رمان نوشداروی عشق
- به قلم اکرم رشیدی (آناهیل)
- ⏱️۸ ساعت و ۱۴ دقیقه ۵ ثانیه
- 11.8K 👁
- 60 ❤️
- 105 💬
در اوج آسمان خیال، غرق در لذت رسیدن به بینهایتها، غافل از گردش گردون و بازی سرنوشت، نمیدانیم که چه چیزی در انتظارمان است. فاصلهی عرش تا فرش، یک لحظه، یک پلک بر هم زدن است! "نوشداروی عشق" رمانی عاشقانه است که داستان دو رفیق را در دو مسیر کاملاً متفاوت روایت میکند. یکی، نماد استقامت، توکل و امید، در اوج قدرت و شکوه، ناگهان با دیو سیاه مرگ روبرو میشود. اما تسلیم نمیشود، مبارزه میکند، با تمام وجود. دیگری، غرق در خوشیهای زندگی، بیخیال و سرخوش، رازی در گذشته دارد که او را از عشق بیزار کرده، از کلمهای به نام عشق. اما سرنوشت بازیهای عجیبتری دارد... این رمان پر از لحظات عاشقانه، احساسی و هیجانانگیز است که خواننده را تا پایان داستان جذب میکند. آیا این دو رفیق، در این مسیر پر فراز و نشیب، به نوشداروی عشق دست خواهند یافت؟ آیا عشق میتواند مرگ را شکست دهد؟ و آیا رفیق بیخیال، با راز گذشتهاش روبرو خواهد شد؟ رمان "نوشداروی عشق" روایتی است از مبارزه، امید، عشق و سرنوشت. روایتی از سقوط و صعود، از باختن و به دست آوردن. روایتی از دو رفیق و رازهای سر به مهرشان. این رمان عاشقانه به شما نشان میدهد که چگونه عشق میتواند حتی در سختترین شرایط، راهی برای نجات و امید باشد.
غمی در سینهاش بغض شده، گوشهای کز کرده بود، چشمان مشکی و پر از غرورش را به نشانهی تایید بست و سر تکان داد و پرسید:
_ آقای دکتر... بیماریم در چه مرحلهایه؟ آیا درمانی داره؟
دکتر بدون اینکه نگاهش کند، نسخهای که در دستش بود را بار دیگر بررسی کرد و گفت:
_ متاسفانه کمی پیشرفت کرده و باید هرچه زودتر شیمی درمانی آغاز بشه، داروهایی که نوشتم رو مرتب مصرف کن و در تاریخی که منشی بهت اعلام میکنه بیا تا ادامه درمان رو پیگیری کنیم، در ضمن امید همهی ما و مرگ و زندگی همه دست خداست.
از شنیدن کلمهی شیمی درمانی احساس کرد سیاهی و غم بر دنیایش خیمه زد. بلند شد و برگه را گرفت. آرام تشکر کرد و مطب را ترک کرد. به نزدیکی خانه رسید و پدر را دید که در حال بازکردن در خانه بود، به او نزدیک شد و پدر که حضورش را احساس کرد ایستاد و قبل از هر چیز نگاهش به طرف پلاستیک داروهایی که در دستش بود سر خورد، چهره در هم کشید و گفت:
_ مگه نگفتم صبر کن تا بیام؟! خواهشا سر این قضیه دیگه استقلال طلبی رو بذار کنار!
آرمین با لبخندی سعی کرد پدر را آرام کند:
_ چشم، قول میدم دیگه بدون هماهنگی نرم. دکتر هم خواسته که شما باشین. فقط لطفا به مادر بگو که همراهم بودی، میدونی که... حالا باید کلی بازخواست بشم.
پدر کلافه دستی به سروصورتش کشید و در را باز کرد و داخل شد، آرمین پشت سرش در را بست و خود را برای روبرو شدن با مادر آماده کرد؛ روی تخت مشغول سبزی پاک کردن بود و با دیدنشان، نگران به استقبالشان آمد.
_ چی شد اکبر؟! دکترش چی گفت؟! باید چیکار کنیم؟!
پدر نیم نگاهی به آرمین کرد و سری تکان داد:
_ آروم باش آذر! فعلا بهش دارو داده، باید روند درمان رو طی کنه دیگه، بقیهش هم توکل به خدا...
مادر رد نگاه پر از غمش را روانه صورت آرمین کرد. نگاه گرفت و به سمت تخت رفت؛ نمیخواست آرمین شاهد باریدن چشمانش باشد، آرمین سری تکان داد و رو به پدر لب زد:
_ من میرم اتاقم کمی استراحت کنم.
_ برو پسرم.
در اتاق را بست و روی تخت دراز شد و چشمانش را بست، دلش میخواست ساعتها در تاریکی مطلق زانو بغل بگیرد و فکر کند. تلفنش زنگ خورد و با بی میلی دستش را به میز کنار تختش رساند و گوشی را پیدا کرد. با دیدن اسم نوید رد تماس داد، حوصلهی این یکی را نداشت؛ ولی نوید به این راحتی دست بردار نبود، دوباره تماس گرفت و ناچارا جواب داد:
۸
_ الو نوید...
صدای بلند نوید گوشش را آزار داد، بلند شد و نشست.
_الو... کجایی تو پسر؟ حالا دیگه رد تماس میدی؟
دستش را لابلای موهایش برد و با بیحوصلگی لب زد:
_ نوید حوصله ندارم. کاری داری بگو.
_ معلومه که کار دارم، استادا سراغت رو میگیرن. چی بهشون بگم؟ استاد زاکری که گفته فقط با دلیل موجه باید برگردی.
پوزخندی زد و گفت:
_ هه... چه دلیلی موجهتر از این که دارم میمیرم!
نوید پس از مکثی کوتاه، با نگرانی پرسید:
_ راستی رفتی دکتر؟ چی شد؟ چی گفت؟
_ بیخیال نوید... میام دانشگاه میبینمت برات تعریف میکنم.
_ باشه... باور کن نگرانتم، حتما بیا، منتظرم.
_ اوکی میام.
پس از خداحافظی از نوید، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و خواست از تخت پایین برود که دستگیرهی در به صدا در آمد و قامت مادر میان چهارچوب در قرار گرفت.
_ بیدار شدی؟ چند باره دارم میام اتاقت، دلم نیومد بیدارت کنم.
به روی مادر لبخندی زد و جلو رفت و شانههایش را در دست گرفت:
_ چهقدربه فکر منی مادری؟! من دیگه بزرگ شدم باید بتونم گلیم خودم رو از آب بکشم.
مادراخمی کرد و خود را از میان دستانش رها کرد:
_ ای مادرقربونت بره... گلیم چیه؟ آب چیه؟ بیا شام بخور. در ضمن برای مادر بچه همیشه بچه است حتی اگه صدسالش بشه!
مادر نگاهی به داروها انداخت و ادامه داد:
_ مادر داروهات رو فراموش نکنی بخوری.
آرمین چشمی گفت و بیرون رفت. آذر در اتاق او ماند و روی تختش نشست، چشم چرخاند به جای جای اتاق، و یکی یکی خاطرات از ذهنش عبور میکرد؛ به کتابخانهی کوچک آرمین که با شوق و ذوق درست کرده بود، به لپ تاپی که به تازگی برای رفتن به دانشگاه خریده بود، به میز تحریرو ...
چشمهایش باریدن گرفت، ولی حتی این از اندوه جانکاهش کم نمیکرد. دردهای کهنهاش را به یاد آورد؛ بیکسی هایش، بی پدری و کودکی سختی که داشت، رنجی که مادرش برای بزرگ کردن او و دو خواهروبرادرش کشیده بود. ازدواجش با اکبر را به یاد آورد، پسر محجوب و سر به زیری که نسبتی به جز همسایگی با آذر نداشت، اولین روزهای ازدواجشان در اتاق کوچکی از خانهی پدری اکبر آغاز شده بود، از صفر شروع کرده بودند و بعد از سالها سختی توانسته بودند خانهی کوچکی بخرند. روزهایی که از شادی خانه خریدن مدام سجده شکر به جا میآورد را به یاد آورد.
با صدای آزیتا از خاطرات دور شد و به زمان برگشت.
_ مامان؟! ما سر میز شام منتظریم چرا نمییای؟!
آذر اشک هایش را پاک کرد و بلند شد. نگاهش را از نگاه نگران آزیتا گرفت و از اتاق خارج شد.
۹
_بیخیال نوید، دستت رو بکش! یکی میاد رد میشه زشته...
نوید نگاهی به دور و بر انداخت و رفت روی چمنهای باغچهی وسط دانشگاه ولو شد، دستانش را زیر سرش در هم قفل کردو به بیتا که دنبالش میآمد نگاه کرد، سرتاپایش را از نظر گذراند و با دیگر دخترهایی که تابهحال با آنها رابطهی دوستی داشت، مقایسه کرد. تفاوت چندانی نمیدید. دیگر چیزی که برایش جذابیت عمدهای نداشت ظاهر بود! دنبال دختری مغرور بود که برای به دست آوردنش تلاش کند ولی دخترهایی که تابهحال دیده بود، همه خودشان ابتدا به او تمایل نشان داده بودند. بیتا آمد و روبرویش روی نیمکتی نشست و گفت:
_ نوید خیلی لوسی! مگه قرار نشد دیگه به کسی توجه نکنی؟
نوید روی پهلو چرخید و با لبخند گفت:
_ بیخیال بابا، حساس نباش دیگه...
بیتا چشمانش را که با ریمل و خط چشم حسابی آرایش کرده بود تنگ کرد و تهدید وار به او خیره شد. نوید با دست اشاره کرد و گفت:
_حالا چرا اونجا نشستی؟ بیا اینجا کنار من، کارت دارم.
بیتا که نیشش باز شده بود؛ بلند شد که به خواست او عمل کند ولی با دیدن آرمین که از ته حیاط دیده میشد، اخمی کرد و گفت:
_ عه! مزاحمم پیداش شد!
نوید متعجب و کنجکاو بلند شد و رد نگاه بیتا را گرفت و به آرمین رسید:
_ آرمین رو میگی مزاحم؟! این بدبخت کی مزاحمت ایجاد کرده؟
کیفش را روی دوشش انداخت و موهای روی پیشانیش را مرتب کرد و گفت:
_ الان دیگه... ببین من رفتم سر کلاس؛ از این دوستت که سیر شدی قرار بذار بریم یه وری همدیگه رو ببینیم.فعلا…
نوید خودش را تکاند و در حالی که برای آرمین دست تکان داد، در جواب بیتا لب زد:

اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون از این که خوندی و نظرت رو نوشتی، جابجایی اسمها رو ندیدم کسی بگه نمیدونم قبلا هم گفتم چون دادم مجازی دیگه نرسیدم بازنویسی کنم. در مورد کتابی بودن شاید مورد پسند تو نباشه ولی به جز دیالوگها بقیهش باید ادبی باشه نمیشه که محاوره باشه.
۱ هفته پیشبهار
0نه خداوکیلی کنارمان جالب بود براتون که نوشتید عالی ،اصلا جذاب نبود که همه رایشتاگ بشم بخونم اححح چیه واقعا چرارمان ودرست حسابی نیست ،قلم که کتابی،کلمات نه چندان قوی احححح خوشم نیومد نصفه ول کردم
۱ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
عزیزم این رمان قرار بود چاپ شه ولی چون از کارای اولم بود خودم نخواستم چاپ شه و کلی زحمت برای نوشتنش کشیدم که به همین علت که ضعف هایی داره به صورت رایگان منتشر کردم ولی با عشق نوشتم و هر کی خونده دوست داشته💚
۱ ماه پیشفاطیما
0خودش ۴خط انتقاد کرد نفهمیدم چی گفت 😂😂
۱ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
فکر کنم خیلی عصبی شد🥲🥲😂حالا خوبه رایگان بود😅
۱ ماه پیشفاطیما
1من بالای بیست سال رمان میخونم با اینکه گفتی اولین رمانت بود باید بگم قلمت عالی بود امیدوارم به قله های موفقیت برسی اینم بگم ها دلم برای شخصیت های رمان تنگ میشه 😂😍
۴ هفته پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
قربونت برم مهربون، وجود عزیزان قدرشناسی مثل تو باعث میشه بازم بتونیم بنویسیم وگرنه که نویسندگی چیزی برای ما نداره، بهترینها نصیب قلب مهربونت. البته انتقاد درست و سازنده هم کمککنندهست💚✨️
۴ هفته پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
عضو کانال تلگرام بشید @anahilnevis
۴ هفته پیشZ.z
0خیلی عالی بود ممنون نویسنده عزیز
۱ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون عزیزم💚
۱ ماه پیشعباسی
0سلام خسته نباشید نویسنده عزیزدست مریزاد ،خیلی عالی بود انشاالله رمانهای زیبایی دیگر از شما ببینم
۲ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
سلام عزیزم ممنون از محبتت خوشحالم دوست داشتی❤️🌱
۲ ماه پیشفرشته
1واقعا شگفت انگیز بود. لذت بردم.
۲ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
🙏🙏😍😍
۲ ماه پیشسامیه
0رمان بسیار زیبابود وخواندنش لذت بخش وخیلی توی روحیه اثر بسیار لطیفی به جا گذاشت امید وارم بازم اینچنین رومان های زیبای برای خوندن بنویسد
۳ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
خوشحالم که خوشت اومد سامیه جان❤️🌱
۳ ماه پیشهاجر عباسی
0عالی بود دست مریزاد
۳ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
قربونت❤️🌱
۳ ماه پیشبهار
0خیلی قشنگ بود،شخصیت آرمین خیلی نظرمو جلب کرد،ممنون از نویسنده
۳ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
ممنون از لطفت❤️
۳ ماه پیشفاطمه
0رومان در کل عالی بود امید به زندگی خیلی خوب به قلم کشیده شده بود ممنون از نویسنده ی محترم و عزیز ❤️🌹
۴ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
قربونت😍❤️
۳ ماه پیشطنین
0آخرش یکم بیشتر کار میشد بهتر بود ولی درکل خیلی رمان قشنگی بود پیشنهاد میشه بخونید،قلمت مانا نویسنده عزیز 💫
۴ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
قربونت عزیزم؛ درسته فکر کنم باید بیشتر بهش میپرداختم❤️
۴ ماه پیشالهه
2دوست داشتم رمان خوب وپر از امیدی بود ان شاالله همه بیماران شفا بگیرن ودلها شاد باشه توصیه میکنم این رمان رو بخونید ولذت ببرید
۴ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
مرسی الهه جان خوشحالم خوشت اومده❤️
۴ ماه پیشRose
0لطفا راهنمایی کنید چرا رمان برای من باز نمیشه دانلود میکنه ولی فقط یه قسمت میاره همون یه قسمتم خالیه
۴ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
عزیزم ممکنه از اینترنتت باشه یا فیلترشکنت روشن باشه، گوشی هم نباید آیفون باشه بازم اگه حل نشد بگو از پشتبانی میپرسم
۴ ماه پیشRose
0فیلترشکنم خاموشه گوشیمم آیفون نیست اینترنتمم اوکیه.ولی الان امتحان کردم هیچ رمانی رو برام باز نمیکنه نمیدونم چه مشکلی پیش اومده🤦🏻 ♀️ممنون از پاسخگوییتون🤍
۴ ماه پیشنگین
1وای عالی بود خیلی قشنگ رمان گریزی داشت و چند موضوع ب داستان اضافه کرد بود فقط کاش بعد از عقد هم کمی نوشته بودین 🥰
۵ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
مرسی عزیزم آره فکر میکنم باید بیشتر بهش میپرداختم🙏❤️
۵ ماه پیشفاطمه
1عالییییییییی بود بی نظیر بود واقعا رمان خیلی جذابی بود دست نویسنده درد نکنه
۵ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
خوشحالم که دوست داشتی❤️❤️
۵ ماه پیشنگار
2قشنگ بود به تمام معنا
۵ ماه پیش
اکرم رشیدی (آناهیل) | نویسنده رمان
❤️🥰
۵ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی https://t.me/anahilnevis -
صفحه اینستاگرام نویسنده @anahil_1 -
آیدی تلگرامی نویسنده @anahil_1 -
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
رها
0اول اینکه از کتابی بودن متن خوشم نیومد.دوم اینکه بعضی جاها شخصیت ها رو جابه جا نوشته بود اون جاهایی که مربوط به آرمین میشد اشتباهی اسم نوید رو نوشته بود یا بالعکس جاهایی که مربوط به نوید بود اسم آرمین نوشته شده بود نویسنده دقت نکرده بود.من حدود بیست سال رمان خوندم این رمان خیلی ضعیف بود خوشم نیومد