
رمان اجباری بی رحمانه
- به قلم sanaz & pegah
- ⏱️۵ ساعت و ۵۴ دقیقه
- 186.3K 👁
- 1.1K ❤️
- 976 💬
نفیسا دختر ناخواسته یک خانواده اصیله که وقتی 6 سالش بوده پدر و مادرش اونو رها میکنن و میرن استرالیا. تنها کسش عموشه که اونو توی خانواده دوسش داره و از بچگی بزرگش کرده. حالا پدر بزرگش میخواد اونو به اجبار با پسر عموش آرتا به عقد هم در بیاره که تا یک سال براش یه نوه بیارن تا نسلش ادامه پیدا کنه. پایان خوش
نفیسا رفت پشت مامان که بابا گفت
_چته پسر؟؟آروم تر
_معلوم نیس تا الان با کی بوده و داشته چیکار میکرده که......
گوشی نفیسا زنگ خورد.از روی زمین برداشتم و جواب دادم
همین که برقراری تماس رو زدم صدای یه مرد پیچید تو گوشی
_سلام خانوم پارسا....جاویدم....ممنون بابت اینکه جای من سر کلاس رفتید
مادرم سلام میرسونه.به آقای پارسا هم سلام برسونید
گوشی قطع شد.تنها چیزی که دیدم دویدن نفیسا به سمت خونه بود
خشم و عصبانیت و ناراحتی تو چشمای بابا و مامانم بیداد میکرد
بابا:من اینجوری پسر بزرگ کردم؟؟من زود قضاوت کردن بهت یاد دادم؟؟واقعا که.متاسفم برات آرتا
شرمنده سوار ماشین شدم و به طرف خونه خودم رفتم
نفیسا:
_دخترم بیا شام.آرتا رفت خونه خودش بیا عزیزم
_نه عمو میلی به شام ندارم میخوام بخوابم.شب بخیر
_اخه عزیز دلم بدون شام که نمیشه خوابید
عمو یه چیزایی زیر لب گفت و رفت
صفحه گوشیم روشن خاموش شد
برام اس اومده بود.بازش کردم
آرتا برای اولین بار بهم اس داده بود:
_زندگی مانند شمع و پروانه اس....تو پروانه و من شمع....من در کنار تو می ایستم و میسوزم تو دورم میچرخی و می سوزی...
براش نوشتم:
_گاهی ممکن است در زندگی از پله چوبی پوسیده بگذری....تو میتوانی آرام گام برداری تا سالم برسی....میتوانی تند بدوی که پل بشکند و هیچ گاه نرسی...
پیامو که فرستادم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
یعنی این اخرین ساعت دوران مجردیم بود.کنار آرتا نشسته بودم
عاقد شروع کرد:
_عروس خانوم،خانوم نفیسا پارسا آیا به بنده وکالت می دهید که شما را به عقد دائم آقای آرتا پارسا در بیاورم.آیا وکیلم؟؟
تا ستاره اومد حرفی بزنه با صدای بلندی گفتم:بلههه
همه متعجب نگاه میکردن که پدربزرگ شروع کرد به دست زدن
همه دست زدن
زنمو خواست عسل بیاره که بهش گفتم:
_زنمو زندگی ما سراسر تلخیه پس زحمت الکی نکشید
زنمو شروع کرد به گریه کردن که گفتم:
_مامان جونم راحت باش.نفیسا مزاحم داره میره.دیگ کسی نیس که به خاطرش طعنه و کنایه بشنوید.در ضمن نگران پسرتون هم نباشید خدمتکار خوبی براش میشم
پدربزرگ:آرمان فرشته رو ببر توی ماشین آرتا توهم نفیسا رو ببر خونتون اینجا جای گریه زاری نیست
آرتا از لباسم گرفت و بلندم کرد!!!
هه آرتا حتی دوست نداره به من دست بزنه چه برسه به یه عمر زندگی
با حالی زار سوار ماشین شدم.فقط بی صدا اشک می ریختم.
هه چه جالب همه با خوشحالی و عشق میرن خونه بخت من با گریه
به خونه آرتا که رسیدیم بی حرف از ماشین پیاده شدم.
یه چمدون کوچیک بیشتر نداشتم که با زحمت با خودم به داخل آسانسور بردم
خونه آرتا طبقه ١٧ ی برج ٢٠طبقه بود
در خونه رو که باز کرد گفت:
_اولین اتاق از سمت چپ برای تو
رفتم توی اتاقی که گفت.حالم به قدری بد بود که خودمو انداختم رو تخت دو نفره و شروع کردم به گریه کردن که نفهمیدم کی خوابم برد.
_نفیسا نفیسا بیدار شو.الان دیر میشه!!!
با صدای آرتا چشمامو باز کردم.آرتا آماده شده بالای سرم بود
با صدای تحلیل رفته ای از آرتا پرسیدم:
_چیزی شده؟؟؟
_امشب همه خونه آقاجون جمع شدن.پاشو آماده شو برای ساعت ٨شب
رفت بیرون.رفتم دستشویی آبی به صورتم زدم
یه مانتو بلند سرمه ای با شال و شلوار مشکی پوشیدم
صورتم مثله مرده ها بی روح شده بود
یکمم آرایش کردم و رفتم بیرون
هه جالبه آرتا یه کت مشکی با پیرهن و شلوار جین سرمه ای پوشیده بود
لبخندی زد و گفت:
_روز اولی ست کردیم!!چه اتفاق جالبی
منم در پاسخ حرفش لبخند تلخی زدم و از خونه بیرون رفتیم
وای آسانسور.ظهر حالم اصلا خوب نبود نفهمیدم آسانسور داره
نفس
00خیلی رمان مضخرف با قلم ضعیفی بود روند داشتند بشدت تند بوده شخصیت های مضخرف و ضعیف
۴ روز پیشممنون بابت رمان .
00نفیسا رفتارش یه جوری بود انگار ماست آخه مگه میشه کسی شوهرش وبقیه این همه بلا سرش بیارن هیچی نگه و به همین راحتی بگذره
۲ هفته پیشLiLi
00عالیههههههههههههههههههههههعههععهعههههههههههههههه
۲ هفته پیشموهانا همت
00این داستان واقعیه خیلی ا مادرانه که ازطریق شوهرای بیفکرشون هم به مادر بدتربه بچشون آسیب میزنن. فکرمیکنن انتقام گیری ازکسی که ازش جدامیشن بوسیله جداکردن بچه دلشون وخنک میکنه. ولی همون بچه بعدها حق وبه مادرمیدن واین پدره که تاآخرتنهامیمونه. بالاخره این راز یه روز برملا میشه. ودرعین حال ظالمانست.
۴ هفته پیشآنیتا
00رمان بسیار قشنگی بود
۱ ماه پیششکوفه
00بنظرم خوب نیومد.ولی بازم ممنون
۱ ماه پیشفاطی
00واقعا ممنونم بابت این رمان خیلی احساسی و خوبه حتما بخونید
۱ ماه پیشAsal
00رمان یه جوری بود که اولش با آخرش تفاوت داشت اولش وقتی نفیسا خاطرات بچگیش رو مرور میکرد از بی توجهی واینکه خانوادش نخاستنش حرف میزد حتی وقتی برای اولین بار اومدن خونه پدربزرگش پدرش وقتی نفیسا ذوق کرد برای داشتن برادر زاده بهش کنایه زد کلا فرق داشت ولی خب بدک نبود اما اشکال زیاد داشت
۱ ماه پیشMelisa
11رمان احساسی بود بغضم گرفت نفیسایی بیچاره ولی خیلی خسته کننده شد.
۱ ماه پیشساجده
21بینظیر بود من عاشقشم شدم هرچیک بخونی کمه 😝😋
۱ ماه پیشسوگند
00خوندمش بعض بیکاری ولی کلا مزخرف🥴
۲ ماه پیشسلین
00عالی بود کنجکاو بودم ادامه بدم
۲ ماه پیشShiva
10یک رمان عاشقانه و خیلی غمگین که من و له گریه انداخت . دستت درد نکنه خوب بود
۲ ماه پیشخدیجه
20خیلی عالی بود دوست داشتم
۲ ماه پیش
آیسو
00رمان خیلی خوبی بود که خوندم . ممنونم ازنویسندش. واقعا زحمت کشیدن . تشکر میکنم ازشون .