با یه رکابی و شلوارک آبی آسمونی میگذارمش کنار وان ... آروم دستهاشو ناز میکنم و کمی از آب وان روی انگشتهاش میریزم تا بلکه به آب بازی تشویق بشه ... با صدای زمزمه مانندی براش میگم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین چقدر خوبه آوی ... تازه توپت روی آب داره ورجه وورجه میکنه ... میخوای بری توی وان ؟ ... یه کم آب بازی کنی تا مامان به کارش برسه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآوی با لب های غنچه کرده و ابروهای در هم رفته بهم نگاه میکنه ... خستگی از صورتش میباره ... قطعا برای یه بچه خواب آلود آب بازی شکنجه آور ترین کار دنیاست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه منم غمگین میشه ... نمیتونم نقشم رو خوب بازی بکنم ... نمیتونم برای دخترم لبخند شاد بزنم ... آروم دست میکشم روی چتری هاش و اونارو از روی پیشونی بلندش کنار میزنم ... علیرضا مثل جن توی چهارچوب در حمام ظاهر میشه ... با بدخلقی میگه : - دقیقا داری چیکار میکنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی صداش بالاتر میره و با حالت نیمه فریاد میگه : نفهمیدی گفتم چیکار کن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهنم بسته شده ... منقطع نفس میکشم ... همونطور روی زانوهام خشک شدم ... علیرضا با شتاب میاد داخل و بدون اینکه به خودش زحمت پوشیدن دمپایی های پلاستیکی و قهوه ای رنگ دم در رو بده ... بدون اینکه به خیس بودن و احتمالا نجس بودن کف حمام اهمیت بده ... دستمو میگیره و با خشونت میکشه ... تقریبا بلافاصله بعد از بلند شدن پرت میشم به طرفش ... روشو میکنه سمت آوینا و میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آب بازی کن تا مامان بیاد سراغت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمونطور که منو از حمام بیرون میکشه سرمو برمیگردونم و به آوینا نگاه میکنم ... چند قدم به طرف در حمام برمیداره ... دارم توی چشمهای پاک و عسلی رنگش ترس رو میبینم ... یه چیز خاصی توی نگاهش موج میخوره . دخترکم حتی میترسه اعتراضی بکنه و ترسش رو بروز بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوبیده شدن در حمام رشته اتصال نگاه منو آوینا رو پاره میکنه . همونطور که به سمت تخت کشیده میشم می دونم که الان آوینا کوچولو مثل یه جوجه ترسیده خودشو به پشت در حمام رسونده و به در چسبیده اما جرات اینکه به در بکوبه و منو صدا بزنه رو نداره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک توی چشمهام حلقه میزنه ... دلم زیر بار این همه غم داره له میشه ... دیگه بعد از سه سال و نیم مثل یه بره مطیع شدم و اینجور وقت ها فقط لحظه شماری میکنم تا این ثانیه های کثیف بگذرن !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشک توی چشمهام حلقه میزنه . دلم زیر بار این همه غم داره له میشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه بعد از سه سال و نیم مثل یه بره مطیع شدم و اینجور وقت ها فقط لحظه شماری میکنم تا این ثانیه های کثیف بگذرن !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلیرضا قطره اشک رو توی چشمهام میبینه و حرصی تر میشه ... دست میبره زیر تیشرت صورتیم و اونو با شتاب بالا میکشه ... بازوهامو میگیره و پرتم میکنه روی تخت ... وقتی روی بدنم خیمه میزنه چشمهامو میبندم ... وقتی با یه حرکت سریع دامن و لباس زیرم رو از از توی پاهام بیرون میکشه بازم ناخودآگاه عضله هام منقبض میشن و یاد عذاب اولین هم آغوشیم روحم رو خراش میده ... یخ میزنم ... سفت میشم ... حرکت انگشتهای پر از هوسش روی بدنم حس تهوع خفیفی رو که داشتم تقویت میکنه ... رد دست هاش روی پوست تنم مثل اسید سوزنده و دردآوره ... حرکت لب هاش روی گلوم مثل تیزی چاقو احساس ذبح شدن و به مسلخ کشیده شدن رو برام تداعی میکنه ... بعد از سه سال و نیم میدونه که اگه لبهامو ببوسه استفراغ میکنم و حالا مدت هاست برای اینکه عیشش عذا نشه کاری به لب های صورتی و درشتم نداره ... چنگ میندازه روی ران پاهام ... و من تازه به خودم میام ... میفهمم که بازم بدون اینکه عمدی در کار باشه سرسختانه پاهامو به هم چسبوندم ... و علیرضا برای اینکه وادارم کنه باهاش راه بیام از ران پاهام نیشگون میگیره ... به مقصودش که میرسه دست هاشو چنگ میکنه توی موهای سیاهمو صورتشو میگذاره روی شقیقه ام ... نفس های گرمش مثل نسیم های جهنمی پلک چشمهامو میسوزونه ... اشک هام مثل همیشه گرم و خروشان فرو میریزن ... توی دلم خدا رو صدا میزنمو ازش کمک میخوام تا بتونم همه این لحظات آزار دهنده و کوبنده رو تحمل کنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی لحظات آخر این زناشویی نفرت انگیز نمیتونم جلوی دهنمو بگیرم ... جیغ میکشم ... دست راستمو از توی حصار انگشتهاش با قدرت بیرون میکشم و به سینه اش چنگ میزنم ... خودشو بیشتر بهم میچسبونه و جلوی ضربات دست و حرکت بدنمو میگیره ... جیغ میکشمو ناله میکنم ... صدام بغض داره و ناله هام خفه و مرتعشن ... زیر گوشم نفس نفس میزنه و میگه : هنوز آدم نشدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون لحظه کارش تموم میشه و رهام میکنه .با تیشرتم رطوبت باقی مونده روی بدنشو پاک میکنه و روی تخت میفته ... چند لحظه بی حرکت میمونم ... هرچی نفرت توی وجودم دارم جمع میکنم توی صدامو بهش میگم : لباستو بپوش ، باید آوی رو از حمام بیارم بیرون !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلای پلک هاشو باز میکنه ... صورتش سرخ و ملتهبه ، پوزخندی میزنه و روتختی رو تا روی گردنش بالا میکشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چندش تیشرتمو از کنار تخت برمیدارم و توی یه کیسه پلاستیکی میگذارم . سریع لباس هامو میپوشم و یه پیرهن از توی چمدونم درمیارمو به تن میکنم ... در حمامو که باز میکنم آوینارو میبینم که گوشه دیوار درست کنار در کز کرده و روی زمین چمباتمه زده ... با باز شدن در آروم سرشو بالا میاره و چونشو از روی زانوهاش برمیداره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغلش میکنم ... بغضم رو قورت میدم و گردنشو بو میکشم . دست و پاش یخ کرده و کمی میلرزه ... رنگش مثل گچ دیوار پریده و سفید شده ... گونه هاش خیس و چسبناکه و این یعنی تو کل این نیم ساعت زجر آور دختر پاک و معصوم من پشت این در بی صدا گریه کرده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز تصور اینکه از صدای جیغ های خفه من چه ترسی توی جونش نشسته عذاب میکشم ... با خودم میگم یعنی آوینام بدبختی منو حس میکنه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم که میام میبینم توی کل مسیر آوینای معصوم رو به خودم فشار دادم و راه رفتم و تمام اون اتفاقات دو روز پیش مثل فیلم از جلوی چشمهام رد شدن ... حالا توی چند متری ضریح ایستادم بدون اینکه از چگونگیه طی کردن این مسیر چیزی توی ذهنم داشته باشم ... انگار که کل این مسیر رو توی چشم به هم زدنی پشت سر گذاشته باشم ... مثل یه بیمار آلزایمری که حافظه بیست دقیق پیشش رو به کل از دست داده باشه چیزی از اینکه چطور به اینجا رسیدم به خاطر ندارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم آوینا توی بغلم خوابش برده ... به جسم گرد و سختی که توی مشتم فشارش میدم نگاه میکنم ... شماره کفشداری !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ یادم نمیاد چطوری و کی کفشهامون رو دادم و شماره گرفتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتم میسوزه . با دست آزادم روی گونه هام میکشم ... رد اشک ها هنوزم تازه و مرطوبن ، صورتم از گریه سوخته ... روم به طرف ضریح قرار گرفته ... زیر لب میگم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقا ... عمه مهدخت میگه قسمت من از زندگی علیرضا بوده ... میگه با قسمت نمیشه جنگید ... میگه با تقدیرت کنار بیای راحت تری ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا ... آقا اگه قسمت من علیرضاست ... پس ... چرا هنوزم وقتی بهم نزدیک میشه حس میکنم بهم تجاوز میکنه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر خسته هستم که شانه هام دارن تیر میکشن ... علیرضا حالش خرابه ... صدای نفس های کلافه و خرناس مانندش دو ساعتی هست که دیوانم کرده ... جلوی خونه که نگه میدارم صداش میزنم ... با رخوت لای چشمهاشو باز میکنه ... درو باز میکنه و پیاده میشه ، بدون هیچ حرف و نگاهی میره داخل .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه نفس عمیق میکشم ... ساعت دوی نصفه شبه ... با آرومترین حالت ممکن در آهنی و قدیمی خونه رو که لولاهاش زنگ زدن باز میکنم ... اما خب در طوریه که چه محکم بازش کنی و چه آروم ، بازم اون صدای قیژ قیژ مخصوص به خودش رو میده ... با نگرانی رومو میچرخونم سمت اتاق مادر شوهرم ... بــــــــلــــــ ــ ــه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغ اتاقش روشن میشه ... به دقیقه نمیکشه که پرده اتاقشو کنار میزنه و لای دریچه رو باز میکنه ... حالا راحت میتونم اون صورت گرد و سرخمبوش رو ببینم ... اخم کرده و اینطوری چروک های عمیق روی صورتش بیشتر خودشون رو نشون میدن ... با همون صدای نفرت انگیزش تقریبا داد میزنه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه ! ... حالا بعد یه هفته اومدین هنوز نیومده شروع کردین ؟ ... ای خدا چی میشد با همون ماشین میرفتن تو دره ای ، زیر کامیونی ، چیزی ... من یه نفس راحت میکشیدم ... آخه زنیکه پدر نامرد ... میدونی ساعت چنده ؟ ... حالا حتما باید همین نصفه شبی خرتونو بزنین توی حیاط ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت میکنم ... اینم از زیارت قبول مادر شوهر گرام ... دیگه چی میخوام ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره پشت فرمون میشینم و اینقدر آروم ماشینو میارم توی حیاط که فقط صدای فشرده شدن شن های ریز و درشت زیر چرخ های ماشین شنیده میشه ... به زحمت چمدون ها و سبد پر از ظرف و ظروف شکستنی و فلاسک رو میبرم داخل ... بعد رختخواب آوینا رو پهن میکنم و میرم از روی صندلی عقب بغلش میکنم و میارمش تو ، همینکه خنکی بالش به صورتش میخوره چشمهاشو باز میکنه و میگه تشنمه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی توی موهاش میکشم و میرم سمت آشپزخونه ... کلید برق رو که میزنم دستم توی هوا خشک میشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینک کوچیک آشپزخونه پر شده از ظرف های کثیف و روی همون سه چهارتا دونه کابینت فسقلی هم پر از استکان کثیف و بشقاب های مملو از پوست تخمه و پوست میوه شده ... اصلا یادم میره برای چی اومدم تو آشپزخونه ... چند لحظه طول میکشه تا بوی گند ته سیگارهای خیس خورده توی باقیمونده چای داخل استکانها رو متوجه بشم ... میدونم که همون یه مقدار مواد غذایی هم که قبل از رفتنمون توی یخچال گذاشتم الان حلال شده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حلقه شدن دست های آوینا دور یکی از پاهام تکونی میخورم ... یادم میاد آوی تشنه هست ... از همون شیر ظرفشویی توی یه استکان براش آب میریزم ... به هیچ عنوان دلم نمیخواد با باز کردن در یخچال بیشتر از این حرص بخورم ... آوی کلافه بودنمو خوب حس میکنه ، نصف آب رو که میخوره استکانو میگیره جلوم و بعدشم بی هیچ حرفی میره سر جاش دراز میکشه ... بقیه آب توی استکان رو سر میکشم و میرم توی اتاق ، نور زرد رنگ لامپ آشپزخونه نصف اتاق رو روشن کرده . آوینای من روی کمر دراز کشیده و دست و پاهاشو کشیده ... یادم میاد چند وقت پیش خواهر شوهرم فاطمه که اومده بود خونه مادرش آخر شب اومد این طرف حیاط یه سری هم به ما بزنه ... اون موقع هم آوینا خوابیده بود ... عمه فاطمه مهربونش با حالت بدی خندید و با دست به آوینا اشاره کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیگا ... مثل مرده ها میخوابه ... برو یه قرآنم بیار بذار روی سینش !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب میگم : حیف اسم فاطمه که روی تو گذاشتن ، هنده بهت بیشتر میاد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد کنار آوینا دراز میکشم ... قبل از اینکه دستمو دورش حلقه کنم و نوازشش کنم یادم میاد که من هنوزم که هنوزه موقع خواب به پهلو میچرخم و مثل یه جنین دست و پاهامو توی شکمم جمع میکنم و اینطوری به آرامش میرسم ... شاید این کار تداعی کننده آرامشی هست که از شکم مادر هر انسانی تجربه میکنه و آوینای معصوم من اونقدر تو ماه های اول زندگیش روی کمر دراز کشیده و گچ پاهاشو تحمل کرده که حالا اصلا فراموش کرده میشه به پهلو خوابید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه مدت هاست که قبل از خواب به جای اشک ریختن زیارت عاشورا رو زمزمه میکنم و اینطوری یادم میاد که غم و درد من از غم اهل بیت پیغمبر که بیشتر نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره در اتاق باز میشه و علیرضا وارد میشه ... قبل از اینکه پاشو بگذاره توی اتاق بوی تلخ و تند تریاک فضا رو پر میکنه ... قبل از اینکه برسیم و بره توی خونه ، اونقدر بی حال بود که فکر میکردم به محض رسیدن یه گوشه میفته و میخوابه ... ولی انگار اونقدری حالش خوب بوده که اول یه سر بزنه به اتاق کناری و با پیکنیک مادرش خودشو بسازه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیره توی آشپزخونه و صدای غرغر کردنش میاد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین توله سگها اینجارو چیکار کردن ... شیر که از بیشه میره گربه ها تیر و کمون میکشن !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندم میگیره ... زیر لب میگم آره ارواح دلت ... چه شیری هم هستی علیرضا خان کریمی ! عوض مردونگی تا دلت بخواد نرینگی داری ... از مردی فقط دو چیز رو میشناسی ... ش%وت و دست به کمربند شدن !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند میشم و برای اینکه بازم غر نزنه و آوینا بدخواب نشه رختخوابش رو براش پهن میکنم ... میبینمش که تکیه داده به کابینت آشپزخونه و قوطی کمپوت آناناس توی دستشه ... تو دلم میگم خب الان فشارش افتاده ... باید خودشو تقویت کنه که یه وقت تو خواب یوهویی خواب به خواب نره ... پوزخندی میزنمو دوباره سر جام دراز میکشم ... ایندفعه یه پتوی مسافرتی سبک روی خودمو آوی میکشم ... توی فکرم که خوبه فردا جمعست ... وگرنه با این همه خستگی چطوری باید میرفتم سر کار ؟ حتما این چند روز که نبودم کلی کار روی هم تلنبار شده ... باید چند روز اول هفته رو مثل اسب عصاری کار کنم تا جبران بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلک هامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم ... بوی خفیفی از زعفران و شیرینی های رنجفیلی که توی ساک بالای سرم هستن به دماغم میخوره ... بوی خوب خاطره های کودکی ... بوی شله زرد نذری مامان روجا ... بوی چای زنجفیلی بی بی صغری ... بوی دستپخت معرکه عمه مهدخت ... بوی بستنی زعفرانی که سامان عاشقش بود و هر وقت میتونست به قول خودش منو میدزدید و میرفتیم تو همون بستنی فروشی قدیمی و شلوغ سر میدون و دو تا بستنی بازم به قول خودش پدر و مادر دار سفارش میداد و صاحب مغازه به خاطر تموم مهربونی های بی غل و غش سامان روی ظرف های بستنی رو پر از خامه و مغز پسته میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همون حس شیرینی که زیر پوست صورتم دویده و باعث میشه لبخند محوی بزنم به خواب میرم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای اذان میاد . لبخند میزنم . بدون اینکه چشمهامو باز کنم سر جام میشینم . تو ذهنم همش این سوال داره چرخ میخوره که چرا صدای اذان مسجد حاج علی امروز اینقدر دوره ؟ یا شایدم گوشای من گرفته . چشمهامو باز میکنم و غم عالم دوباره میریزه توی دلم . حقیقت مثل پتک آهنی توی سرم میکوبه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه نژلا خانوم ... اینجا خونه پدری نیست ... مسجد حاج علی هم سر کوچه نیست ... چادر نماز شیری رنگ پر از گلهای ریز آبیت هم خیلی وقته که گم شده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل آدمهای عزادار پاهامو جمع میکنم توی شکمم و چونه ام رو میذارم روی زانوهام ... صدای ضعیف اذان هنوز داره پخش میشه ... صدا ضعیفه ولی مهم اینه که داره پخش میشه ... نژلا دلش برای اون روزا تنگ شده ... ولی مهم اینه که طوری فرستادنش خونه شوهر که هیچ وقت دلش برای پدر و مادرش تنگ نمیشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو میذارم روی گلوم ، انگشتهام دور زنجیر طلای توی گردنم مشت میشن ، آروم آروم روی زنجیر بازی میکنن تا میرسن به اون پلاک گرد و سنگین که کلمه الله درشت و برجسته روش حک شده ، پلاک رو توی مشتم فشار میدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آفتاب کم جون و صورتی رنگ دم غروب افتاده توی شیشه در هال و نورش چشمم رو میزنه ... بابام درست ایستاده کنار قاب در و برای همین هم نور نمیذاره درست ببینمش ... البته علاقه ای هم به دیدن اون همه خشم و نفرتی که توی چشمهاش لونه کرده ندارم ... مامان روجا روبروم وایساده و مچ دست راستمو تو دستش گرفته ... داره سعی میکنه اون پنج تا لنگه النگوی توی مچم رو بیرون بکشه ... فردا روز عروسیمه ... آخ ... پوست کنار استخوان انگشت شست و انگشت کوچیکم خراشیده و مثل لبو قرمز شده ... مامانم النگوهارو میگذاره توی جیب ژاکتش ... فردا روزعروسیمه ... حالا دست های مامان روجا قلاب میشن دور انگشت میانیه دست راستمو اون انگشتر تراش خورده توی انگشتمو بیرون میکشن ... آخ ... جای رد انگشتر مثل یه خط سفید روی انگشتم باقی مونده و روی غضروف بند وسط انگشتم داره گزگز میکنه ... فردا روز عروسیمه ... دست های مامان روجا میان سمت گوشهام و به نوبت گوشواره های حلقه ای رو که به هر کدام یه نگین عقیق کوچولو آویزونه رو بیرون میارن ... آخ ... انگار روی نرمه گوشم زغال داغ گذاشته باشن میسوزه ... فردا روز عروسیمه ... دست های مامان روجا میان به سمت گردنم ... منی که تا حالا مثل یه قربونی ایستادمو نگاه کردم و دم نزدم ، حالا طوفانی میشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین جا ، دو سه قدم اونطرف تر ، داشتم لب حوض حنای عربی سیاه رنگی رو که سمانه خواهر سامان با حوصله روی دست و پاهام گذاشته بود رو میشستم ، تا همین دو ساعت پیش سمانه با کاغذ روغنی قیف کوچیکی درست کرده بود پر از حنای عربی و با مهارت روی پستی و بلندی های دست و پام گل و بوته ایرانی میکشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدونه دونه اشک میریخت و با آرامش برای من حنابندون میگرفت ... نمیدونستم اشک هاش برای منه یا برای سامان ، ولی میدونستم که دلش با من یکیه ، بهم نگاه کرد و دید که چطوری زل زدم به صورتش ... سرشو پایین انداخت و گفت : اونجوری نیگام نکن نژلا ، میگن هرکی به دست و پای عروس حنا ببنده هر حاجتی داشته باشه براورده میشه ، فقط دعا میکنم خدا هردوتون رو عاقبت به خیر کنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب میدونستم که منظورش از هردوتون منو علیرضا نیستیم ، منو سامانیم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره فردا عروسیمه ...داشتم دست و پاهامو میشستم که بابا محمود و مامان روجا اومدن توی حیاط و گفتن بیا جلو ... رفتم جلو و بابا به مامان گفت : هرچی طلا تو دست و گردنشه در بیار ، من نمیزارم این دختر حتی برای یک وعده رفع خماری اون الدنگ از این خونه پولی ببره !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم می خواست فریاد بزنم و بگم حاج محمود قربانی ، اون الدنگ انتخاب تو بود برای یکدونه دخترت ، تو منو با ضرب سیلی پای سفره عقد اون الدنگ نشوندی ، حاشا به غیرتت مرد ، که من به جای تو از اون ریش پرپشتت خجالت میکشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما مثل همه این روزها ، خفه شدمو مثل یه مجسمه ایستادم تا مامان ماموریتش رو انجام بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره فردا عروسیمه ... اما حالا مثل یه ماده شیر زخمی می غرم ... یه دستمو به زنجیر توی گردنم میگیرمو دست دیگمو روی مچ مامان روجا حلقه میکنم و با خشونت دستشو پس میزنم ... براق میشم تو صورتش :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینو شما برام نخریدین ، اینو سامان برام خریده ، حق ندارین از گردنم بازش کنین !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره فردا عروسیمه ... با علیرضا ... اما این گردنبند مال منه ... سامان برام خریده ... نمیذارم ازم بگیرینش ... سامان ازم پسش نگرفت ... کس دیگه ای هم حق نداره اونو بگیره ... سیلی میخورم ... بابت این شجاعتی که دم آخری از خودم نشون دادم ، طوری سیلی میخورم که گوشه لبم زخم میشه و به سوزش میفته ... آره فردا روز عروسیمه ... اما چه اهمیتی داره که عروس لبش زخمی باشه و رد انگشتهای درشت پدرش روی صورتش خط انداخته باشه ؟ ... چه اهمیتی داره که عروس تنها میره خونه بخت و کسی قرار نیست بدرقه اش کنه ... وقتی عروس ، عروس علیرضاست و قلبش برای سامان میتپه ! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو از روی پاهام بر میدارم ... هوا گرگ و میش شده ... بلند میشم و وضو میگیرم تا قبل از در اومدن خورشید نماز بخونم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلیرضا روی شکم خوابیده ، به حیوانی ترین صورت ممکن ... آوینا روی کمر خوابیده ، به معصومیت تمام مثل یه فرشته بی گناه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادمه بابا همیشه با برادرهام دعوا میکرد و میگفت روی شکم دراز نکشین شیطون میره تو جلدتون ، لخت نخوابین که پسر مجرد حتی با لحافشم تحریک میشه و به سختی میفته ، نگاه به ناموس مردم نکنین که آدم چشم هیز ، قلبش آروم نمیگیره و حیا نداره و نامرد از آب درمیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب میگم : حاج محمود قربانی ... کجایی که ببینی دامادت کلکسیون همه موارد منکراتی سیستم تربیتی شماست . کاش جای اینکه این همه برای پسرهای عزیز کرده ات مو رو از ماست بکشی یه کم برای رضای خدا چشمهاتو باز میکردی و کسی رو که به عنوان داماد انتخاب کردی رو می دیدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید اون وقت میتونستی مثل بقیه مهمون های شب عقد تشخیص بدی که دامادت یه معتاد به تمام معناست ، یه شیره ای ، یه بی غیرت فرصت طلب ، یه حیوان انسان نما !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ وقت عادت ندارم بعد از نماز دوباره بخوابم ، ولی امروز خیلی خستم ... بعد از ذکر تسبیح و صلوات جانماز رو جمع میکنم و با همون چادر نماز سر جام دراز میکشم ... پشتم به علیرضاست ... پلک هام داره سنگین میشه که حلقه شدن دستش دور شکمم خواب رو از سرم می پرونه ... برنمیگردم ... خودشو جلوتر میکشه و بهم میچسبه ... صورتشو میگذاره توی گردنمو چند تا نفس عمیق میکشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر کنم بعد از بوی تلخ تریاک ، بوی شیرین تن و بدن منو بیشتر دوست داره ... البته بعد از بوی تریاک !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا رو شکر اونقدر بی حاله که دوباره خوابش میبره ... خوشحالم که قرار نیست علاوه بر چشیدن طعم تلخ همخوابگی با علیرضا ، به خاطر حضور آوینا توی اتاق و در چند قدمی مون هم حرص بخورم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرکت سرانگشت های ظریف آوینا روی صورتم غلغلکم میشه ... چشمهای پف کرده و قرمزم رو باز میکنم ... نور سفید صبحگاهی خودشو مهمون اتاق کوچیک و محقرمون کرده ... با باز شدن چشمهام آوی مثل یه فرشته به روم لبخند میزنه ... منم با بوسیدن سرانگشتهاش بهش صبح به خیر میگم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلیرضا بیدار شده و توی آشپزخونه داره تق و توق میکنه . ساعت روی دیوار نه و نیم صبح رو نشون میده ... میدونم که جونش به چایی بسته هست ... مرد من از کل کارهای مربوط به خونه فقط توی دم کردن چای مشارکت میکنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع بلند میشم و اول رختخواب هارو جمع میکنم و گوشه اتاق روی هم می چینمشون و یه ملحفه پنبه ای چهارخونه سفید و صورتی رو روشون میکشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آوی کمک میکنم تا بره دستشویی و از شر پوشکش راحت بشه ... بعد بساط صبحانه رو میچینم . برای علیرضا کره و مربای گل سرخ ، برای آوینا و خودم تخم مرغ عسلی ، خدا رو شکر هنوز یه بسته نون توی فریزر کوچیک بالای یخچال باقی مونده . بعد از صبحانه علیرضا میره بیرون و آوینا با عروسک جدیدی که براش از مشهد خریدم گوشه اتاق سرگرمه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیفتم به جون آشپزخونه کوچولوی شش متریم و همه چیز رو می شورمو میسابم و برق میندازم ... انگار با تمییز شدن ظرف و ظروف و سینک و کف و در و دیوارها روح خودمم صیقل میدم ... یادمه یه بار یه روان شناس توی یه برنامه تلویزیونی می گفت وقتی ظرف یا چیز کثیفی رو میشورین و تمییز میکنین روان خودتون هم آروم میشه . انگار پر بیراهم نمیگفت ، دیگه از اون حس بد دم سحر خبری نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا نوبت تمیزکاری یخچال و پختن ناهاره ، با چیزایی که توی یخچال و فریزر دارم و از دستبرد خواهر زاده های علیرضا در امان مونده خوراک مرغ رو بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خیس خوردن برنج با جوش شیرین قفسه های پر از لک و بو گرفته توی یخچال رو هم تمییز میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوف ! حالا نوبت اتاقه ، جارو رو توی حیاط زیر شیر آب کنار حوض میشورمو چند بار به هوا ضربه میزنم تا آب اضافه اش گرفته بشه . بعد آوینا رو میفرستم توی حیاط و از بالا تا پایین فرش لاکی دوازده متری توی اتاق رو با حوصله جارو میکشم ... مثل همیشه جای سوختگی ها رو میشمارم . الان دیگه رسیدن به پونزده تا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته یه مدتیه که علیرضا کمتر بساط منقلش رو میاره داخل و خدا رو شکر خیلی وقته آمار سوختگی روی فرش از پونزده تا بالاتر نرفته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه دستمال نمدار برمیدارمو تلویزیون چهارده اینچ و میز شیشه ای کوچیک زیرش رو گردگیری میکنم . یه شیشه شور میارمو با طرف دیگه دستمال آینه قاب گرفته شده تو حصار چوب گلابی رو که سمانه روش با مقار گل و بونه دراورده و بعد تمییز حاشیه هاش رو سمباده کشیده و روغن زده رو پاک میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از نگاه کردن به چشمهای آوینا ، نگاه کردن به این آینه لذت بخش ترین کار ممکن توی این چهاردیواری میتونه باشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیرم سراغ چمدون ها و ساک کوچیک سوغاتی . با حوصله لباس های تمییز و از کثیف جدا میکنم و تمییزها رو میچینم تو کمد چوبی و لنگه ته اتاق و بعضی هاشونم آویزون می کنم به چوب لباسی کنار کمد . لباس های کثیف رو میریزم توی تشت و میزارمشون توی حمام کوچولوی دو متری کنار آشپزخونه ، البته بهتره بگم توالت خونه که یه دوشم بالای سنگ توالت نصب شده . دلم نمیخواد توی حیاط روی پاهام بشینمو لباس چنگ بزنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرسته که خیلی زجر کشیدم اما هنوزم دوست ندارم جلوی مادر شوهرم مثل آدمهای بدبخت و سرخورده باشم . آرزوی دیدن بعضی از صحنه ها رو باید به گور ببره .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثلا هر وقت علیرضا دیوونه میشه و کمربند میکشه من با هر جون کندنی که باشه خدومو از زیر دست و پاش به پنجره یک متر و نیمی اتاق می رسونم و پرده یاسی رنگش رو می کشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیا وقتی مجبورم پتوی خیس آوینا رو بشورم و طاهر کنم اینکارو با زحمت تو همون توالت دو متری انجام میدم اما توی حیاط هرگز !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساک سوغاتی هارو باز میکنم . برای گلاب خانوم ( مادر شوهرم رو میگم ) یه روسری قهوه ای با طرح های طلایی به اضافه یه بسته زرشک و نیم مثقال زعفران خوشبو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای فاطمه خواهر شوهرم یه پیراهن سدری رنگ نخی با یه شیشه کوچیک اسانس گل مریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای فتانه خواهر شوهر دومم یه پیراهن سورمه ای نخی به یه شیشه کوچیک اسانس گل نرگس .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای نازگل دوست صمیمیم یه انگشتر سبک نقره به شکل پروانه که توی بال هاش نگین کهربا داره . ( هنوزم وقتی یاد بار آخری که اومد خونمون میفتم نفسم تنگ میشه )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای سمانه سنگ صبورم یه بسته بزرگ شکر پنیر با طعم پسته که سفارش خودشه و یه نگین فیروزه درشت که به شکل اشک تراش خورده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای مامان روجا یه مثقال زعفران سرگل و یه روسری دودی رنگ با گل های نقره ای رنگ .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای بابا محمود یه کمربند چرم ( شاید با دیدنش خاطراتش زنده بشن )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای برادرهام جهان و رضا و ناصر یکی یک دونه پیرهن مردونه که تمام سعیم رو کردم طرح و رنگش تو فاز سلیقه خودشون باشه . ( برای ناصر یواشکی یه ادکلن مردونه هم میزارم . برادری که یه کمی ناخلف تر از بقیه بود و به من همیشه به چشم خواهرش نگاه می کرد نه یه موجود نفرت انگیز که باید چهار چشمی مراقبش باشن )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای آقای احمدی صاحب کارم یه بسته شیرینی زنجفیلی و یه بسته بزرگ پر از تمر آلوچه و دو تا گل سر چوبی خوشگل واسه دخترهای دو قلوش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای آقا مصیب شریک علیرضا یه پیرهن مردونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای سامان یه پوست بز که روش آیت الکرسی رو خوشنویسی کردن . ( باید سر فرصت بدم قابش کنن و بسپرم به سمانه تا به دستش برسونه . دفعه قبل که با آوینا رفته بودیم توی مطبش دیوارها خیلی لخت بودن و رنگ لیموییشون زیادی توی چشم میزد . این پوست قهوه ای و مشکی حتما روی دیوار مطبش نمای دل انگیزی درست میکنه . )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوغاتی هر کس رو با نظم توی کیسه پلاستیک جداگونه میزارم تا سر فرصت بهشون برسونم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کارهام که فارغ میشم با آوی حمام میگیرم . تا ساعت دو صبر کردم تا علیرضا بیاد . حسرت به دلم مونده یه بار وقتی میخواد بره بگه کجا میره و بپرسه چیزی لازم نداری ؟ وقتی هم که میاد آوینا رو بغل کنه ببوسه یا یه دستی به سرش بکشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهارمون رو که خوردیم به عادت همیشه یه دیس برمیدارمو غذایی رو که برای مادر شوهرم کنار گذاشتم توش میریزم . یه گوشه دیس یه کاسه ترشی لیمو هم میزارم . بعد پاکت سوغاتی هاشو بر میدارم ، دست آوینا رو میگیرم و میرم اونطرف حیاط تا بهش سر بزنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت در چوبی هال که میرسم تو دلم میگم : من اینجا چیکار میکنم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد یادم میاد که این سفر نذر من بود برای خوب شدن پاهای دخترم . و حالا بعد از دو سال تونستم اداش کنم . یادم میاد که توی مشهد ... توی حرم امام رضا ... به آقا قول دادم مثل همیشه صبور باشم و کینه به دل نگیرم ... دلمو صاف کنم و منتظر رحمت خداوند باشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقلم به دلم نهیب میزنه : زنجیر رنجیدگی رو از گردنش باز کن . بزار کریمانه نفس بکشه و غرق لذت بشه . گاهی اوقات لازمه توی زندگی خودتو به نفهمیدن بزنی و با خودت تمرین فراموشی بکنی تا راه نفست باز بشه و بتونی به زندگیت ادامه بدی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح شنبه است ... چرا اکثر مردم از شنبه متنفرن ؟ ... هان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید چون اکثر مردم روزای جمعه بهشون خوش میگذره ! ... خونه ما از مرکز شهر خیلی دوره .... ( دماغشو فشار میدم ) با سواری از خونمون تا خونه پدریم تقریبا دو ساعت راهه .... یه جورایی ما تو حومه شهر زندگی میکنیم ... ( انگشت اشاره ام رو میکنم توی لپش ) جایی که تا چند سال پیش یکی از دهات های اطراف شهرمون محسوب می شد ، اما الان به خاطر رشد جمعیت و گسترش خونه ها دیگه به هم چسبیدن و یکی شدن ... ( پیرهنشو صاف میکنم ) مغازه کامپیوتری آقای احمدی تا خونه حدودا چهل و پنج دقیقه راهه که نصفش رو با اتوبوس واحد میریم و بقیه رو یه کورس تاکسی میشینیم ... از صبح ساعت هشت و نیم تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر ... گوش میدی ؟ ... با تو ام ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه از امروز میخوام با مسئول آژانس بانوان کوثر هم حرف بزنم بعد از ظهرها براشون کار کنم ... مثلا از ساعت چهار تا نه شب ... هان ؟ ... زیاده ؟ ... خب تا هشت شب ... خوبه ؟ ... ببین ... ( دم موهای بافته شده اش رو میکشم ) اگه قراره از امروز من و تو و آوینا سه تایی با هم بریم سر کار بهتره تو توی بغل آوینا بشینی ... خب ؟ ... اینجوری منصفانه تره دیگه ... آوینا تو بغل منه ، تو هم تو بغل آوینایی ... هوم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهمو از عروسک آوینا که توی بغلمه می گیرم و به نیم رخ آوی نگاه میکنم . خواب آلوده ولی چشمهای عسلیش از لای پلک های نیمه بازش برق میزنه و لبخند رو لبشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح قبل از اینکه کفش هاشو پاش کنم دوید و عروسک جدیدشو بغل کرد و آورد که با خودش بیاره . به محض نشستن تو اتوبوس واحد هم تو بغلم لم داد و چرت زد و عروسکش رو انداخت . دلم براش می سوزه . هر روز صبح باید همراه من بیاد و توی مغازه آقای احمدی ساکت و آروم بشینه تا من به کارهام برسم . البته ساناز و ساغر دخترهای هفت ساله آقای احمدی براش چند تا اسباب بازی و یک قالیچه کوچیک یک و نیم متری آوردن که بتونه ته مغازه راحت بخوابه و بازی کنه اما خب این برای یه بچه به سن اون اصلا کافی نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرتب سر به سر آوینا و عروسکش میزارم تا نخوابه و بعد از رسیدن به مغازه دیگه کاملا خواب از سرش پریده . آقای احمدی با دیدنم گل از گلش میشکفه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای بالاخره اومدی ؟ زیارت قبول خانوم قربانی ... بـه سلام عمو جون ... خوبی ؟ ... بیا اینجا ببین ساغر برات چی داده که بیارم ... بعد همینطور که آوینا رو بغل میکنه یه کیسه از توی قفسه پایین ویترین در میاره و میزاره روی میز کوچیک مخصوص کار من و از توش ده بیست تا قورباغه و قو و گل کاغذی در میاره و آوینا رو که خم شده تا بهشون دست بزنه رو روی میز میشونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی بهشون میزنمو جاروی پلاستیکی دسته دار رو از گوشه مغازه برمیدارم که آقای احمدی میگه : ولش کن خانوم قربانی ، دارم میرم از تعاونی بار بیارم ... کارتن هارو باز کنم باز همه جا میریزه به هم ... بزار آخر وقت ... توی سبد زیر میزت یه چند تا جزوه مال پایان نامه آقای مهدوی و خانوم صولتی هست . آوردن تایپ کنی .... یه چند تا سفارش تحقیق درسی هم گرفتم موضوعشون رو با تعداد صفحاتی که باید بشه رو با اسم رو برگه نوشتم گذاشتم تو همون سبد ... اونارو هرچه زودتر سرچ کن آخه تا دوشنبه میخوانشون ... یه دو سه تا سیستم هم تازه بستم براشون ویندوز نصب کن و برنامه هاشو بریز رو ش ... یه چند تام فلش مموری تو کشوت هست بشین ویروس یابیشون کن ... یه کارتریجم گذاشتم تو اون قفسه آخریه اونم باید شارژ بشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دیرم شده ... چای تازه دم تو فلاسکه ... بریز بخور ...یه دو ساعت دیگه میام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای همش به یه طرف شارژ اون کاتریج لعنتی هم یه طرف ، همش یادم میره یه جفت دستکش برای اینجور وقت ها بیارمو همه دست و لباسمو سیاه نکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی میکشم و قالیچه مخصوص آوینا رو پهن میکنم روی زمین کنار میزم . ویترین جلومون پر از کیس های سیاه و نقره ای شده پس کسی روی آوینا دید نداره ... کاردستی های روی میز رو براش میزارم پایین و خودش رو هم از روی میز بغل میکنم و میزارم کنارشون . آستین هامو بالا میزنمو با یه الهی به امید تو شروع میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو فکرم که اگه با آقای احمدی درصدی حساب میکردم برام بهتر بود ولی توی قرار داد برای من یه حقوق مشخص در نظر گرفته شده . ماهی دویصت و پنجاه هزار تومن که البته یه پنجاه تومن هم بنده خدا برای بیمه کردنم هر ماه پرداخت میکنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه هر حال کار پیدا کردن وقتی ضامن و معرف نداری تو مغازه آدم با انصافی مثل اون که چشمش هرز نمیره و مثل یه برادر حمایتم میکنه برام یه شانس بزرگ محسوب میشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوزم یادم نرفته که یکسال پیش حدود دو ماه تموم خیابون های این شهر رو گز کردمو به همه دری زدم تا آخرش خدا بهم رحم کرد و با دو سه تا تاول بزرگ و قرمز کف پاهام بالاخره اینجا کار پیدا کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوغاتی بچه ها رو میزارم روی میز و از آقای احمدی خداحافظی میکنم . خیلی گرسنه و خسته ام اما باید قبل خونه رفتن یه سر برم آژانس . آوینا تو مغازه یه چرتی زده و ساندویچی که براش برده بودم رو هم خورده و سرحاله ، پس به نفعمه که همین حالا برم و تکلیف شغل دوم رو هم برای خودم مشخص کنم . معلوم نیست برگردم خونه با این همه خستگی تنبلی نکنم و بعد از ظهرم رو با چرت زدن به هدر ندم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه نگاه به سردر آژانس میندازم . دو سه تا پله رو باید برم بالا تا بتونم داخل بشم . پامو که میزارم رو پله اول در شیشه ای آژانس با شتاب باز میشه و صدای لرزیدن شیشه هاش گوشم رو پر میکنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه مرد چهار شونه و هیکلی بدون توجه به من داره با سرعت از پله ها پایین میاد . یک ثانیه طول میکشه تا مغزم به پاهام فرمون بده که از جلوی راهش کنار برم . تو لحظه آخر بهم تنه میزنه و کیفم میفته روی زمین کنار پام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد خم میشه و کیفم رو برمیداره تا به دستم بده . یه عجله خاصی داره . نمیدونم چرا با دیدنش استرس میریزه به جونم و منم هول میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمینکه کمرشو صاف میکنه و نگاهم میفته توی صورتش یخ میکنم . لبهامو بهم میدوزم و چشمهام دو دو میزنه توی صورتش . توی دلم ناله میکنم : خدایا امروز چه روزیه که بازم نحسی این آدم دامنم رو گرفته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه بهم خیره میشه . بعد نیشخندی میزنه و نگاهشو از من به آوینا و از آوینا به روی من می چرخونه . انگار اونم از شوک این دیدار دراومده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر خوشگلی داری ... موندم به کی رفته ؟ ... آخه نه تو قیافه داری نه اون شوهر نامردت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد پوزخند به لب می ایسته و زل میزنه بهم . منتظره تا جواب بشنوه . منتظره تا بهش بد و بیراه بگم . تا گریه کنم . تا بازم مطمئن بشه توی زندگیم به اندازه کافی زجر میکشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از صورتش بر نمیدارم . زبونم رو با لب هام تر میکنم . به یه آرامش ساختگی بهش میگم : مهتاب جان چطورن ؟ زندگی بر وفق مراد هست انشالا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای قهوه ایش انگار در کسری از ثانیه قرمز میشن . آتیش میگیرن و شعله میکشن . انگار تازه یادش میفته که عجله داشته . همینطور که کیفم رو توی بغلم میندازه تا بره ، با صدای گرفته ای میگه : زدی ضربتی ، ضربتی هم نوش کردی نژلا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند صداداری میزنم : آقای باوجدان ، من اون موقع همش هشت سالم بود !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندوناشو روی هم فشار میده و چند قدم دور میشه : تو از همون دو سالگی لیسانس داشتی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه قدم دیگه میره و بعد یکهو برمیگرده و انگار که چیزی یادش اومده باشه با صدای بلندی میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستی از مهتاب جان پرسیدی ... تو همین آژانس کار میکنه ... الانم اومده بودم ازش پول بگیرم ... خب خرج زندگی بالاست دیگه نه ؟ خونواده باید دو موتوره کار کنن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه اومدی ماشین بگیری مهتابم هست ... دست فرمونشم بد نیست ... به هر حال حق فامیلی هم به گردنت داره !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قهقهه می زنه و دور میشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداها تو سرم می پیچن و خاطره های محو کودکی جلوی چشمهام انگار که به رقص درمیان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخونه آقاجون با خونه ما همش سه تا در فاصله داره ... امروز صبح که داشتم میرفتم مدرسه مامان بهم گفت از مدرسه برگشتی بیا خونه آقا جونت ، بی بی صغری می خواد برای افطار قرمه سبزی نذری بده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدرسه خیلی دور نیست ... پیاده بین ده دقیقه تا یک ربع فاصله است ... امروز زنگ آخر ورزش داشتیم ... موقع طناب زدن پاهام به طناب گیر کرد و محکم با زانوی راستم روی حیاط آسفالت شده مدرسه خوردم زمین ... سر زانوی شلوارم پاره و خونی شده ... با چه زجری اون چند تا سنگریزه کوچیک و تیزی رو که توی پوست پام فرو رفته بودن رو در آوردم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینجوری نمیشه برم خونه آقاجون ... دوست ندارم بازم مامان جلوی همه بهم سرکوفت دست و پا چلفتی بودن بزنه ... اول میرم خونه خودمون ... هیچ کس نیست ... مقنعه سفیدم رو از سرم میکشم و همزمان موهای مشکیم توی هوا پخش و پلا میشن ... می رم توی دستشویی و دست و صورتمو می شورم . یه کمی با انگشتهای خیسم موهامو مرطوب میکنم تا راحت تر شونه بخورن ... میرم توی اتاقم ... اتاقی که یه پنجره بزرگ رو به حیاط خونه داره ... از توی لباس هام یه شلوار پارچه ای کرمی رنگ بیرون میکشمو می پوشم ... زیر مانتوم یه لباس آستین بلند گلبهی رنگ تنمه ... خوبه ... عوضش نمیکنم ... موهامو شونه میکنم و از جلو یکطرفه با یه گیره کوچولوی مشکی محکمشون میکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو میکشم پی دندونه های ریز و درشت شونه نارنجیم و تار موهای گیر کرده لا به لاشون رو می کشم بیرون و همینکه می خوام اونا رو گلوله کنم و بندازم توی سطل آشغال کنار پنجره ، یکدفعه مثل برق گرفته ها تموم بدنم میلرزه ... یه کپه موی سیاه از بالای سردر خونه داره تکون میخوره ... با چشمهای گشاد شده زل میزنم به بیرون ... توی خونه ما همه از اون در یکی یه کلید دارن ... پس اونی که داره از دیوار میاد بالا کیه ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترس بدی تو جونم نشسته ... صاحب اون کپه مو خودشو بالاتر می کشه و با یه نگاه به اینور و اونور به سرعت جست میزنه توی حیاط و تازه وقتی بلند میشه و دست هاشو می تکونه ، من میتونم عمو حامد رو بشناسم ... با اون شلوار جین و صورت سه تیغه و دکمه های باز تا روی شکمش شده سوژه بابا محمود و آقا جون برای نصیحت ها و داد و فریاد های وقت و بی وقتشون ... هنوز از شوک در نیومدم و دارم پیش خودم دلیل این بالا اومدن ناگهانیش از روی دیوار رو تجزیه و تحلیل می کنم که میره سمت در و اونو باز میکنه ... تا کمر خم میشه توی کوچه و بعد برمیگرده تو و لای در رو باز میزاره و پشت در می ایسته ... چند لحظه بعد یه دختر جوون که روسری سفیدش تا وسط فرق سرش عقب رفته و موهای رنگ شده بلوندش بیرون ریختن ، میاد توی خونه و عمو حامد سریع درو می بنده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا یادم میره آب دهنمو قورت بدم ... همون طور که دارم با تعجب به این صحنه نگاه میکنم ، یه قطره از بزاق دهنم می چکه پشت دستم ... یه نگاه به خودم می کنم ... شونه و اون گلوله کذایی مو رو توی دستم جلوی سینه ام گرفتم و دارم فشارشون میدم ... هنوز فرصت نکردم این اتفاق رو حلاجی کنم که از تکون خوردن سر و دست اون دو تا و صدای نسبتا بلندشون می فهمم دارن در مورد چیزی بحث میکنن ... بدون اینکه به اختیار خودم باشه همونطور پشت پنجره می ایستمو نگاهشون میکنم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا ها برام کم کم واضح تر میشن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر مو بلوند : گوش کن حامد ، من دیگه از این وضع خسته شدم ... خونواده ام بهم شک کردن ... داداشم همش داره کنترلم میکنه ... امروزم خونه نبود به بدبختی مامانمو راضی کردم بیام بیرون ... بهش گفتم دارم میرم از دوستم کتاب درسی بگیرم ... با این حال خیلی سخت راضی شد ... می فهمی ؟ اوضاع خونمون خوب نیست ... همشم تقصیر تویه نامرده ... خب یه کاری کردی مرد باش پاش وایسا دیگه ... برای چی داری همش منو سر میدوونی ؟ ... تا چند ماه پیش که عزیزت بودم و قربونم میرفتی ، چرا حالا داری عین جزامی ها ازم فرار میکنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو حامد : تو گوش کن ... تو از اولشم نقشه داشتی ... می خواستی برام تور پهن کنی ... من از همون اول بهت گفته بودم روی من برا ازدواج حساب نکن ... اصلا غیر ممکنه خانواده من حاضر بشن تو رو عروس خودشون بکنن ... اینو تو اون گوشهات فرو کن ... دیگه ام نیا دم در مغازه ... می فهمی ؟ ... می خوای کاسب های محل به گوش آقاجونم برسونن ، برام دردسر درست شه ؟ هان ؟ ببین اگه کمر بستی که آبروی منو بریزی باید بگم برام هیچ کاری نداره که منم روزگار تو رو سیاه کنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه سیاه نکردی نامرد ؟ ... تا چند وقت پیش که دنبالم مثل سگ موس موس می کردی و التماسمو می کردی ، یادت نبود که خونواده ات منو به عنوان عروسشون قبول نمیکنن ؟ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من مثل سگ دنبال تو بودم ؟ به خیالت رسیده پرنسسی ؟ ... از این ه ر ز ه های هرجایی مثل تو دور و بر من فراوونه ... الانم گورتو گم می کنی تا کسی نفهمیده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هرزه ام ؟ ... آره راست میگی ، من احمق اگه هرزه نبودم که توی حیوون نمی تونستی حتی توی توالت عمومی پارک ازم سرویس بگیری ... خوب گوشهاتو باز کن ... حامد من دارم میرم ، اما اگه تا آخر این هفته خونواده ات پا پیش نزارن و قرار مدار خواستگاری رو نزارن ، کاری میکنم که به غلط کردن بیفتی ... دودمانتو به باد میدم ... به خیالت رسیده که می تونی هر غلطی که دلت خواست بکنی و یه مدتی با دختر مردم عشق و حالت رو بکنی و بعدم بزنی به دیوار حاشا ؟ ... باید مسئول رفتارت باشی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونوخ چرا اون آدمهایی که قبل از من بهشون سرویس داده بودی وظیفه نداشتن مسئولیت رفتارشون ره به عهده بگیرن ؟ هان ؟ چرا لال شدی ؟ ... جواب بده دیگه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- توهم داری بدبخت ... حامد بهتره با این حرفهای بی سر و ته خون خودتو کثیف نکنی ... حرف من همونه که گفتم ... آب که از سر گذشت ، چه یک نی ، چه صد نی ... من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ... مطمئن باش اگه مثل آدم اومدی خواستگاری که اومدی ، اگر نه کاری میکنم علاوه بر اینکه کار اول رو آخر بکنی ، آقا جونتم مثل یه خوک نجس از خونه و زندگیش پرتت کنه بیرون ... حالا خود دانی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشم به هم زدنی دختر از خونه رفت بیرون و درو محکم کوبید ... یک دقیقه بعدم عمو حامد که مثل لبو سرخ شده بود از عصبانیت در آستانه فوران بود لگدی به برگ گل های مینای توی باغچه زد و از در حیاط بیرون زد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همون عقل ناقص بچگی از حرف هاشون اینطوری معلومم شد که عمو حامد یه مدتی با این خانوم تفریحات سالم داشتن و حالا هم که دلشون رو زده نمی تونن از دستش خلاص بشن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا رو شکر کردم که اونا متوجه حضور من توی خونه نشدن وگرنه واقعا نمی دونستم چه رفتاری باید از خودم نشون میدادم ... تازه تا یک مدت هم باید خط و نشون کشیدن های عمو حامد رو تحمل می کردم که آهای نژلا ، شتر دیدی ندیدی وگرنه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه کمی صبر کردم و از توی کشوی کمدم یه روسری چهار گوش مشکی با گل های قرمز بیرون کشیدم و سرم کردم ... بعدم در حالیکه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که سعی کنم کلا هر چی رو که دیدم فراموش کنم به حیاط رفتم که تا بیشتر از این دیر نکردم خودمو به خونه آقا جون برسونم ... هنوز به در حیاط نرسیده بودم که صدای همهمه و جیغ های خفه ای رو از توی کوچه شنیدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدم باقی مونده رو با تردید طی کردم . می ترسیدم در حیاط رو باز کنم . نمیدونستم این صدای داد و فریاد و همهمه که هر لحظه بلندتر میشه برای چیه ؟ کمی این پا و اون پا کردم که صدای فریاد آقاجون رو از بین صداهای دیگه تشخیص دادم ، پس خونواده خودمون دارن تو کوچه سر و صدا می کنن ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقفل درو کشیدمو بازش کردم ... توی قاب در نیمه باز ایستادم که یکدفعه همه اون جمعیت ساکت شدن و زل زدن به صورت من ... هول شدم ... گونه هام مور مور میشد و فهمیدم که رنگم پریده ... بابا محمود غرید : نژلا تو از کی توی خونه بودی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس میکردم زبونم به سقف دهنم چسبیده ... به خصوص که دیدن قیافه عصبانی و کبود شده عمو حامد و صورت گریون و قرمز دختر مو بلوند که بین جمعیت گیر کرده بودن ته دلم رو آشوب کرده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز جواب نداده بودم که آقا جون با اون صدای بم و بلندش اومد جلو و مچ دستمو گرفت و کشید و رو به جمعیت گفت : از قدیم میگن حرف راستو باید از زبون بچه بشنفی ... اینجا خوبیت نداره آقا ... دست خواهرتو بگیر بیاین توی خونه ما تا ببینیم کی راست می گه و کی دروغ ؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوون غریبه که یقه عمو حامد رو توی مشتش گرفته بود و به هیچ عنوان هم حاضر نبود کوتاه بیاد ، فریاد زد : مرد حسابی ... من خودم چند وقته غاز اینارو چروندم ... می دونم چی به چیه ... وگرنه کدوم مردی غیرتش قبول می کنه به خواهر خودش بهتون بزنه ؟ حرف راستو از خودم بشنو حاجی ... حرف راست ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاجون این بار با صدای بلندتری تقریبا داد زد : باشه جوون ... گفتم بریم توی خونه اونجا راست و دروغ رو معلوم میکنیم ... من پنجاه ساله دارم تو این محل زندگی میکنم ... نزار به خاطر آبروم به تو که جای نوه منی التماس کنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوون ساکت شد ... تقریبا همه اهل خونه توی کوچه بودن ... آقاجون دست منو کشید و زودتر از بقیه به سمت خونه خودشون که درش کاملا باز بود حرکت کرد ... جمعیت پشت سرش آروم و مصمم حرکت کردن ... بعضی ها توی بهت و شوک چیزهایی که دیده بودن و شنیده بودن و بعضی ها توی عصبانیت و خشم با خودشون درگیر بودن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد حیاط که شدم عطر سبزی های پاک شده که توی حوض چهار گوش و آبی رنگ خونه آقاجون ، غرقاب بودن ریه هام رو پر کرد ... بوته های گل رز توی باغچه مالامال از گلهای شکفته صورتی و سرخ و سفید ، بوی عطرشون رو مهمون نفس های هیجان زده و پر از استرس جمع می کردن ... بی بی صغری حیاط رو شسته بود و مخده های بافت پشمی رو دور تا دور تخت های چوبی فرش شده ایوون چیده بود ... بوی عطر برنج خیس خورده و چوب نیمسوز از کنار دیگ های بغل دیوار حیاط کولاک می کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفضای خونه آقاجون توی اون ظهر ماه رمضون شاعرانه تر و روحانی تر از اونی بود که با نقل هرزگی دختر مو بلوند و عمو حامد عصبانی من ، بی ارزش بشه ... انگار صلابت آقاجون و اون آرامشی که از حیاط و بساط نیمه کاره نذری پزون بی بی صغری ساتع می شد همه رو تحت تاثیر قرار داده بود ... صدا از کسی در نمیومد ... همه دور هم نشستن روی تختها و کنار پله های ایوون شسته شده و توی بوی خاک نم خورده زل زدن به دهن آقاجون تا حکم کنه و سفره این سرگردونی زجر آور رو جمع کنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم های قهوه ای و درشت آقا جون حالا از نم اشکی که توش نشسته بود درست مثل سر طاسش ، توی نور خورشیدی که از لا به لای شاخ و برگ درخت های زرد آلوی باغچه سرک می کشید ، درخشش خاصی داشت ... سرفه کوتاهی کرد و گفت : حامد ... این آقا می گه تو با خواهرشون توی خونه محمود بودین !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو حامد مکثی کرد ، لباشو با زبونش تر کرد و گفت : آقا جون دروغ می گه ! ... من اصلا تا حالا این خانومو ندیدم ... من رفتم تو کوچه ، این آقا و خواهرش ایستاده بودن جلوی خونه ... یوهو پرید به منو یقه امو گرفت ........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عمو حامد همینطور سیر صعودی می گرفت ... انگار اون یه ذره ترسی هم که از دروغ گفتن توی چشم های آقاجون براش بود ، کم کم تحت تاثیر صدای زنگ خطر لو رفتن هرزگی هاش کم رنگ شده بود و حالا سینه اش رو سپر کرده بود و سر صلات ظهر ، میون همون بساط پر از برکت نذری پزون بی بی صغری ، جلوی چشمهای درشت و قهوه ای آقاجون ، داشت از پاکی و تقوای نداشته اش حرف می زد و طوری با حرارت منکر همه چیز می شد که خودش هم کم کم باورش شده بود که هیچ وقت اون زن مو بلوند رو ندیده ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم همه به دهن عمو حامد بود و من هر کاری می کردم نمی تونستم لرزش خفیف بدن پر هیبت آقا جون رو که به دست های بزرگش می رسید و از اونجا به پنجه های کوچیک من که توی مشتش اسیر بودن ، منتقل می شد رو هضم کنم ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم همه به دهن عمو حامد بود و من دیدم که آقا جون مهربون و پر صلابت ، با یه نگاه به صورت متعجب و گر گرفته دختر مو بلوند ، انگار که تا ته خط رو خوند و کمرش دیگه صاف نشد ... نفسش دیگه گرم نشد ... قلبش دیگه آروم نشد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنطق عمو حامد تموم شده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوون با خونسردی سینه سپر کرد : گوش کن تن لش ! ... اگه می بینی تا حالا دل و دنده ات رو نکوبیدم و حلقومت رو جر و واجر نکردم ، فقط به حرمت موی سفید پدرته ! ... من خیلی وقته که تو نخ تو و این دختره خیر ندیده رفتم ... امروزم به یه بهانه رفتم بیرون خونه و تا اومد بیرون تعقیبش کردم ... دیدم که اومد دم در مغازه لوازم خانگیت تو نبش خیابون سلسبیل ... دیدم که باهات حرف زد و تو دکش کردی و ساعت دوازده و نیم مغازه رو بستی و بهش اشاره کردی که با فاصله دنبالت بیاد ... از این طرف خیابونتون عبور ممنوع بود ... تا اومدم ماشین رو یه جا پارک کنم و بیام دنبالتون تو پیچ این کوچه گم شدین ... وقتی رسیدم توی کوچه نبودین اما حسم بهم می گفت تو یکی از همین خونه هایین ... پس صبر کردم و خیلی زود این خواهر نمک به حرومم رو دیدم که از توی اون خونه که می گی مال برادرته اومد بیرون ... به دقیقه نکشید که از همون خونه تویه بی شرف زدی بیرون !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهر منم حتما تا حالا فهمیده که اگه منکر آشناییش با تو بشه براش خیلی بد تره تا اینکه مثل آدم اعتراف کنه که با تویه یالغوز سر و سری داره ! ... می دونی که بخوام قضیه رو از طریق شکایت و دادرسی پیگیری کنم برات خیلی بد می شه ... درسته که اونوقت آبروی هر دو تا خونواده می ریزه ، اما من ترجیح میدم اگه همین جا ماجرا فیصله پیدا نکرد حتما این کارو بکنم و ریشه این گند و کثافتی رو که شما دو تا به پا کردین خیلی تمییز و قانونی بخشکونم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر مو بلوند حالا آروم و بی سر و صدا با اون چشمهای سرخ و بارونی به حامد نگاه می کرد و اشک می ریخت ... چونه اش آروم می لرزید و لب های قلوه ای پوشیده با رژ جگری رنگش حالا با بغضی که تو گلوش داشت ، قلوه ای تر به نظر می رسید ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا جون دستی به سرم کشید ... روسری از روی موهای لخت و مشکیم سر خورد و دور گردنم افتاد ... لب زد : نژلا ، بابا تو چی دیدی ؟ تو از مدرسه رفتی خونتون و اون موقع توی خونه بودی ... عموتو با این خانوم دیدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پر از بغض آقاجون مو به تنم راست کرد ... منم بغض کردم ... یه چیزی مثل گردو توی گلوم چسبیده بود و نه بالا می رفت و نه پایین ... زبونم سنگین شده بود ... نمی دونستم چی بگم ... بگم دیدم ؟ ... آقا جون بیشتر میشکنه ... بگم ندیدم ؟ ... ولی آخه دیدم ... آقا جون گفت حرف راستو از بچه میشنون ... مامان روجا همیشه می گه دروغگو کم حافظه است و بالاخره دروغش لو میره ... اونوخ آقاجون از من متنفر میشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو گیر و دار گفتن و نگفتن بودم که نعره بابا محمود تو سرم پیچید که : مگه لالی دختر ؟ آقام داره می گه کدوم گوری بودی ؟ قبل اینکه بیای توی حیاط و درو باز کنی این دو تارو توی خونه دیدی یا نه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هام سر خوردن رو گونه هام ... نگاه آقا جون غمگین تر شد ... با سر اشاره کردم که آره ... یعنی دیدم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو حامد فریاد زد : چی میگی دختره ناقص العقل ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس میکردم میون یه سلول تنگ گیر کردم و هر لحظه در و دیوار و سقف دارن بهم نزدیک تر میشن و نفسم به سختی بالا و پایین می کرد ... دست دیگه ام همزمان با تموم شدن فریاد عمو حامد ، توی پنجه های کشیده و سفید برادرم ناصر اسیر شد ... برگشتم و به صورتش نگاه کردم ... ناصر برادری که فقط دو سال از من بزرگتر بود ، اما تو اون لحظه بیشتر از پدر و مادرم حال خراب منو فهمید ... این پسر ده ساله اونقدر درک داشت که ترس و تردید کشنده منو برای گفتن چیزی رو که شاهدش بودم بفهمه و با نگاه تایید کننده و فشار و گرمای دستش بهم آرامش بده ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاجون لب تر کرد : نژلا بابا شنیدی هم چی می گفتن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه صدایی توی سرم فریاد می زد بگو و خودتو خلاص کن ... نگاه جمع که روی صورتم قفل شده بود و صدای فین فین کردن دختر مو بلوند داشت دیوانه ام می کرد ... می خواستم زودتر بگم و برم تو اتاق سابق عمه مهدخت ، لا به لای اون عروسک های پارچه ای دست دوز و بالش های سوزن دوزی شده خودمو قایم کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدام میلرزید : اون خانومه ، به عمو حامد گفت که باید بیای خواستگاری و من عروستون بشم ... گفت باید مسئول کاری که کردی باشی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا جون نفسشو که خیلی وقت بود تو سینه نگه داشته بود فوت کرد ... احساس کردم چروک های دور چشم و پیشونیش زیادتر شدن ... دوباره با محبت دستی به موهای لختم کشید و اون یکی دستم رو که تو مشتش گرفته بود به ناصر سپرد ... ناصر منو با خودش برد کنار باغچه ... و با مهربونی روسریمو دوباره روی سرم کشید و گره اش رو محکم کرد ... با سر انگشت هاش اشک های روی گونه هام رو پاک کرد و برای یک عمر توی دلم محبت برادرانه کاشت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من بعدها فهمیدم که واقعا چرا اون شب قرمه سبزی نذری بی بی صغری ، حکم شام عروسی عمو حامد و اون دختر مو بلوند رو پیدا کرد ! ... دختر مو بلوندی که همون شب سر سفره عقد ساده توی پذیرایی خونه آقا جون ، فهمیدم اسمش مهتاب خانومه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خیلی بعد ترها بود که فهمیدم کینه شتری عمو حامد از من هیچ وقت صاف نمی شه ... شاید وقتی که یکسال بعد آقاجون به خاطر سکته قلبی مهمون خاک شد و همه توی مراسم ختمش نظر دادن که از دست کارهای حامد کمرش شکست و اینطوری قلبش تاب نیاورد ... شاید وقتی که سه سال بعد دکترها آب پاکی رو روی دست مهتاب ریختن که به خاطر مشکلات هورمونی و رشد ناهنجار و دو شاخی رحمتون هیچ وقت نمیتونید بچه دار بشید ... شاید پنج سال بعد که توی یه دعوای لفضی زن و شوهری ، مهتاب براش اعتراف کرده بود که مجبور شده باهاش ازدواج کنه و هنوز که هنوزه بعد از پنج سال دلش پیش کس دیگه ای میزنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما عمو حامد من ... که از وجود دوست داشتنی آقاجون ... انگار فقط همون دو تا چشم قهوه ای درشت رو به ارث برده بود و دیگه هیچ مرام و معرفتی توی وجودش نور نمی پاشید ، خیلی زود سوراخ دعا رو یاد گرفت و فهمید که رگ خواب حاج محمود قربانی ، چیزی جز گذاشتن ته ریش مرتب و پوشیدن پیراهن های یقه گرد و به دست گرفتن تسبیح عقیق و خوندن نماز ظهر توی مسجد بازار و چهارتا ذکر لا اله الا الله و استغفرالله گفتن ، نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفهمید که اگه می خواد مثل هشت پا بیفته روی زمین های کشاورزی پر برکت خاندان قربانی و لفت و لیسی بکنه ، باید ادای آدم های نادم و توبه کار رو در بیاره و طوری رفتار کنه که انگار با وجود مهتاب و ازدواج و پشیمونی از خون به جگر کردن آقا جون ، الان متنبه شده و مردونگیه که داره کرور کرور از سر و بدنش میریزه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همینطور آروم آروم این بازیگر تازه کار و نو پا ، تبدیل شد به یه سوپر استار قهار و توی زندگی بابا محمود ، نقش هارون برای موسی رو گرفت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم به شدت درد میکنه ... چشمهام دارن از کاسه بیرون می زنن ... دوباره برای چند ساعت تو یاد گذشته غرق شدم و همه اون اتفاقات ریز و درشتی که کم کم زندگی منو به آتیش کشیدن جلوی چشمهام زنده شدن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خیر رفتن به آژانس گذشتم ... همه راه برگشت تا خونه با خودم درگیر بودم ... گاهی وقت ها بدون اینکه متوجه باشم زیر لب با خودم حرف میزنم ... یه موقعی به خودم میام که می بینم مردم بهم زل زدن ... انگار دیدن یه مجنون بچه به بغل براشون تازگی داره !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی اتاق کوچیک و دم کرده خودمون زل میزنم به آوینا که راحت و آزاد خوابیده ... تکیه میدم به رختخواب های گوشه دیوار ... پاهامو توی شکمم جمع میکنم ... هیچ میلی به خوردن غذا ندارم ... چشمهام درد گرفته و شقیقه هام تیر میکشن ... دلم میخواد مثل آوینا دراز بکشم و خودمو بسپارم به خواب ... اما اونقدر فکرم مشغوله که خواب به چشمم نمیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای در خونه ، سردردمو بیشتر میکنه ... ساعت چهار بعد از ظهره و هنوز آفتاب تو دل آسمون داره همه زورشو میزنه ... خب تا من خونه باشم وظیفه باز کردن اون در آهنی زنگار گرفته به عهده خودمه ... شالم رو به سرم می کشم و پاهامو توی دمپایی های داغ جلوی در فرو میکنم ... احساس میکنم موج گرما از کف پام تا توی مغزم بالا میاد ... دلم به هم می پیچه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرو که باز میکنم ، کم مونده از دیدن آقا مصیب تو اون وضعیت فرار کنم ... بنده خدا تمام سر و صورتش از عرق خیسه و پوستش کبود شده ... دور لبش کف کرده و پوست لبش سفید و خشک شده ... نبض روی رگ گردنش رو به وضوح می تونم ببینم ... سلام که می کنم انگار جرقه خورده باشه به بشکه باروت ، هوار می کشه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه سلامی آبجی ؟ ! ... چه علیکی ؟ ... برو به اون شوهر نالوتی و نامردت بگو بیاد دم در ... فقط می خوام بدونم دردش چی بود که اینطوری آبروی منو ریخت و این همه بهم ضرر زد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبد کردم دستشو گرفتم ؟ ... از اعتبارم ، از آبروم ، از سرمایه دستم براش مضایقه نکردم ؟ ... بد کردم دورشو گرفتم از شر اون همه طلبکار ریز و درشت خلاصش کردم ؟ ... دوره افتادم در خونه مردم براش مهلت گرفتم ؟ ... رضایت گرفتم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخه اگه من نبودم که الان داشت گوشه هلفتدونی آب خنک می خورد ... صبحی بعد یه هفته اومده سر کار خیر سرش ... بهش میگم بار داریم برا فلان قبرستون ، می بری ؟ ... می گم من کل دیروز و دیشبو داشتم رانندگی می کردم و پلک نزدم ... اگه نمی بری بگم اصلا ماشین نداریم ... آخه مهردادم نبود ... بار برده بود تهرون ... بی شرف برگشته بهم میگه می برم رو چشمم ! ... ای الهی تیر بخوره تو اون چشمت ! ... من رفتم خونه ، ظهری آقا هاشم نگهبان گاراژ میگه صبحی رفته بار زده آورده ماشینو خوابونده تو گاراژ ، گفته میرم خودمو می سازم نیم ساعته میام !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث می کنه ... حرصی نفسی می کشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل آدمهای منگ می گم : خب ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند تلخی میزنه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره آبجی ، داستان قشنگیه این کار و کاسبی ما و آقاتون این روزا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخجالت می کشم ... بنده خدا با اون حال و روز داغونش دم در تو برق آفتاب ایستاده و من طوری رفتار کردم انگار داره برام فیلم سینمایی دیروز بعد از ظهر رو تعریف میکنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کمی مکث میگم : آقا مصیب ... علیرضا الان خونه نیست ... من فکر کردم الان تو جاده است ... خودمم خیلی وقت نیست که اومدم ... حالا هوا گرمه ... بیاید توی حیاط توی سایه یه آبی به سر و صورتتون بزنین شاید الان ها پیداش بشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر رو کاملا باز می کنم و خودم کنار میرم : بفرمایین !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مصیب که میدونه همیشه مادرشوهرم توی خونه است وارد حیاط میشه و لب حوض تو سایه درخت های باغچه میشینه و صورتشو میشوره ... انگار آبی رو که از حرارت صورتش بخار میشه می بینم . سریع می رم توی خونه و یه پارچ شربت آبلیمو درست می کنم و کمی تخم شربتی و گلاب و یخ هم توش میریزم ... تو لحظه آخر هم پیرهنی رو که براش سوغاتی آوردم بر می دارم و به حیاط میرم ... بنده خدا لبه همون حوض نشسته و دستهاشو گذاشته روی زانوهاش و سرشو خم کرده ... انگار داره توی موزاییک ها چیزی میبینه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمونطور که سینی رو با یه دستم گرفتم ، با اون یکی دست براش توی لیوان شربت میریزم و بهش تعارف می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو بالا نمیاره و شربتو از دستم میگیره ... اول یه کمی مزه مزه میکنه ... خیلی تو فکره ... از دیدن این حالتش واقعا ناراحت می شم ... بعد یه دفعه لیوان رو سر میکشه و بلند میشه ... همونطور که لیوان رو میزاره توی سینی با همون سر پایین افتاده میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آبجی نژلا حلالم کن ... حال خودمو نفهمیدم ... وگرنه این قضیه به شما ربطی نداشت ... من نباید میومدم داد و هوارمو سر شما خالی می کردم ... فقط هروقت علیرضا اومد بهش از قول من بگین دیگه پاشو تو گاراژ نزاره ... تا وقتی خودشو درست نکرده نیاد ... رانندگی تو جاده حواس جمع می خواد و تن و بدن سالم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگین تا هر وقت که تکلیفمون روشن نشده ، از درامد ماشین ، سهم سه دنگش رو براش میفرستم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز تصور از دست دادن برادری مثل آقا مصیب هول میکنم ... دلم نمیخواد اون هم پشتمون رو خالی کنه و تنهامون بزاره ... اگه علیرضا بازم خونه نشین بشه هم اعتیادش بیشتر میشه و هم بیشتر به دست و پای من و آوینا می پیچه ... اصلا تحمل تو خونه موندنش رو ندارم ... بابام که مرد کار بود ، روز جمعه که تموم می شد مامان روجا پوفی می کشید و می گفت خدا کنه مرد سالم باشه ، از توی خونه بیرون باشه ! ... تحمل مرد خونه نشین واقعا سخته ... به خصوص اگه توی خونه کاری جز خوردن و خوابیدن و کشیدن تریاک نداشته باشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هول و ولا می گم : وای نه آقا مصیب ... تو رو خدا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دونین که اگه علیرضا تو خونه بمونه فقط روزی دو وعده دود و دمش میشه روزی چهار وعده ... آقایی کن ایندفعه هم کوتاه بیا ... به خدا قبل از سفر مشهد کلی باهاش حرف زدم ... قرار شده بره مرکز مشاوره حیات سبز برا ترک انشالا ... حالا اگه اینطوری خونه نشین بشه که .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا مصیب کلافه تر از قبل می پره وسط حرفم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین آبجی ... به خدا منم تا یه حدی ظرفیت دارم ... اصلا می دونین بار امروز چی بوده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبحی از مرغداری آقای هاشمی زنگ زدن گفتن برای فلان کشتارگاه میخوایم مرغ زنده بفرستیم ... گفتم با ماشین ما سخته ... زبون بسته ها درست تهویه ندارن ... آقای هاشمی بنده خدا گفت کشتارگاه تا اینجا همش یکساعت و نیم فاصله داره و مرغ ها تو این مدت هوا کم نمیارن ... گفت قبلا هم با کامیون بار بردن و مرغ ها تو سبد های توری هستن و تا اونجا سالم میمونن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما هم به مسئولیت خودشون قبول کردیم ... اونام که مطمئن بودن تو این یکی دو ساعت اتفاقی نمیفته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما این علیرضای بی فکر ، رفته بار زده بعد اومده تو این گرما ماشین رو زده زیر آفتاب تو گاراژ ... از خود صبح تا همین یه ساعت پیش این زبون بسته ها تو سبد روی همدیگه دم کرده بودن ... نصف بیشتر مرغ ها یا خفه شده بودن یا یا از گرما و بی آبی تلف شده بودن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم با خیال راحت تو خونه نشسته بودم ... تا اینکه آقای هاشمی زنگ زده بهم میگه چرا هنوز بار ما نرسیده کشتارگاه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیگم همون صبح فرستادم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشته میگه آقا ، یعنی من دروغ میگم ؟ ... الان از کشتارگاه زنگ زدن گفتن پس کو مرغتون ؟ من قرارداد دارم دست مردم ... و کلی شاکی بود که با آبرو و اعتبارش بازی کردیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا من از همه جا بی خبر ، هرچی زنگ میزنم به گوشی شوهرت میبینم جواب نمیده ... گفتم لابد تصادف کرده یه خاکی تو سرمون شده که از صبح تا حالا گم و گوره !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفهمیدم چطوری اومدم گاراژ که نگهبان میگه اینجوری شده ... باور کن آبجی چشمم به کامیون و اون زبون بسته ها افتاد نزدیک بود سکته کنم ... نمی دونم با چه رویی کامیونو بردم دم مرغداریشون ... بماند که چقدر سرزنش شدم و به اعتبارم لطمه خورد ... بماند که از فردا تا یه مدت این اتفاق دهن به دهن می چرخه و دیگه آبرو و حیثیتی واسم نمی مونه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهشت میلیون چک کشیدم جرینگی خسارت آقای هاشمر رو پرداخت کردم ... حالا اینم بماند ، نمیدونی وقتی کارگرهاش داشتن سبد مرغ هارو باز می کردن و لاشه ها رو درمیاوردن و مینداختن تو چاه فاضلاب مرغداری ، من چه حالی داشتم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خدا اون لحظه احساس می کردم خودم دونه به دونه گردن اون زبون بسته ها رو گرفتمو خفه اشون کردم ... آبجی به خدا امروز اندازه ده سال پیر شدم ... این شوهرت دیگه اعصاب برام نزاشته ... دیگه نمیتونم کارهاشو تحمل کنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض گلوم رو فشار میده ... به زور جلوی ریزش اشکهامو گرفتم ... آقا مصیب سرشو میاره بالا و وقتی صورت برافروخته و لب های لرزونمو میبینه ، لبشو به دندون میگیره ... با صدای آرومی که بیشتر شبیه یه نجواست میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آبجی نژلا ! ... خدا شاهده من همه تلاشمو کردم که علیرضا رو ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سکوت ناگهانیش سرمو بلند میکنم ... رد نگاهشو میگیرمو به آوینا میرسم که کنار در اتاق ایستاده و با دو تا دستش کنار چهار چوب در رو گرفته ... موهای خرماییش تو نور آفتاب طلایی به نظر میرسه و لپ هاش از اثر خواب بعد از ظهر و کشیده شدن روی بالش و پتو کمی سرخ شده و گل انداخته ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی دلم میگم کاش این همه معصومیت و مظلومیت از رنگ و روی تو نمی ریخت مادر، که این روزها حتی دیدن صورت تو هم منو زجر میده و دلم رو میشکنه و غصه رو مهمون روز و شبم میکنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ میزنم به سمانه ... هر وقت اینطوری به هم می ریزم ، فقط یاد سمانه میفتم ... در جواب احوالپرسی و شوخی های با نمکش فقط با صدای خفه از ته گلوم می گم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سمانه ... بیا ... آوینا رو ببر خونه خودتون ... منو باباش باید تکلیف یه چیزایی رو روشن کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه فقط سکوت می کنه ... میدونم که این سکوتش به معنی نا رضایتی نیست ... این سکوت یعنی هر چی تو بخوای ... یعنی تو هر جوری که بگی من کمکت می کنم ... با صدای معمولی می گه : زود میام !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا همین دیشب توی این فکر بودم یه روز که علیرضا نیست سمانه رو دعوت کنم بیاد اینجا و براش دلمه گوجه و بادمجون درست کنم و اون نگین فیروزه رو بهش بدم تا شوهر جواهر سازش براش یه پلاک خوشگل و شیک ازش بسازه و بشه مایه برکت و فراخی رزق و روزی زندگیش ... اما الان .........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دونم که سمانه زود میاد ... می دونم با اینکه الان یه فرشته پنج ماهه توی شکمش داره ولی زود میاد ... یه عصرونه سبک به آوینا میدم و لباسهاشو تنش میکنم و تند تند یه سری خرت و پرت و لباس راحتی براش می ریزم توی کیف کوچولوش ... با صدای بوق ماشین سمانه ، فورا آوینا رو بغل می گیرم و پرواز می کنم به طرف در حیاط ... با باز شدن در ، سمانه بدون خاموش کردن ماشین پیاده میشه و جلو میاد ... اول آوینا رو می بوسه و با محبت با موهاش بازی میکنه و بعد دست میندازه دور گردنمو گونه رنگ پریده و یخ کرده منو می بوسه ... دستی رو که دور گردنم بود سر میده پشت کتفم و همینطور که با حرکت آروم دستشو بالا و پایین می کشه با لبخند میگه : نژلای من ! خوشگل من ! زیارتت قبول خانوم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط نگاهش میکنم ... با چشمهایی که الان اشک توشون حلقه زده نگاهش میکنم ... در آن واحد بغض میکنه : نژلا ؟! ... خوبی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم سر می خوره رو دمپایی های رو فرشی قرمز رنگ چرمیش ... رو پاچه شلوار ورزشی سفیدش ... تصور اینکه بعد از قطع تلفن رو همون لباس خونه یه مانتو کشیده و دم دستی ترین شالش رو روی سرش انداخته و پشت فرمون نشسته ، چندان دور از ذهن نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این همه محبتش بغضم سنگین تر میشه ... با دست های لرزون آوینا رو هول می دم طرفش و می گم : فقط برو سمانه ! ... برو من الان اصلا نمیتونم توضیح بدم ... علیرضا بازم گند زده ... می دونم امشب تو این خونه یه جنگ و دعوای حسابی داریم ... دلم نمیخواد آوینا امشب خونه باشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه بازوی آوینا رو می گیره و همونطور که به طرف ماشین می ره میگه : هروقت ، هر ساعت ، هر لحظه که احساس کردی می تونم کاری برات بکنم بهم زنگ بزن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو می زارم روی سینه ام و پلک هامو می بندمو باز میکنم ... این یعنی باشه ، همین کار رو میکنم ... یعنی ازت ممنونم بابت این همه خوبی ... یعنی جون تو و جون آوینا ... یعنی برو در پناه خدا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالم خیلی خرابه ... تا اومدن علیرضا فقط به این فکر میکنم که باید حد اقل اون هشت میلیون خسارتی رو که به مرغداری پرداخت شده جبران کنیم ... مدت هاست که دارم پس انداز میکنم و به هر بهانه از علیرضا اضافه پول هاشو میگیرم و با چیزی که از حقوقم میمونه همه رو توی یه حساب به اسم آوینا می ریزم به امید اینکه بتونیم هر چه زودتر یه آلونک برای خودمون بخریم و از اینجا بریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی فکر نمی کنم کار درستی باشه که علیرضا از وجود این پول با خبر بشه ... بالاخره به این نتیجه می رسم که باید مجبورش کنم پژو رو بفروشه و اول قسط های عقب مونده اش رو پرداخت کنه و بعدم بقیه پول رو برسونه به هشت میلیون و بده به آقا مصیب ... شاید اینطوری بتونه حداقل یه ذره کار زشت امروزش رو جبران کنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای به هم خوردن در اتاق از توی فکر و خیال بیرون میام ... اصلا نفهمیدم کی هوا تاریک شده ... علیرضا چراغ رو روشن میکنه و یه لحظه از دیدن من شوکه می شه ... خیلی زود توی لاک بی تفاوتی خودش فرو میره و همونطور که دکمه های پیرهنشو باز میکنه میگه : اینجایی ؟ ... فکر کردم خونه نیستی ، چرا تو تاریکی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اینکه اینقدر بی خیاله داره حالم به هم میخوره ... اینکه اینقدر اصرار داره که لاک بی تفاوتی خودش رو حفظ کنه مطمئنم میکنه که خودشم می دونه چه گندی زده و خبر داره که منم فهمیدم ... و من چقدر از این نقش بازی کردن هاش متنفرم ... از این نامردی هاش متنفرم ... از این بد قولی هاش بیزارم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو دلم فقط میگم : خدایا خودت کمکم کن بتونم این بنده نفهمت رو راضی کنم که حداقل خسارت مردم رو پرداخت کنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اعتماد به نفس می گم : علیرضا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( تو نیمه راه آشپزخونه برمیگرده و زل میزنه بهم )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بشین باید حرف بزنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند میزنه ... یه دستشو به کمرش میگیره و دست دیگه اش رو توی هوا می چرخونه : در مورد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم مثل خودش گوشه لبم رو بالا میدم : یعنی تو نمیدونی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانی میشه : ببین نژلا ! امشب اصلا حوصله حرف زدن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراق میشم : درباره گندی که بالا آوردی رو نداری ؟ هان ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلیرضا تو چقدر میتونی بی رحم باشی ؟ فکر نکردی با این بی مسئولیتی و بی خیالی تو چه بلایی سر اون زبون بسته ها میاد ؟ می دونی تقریبا همشون تلف شدن ؟ نحسی این کارت عاقبت دامن تو و این زندگی رو میگیره !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرفم میاد : کدوم نحسی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نحسی از این بالاتر که چند صد تا مرغ زنده رو با این کارت خفه کردی ؟ این مرغ ها حاصل کار و زحمت ده ها نفر بوده و قرار بود خوراک صد ها نفر از بنده های خدا بشه ... غیر از اون ، تو چطور تونستی اینطوری با آبرو و اعتبار آقا مصیب بازی کنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به روم میشینه و زانوهاش رو مثل من توی بغلش می کشه : هه ! همیشه یه راهی برای جبران کردن هست خانوم وکیل مدافع !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندون هامو روی هم فشار میدم : نه کاملا !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نژلا وقتی اینطوری بهم نگاه میکنی دلم میخواد بلند شم اینقدر بزنمت که نفست دیگه بالا نیاد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( سعی میکنم قیافه ام مثل خودم بهت زده نشه )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می دونی چرا ؟ نه به خاطر اینکه گستاخی ! ... نه برای اینکه حاضر جوابی میکنی ! ... برای اینکه تو چشمهات تنفر داره هیهات میکنه ... برای اینکه مادر بچه امی ولی هنوز که هنوزه از اینکه بغل خواب شوهرت باشی لرز میکنی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزل میزنه تو چشم هام ... دلم از این همه قیافه حق به جانب گرفتنش زیر و رو می شه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره ، معنی نگاهمو خوب می فهمی ! ... من مادر بچه ایم که اصلا به چشم باباش نمیاد ... بچه ای که از باباش میترسه ... آره من از تو متنفرم ... از مرامت ... از رفتارت ... از نامردی هات ... از اینکه شب عقد به چشم خودت دیدی که پدرم با ضرب سیلی منو کنار تو و اون سفره نفرین شده نشوند ، ولی پاتو پس نکشیدی ... از اینکه دیدی برای بار پنجم با اون لب پاره پوره و لباس خونی فقط به خاطر اینکه دیدم پدرم داره با قدم های تند و دست های مشت کرده به طرفم میاد بله گفتم و ککت هم نگزید و بعدش بلافاصله بله گفتی ... علیرضا کاری رو که تو با من کردی نمیشه فراموش کرد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیادته بهم گفتی بیا با هم حرف بزنیم ؟ ... من از دانشگاهم کوبیدم اومدم اینجا ... بهت اعتماد کردم ... فکر کردم آدمی ... اون وقت تو چیکار کردی ؟ ... مثل یه حیوون منو سلاخی کردی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک ها سر می خورن روی صورتم ... علیرضا روی زانوهاش نیم خیز میشه و خودشو می رسونه بهم ... مچ دست هامو می گیره و سخت فشار میده :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره من حیوونم ... ولی اسم اون کار سلاخی نبود ... من فقط میخواستم تو رو مال خودم بکنم ... نژلا ... من الاغ ، توی وحشی رو دوست دارم ... از همون پای سفره عقد با همون لب پاره پوره دوست داشتم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهنمو جمع میکنمو تف میکنم تو صورتش ... داد میزنم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی من دوست نداشتم ... می فهمی ؟ ... برای زن و شوهر شدن باید دل هر دو طرف راضی باشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن قربونی عقده های تموم نشدنی اون حامد کثافت شدم ... من قربونی فرصت طلبی تویه حیوون شدم ... من تباه شدم چون پدرم از وجود دخترش متنفر بود ... چون عقیده داشت اگه سگ هم دهنشو باز کرد باید دخترش رو بندازه توی دهنش تا از شرش راحت بشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشت های علیرضا روی دهنم ضربه تند و تیزی رو مهمون میکنن ... به ثانیه نمی کشه که طعم خون رو روی زبونم حس میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه هام رو می گیره و کمی از جا بلندم میکنه ... بعد توی همون حالت پرتم میکنه وسط اتاق ... می خوام از جام بلند بشم که فوری پاهاشو میزاره دو طرف بدنم و خیمه میزنه روم ... همینطور که زل زدیم تو چشم های همدیگه ، دست راستشو بالا می بره و با ضرب روی گونه چپم فرود میاره ... انگار تمام رگ های خونی سرم به ارتعاش در میان ... هنوز چشم هام در اثر سیلی اول سیاهی میره که با دست چپش گونه راستم رو می کوبه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه درد سیلی هاش رو حس نمی کنم ... دیگه برام مهم نیست که رسما بعد از پنج شش تا سیلی دارم خون بالا میارم ... دیگه وقتی علیرضا یقه لباسم رو می گیره و سرمو بالا میاره و می کوبه روی فرش کف اتاق ، هوشیاریم کم و زیاد نمیشه ... الان چشمهام فقط بابا محمود رو می بینه که با سیلی های از همین جنس ، منو راهی این سفر پر ماجرا کرد !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو چشمهام اول سیاه میشن و بعد یه نور عجیب درست از وسط مردمک هام رد میشه و به مغزم فرمان عقب گرد میده ... عقب گرد به روز هایی که من غافل از همه چیز و همه جا ، اون پنج تا شمع قرمز بلند رو توی سقا خونه کنار مسجد حاج علی به نیت پنج تن آل عبا روشن کردم تا به سامان برسم و وقتی اومدم خونه سفره بی سامانیم از این سر تا اون سر اتاق پذیرایی پهن بود !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهایی که اشک ریختم و از خودم به خاطر زن بودن متنفر بودم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس می کنم یه چیزی مثل یه جون خسته ، مثل یه قوت ضعیف ، از پاهام بالا و بالاتر میان و من بی روح و بی هوش تر میشم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلرز میکنم ... بدون اینکه اختیار بدن خودم رو داشته باشم زیر دست و پای علیرضا پیچ و تاب می خورم و جون میدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپلک هام میپره و من خروج یه مایع گرم از کنار لبم رو حس میکنم ... به ثانیه نمیرسه که دندون هام روی هم چفت میشن و تمام عضلات بدنم به بدترین شکل ممکن منقبض میشن ... آخرین چیزی که حس میکنم ، پرش پلک چشم هام و خیس شدن لباسم به خاطر خروج اون مایع داغ و آمونیاکی و نجسیه ، که من دیگه هیچ کنترلی روش ندارم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان روجا سینی چای زعفرونی رو به دستم میده و همینطور که داره زیر لب غرمیزنه قندون نقره خوش نقش و نگاری رو با پولکی های کنجدی پر میکنه و کنار قوری و استکان ها جاش رو درست میکنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه چرخ بزنم و از آشپزخونه برم بیرون ، شونه هامو تو دستش میگیره و می گه : نژلا یه کم رفتی تو اتاق طولش بده ، اون گوش هاتم به کار بنداز ببینم این خرمگس الان یه هفته است چی داره زیر گوش بابات وز وز میکنه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم یه نگاهی به سقف آشپزخونه میندازه و میگه : خدا خودش به خیر کنه ... این حامد از همون وقت ها که یه الف بچه بود ، استاد دو به هم زدن و اره دادن و تیشه گرفتن بود . برو ... برو تا چایی سرد نشده !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگرانی مامان روجا منو هم دست پاچه کرده ... از سالن خونه رد میشم و می رسم پشت در اتاق پذیرایی ... با زحمت سینی رو با یه دستم مهار میکنم و چند تا تقه به در می زنم ... در رو باز میکنم و وارد می شم ... بابا محمود کنار دیوار به مخده تکیه داده و عمو حامد طوری بغلش نشسته و سرشو توی گوش و گردن بابا فرو کرده که یه لحظه احساس کردم روی زانوهای بابا نشسته !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو دلم میگم مامان روجا حق داره نگران این پچ پچ های مشکوک باشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم تر از حد معمول قدم برمیدارم تا بیشتر بتونم توی اتاق بمونم اما فایده ای نداره ... تن صدای عمو حامد به طور شگفت انگیزی پایین اومده و من غیر از سین و شین کلماتش تقریبا هیچ چیز دیگه ای نمی شنوم ... خم میشم و سینی رو نزدیک ترین جای ممکن روی زمین میزارم و کنار سینی زانو میزنم و قوری رو بلند میکنم تا توی فنجون ها چای بریزم ... صدای بابا محمود بلند میشه : نمی خواد بریزی ، پاشو برو به کارات برس ... به مادرتم بگو فعلا هیچی نمی خوایم ... کسی مزاحم نشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لب های آویزون از اتاق بیرون میام ... مامان روجا توی سالن تقریبا نزدیک در اتاق پذیرایی نشسته و به ظاهر سرشو با پلیوری که داره برای جهان میبافه گرم کرده ... به محض بیرون اومدنم اشاره میکنه که برم پیشش ... کنارش میشینم که میگه : خب ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی ... خیلی آروم حرف میزدن ... هیچی نشنیدم ... بابا حتی نزاشت به اندازه یه چای ریختن توی اتاق باشم ... تازه گفت به شما بگم کسی مزاحمشون نشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دندون قروچه کردن مامان روجا به وضوح شنیده میشه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فردای اون روز تلفن های وقت و بی وقت مامان به دایی روح اله و حرف زدن های یواشکیشون هم به اون دیدارهای وقت و بی وقت عمو حامد و پچ پچ های مشکوکشون با بابا محمود اضافه میشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ که خورد دبیر فیزیک تکه گچ توی دستش رو با یه حرکت سریع پرت کرد پای تخته و با ژست مخصوص به خودش پنجه هاشو فوت کرد ... بازم مثل همیشه نصف حرف هاشو نفهمیده بودم ... تند و سریع وسایلمو میریزم توی کیفم و ژاکت سرخابی رنگی رو که عمه مهدخت برام بافته به تنم میکشم و همونجوری با عجله بدون اهمیت دادن به مقنعه ای که دیگه داشت از سرم میفتاد ، بدون اینکه یادم باشه چادر مشکی مچاله شده توی نیمکتم رو بیرون بکشم ، به طرف در مدرسه میدوم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان روجا چند بار ساعت گرفته بود و باهام اتمام حجت کرده بود که :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نژلا ... ببین چی میگم دختر ... از مدرسه تا خونه پیاده فقط هشت دقیقه راهه ... من بهت یه ربع فرصت میدم ... ساعت دو تعطیل میشین ، باید تا دو و ربع خونه باشی وگرنه با بابات طرفی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من میدونستم که طرف بودن با بابام یعنی چشیدن طعم تلخ کمربند چرمش که گاهی اوقات که شلوارشو به چوب لباسی داخل سالن آویزون میکرد ، انگار که از بین بند های کمری شلوار بهم دهن کجی میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا دم خونه با قدم های تند و شتاب ده در حقیقت راه که نمیرم ، شلنگ تخته میندازم ... پشت در که میرسم قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم و اعلام ورود کنم مقنعه نا مرتبم رو تا وسط های پیشونیم پایین می کشم ... یه نگاه به ساعت مچیم میندازم ... خب خدا رو شکر به موقع رسیدم ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی خونه ما هیچ وقت هیچ کس منتظر من نبود ... کنترل کردن من از سر علاقه و اهمیت دادن به یه دختر دبیرستانی نبود ... به خاطر غیرت و تعصب بیش از حد پدرم بود که عجیب روی دو تا برادرام جهان و رضا تاثیر گذاشته بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبارها و بارها پدرم با دیدن قد و بالای من توی خونه دندون هاشو با حرص روی هم فشار داده بود و با صدای بلندی که مطمئن بشه من میشنوم گفته بود : کاش این یه دونه دختر رو هم نداشتم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرک این جمله برام ناممکنه ... و همیشه یه علامت سوال بزرگ روی سرم دارم و نمی دونم توی وجودم چه چیز نفرت انگیزی دارم که بابا محمود با دیدن من حس انزجار بهش دست میده ؟ !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض اینکه پامو داخل سالن خونه میزارم ، فریاد مامان روجا بلند میشه که :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختره ذلیل مرده ! ... باز حواست کجا بود که اون چادر بی صاحابتو جا گذاشتی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه پوستم خیلی کلفت شده ولی بازم وقتی مادرم اینطوری سرم فریاد میکشه و تحقیرم میکنه بغض میکنم ... شاید چون مثل هر دختر دیگه ای انتظار پرخاش و نامهربونی رو از طرف مادرم ندارم ... شاید چون اون ته ته های دلم توقع دارم مادرم که تنها موجود مونث خونمونه ، منو یه کم درک کنه و بهم محبت کنه ... ولی مامان روجا با حرف هاش و رفتارهاش کاری میکنه که همیشه تو ذهن من اینطوری شکل میگیره که نماینده باباست و دست راستشه برای توبیخ و تحقیر و تنبیه من !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم بغضم رو فرو میدم و یه سلام زیر لبی میگم که یکدفعه مامان روجا بازوی منو چنگ میزنه و تو چند ثانیه منو به اتاق خودشون میرسونه و تقریبا پرتم میکنه جلوی بابا محمود که داره برای خواب کوتاه بعد از ظهرش بالشش رو پف میده ... هنوز از بهت در نیومدم که با دیدن چشمهای گرد شده و صورت غضبناک بابا محمود تو دلم برای خودم یه فاتحه میفرستم ... بابا طوری به مادر نگاه میکنه که یعنی هان ؟ دردت چیه روجا خانوم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مامان روجا که دیگه حالا معنی نگاه های شوهرشو خیلی خوب درک میکنه انگشتش رو توی هوا تاب میده و میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین آقا محمود ... این دختر تو چادر سر بکن نیست ... یه کلام ختم کلام ... من دیگه واسه این دختره چشم سفید از کار و زندگیم نمیزنم برم بزازی پارچه بخرمو بدم بدوزن و کلی بخیسم بعد این منگل تو مدرسه جا بزارتش و گم و گورش کنه ... از این به بعدم خود دانی ! این تو اینم دخترت ... اگه با این قضیه مشکل داری میتونی از این به بعد خودت براش دنبال دوخت و دوز چادر باشی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتشو به طرف بابا میگیره و میگه : والا بهت گفته باشم این اصرار تو برای چادری کردن این دختر ، آب تو هاون کوفتنه ... والا خسته شدم به خدا ... هم از دست تو هم از دست دخترت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا محمود در حالیکه صورتش قرمز شده و خیلی خودش رو کنترل میکنه که به مادرم بد و بیراه نگه ، نگاه پر از غضبی بهم میندازه و همونطور که دندون قروچه میکنه میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به درک ! ... برو گمشو تو اتاقت ! میخوام صد سال سیاه چادر سرت نکنی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنصف عصبانیت بابا محمود به خاطر نوع حرف زدن مامان روجا جلوی منه ... آخه اون خیلی مغروره و اصلا تحمل نداره که مادرم جلوی ما یا فامیل باهاش اینطوری با خشم حرف بزنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه هر حال به لطف دعوای امروز من از چادر پوشیدن معاف شدم و واقعا خوشحالم که یکی از موضوعاتی که همیشه باعث جنجال اضافه توی خونه میشد حالا به کل از صفحه زندگیم حذف شده .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه همیشه بعد از هر چادر گم کردن و قهر و غضب والدین محترم سربه سرم میزاشت و میگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب نیگا کن عزیزدلم ... یه کمی هم به بابات حق بده ... برو جلو آینه یه نگاه به هیکلت بنداز ... خب معلومه باید چادر بکشی رو سرت دیگه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من دماغمو بالا میکشیدمو و ته مونده اشک تو چشم هامو با کف دست خشک میکردم : مگه چمه ؟ تو که از من گامبالوتری !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه غش غش میخندید و میگفت : نه دیگه کره الاغ ناز نازی ! ... موضوع گامبالو بودن نیست ... تو با اون قد درازو اندام تو پر و سینه های روم به دیوار نسبتا بزرگت و شونه های پهن و گردن مثل غازت ... خیلی تو چشمی ... به قول سامان اگه مثل شتر مرغم لکه بری بازم وقتی نگاهت میکنن انگاری داری یورتمه میری !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای که چقدر این شوخی های سمانه حال و هوای منو عوض میکرد و بهم قوت میداد برای تحمل اون روزهای پر از نا مهربونی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه یه بار از دهنش در رفت و گفت سامان سر سفره اسم من که اومده به سمانه گفته نژلا رو با خودت مقایسه نکن ، اون اندامش مثل الهه های یونانی میمونه ! و بعد دایی روح اله یه پس گردنی محکم به پسر عزیز دردونه اش زده بود که : آقای دکتر ... شما فقط واسه کلاس تشریح مجازی چشم های کور شده ات رو باز کنی ... من بعد از این به دختر خواهرم نگاه میکنی فرض می کنی داری درخت میبینی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سامان غش کرده بود که : وا ! مگه میشه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ایندفعه خودش از سر سفره فرار کرده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر شنیدن این کل کل ساده سامان با دایی و سمانه سر سفره غذا برام لذت بخش بود . حس خوب اینکه منم میتونم دوست داشته بشم ، با شنیدن حرف های از این دست توی وجودم غوغا میکرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید واقعا به قول سامان ، اندام مثال الهه های یونانیم بود که باعث شده بود با اینکه نه مادرم چادری بود و نه توی فامیل ما دختر ها چادر سر میکردن ، بابا محمود سپرده بود که نژلا بدون چادر از خونه بیرون نره ... و من تقریبا هر دو هفته یکبار یه چادر توی نیمکت مدرسه جا میزاشتم و چون فرداش پیداش نمی کردم مامان روجا با کلی غر غر یکی دیگه برام می خرید و تا میومد سکینه خانوم زن همسایه ، اونو به قد من اندازه بگیره و ببره و بدوزه ، یه هفته دیگه هم سپری میشد و اینجوری بود که میشه گفت من هر ماه به اندازه پول یه چادر ، به اقتصاد خانواده قربانی ضرر میزدم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوای شهرمون بی نهایت سرد و خشک شده ... شالم رو دور گردنم کمی شل تر می پیچم تا بتونم توی راه کتاب فروشی سرم رو پایین تر بگیرم ودماغم رو داخل شالم فرو کنم و با بیرون دادن نفسم از توی دهان نوک قرمزش رو گرم کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هامو تا آخرین حد ممکن توی جیب های ژاکتم فرو میکنم و همونطور که چشمهام فقط آسفالت کف خیابون رو میبینه به راهم ادامه میدم ... توی افکارم شناورم که یه صدایی از بغل گوشم میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بـــــه !چه لبوی سر به زیری !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرق از سرم میپره ... با ترس برمیگردمو با دیدن قیافه دوست داشتنی سامان نفس عمیقی میکشم ... نمیتونم لبخند گشادی رو که روی لبم موندگار شده رو جمع و جور کنم ... سامان اول قیافه متفکرانه به خودش میگیره و بعد با یه اخم ساختگی نگاهم میکنه و میگه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نژلا خانوم ! ... به شما یاد ندادن وقتی یه پسر چلغوز بهتون متلک میندازه باید بهش اخم کنین و در صورتی که موقعیتش رو داشتین چند تا فحش پدر مادر دار هم بهش بدین ؟ لبخند میزنی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه واقعا هیچ جوری نمیتونم نیشم رو جمع کنم . با یه صدای پر از هیجان از دیدنش میگم : وای سامان تویی ؟ میدونی دو ماهه نیومدی ؟ تو کجا ، اینجا کجا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقیافه سامان بدجنس میشه ... اینجور وقت ها سمانه میگه دلم میخواد انگشتمو بکنم توی دماغش ، آخه روی بینیشو چین میندازه و سوراخ های بینیش بزرگتر میشن ... با یاد آوری حرف سمانه خنده ام میگیره ... دستمو جلوی دهنم میگیرم و زل میزنم به چشمهای شیطونش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دلت برام تنگ شده بود نه ؟ سمانه گفته هلاکمی !!!!!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ثانیه طول میکشه تا بتونم باور کنم چی بهم گفته ... فورا اخم میکنم و لب هامو روی هم فشار میدم ... دلم میخواد سر از تن سمانه جدا کنم ... بعد تو دلم میگم البته اگه سامان راست بگه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اعتنا بهش راهم رو پیش میگیرمو دوباره با همون ژست قبلی کنار خیابون راه می رم . سامان که داره از خنده منفجر میشه با قدمهای تند خودشو به من میرسونه و دستشو با زور فرو میکنه تو جیب ژاکتم ... کلافه میشم ... بر میگردم طرفش که یه چیزی بگم ... با دیدن چشمهای مهربون و لب های خندونش لال میشم ... اصلا یادم میره که جیب ژاکتم به خاطر حضور دست های هر دومون به خصوص دست بزرگ سامان ، در شرف پاره شدنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا مهربونی میگه : سمانه غلط کرده ... مگه نه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمکی میزنه و و همونطور که دستمو داخل جیب ژاکتم گرفته بهش تاب میده و همینطور که راه میریم مثل بچه ها دستامون همراه با گوشه ژاکت من توی هوا عقب و جلو میشه ... توی دلم میگم فقط کافیه یه آشنا این صحنه رو ببینه ... اونوقت کسی باورش نمیشه که این کار ها کار سامان باشه ... فکر میکنن منم دارم مثل الاکلنگ دستمو تو هوا تاب میدم ... اگه به گوش بابا محمود برسه ... اون وقته که به قول سامان یه چند تا ضربه پدر مادر دار کمربند نوش جون میکنم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دنبال این فکر با غیض دستمو از توی جیبم بیرون میارمو سامانم مجبور میشه همین کارو بکنه ... بهش چشم غره میرم و میگم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زشته آقای دکتر ... اینقدر جلف نباش ... تو خیر سرت از دو سه سال دیگه میخوای درد مردم رو دوا کنی اونوقت خودت هنوز دچار امراض روحی ، روانی ، گوارشی هستی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان با چشم های گرد شده میگه : واقعا ؟؟ یعنی به نظرت من دچار امراض گوارشیم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir( چقدر خوب منظورم رو گرفته )
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیشخند میزنم : فراوون !!!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالام برو دنبال کارت من به مامان روجا گفتم چند تا کتاب میخرم و زود برمیگردم ... ( ابرو هاش بالا میره ) تو هم که تو دست و پایی ... یه جورایی مزاحمی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشلیک خنده سامان مثل صدای رعد و برق توی خیابون می پیچه ... وای که چقدر از دستش حرص میخورم ... فکر کنم تا برای امشب من یه شر تازه به پا نکنه ول کن نیست ... با دست های لرزون کمی هولش میدم به عقب و اینبار با یه صدای ملتمس بهش میگم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو رو خدا سامان .... برو ... یکی ببینه چی ؟ ... تو خیلی بلند میخندی خب کارهاتم یه جوریه ... اگه به گوش بابا برسه منو میکشه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان با گاز گرفتن لب هاش خنده اش رو کنترل میکنه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من کارام چه جوریه ؟؟ هوم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبونم لال میشه ... واقعا کارهاش چه جوریه ؟ ... ایراد از خنده های پاک و بی خیال سامان هست یا روح مچاله شده در دریای ترس و اضطراب من ؟ ... چرا از لبخند زدن میترسم ؟ ... چرا از اینکه توی کوچه و خیابون به اطرافم نگاه کنم میترسم ؟ ... چرا از اینکه از کنار یه جمع پسرونه رد بشم وحشت دارم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بچگی به این حقیقت تلخ رسیده بودم که به خاطر طرز فکر پدرم ، هیچ وقت نباید انتظار صمیمیت و محبت رو از خونواده ام داشته باشم ... دیگه عادت کرده بودم به اینکه باید توی خونه مطیع باشم و هرچی که بهم میگن گوش بدم و بیرون از خونه تمام تلاشم رو بکنم که یک وقت به خاطر رفتار یا حضور من در زمانی و مکانی ، حرف و حدیث و مشکلی به وجود نیاد ... چون اون وقت دیگه کمربند چرم بابا نبود که ازم استقبال می کرد ... اون وقت احتمالا بزرگ خانواده قربانی بهترین بهانه رو پیدا میکرد تا به قول خودش سرمو بزاره لب باغچه و گوش تا گوش ببره و همونجا توی باغچه ، پای درخت گردوی بزرگی که تابستون ها نمیزاره حیاط خونه رنگ آفتاب رو ببینه چالم می کرد . تا قوتی باشم برای ریشه درختی که به قول خودش منفعتش براش بیشتر از یه دختر مثل من بود !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان چشم از نگاه غمگینم میگیره ... دست های یخ زده و قرمزم رو لا به لای انگشت های گرمش محصور میکنه و به سمت راهی که چند دقیقه پیش میرفتم هدایتم میکنه :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم در خونتون تا گوشت نذری ببرم ... سراغتو از عمه روجا گرفتم ، گفت پیش پای تو رفت کتاب بخره ... سریع پا شدم گفتم میام دنبالت تنها نباشی ... به مامانت گفتم خودمم کتاب میخوام که اگه یه کم دیر شد دعوات نکنه ... نژلا آدم وقتی با تو راه میره خود به خود از آقا محمود میترسه ... کلا یه کاری میکنی جذبه اش به ما هم منتقل میشه ... رمز موفقیت میدونی تو چیه دختر خوبم ؟ ... رمز موفقیت تو این دوره و زمونه بی خیالی و دنده پهن کردنه ... والا به جون خودم ... یعنی تو به من بگی کرم داری ، بعد من تصور کنم برام حرفای عاشقونه میزنی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند پنهانیم از زیر نگاه تیز سامان رد نمیشه ... دستمو یه فشار کوچیک میده و در سکوت دو تایی بقیه راه رو تا بازار کتاب فروش ها طی میکنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی کاغذهای نو و تر و تمییز مستم کرده ... رنگ و لعاب کتاب ها باعث شده با چشمهایی که عین لامپ مهتابی برق میزنن به ویترین کتاب فروشی ها خیره بشم ... لیست کتابهایی رو که میخوام از توی کیفم بیون میارم که سامان کاغذ رو از توی دستم میکشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب ... بده ببینم این جوجه مهندس ما چیا میخواد ؟ ... اوم ... نه این دو تا رو خوشم نیومد ... به جاش از نشر ( ... ) کتاب بخر سوالاتش استاندارد ترن ... این یکی هم که نیازی نیست به جاش برا ریاضیت کتاب ( ... ) بگیر ... ریاضی مهمتره ضریبش پرتت میکنه اون بالا بالاها !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستی زبان مبانت چطوره ؟ قواعد رو زیاد بها نده ... اگه گنجینه لغاتت پر باشه صد در صد میتونی بزنی !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعتی مثل جوجه دنبال سر سامان توی مغازه های مختلف میگردم و به سلیقه اون کتاب های مورد نیازم رو می خرم ... سامان نمیزاره پول کتاب هامو خودم بدم و باز طعم شیرین و دوست داشتنی عزیز بودن رو به تک تک سلول های قلبم تزریق میکنه . موقع خرید اونقدر با جدیت و دقیق کتاب ها رو برانداز میکنه که گاهی بدون اینکه بخوام زل میزنم به نیم رخ متفکرش و محو تماشای صورتش میشم ... توی دلم یواشکی قربون صدقه اش میرم و از این احساسات پنهونیم گونه هام رنگ میگیرن ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خریدی که اراده منو برای موفق بودن توی کنکور صد برابر کرده ، سامان بهم پیشنهاد خوردن یه بستنی زعفرونی رو میده و من با اینکه میدونم برای بستنی خوردن باید پیه توبیخ و تندی کردن مامان روجا رو به جونم بخرم و غیر از اون توی این سرما قاشق قاشق بستنی منجمد رو به حلقم بفرستم و لرز از تمام بندهای وجودم بالا بره ، ولی بازم به عشق چند دقیقه بیشتر در کنار سامان بودن قبول میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصاحب مغازه بازم با روی باز و چهره خندون از سامان پذیرایی میکنه و مارو راهنمایی میکنه به پشت ویترین بزرگ و پیشخون چوبی مغازه اش تا بستنی زعفرانی مالامال از خامه یخ زده و مغز پسته رو تو گرمای بخاری برقی کوچیکش بخوریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسامان با چشمهای خندون به بستنی خوردن من نگاه میکنه ... خودمم میدونم چقدر مضحک شدم ... تمام سقف دهنم بی حس شده و گلوم میسوزه ... زبون و دندون هام به گز گز افتادن ... هر قاشق بستنی رو که روی زبونم میزارم دهنمو باز میکنم و نفسمو از توی دهن بیرون میفرستم تا بازدم پر از بخار گرمم یه کمی از برودت بستنی کم کنه و راحت تر بتونم قورتش بدم !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوی دلم به خودم لعنت میفرستم ... میدونم که از حالا تا ده سال دیگه همین موقع پامو کج بزارم سامان قضیه بستنی خوردن منو با ذکر جزئیات برای سمانه تعریف میکنه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکدفعه یه موج سرگردون به لایه های مغزم میخوره و من راه فرار کردن از زیر نگاه خندون و پر از شیطنت سامان رو پیدا میکنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم میگم یک تیر و دو نشان !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیپرسم ... غافل از اینکه با جواب سامان معادلات این دل ویرون من بهم میریزه و من می مونم و یک تیر و سه نشان !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سامان ! ... تو میدونی تازگی ها چی شده که مامان روجا و دایی روح اله همش با هم تلفنی پچ پچ میکنن ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام راه برگشت تا خونه ، سامان مثل یه سایه همراهم میاد ... بدون حرف ... بدون نشون دادن هیچ حالتی مبنی بر کنجکاوی برای درک احساس من !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجنگل پاییزی
۳۵ ساله 00عالی و پر قدرت فقط کاش یه دلیل حتی کوچک برای این همه کینه و نفرت پدرش تو داستان بود اخه بی دلیل این همه بد بودن معنا نداره وقتی بابا محمودش سر سفره بی بی صغری و پدربزرگ با ایمان و مهربان بزرگ شده
دیروزالهام
۳۵ ساله 00عالی بود احسنت به قلم زیبایی نویسنده ارزش خوندن داده به شدت
۲ روز پیشرضوانه
۳۶ ساله 00رمان خوبی بود قلم خوبی داشت نویسنده ولی خیلی همش مصیبت هاش میگفت وقتی قبول کرد برگرده پیش علی زضا باید گذشته رو میذاشت کنار ویا کمتر فکر میکرد چون اومده بود از نو بسازه ولی نمرد اگر بنظرم واقعی نبود
۷ روز پیشسمیه
00بسیار عالی چند بار بین داستان گریه کردم و برای پسران و دختران سرزمین ام دعا کردم ای کاش از سرنوشت علیرضا هم می گذاشتند اون قسمت که علیرضا یکدفعه زندگی اش رو ول کرد واضح نبود شاید من باورم نمیشه
۱ هفته پیشترانه
۲۴ ساله 00بعد از مدت ها بالاخره یه رمان قوی و جدید نوشته شد.ممنون از نویسنده توانا کلی لذت بردم
۲ هفته پیشترانه
۲۴ ساله 00بعد از مدت ها بالاخره یه رمان قوی با موضوع متفاوت و جدید نوشته شد.عالی بود کلی لذت بردم ممنون از نویسنده توانا
۲ هفته پیشآرام
00رمان عالی بود عالی
۳ هفته پیشالسا
00حقیقا من فقط پارت اول و خوندم از رمان های طولانی خوشم نمیاد و حوصلم سر میره ولی همون پارت اول نشون داد رمان قشنگی امان از تنبلی نمیزار کامل بخونم😂💔
۳ هفته پیشفاطمه
00عالی بود
۳ هفته پیشسوذابه
۳۵ ساله 10رمانی خوبی بود قلمش واقعا خیلی گیرا پر مفهموم بود خیلی میشد واقعا سختی که کشیده رو درکش کرد منکه واقعا گریه کردم از اینکه این داستان واقعیت هم داشته ادم دلش میگیره چرا پدر و مادرش اینقد بی رحم بودن
۳ هفته پیشM.k
۲۸ ساله 00قلم زیبایی بود،متشکرم ولی همیشه رسیدن به عشق قشنگ نیت،کاش بجوری نوشته میشدکه عشق نوظهورنژلا به همسرش داستان روقشنگ ترکنه،واین وسط علیرضاقربانی نمیشدکه چراواقعا باتوجه بهگذشته علیرضاحقش نبود
۴ هفته پیششرمین
۳۲ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ممنونم از نویسنده محترم.قلم زیبایی دارین
۴ هفته پیشنازی
۳۰ ساله 00دوستان عالی بود حتما بخونید.نویسنده عزیز قلمت مانا.
۱ ماه پیشفاطمه
00دومین باری بود خوندمش، خیلی دلم گرفت و گریه کردم و ناراحت شدم چون براساس واقعیت بود، دست نویسنده درد نکنه ک بسیار زیبا و قابل درک نوشتند ...تشکر فراوان
۱ ماه پیش
حنانه
00لطفاوقتی روند داستان غمگینه داخل خلاصه بگین من الان قسمت سیزدهم ولی واقعا نمیتونم ادامشو بخونم اینکه نژلا مقابل اینهمه ظلم هیچکاری نمیکنه واقعا عصبیم میکنه البته میدونم که تاثیر نحوه بزرگ شدنشه