رمان اجباری بی رحمانه به قلم sanaz & pegah
نفیسا دختر ناخواسته یک خانواده اصیله که وقتی 6 سالش بوده پدر و مادرش اونو رها میکنن و میرن استرالیا. تنها کسش عموشه که اونو توی خانواده دوسش داره و از بچگی بزرگش کرده. حالا پدر بزرگش میخواد اونو به اجبار با پسر عموش آرتا به عقد هم در بیاره که تا یک سال براش یه نوه بیارن تا نسلش ادامه پیدا کنه.
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۴ دقیقه
نفیسا رفت پشت مامان که بابا گفت
_چته پسر؟؟آروم تر
_معلوم نیس تا الان با کی بوده و داشته چیکار میکرده که......
گوشی نفیسا زنگ خورد.از روی زمین برداشتم و جواب دادم
همین که برقراری تماس رو زدم صدای یه مرد پیچید تو گوشی
_سلام خانوم پارسا....جاویدم....ممنون بابت اینکه جای من سر کلاس رفتید
مادرم سلام میرسونه.به آقای پارسا هم سلام برسونید
گوشی قطع شد.تنها چیزی که دیدم دویدن نفیسا به سمت خونه بود
خشم و عصبانیت و ناراحتی تو چشمای بابا و مامانم بیداد میکرد
بابا:من اینجوری پسر بزرگ کردم؟؟من زود قضاوت کردن بهت یاد دادم؟؟واقعا که.متاسفم برات آرتا
شرمنده سوار ماشین شدم و به طرف خونه خودم رفتم
نفیسا:
_دخترم بیا شام.آرتا رفت خونه خودش بیا عزیزم
_نه عمو میلی به شام ندارم میخوام بخوابم.شب بخیر
_اخه عزیز دلم بدون شام که نمیشه خوابید
عمو یه چیزایی زیر لب گفت و رفت
صفحه گوشیم روشن خاموش شد
برام اس اومده بود.بازش کردم
آرتا برای اولین بار بهم اس داده بود:
_زندگی مانند شمع و پروانه اس....تو پروانه و من شمع....من در کنار تو می ایستم و میسوزم تو دورم میچرخی و می سوزی...
براش نوشتم:
_گاهی ممکن است در زندگی از پله چوبی پوسیده بگذری....تو میتوانی آرام گام برداری تا سالم برسی....میتوانی تند بدوی که پل بشکند و هیچ گاه نرسی...
پیامو که فرستادم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
یعنی این اخرین ساعت دوران مجردیم بود.کنار آرتا نشسته بودم
عاقد شروع کرد:
_عروس خانوم،خانوم نفیسا پارسا آیا به بنده وکالت می دهید که شما را به عقد دائم آقای آرتا پارسا در بیاورم.آیا وکیلم؟؟
تا ستاره اومد حرفی بزنه با صدای بلندی گفتم:بلههه
همه متعجب نگاه میکردن که پدربزرگ شروع کرد به دست زدن
همه دست زدن
زنمو خواست عسل بیاره که بهش گفتم:
_زنمو زندگی ما سراسر تلخیه پس زحمت الکی نکشید
زنمو شروع کرد به گریه کردن که گفتم:
_مامان جونم راحت باش.نفیسا مزاحم داره میره.دیگ کسی نیس که به خاطرش طعنه و کنایه بشنوید.در ضمن نگران پسرتون هم نباشید خدمتکار خوبی براش میشم
پدربزرگ:آرمان فرشته رو ببر توی ماشین آرتا توهم نفیسا رو ببر خونتون اینجا جای گریه زاری نیست
آرتا از لباسم گرفت و بلندم کرد!!!
هه آرتا حتی دوست نداره به من دست بزنه چه برسه به یه عمر زندگی
با حالی زار سوار ماشین شدم.فقط بی صدا اشک می ریختم.
هه چه جالب همه با خوشحالی و عشق میرن خونه بخت من با گریه
به خونه آرتا که رسیدیم بی حرف از ماشین پیاده شدم.
یه چمدون کوچیک بیشتر نداشتم که با زحمت با خودم به داخل آسانسور بردم
خونه آرتا طبقه ١٧ ی برج ٢٠طبقه بود
در خونه رو که باز کرد گفت:
_اولین اتاق از سمت چپ برای تو
رفتم توی اتاقی که گفت.حالم به قدری بد بود که خودمو انداختم رو تخت دو نفره و شروع کردم به گریه کردن که نفهمیدم کی خوابم برد.
_نفیسا نفیسا بیدار شو.الان دیر میشه!!!
با صدای آرتا چشمامو باز کردم.آرتا آماده شده بالای سرم بود
با صدای تحلیل رفته ای از آرتا پرسیدم:
_چیزی شده؟؟؟
_امشب همه خونه آقاجون جمع شدن.پاشو آماده شو برای ساعت ٨شب
رفت بیرون.رفتم دستشویی آبی به صورتم زدم
یه مانتو بلند سرمه ای با شال و شلوار مشکی پوشیدم
صورتم مثله مرده ها بی روح شده بود
یکمم آرایش کردم و رفتم بیرون
هه جالبه آرتا یه کت مشکی با پیرهن و شلوار جین سرمه ای پوشیده بود
لبخندی زد و گفت:
_روز اولی ست کردیم!!چه اتفاق جالبی
منم در پاسخ حرفش لبخند تلخی زدم و از خونه بیرون رفتیم
وای آسانسور.ظهر حالم اصلا خوب نبود نفهمیدم آسانسور داره
سحر
00واقعا بد بود قلم افتضاح
۷ روز پیشسعیده حیدری
۱۳ ساله 00متوسط
۱ هفته پیشماهی
۲۱ ساله 00ایده ی رمان بد نبود ولی نویسنده بلد نبود که رمان رو خوب تموم کنه آخرش خیلی آبکی تموم شد و کلی دلایل مسخره تو رمان بود که خیلی تخیلی و دور از ذهن بود شخصیتاشون هم اصلا جالبن نبودن
۴ هفته پیشسارا
00رمان خوب بود.اما واقعا دلیل کودکی بد نفیسا و جدا شدن از بچه هاش خوب مشخص نشد
۱ ماه پیشجوجه کوشولو
۱۶ ساله 00عام تازه میخام بخونم بنده نظری ندارم 🤌🏻
۲ ماه پیش????
۱۵ ساله 00همه چی به خاطر قضاوت های الکی و از روی جهالت انجام شد این درس خوبی بود که ما یاد بگیریم زود تصمیم نگیریم یا از روی حسادت و خودخواهی . و الیسا هم دیگه خیلی خوب بود من اگه بودم قطعا نمیبخشیدم
۲ ماه پیشنرگس
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود بیشتر موقع گریم میگرف مرسی از نویسنده
۴ ماه پیشاترین
۱۷ ساله 21قلم نویسنده خیلی ضعیفه من خودم رمان های زیادی خوندم ولی این یجوریه ملیسا خیلی خودشو خار می کنه و کاملا مشخصه که رمان از ذهن و تخیل یه بچه ی 12/13 ساله ساخته شده ولی بازم دست سازنده اش درد نکنه
۴ ماه پیشمحدثه
۲۰ ساله 20خیلی خوب بود هم گریه کردم هم خندیدم راستی ارتاکه اولابه نفیساعلاقه نداشت. دوقلوشدبچه هاش اگه علاقه داشت چندقلومیشد اینجاش خندیدم ولی جدای نفیسابابچه هاش کلی گریه کردم بازم دستت سازنده اش درد نکنه
۴ ماه پیشZahra
50قشنگ بود ولی چطوری نفیسا تونست آرتا روببخشه با اینکه ۷ سال بچه هاشو ازش دور کرد
۸ ماه پیششیوا
۱۹ ساله 00از روی عشق عشق هیچ چیز حالیش نمیسه
۶ ماه پیشZahra
00شاید😔🤍
۵ ماه پیشبهار
00رمان بدی نبود اما عالی هم نبود پدری که هرزه میگفت یک دفعه خوب از کار در اومد وابنکه اون نقاشی که نفیسا کشید به شوهرش نشون نداد
۵ ماه پیشستی
۱۵ ساله 00من واقعا از این رمان خیلی خوشم اومد من باهاش خیلی گریه کردم و ممنون از نویسندش به خاطر رمان عالیش🦋🦋
۶ ماه پیشآشا
۱۵ ساله 01خیلی رمان قشنگیه . من همران این رمان خیلی گریه کردم واقعا نویسنده چنین رمانی فردی با قدرت تخیل عالی هست. ممنونم از نویسنده این رمان واقعا عالی بود
۶ ماه پیشAsaltataloo
۱۶ ساله 01سلام به نویسنده چنین رمان زیبایی من عاشق این رمان شدم واقعا زیبا بود بخاطرش زیاد گریه کردم واقعا تخیل عالی داشتین❤️
۶ ماه پیش
فائزه
۱۶ ساله 00خیلی بدبود خدایی چرا وقتی اینا به اجبار ازدواج کردن و آرتا کا از نفیسا بدش میاد آن اولا نفیسا آب میوه بده بگه جون نفیسا بخور یا چرا وقتی همو دوست ندارن از همون اول به هم عزیزم عزیزم بگن