رمان اجباری بی رحمانه
- به قلم sanaz & pegah
- ⏱️۵ ساعت و ۵۴ دقیقه
- 179.3K 👁
- 1.1K ❤️
- 945 💬
نفیسا دختر ناخواسته یک خانواده اصیله که وقتی 6 سالش بوده پدر و مادرش اونو رها میکنن و میرن استرالیا. تنها کسش عموشه که اونو توی خانواده دوسش داره و از بچگی بزرگش کرده. حالا پدر بزرگش میخواد اونو به اجبار با پسر عموش آرتا به عقد هم در بیاره که تا یک سال براش یه نوه بیارن تا نسلش ادامه پیدا کنه. پایان خوش
نفیسا رفت پشت مامان که بابا گفت
_چته پسر؟؟آروم تر
_معلوم نیس تا الان با کی بوده و داشته چیکار میکرده که......
گوشی نفیسا زنگ خورد.از روی زمین برداشتم و جواب دادم
همین که برقراری تماس رو زدم صدای یه مرد پیچید تو گوشی
_سلام خانوم پارسا....جاویدم....ممنون بابت اینکه جای من سر کلاس رفتید
مادرم سلام میرسونه.به آقای پارسا هم سلام برسونید
گوشی قطع شد.تنها چیزی که دیدم دویدن نفیسا به سمت خونه بود
خشم و عصبانیت و ناراحتی تو چشمای بابا و مامانم بیداد میکرد
بابا:من اینجوری پسر بزرگ کردم؟؟من زود قضاوت کردن بهت یاد دادم؟؟واقعا که.متاسفم برات آرتا
شرمنده سوار ماشین شدم و به طرف خونه خودم رفتم
نفیسا:
_دخترم بیا شام.آرتا رفت خونه خودش بیا عزیزم
_نه عمو میلی به شام ندارم میخوام بخوابم.شب بخیر
_اخه عزیز دلم بدون شام که نمیشه خوابید
عمو یه چیزایی زیر لب گفت و رفت
صفحه گوشیم روشن خاموش شد
برام اس اومده بود.بازش کردم
آرتا برای اولین بار بهم اس داده بود:
_زندگی مانند شمع و پروانه اس....تو پروانه و من شمع....من در کنار تو می ایستم و میسوزم تو دورم میچرخی و می سوزی...
براش نوشتم:
_گاهی ممکن است در زندگی از پله چوبی پوسیده بگذری....تو میتوانی آرام گام برداری تا سالم برسی....میتوانی تند بدوی که پل بشکند و هیچ گاه نرسی...
پیامو که فرستادم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
یعنی این اخرین ساعت دوران مجردیم بود.کنار آرتا نشسته بودم
عاقد شروع کرد:
_عروس خانوم،خانوم نفیسا پارسا آیا به بنده وکالت می دهید که شما را به عقد دائم آقای آرتا پارسا در بیاورم.آیا وکیلم؟؟
تا ستاره اومد حرفی بزنه با صدای بلندی گفتم:بلههه
همه متعجب نگاه میکردن که پدربزرگ شروع کرد به دست زدن
همه دست زدن
زنمو خواست عسل بیاره که بهش گفتم:
_زنمو زندگی ما سراسر تلخیه پس زحمت الکی نکشید
زنمو شروع کرد به گریه کردن که گفتم:
_مامان جونم راحت باش.نفیسا مزاحم داره میره.دیگ کسی نیس که به خاطرش طعنه و کنایه بشنوید.در ضمن نگران پسرتون هم نباشید خدمتکار خوبی براش میشم
پدربزرگ:آرمان فرشته رو ببر توی ماشین آرتا توهم نفیسا رو ببر خونتون اینجا جای گریه زاری نیست
آرتا از لباسم گرفت و بلندم کرد!!!
هه آرتا حتی دوست نداره به من دست بزنه چه برسه به یه عمر زندگی
با حالی زار سوار ماشین شدم.فقط بی صدا اشک می ریختم.
هه چه جالب همه با خوشحالی و عشق میرن خونه بخت من با گریه
به خونه آرتا که رسیدیم بی حرف از ماشین پیاده شدم.
یه چمدون کوچیک بیشتر نداشتم که با زحمت با خودم به داخل آسانسور بردم
خونه آرتا طبقه ١٧ ی برج ٢٠طبقه بود
در خونه رو که باز کرد گفت:
_اولین اتاق از سمت چپ برای تو
رفتم توی اتاقی که گفت.حالم به قدری بد بود که خودمو انداختم رو تخت دو نفره و شروع کردم به گریه کردن که نفهمیدم کی خوابم برد.
_نفیسا نفیسا بیدار شو.الان دیر میشه!!!
با صدای آرتا چشمامو باز کردم.آرتا آماده شده بالای سرم بود
با صدای تحلیل رفته ای از آرتا پرسیدم:
_چیزی شده؟؟؟
_امشب همه خونه آقاجون جمع شدن.پاشو آماده شو برای ساعت ٨شب
رفت بیرون.رفتم دستشویی آبی به صورتم زدم
یه مانتو بلند سرمه ای با شال و شلوار مشکی پوشیدم
صورتم مثله مرده ها بی روح شده بود
یکمم آرایش کردم و رفتم بیرون
هه جالبه آرتا یه کت مشکی با پیرهن و شلوار جین سرمه ای پوشیده بود
لبخندی زد و گفت:
_روز اولی ست کردیم!!چه اتفاق جالبی
منم در پاسخ حرفش لبخند تلخی زدم و از خونه بیرون رفتیم
وای آسانسور.ظهر حالم اصلا خوب نبود نفهمیدم آسانسور داره
Dini
00عالی خیلی عالی
۲ روز پیشنیلی
00عالیییی....گریه کردم سرشششش
۲ هفته پیشM
31چرت ترین رمانی بودکه خوندم همش تخیلی😒😒😒
۴ هفته پیشAynaz
00پرفوسور رمان با توجه به قوه تخیل افراد نوشته میشه اگه زیاد ادعات میشه شروع کن به نوشتن رمان بهتر از این
۲ هفته پیشسما محمدی
00واقعا عالی عالی عالی
۲ هفته پیشمعصومه
10سلام من فقط تا قسمت ۴ خوندم خیلی حوصله سر بر بود و فقط قسمت آخر خوندم و اینکه اگه واقعا پدر و مادر نفیسا به اجبار ازش جدا شدن چرا وقتی که اومدن خونه پدربزرگ اینجور با نفیسا برخورد کردن و مادرش با پوزخند و طعنه حرف میزد🤔 داستان کلی ش زیبا بود ولی خوندش حوصله سربر.
۲ هفته پیشمحدثه
00شما میگین بد بود ولی به نظر من رمان خوبی بود البته که رمان بستگی به سلیقه شخصی داره ولی در کل رمان خوبی بود تخیلی هم نبود به نظرم من همیچین اتفاقی واسه دوروبریام افتاده اموزنده بود که خودخواه نباشیم
۲ هفته پیشSeta
50خیلی مزخرف بود این همه سختی کشیدن که اخرم ارث ببخشه😐😐
۲ ماه پیشمحدثه
30فک کنم ارث دوس داریا 😂😂
۲ هفته پیشMelika
00عالیبود حرف نداشت خیلی خیلی خیلی قشنگ بود که نمیتوننم بگم چقدر ولی این رمان و رمان مسیر عشق ،پس لطفا رملن هایی که نوشتید رو بگید تا من برم بخونم که خیلی دلم میخواد رمان های شما رو بخونم بازم هم ممنون
۳ هفته پیشF
00بسیار زیبا بود
۳ هفته پیشShima
00عالللیییی بهترین برنامه و بهترین رمان های عالیع
۳ هفته پیشنجی
20رمان جالبی نبود البته من فقط دوقسمتش رو خوندم درکل از همون اول ایراداش زیاد بود
۴ هفته پیشزینب
20حالم بهم خورد از رمان هیچ حسی نداشت و هیچ حسی رو به مخاطب ارسال نمی کرد
۴ هفته پیشهستی
40بیخود بود😏کلا همه مدل ایرادی بود از اشتباه لفظی گرفته تا نصف شدن صحنه ها و زودگذر بودنشون و... خلاصه که افتضاح بود میتونست بهتر باشه
۱ ماه پیشنیلماه
40هِی بگی نگی خوب بود ولی اینکه تونست به همین راحتی پدربزرگشو ببخشه زیادی چرت بود اخه پدر بزرگش همش بهش میگفت[ه*ر*ز*ه] 😑😒
۱ ماه پیشH
10خیلی چرت بود
۱ ماه پیش
عایشه
00رمان خوبی بود ❤