رمان باوه به قلم Atena.R
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
باوان دختری از تبار غم که از ریشه با ناراحت و غم عجین شده است و آیا میتواند از دست غم هایش رهایی یابد تا کی باید بسوزد و بسازد اما بالاخره فصل بهار خنده هایش میرسد و مردی از راه میرسد و...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
با درد مزخرفی چشم بازکردم
آه کی قرار است از دست این سردرد هایم خلاص شوم را فقط خدا میداند
البته که این سینوزیت لعنتی مانند جزامی به من چسبیده و به قلبم هم دستور میدهد که خوب کار نکند انگار که با من سر لج افتاده
با دیدن ساعت از فکر مریضی های تمام نشدنیم درآمدم و بلند شدم تا روز مزخرف دیگری را آغاز کنم.
لباس پوشیده و سوار بر ماشین به سمت بیمارستان راندم و در راه به کارهای امروزم که تشکیل شده از دو عمل و ویزیت های ساعتی بود فکر کردم
گاهی دکتر بودن هم سخت است،این که خودت درد داری ولی نشسته ای تا کسان دیگر را از درد نجات دهی واقعا احمقانه است و من یک احمق به تمام معنا هستم که هنوز زندهام
به قول مادرم جونسگ دارم که تا الان دوام آوردهام و نمردهام
راست میگوید هرکس بهجای من بود الان سالها از زیرخاک رفتنش میگذشت.
با رسیدن به بیمارستان از ماشین پیاده شدم.
من در بهترین بیمارستان تهران به عنوان بهترین دکتر کار میکردم.
هر شخصی از دور مرا میدید به حالم غبطه میخورد و دوست داست جای من باشد اما زندگی من آنقدر ها هم گل و بلبل نیست درسته ظاهر شاد و حسرتآوری دارم اما باطنم پراز سیاهی و تاریکی است.
من با غم سال های سال است که عجین شده ام.
به طرف اتاقم در بیمارستان رفتم تا برای عمل ساعت بعد آماده بشوم.
عمل قلب باز از آن عمل های وقتگیر بود که امروز حوصله اش را نداشتم اما یک جورهایی
خوب هم بود اینطور کمتر در خانه و مقابل چشمان آنها بودم و آرامشخاطر بیشتری داشتند.
بعداز ۹ ساعت عمل وقتگیر بالاخره تمام شد.
زیر دست من کمتر کسی جانش را از دست میداد.
با دیدن ساعت فهمیدم زمان کارم رو به اتمام است و امروز دیگر به ویزیت کردن نمیرسم
در آینه اتاق خصوصی ام به خووم خیره شدم.
من فوقتخصص قلب و عروق از دانشگاه تهران بودم و الان یک سالی بود که در بیمارستانی مشغول به کار بودم.
من در خانواده ای هشت نفری به دنیا آمده ام
پنج برادر به علاوه پدر و مادرم
همانطور که گفتم زندگی من از دور خوش است و درونش پر از سیاهی و هیاهو بود
آری من باوان سعادت از اصیل ترین خانواده ایرانی پر از غم بودم
غمهایی که هرکسی را از پا میانداخت اما من را نه.
من به خودم قول دادهام در شرایط سخت پشت خودم باشم.
من کسی را جز خود ندارم و در هر شرایطی خودم به داد خودم میرسم.
به خانه که رسیدم با دیدن ماشین علیسان و لاهور فهمیدم جمعی از برادرانم در خانه هستند
وارد شدم و سلام بلندی کردم
- چه عجب خانم پیداش شد از صبح تا حالا معلومه کجایی؟
با صدای لاهور برادر بزرگترم فهمیدم اگر جوابش را ندهم از دست زبانش آسایش ندارم
- سلام داداش،شما که میدونی موقعی که عمل دارم بیشتر بیمارستان وایمیستم.
- خیلی خوب برو اتاقت امشب کژال میخواد بیاد رفتارت مناسب باشه.
- چشم داداش
راهی اتاقم شدم و به این فکر کردم که امشب کژال عزیزجان برادر ارشدم میخواهد بیاید
دوماهی میشد که باهم نامزد کرده بودند البته که نگذاشتند من در مراسم شرکت کنم چون یک آدم بدقدم و شوم جایی در مراسمات مهم ندارد
بعد از عوض کردن لباس هایم به سمت پایین رفتم با دیدن علیسان و اهورا ابروهایم بالا پرید
بیشتر اوقات هیچکس خانه نیست و هشت شب به بعد خانه ما شلوغ میشود ولی اینکه الان که ساعت پنج است همه خانه هستند کمی عجیب است
- سلام داداش
-سلام
علیسان را باید به لیست آدم هایی اضافه کنم که زیاد مهم نیست برایش چیزی
نه آنقدرها هم بیخیال اما نسبت به اهورا و لاهور و آراز خیلی بهتر است.
اما از آریا نه آریا تنها برادرم است یا شاید بهتر است بگویم بهترین برادرم است که با من کاری ندارد سرش درکار خودش است.
هرکس آریا و آراز را ببیند اگر متوجه قیافه اشان نشود از رفتارهایشان فکر میکنند که دوقلو نیستند اما اینگونه نیست.
آریا و آراز برادران دو قلو من هستند که سه سال از من بزرگترند.
لاهور برادر ارشدم ۱۰ سال از من بزرگتر است.
علیسان برادر دومم ۷ سال از من بزرگتر است.
و اهورا برادر سومم ۵ سال از من بزرگتر است.
اما هیچکدام برادران واقعی من نیستند.
خیلی دوست دارم بدانم اگر خواهر واقعی شان بودم چه میکردند.بازم اینگونه مرا پس میزدند و روزی هزاران بار تحقیر میکردند.
اما میدانم که اینگونه نیست چرا که با مادرم و زن های فامیل رفتار بهتری دارند تا من
من هیچوقت بین خانواده سعادت به خصوص اورهان سعادت نقش آنچنان مهمی نداشتم
با آنکه دراین ۵۰ سال اخیر خاندان سعادت هیچ دختری به چشم ندیده و من تک دختر خاندان سعادت هستم اما رفتار آنها چنان بد است که آدم از به دنیا آمدن خود پشیمان میشود.
انگار خداوند هم فهمیده که این خاندان لیاقت داشتن فرشته ای چون دختر را ندارد که خروارها خروار پسر به بند این خاندان بسته اند.
البته که پسر دوست هم نیستند اما آرمین و دیار دوقلو های عمو آروین در تخم چشم های آقابزرگ پدربزرگ پدرم و آقاجون پدربزرگم قرار دارند
چون که نوه های اول خاندان سعادت این دو هستند.
دوقلوهایی که هیچ شباهتی به هم ندارند نه در رفتار بلکه در قیافه
رفتارهایشان مانند هم است بسیار غد و لجباز و بسیار عصبانی
با نگاه کردن به آرمین درمیابی که آقابزرگ دوباره متولد شده است.
من به شخصه از آرمین چون دیوی دو سر میترسم چون رفتار وحشتناکش را حتی دیار هم ندارد
و این هم باید به تفاوتشان اضافه کرد.
-چته دختر تو هپروتی باز چه گندی زدی؟
با فریاد اهورا از جا پریدم و به شدت ترسیده زمزمه کردم
- هیچی داداش به خدا یه دقیقه حواسم پرت شد
-از این به بعد حواستون جمع کن،الانم برو یه لباس خوب بپوش که مهمون داریم.ببین باوان دارم از الان بهت میگم در مقابل حرفاشون هیچی نمیگی مثل یه برده مطیع.حالیته؟
-آره داداش،فهمیدم.فقط مگه جز کژال مهمون های دیگه هم داریم؟
-اره،عموها هم هستن
اوه پس فهمیدم امشب خاندان سعادت البته به جز بزرگانمون دعوتن خونمون.
با صدای در دستهامو خشک کردم و در و باز کردم.
اول از همه عمو آریوان و همسرش آیدا اومدن.عمو آریوان بزرگترین عموی من هستش و زن عمو آیدا همسرش به نوعی خاله من هستش و اگه اون ارغوان پرش نکنه اخلاقش و میشه تحمل کرد.
پشت سرشون دیار وارد شد و آرمین هنوز نیومده بود.
بعد از اونا عمو آوات و زن عمو سمیرا و فرزندانشون کاویار و کاوان عزیزتر از جانم وارد شدن.
من اگه چیزی توی این دنیا نداشتم کاوان به اندازه همه بس بود.
کاوان با اینکه همسن علیسان هستش اما از علیسان بیشتر برای من برادری میکنه در اصل برادر من کاوان هستش که در مهربونی لنگه نداره.
مگه برادری و خواهری همیشه به هم خون بودنه بعضی مواقع یک پسرعمو از صدتا برادر هم خون بهتره
- به سلام آبجی خانم،چه خبر چطور مطوری اصل حالت چطوره
-سلام داداش جان تو چطوری خوبی اصلا حال منم خوبه یعنی تو رو دیدم عالی شدم
-معلومه عزیزم هرکی من و میبینه عالی میشه
لبخندی به این پسر زیادی شر و شود زدم و دعوتش کردم داخل.
بعد از کاوان،عمو ژیوار با زن عمو لاله و پسرعموهای بیخیالم چاوه و چاویار وارد شدن و آخر از همه کژال خانم نامزد آقا لاهور و خواهرزاده زن عمو لاله وارد شد.
-سلام کژال جان خوش اومدی
-سلام،ممنون
معلومه وقتی خانوادم اینقدر منو نادیده میگیرن کژال هم به من اهمیتی نمیده و مثل یک گوشت کثیف به من نگاه میکنه.آه که هرروز و هرشب من به خاطر تمام این نگاه ها صد بار میمیرم و زنده میشوم.
-مامان جان سینی چای رو از آشپزخونه میاری؟
با صدای مامان فاطمه لبخندی زدم و چشمی گفتم.بین تمام این خاندان مامان فاطمه و مامان گلی تنها کسانی بودند که مرا دوست داشتند هرچند دوست داشتن مامان فاطمه آنقدر ها هم واقعی نبود در هر صورت من یک اضافی در زندگیش بودم.
با برداشتن سینی به سمت عمو آریوان رفتم و یک به یک تعارف کردم
-بفرمایید کژال جون
-ممنون،خب لاهور جان داشتی میگفتی که عمو آهیر داره برمیگرده
-اره عزیزم بالاخره عروسی ماست و عمو هم حتما باید باشه
حاضرم قسم بخورم نفسم یک لحظه قطع شد و دوباره برگشت.
نه نباید برمیگشتند حداقل نه الان که تازه با شرایط کنار آمده ام.
با سستی گفتم
-داداش داری راست میگی؟
-مگه من شوخی دارم،معلومه که راست میگم بالاخره عمو آهیر هم فامیل درجه یک ماست
-ولی داداش تو که میدونی من
-حال تو ربطی به من نداره باوان این هزار بار من به خاطر تو نمیتونم از خیر عروسی و مهمونامون بگذرم
-ولی
-بچه ها اتفاقی افتاده؟
کژال به جای من به عمو آریوان گفت
-نه عموجان،شما که اخلاقای دمدمی این دختر و میدونید از اینکه فهمیده عمو آهیر اینا میخوان برای عروسی ما برگردن بهش برخورده
-نه به خدا برنخورد ولی شما که میدونید
-نه من هیچی نمیدونم،یعنی چی این حساسیت هات دیگه خیلی زیاد شده ما که نمیتونیم به خاطر تو از برادرمان بگذریم این مورد رو حتما به آقابزرگ میگم
-نه عمو آوات به خدا اونجوری که فکر میکنین نیست من فقط شکه شدم آخه بعد از اون سال دیگه نیومدن به خاطر همون وگرنه من عاشق همتونم
-اره ما هم عرعر بعنی به خاک خانم بزرگ دوست دارم عروسی داداش و به هم بزنی تا خودم بکشمت
با بهت به اهورا خیره شدم میدونستم دوستم نداره اما نه تا این حد که بخواد به کشتنم فکر کنه.من فقط دیگه دلم نمیخواست کسایی رو که مسبب حال بدم هستن و ببینم
-بس کنید دیگه حداقل حرمت همدیگه رو نگه دارید جلو عموهاتون زشته
و این تنها جمله بابا اورهان برای دفاع از من بود که البته نمیشه اسمش رو دفاع گذاشت بیشتر ساکتمون کرد که به بحث ادامه ندیم البته اگه هرکسی جای اون بود همین کار و میکرد چون هیچ کس طرف بچه برادرشو نمیگیره اما طرف بچه خودشو چرا
-باوان برو اتاقت امشب جلو جسمشان نباشی بهتره
-ولی مامان من کاری نکردم که
-باوان به حرف مادرت گوش کن
بی حرف با غروری شکسته به اتاقم رفتم من در بین این اقوام غروری نداشتم چون هرکی به نحوه خودش شکسته بودش
چرا من و درک نمیکردن یعنی واقعا اینقدر سخت بود که دعوتش نکن.نمیگم حق ندارن چرا خب اونا هم بالاخره نمیتونن از برادرشون دل بکنن اما باید یاد چندسال پیش ییفتن و ببینن باید حق و به کی بدن به منی که طرد شده بودم یا اونایی که اون سر دنیا عشق و حال میکردن.
(فلش بک)
《بیست و چهار سال پیش》
#راوی
وقتی آهیر قصد ازدواج با دخترخاله اش ارغوان را کرد همه ناراضی بودن زیرا یک پسر اصیل کرد که پسر خان هم هست باید از قبیله خودشان زن بگیرد نه از شهر دیگر اما گوش پسر فرنگ رفته اردشیر خان بدهکار نبود و الا و بلا ارغوان را میخواست.بالاخره پس از کلی قهر و آشتی و اعتصاب انوشیروان خان یعنی همان آقابزرگ و اردشیرخان همان آقاجون تصمیم گرفتند به خواستگاری ارغوان دختر کبری خانم خواهر گلی همسر اردشیر و خاله عروس دیگرشان فاطمه بروند.آن روز هیچ کس به اندازه آهیر خوش حال نبود زیرا قرار بود به دختر موردعلاقه اش برسد پس بهترین لباسش را پوشید و با جمعی از افراد یعنی آقابزرگ،آقاجون،خانم جون و خانم بزرگ به خواستگاری رفتند.وقتی در خانه اسدالله خان نشسته بودند نگاه شگفت انگیز آهیر در به در دنبال فرشته اش بود فرشته ای که چادر سفید گل گلی اش واقعا فرشته بود و چه کسی میدانست همین فرشته کوچک روزی فرشته عذاب برای تک دختر خاندان سعادت میشود.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و جشن باشکوه آهیر و ارغوان در روستای پریان کرمانشاه برگذار شد.
آن شب همه خوش حال بودند مخصوصا خانواده اسدالله خان چون دخترشان با کم خانواده وصلت نکرده بود
لیلا
۳۰ ساله 00این هنوز به ۴۰نفر۳۰نفرنرسیده که ادامش روبزاره
۱ هفته پیشمیم
00خیلی عالی لطفا ادامشو بزارید
۳ هفته پیشNahid
00وقتی یه مقداری از رمان فقط موجوده من چه نظری میتونم بدم آخه
۱ ماه پیشعاطفه صفری
۳۸ ساله 00عالیه
۱ ماه پیشطنین
۱۸ ساله 00خوبه
۱ ماه پیشA
۳۲ ساله 10چرا ادامشو نمیزارین لطفاً بقیه شم بذارید من بیشتر از سه ماهه که منتظر ادامه داستانم
۲ ماه پیشعبدی
۳۵ ساله 10عالی
۲ ماه پیششفیعی
10رمان خوبی بود میدونه سرگرم کننده باشه
۲ ماه پیشا ندیمی
۳۹ ساله 10عالی
۳ ماه پیشAmiri
۲۹ ساله 10قشنگ بود
۳ ماه پیشرقیه احسانی
۴۷ ساله 10تا این قسمت که رمان خیلی قشنگ و جذابی است لطفا&....; بقیه رمان رو بگذارید
۳ ماه پیشبنده خدا
۵۰ ساله 20بابا یا رمان ننویس یا مینویسی اینجور با اعصاب روان آدم بازی نکنید شعور داشته باشید آدم نمیتونه علاف شماها باشه که هی بگیم امروز مینویسه فردا مینویسه مسخرشو درآوردید یا ننویس زحمت نکش یا درست بنویس
۴ ماه پیشمریم
10عالی
۴ ماه پیشiiiiii
۰۰ ساله 10عالی
۴ ماه پیش
پریا
۱۷ ساله 00بسیار عالی