
رمان نوشداروی عشق
- به قلم اکرم رشیدی (آناهیل)
- ⏱️۸ ساعت و ۱۴ دقیقه ۵ ثانیه
- 4.2K 👁
- 27 ❤️
- 23 💬
در اوج آسمان خیال، غرق در لذت رسیدن به بینهایتها، غافل از گردش گردون و بازی سرنوشت، نمیدانیم که چه چیزی در انتظارمان است. فاصلهی عرش تا فرش، یک لحظه، یک پلک بر هم زدن است! "نوشداروی عشق" رمانی عاشقانه است که داستان دو رفیق را در دو مسیر کاملاً متفاوت روایت میکند. یکی، نماد استقامت، توکل و امید، در اوج قدرت و شکوه، ناگهان با دیو سیاه مرگ روبرو میشود. اما تسلیم نمیشود، مبارزه میکند، با تمام وجود. دیگری، غرق در خوشیهای زندگی، بیخیال و سرخوش، رازی در گذشته دارد که او را از عشق بیزار کرده، از کلمهای به نام عشق. اما سرنوشت بازیهای عجیبتری دارد... این رمان پر از لحظات عاشقانه، احساسی و هیجانانگیز است که خواننده را تا پایان داستان جذب میکند. آیا این دو رفیق، در این مسیر پر فراز و نشیب، به نوشداروی عشق دست خواهند یافت؟ آیا عشق میتواند مرگ را شکست دهد؟ و آیا رفیق بیخیال، با راز گذشتهاش روبرو خواهد شد؟ رمان "نوشداروی عشق" روایتی است از مبارزه، امید، عشق و سرنوشت. روایتی از سقوط و صعود، از باختن و به دست آوردن. روایتی از دو رفیق و رازهای سر به مهرشان. این رمان عاشقانه به شما نشان میدهد که چگونه عشق میتواند حتی در سختترین شرایط، راهی برای نجات و امید باشد.
غمی در سینهاش بغض شده، گوشهای کز کرده بود، چشمان مشکی و پر از غرورش را به نشانهی تایید بست و سر تکان داد و پرسید:
_ آقای دکتر... بیماریم در چه مرحلهایه؟ آیا درمانی داره؟
دکتر بدون اینکه نگاهش کند، نسخهای که در دستش بود را بار دیگر بررسی کرد و گفت:
_ متاسفانه کمی پیشرفت کرده و باید هرچه زودتر شیمی درمانی آغاز بشه، داروهایی که نوشتم رو مرتب مصرف کن و در تاریخی که منشی بهت اعلام میکنه بیا تا ادامه درمان رو پیگیری کنیم، در ضمن امید همهی ما و مرگ و زندگی همه دست خداست.
از شنیدن کلمهی شیمی درمانی احساس کرد سیاهی و غم بر دنیایش خیمه زد. بلند شد و برگه را گرفت. آرام تشکر کرد و مطب را ترک کرد. به نزدیکی خانه رسید و پدر را دید که در حال بازکردن در خانه بود، به او نزدیک شد و پدر که حضورش را احساس کرد ایستاد و قبل از هر چیز نگاهش به طرف پلاستیک داروهایی که در دستش بود سر خورد، چهره در هم کشید و گفت:
_ مگه نگفتم صبر کن تا بیام؟! خواهشا سر این قضیه دیگه استقلال طلبی رو بذار کنار!
آرمین با لبخندی سعی کرد پدر را آرام کند:
_ چشم، قول میدم دیگه بدون هماهنگی نرم. دکتر هم خواسته که شما باشین. فقط لطفا به مادر بگو که همراهم بودی، میدونی که... حالا باید کلی بازخواست بشم.
پدر کلافه دستی به سروصورتش کشید و در را باز کرد و داخل شد، آرمین پشت سرش در را بست و خود را برای روبرو شدن با مادر آماده کرد؛ روی تخت مشغول سبزی پاک کردن بود و با دیدنشان، نگران به استقبالشان آمد.
_ چی شد اکبر؟! دکترش چی گفت؟! باید چیکار کنیم؟!
پدر نیم نگاهی به آرمین کرد و سری تکان داد:
_ آروم باش آذر! فعلا بهش دارو داده، باید روند درمان رو طی کنه دیگه، بقیهش هم توکل به خدا...
مادر رد نگاه پر از غمش را روانه صورت آرمین کرد. نگاه گرفت و به سمت تخت رفت؛ نمیخواست آرمین شاهد باریدن چشمانش باشد، آرمین سری تکان داد و رو به پدر لب زد:
_ من میرم اتاقم کمی استراحت کنم.
_ برو پسرم.
در اتاق را بست و روی تخت دراز شد و چشمانش را بست، دلش میخواست ساعتها در تاریکی مطلق زانو بغل بگیرد و فکر کند. تلفنش زنگ خورد و با بی میلی دستش را به میز کنار تختش رساند و گوشی را پیدا کرد. با دیدن اسم نوید رد تماس داد، حوصلهی این یکی را نداشت؛ ولی نوید به این راحتی دست بردار نبود، دوباره تماس گرفت و ناچارا جواب داد:
۸
_ الو نوید...
صدای بلند نوید گوشش را آزار داد، بلند شد و نشست.
_الو... کجایی تو پسر؟ حالا دیگه رد تماس میدی؟
دستش را لابلای موهایش برد و با بیحوصلگی لب زد:
_ نوید حوصله ندارم. کاری داری بگو.
_ معلومه که کار دارم، استادا سراغت رو میگیرن. چی بهشون بگم؟ استاد زاکری که گفته فقط با دلیل موجه باید برگردی.
پوزخندی زد و گفت:
_ هه... چه دلیلی موجهتر از این که دارم میمیرم!
نوید پس از مکثی کوتاه، با نگرانی پرسید:
_ راستی رفتی دکتر؟ چی شد؟ چی گفت؟
_ بیخیال نوید... میام دانشگاه میبینمت برات تعریف میکنم.
_ باشه... باور کن نگرانتم، حتما بیا، منتظرم.
_ اوکی میام.
پس از خداحافظی از نوید، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و خواست از تخت پایین برود که دستگیرهی در به صدا در آمد و قامت مادر میان چهارچوب در قرار گرفت.
_ بیدار شدی؟ چند باره دارم میام اتاقت، دلم نیومد بیدارت کنم.
به روی مادر لبخندی زد و جلو رفت و شانههایش را در دست گرفت:
_ چهقدربه فکر منی مادری؟! من دیگه بزرگ شدم باید بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم.
مادراخمی کرد و خود را از میان دستانش رها کرد:
_ ای مادرقربونت بره... گلیم چیه؟ آب چیه؟ بیا شام بخور. در ضمن برای مادر بچه همیشه بچه است حتی اگه صدسالش بشه!
مادر نگاهی به داروها انداخت و ادامه داد:
_ مادر داروهات رو فراموش نکنی بخوری.
آرمین چشمی گفت و بیرون رفت. آذر در اتاق او ماند و روی تختش نشست، چشم چرخاند به جای جای اتاق، و یکی یکی خاطرات از ذهنش عبور میکرد؛ به کتابخانهی کوچک آرمین که با شوق و ذوق درست کرده بود، به لپ تاپی که به تازگی برای رفتن به دانشگاه خریده بود، به میز تحریرو ...
چشمهایش باریدن گرفت، ولی حتی این از اندوه جانکاهش کم نمیکرد. دردهای کهنهاش را به یاد آورد؛ بیکسی هایش، بی پدری و کودکی سختی که داشت، رنجی که مادرش برای بزرگ کردن او و دو خواهروبرادرش کشیده بود. ازدواجش با اکبر را به یاد آورد، پسر محجوب و سر به زیری که نسبتی به جز همسایگی با آذر نداشت، اولین روزهای ازدواجشان در اتاق کوچکی از خانهی پدری اکبر آغاز شده بود، از صفر شروع کرده بودند و بعد از سالها سختی توانسته بودند خانهی کوچکی بخرند. روزهایی که از شادی خانه خریدن مدام سجده شکر به جا میآورد را به یاد آورد.
با صدای آزیتا از خاطرات دور شد و به زمان برگشت.
_ مامان؟! ما سر میز شام منتظریم چرا نمییای؟!
آذر اشک هایش را پاک کرد و بلند شد. نگاهش را از نگاه نگران آزیتا گرفت و از اتاق خارج شد.
۹
_بیخیال نوید، دستت رو بکش! یکی میاد رد میشه زشته...
نوید نگاهی به دور و بر انداخت و رفت روی چمنهای باغچهی وسط دانشگاه ولو شد، دستانش را زیر سرش در هم قفل کردو به بیتا که دنبالش میآمد نگاه کرد، سرتاپایش را از نظر گذراند و با دیگر دخترهایی که تابهحال با آنها رابطهی دوستی داشت، مقایسه کرد. تفاوت چندانی نمیدید. دیگر چیزی که برایش جذابیت عمدهای نداشت ظاهر بود! دنبال دختری مغرور بود که برای به دست آوردنش تلاش کند ولی دخترهایی که تابهحال دیده بود، همه خودشان ابتدا به او تمایل نشان داده بودند. بیتا آمد و روبرویش روی نیمکتی نشست و گفت:
_ نوید خیلی لوسی! مگه قرار نشد دیگه به کسی توجه نکنی؟
نوید روی پهلو چرخید و با لبخند گفت:
_ بیخیال بابا، حساس نباش دیگه...
بیتا چشمانش را که با ریمل و خط چشم حسابی آرایش کرده بود تنگ کرد و تهدید وار به او خیره شد. نوید با دست اشاره کرد و گفت:
_حالا چرا اونجا نشستی؟ بیا اینجا کنار من، کارت دارم.
بیتا که نیشش باز شده بود؛ بلند شد که به خواست او عمل کند ولی با دیدن آرمین که از ته حیاط دیده میشد، اخمی کرد و گفت:
_ عه! مزاحمم پیداش شد!
نوید متعجب و کنجکاو بلند شد و رد نگاه بیتا را گرفت و به آرمین رسید:
_ آرمین رو میگی مزاحم؟! این بدبخت کی مزاحمت ایجاد کرده؟
کیفش را روی دوشش انداخت و موهای روی پیشانیش را مرتب کرد و گفت:
_ الان دیگه... ببین من رفتم سر کلاس؛ از این دوستت که سیر شدی قرار بذار بریم یه وری همدیگه رو ببینیم.فعلا…
نوید خودش را تکاند و در حالی که برای آرمین دست تکان داد، در جواب بیتا لب زد:
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
فدای تو ممنون از محبتت❤️
۵ روز پیشامنه
00سلام موضوع عالی بود پایانش قشنگ بود حس خوبی منتقل می کرد خسته نباشی نویسنده جان
۶ روز پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم❤️
۶ روز پیششهنازواقعا
00واقعا قشنگ بود با خسته نباشی به نویسنده وامید به رمانی دیگر از ایشون
۶ روز پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم بخش آنلاین رمان جدید گذاشتم❤️
۶ روز پیشاسرا
10رمان جالبی
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون❤️
۱ هفته پیش۳۳فروغ
30خیلی قشنگ بود لذت بردم
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
خداروشکر ممنون❤️
۱ هفته پیشرزا
20خوب بود ولی کاش همه ی سرطانیا اینجوری خوب بشن 🌷🌷
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
انشاءالله🥲❤️
۱ هفته پیشهانا
10خسته نباشی عزیزم رمانت عالیه .پیشنهاد میکنم حتما بخونید
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
لطف داری مرسی❤️
۱ هفته پیشحمیده
10عالی بود نویسنده گرامی.دست مریزاد. توصیه می کنم حتما بخونید. خیلی لذت بردم.
۲ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنونم❤️❤️
۱ هفته پیشsahar
10رمان قشنگی بود توصیه میکنم بخونید نویسنده عزیز خسته نباشی و آفرین بهت💋🌹
۱ هفته پیشاکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم خوشحالم که خوشت اومد❤️
۱ هفته پیشرقیه
00سلام روزتون بخیر چرا رمان تون ناقصه است وقتی میخونیم رمان هاتون رو میبینیم ناقصه پشیموگ میشیم از خواندن رمان های زیباتون لطفا کامل رمان هاتون رو بزارید یا اصلا نزارید ممنون
۲ هفته پیشاکرم رشیدی
00عزیزم ناقص نیست که بقیه خوندن
۲ هفته پیشخیلی خوب بود دوست دا
10ممنون از؟شما
۲ هفته پیش.
10ببخشید میشه بگید باید از کجا بفهمم به سوالی که پرسیدم جواب دادن؟ تو کامنتا
۲ هفته پیشآزاده | ناظر برنامه
عزیزم به بخش زنگوله سر بزنید. اگه کسی بهتون پاسخی داده باشه اونجا مشخصه🌻💚
۲ هفته پیش
-
آدرس وبسایت شخصی ثبت نشده است
-
صفحه اینستاگرام نویسنده @anahil_1
-
آیدی تلگرامی نویسنده @anahil_1
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
فخری
10ممنون از رمان خوبت نویسنده عزیز واقعا عالیه خسته نباشی عزیزم قلمت ماندگار ❤❤🌹🌹