رمان با هم تا همیشه به قلم آرزو.م
داستان زندگی یک دختر….دختری ثروتمند …دختری که ثروت زیاد… تمام وجودش را لبریز از خودخواهی کرده…
کسی که فکر میکند از همه بالاتر است و همگان زیردستان او هستند…
ولی با یک اتفاق مسیر زندگی او تغییر می کند….اتفاقی که او را مجبور میکند از زندگی شاهانه ی خود..دل بکند..
شاید این اتفاق در آغاز از نظر او خوشایند نباشد….امــــــــــا….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۲ دقیقه
الان من از این سه تا کدومو انتخاب کنم؟؟
امریکا که عمــــرا...نمیرم...حرفمو عوض نمیکنم...وقتی گفتم نمیام دیگه تا اخرش پاش وایمیستم...
نه غرورم بهم این اجازه رو میده..نه دلم میخواد برم اونجا...و نه این که میخوام فکرکنن کم اوردم و از حرفم برگشتم...
مطمئنم بابا فقط اون دو تا راه مسخره رو جلوی پام گذاشت که مجبور بشم باهاشون برم...میدونست اصلا از آرمین خوشم نمیاد و دیگه اینکه بعد بیست سال اینجوری زندگی کردن نمیتونم یه زندگی ساده داشته باشم...و تو یه خونه ی ساده زندگی کنم...
ولی من اینکارو نمیکنم...امریکا رفتنو قبول نمیکنم....به هیچ وجه...کم نمیارم...
میمونه اون دو تای دیگه...
ازدواج با ارمین...نـــــه...اصلا....... حاضرم بمیرم ولی برای یه لحظه اون پسره ی چندشو به عنوان همسر کنارم تحمل نکنم...
زندگی با خانواده ی محتشم...اگه وضعشون مثل ما بود و پولدار بودن بدون فکر این راهو قبول میکردم...اما حالا...
من 20 سال توی خونه ی قصر مانند زندگی کردم...تا غذام رو هم برای کشیدن...اتاقمو خدمتکارا برام مرتب کردن....هیچ وقت دست به سیاه سفید نزدم...حالا برم تو یه خونه ی حداکثر300متری...بدون خدم و حشم...اونم برای یه سال؟؟؟حتما همه ی کارامم باید خودم بکنم !!!وای نه...اصـــلا...پس چیکار کنم؟؟ای بابا ...عجب گیری افتادمـــــــا..!!!
نیگا تو رو خدا...سر شام اینقدر شوکه و ناراحت بودم یادم رفت اصلا از این خانواده ی اقای محتشم سوال کنم...کین...چیکارن ...چند تا بچه دارن...اشکال نداره بعدا میپرسم حالا...!!..اینا چه اهمیتی داره؟؟مهم وضعشونه که...
مخم پوکید از بس فکر کردم...حالا بیخیال... تا فردا...یه فکری براش میکنم..پاشدم رفتم تو اتاقم...شیرجه زدم رو تخت...و فارغ از اینهمه بدبختی که الان دارم..تا صبح تخته گاز خوابیدم...!!!!!!!!!
*****
دیگه تصمیممو گرفته بودم...فقط منتظر بودم بابا بیاد خونه تا جوابمو بهش بگم...از صبح که بیدار شدم تا حالا که حدوده 6...7 بعد از ظهره دارم راجبش فکر میکنم...اخرشم به این نتیجه رسیدم که من به هیچ وجه نمیتونم آرمین رو تحمل کنم...امریکا هم که از همون اول کنسل...حالا فقط یه راه دیگه باقی میمونه....چاره ی دیگه ای ندارم..اون دو تا ی دیگه که اصلا...پس فقط همین میمونه...زندگی با خانواده ی محتشم..
اینو به اون دوتای دیگه ترجیح میدم....
حالا که دیگه تصمیمم رو گرفتم تا یکی دو ساعت دیگه که بابا میاد برم یه دوری تو شهر بزنم...یکم ذهنم از این مشغله ها راحت شه...
شلوارلی تیره ام رو با یک مانتوی نسبتا کوتاه قهوه ای پوشیدم...یه شال نازک قهوه ای هم که طرحای سرمه ای روش داشت هم انداختم رو سرم...ارایشم هم به رژ و خط چشم و رژگونه خلاصه کردم....
کیف و کفش قهوه ایم هم از تو کمد برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...دیگه رسیده بودم به در خروجی که صدای مامان رو از پشت سرم شنیدم...
_شیرین...مامان.. کجا میری؟؟؟؟
برگشتم به طرفش...
_ میرم یه دوری بزنم...
_تصمیمتو گرفتی؟؟
_اره ...
اینو گفتم و در و باز کردم و وارد باغ شدم..
دزدگیر رو زدم و نشستم تو جنسیسه خوشگلم...عاشقش بودم....لیسانسمو که گرفتم بابام اینو بهم کادو داد...چون دو سال دبستانمو جهشی خوندم زودتر لیسانس گرفتم...ماشینو روشن کردم و گاز دادم تا برسم به ته باغ...مش قاسم سرایدارمون کنار در نشسته بود...
_در رو باز کن مش قاسم..
_سلام خانوم...میرین بیرون؟؟
_ نه پس دارم برمیگردم!!!!میبینی که...
درو باز کرد...منم از خونه زدم بیرون...
همینطور واسه خودم تو خیابونا میچرخیدم...خیابونای این تهران لامصبم که طبق معمول شلوغه....کنار یه کافی شاپ باکلاس نگه داشتم و پیاده شدم...همینطور که داشتم دنبال گوشیم تو کیفم میگشتم...وارد کافی شاپ شدم و رو اولین صندلی خالی که گیرم اومد نشستم...
اهـــان بالاخره پیدا شد...از کیفم درش اوردم و شماره ی طناز رو گرفتم...تو دانشگاه باهم اشنا شدیم...دختر خوبی بود...وضعشون هم مثل ما توپ بودم وگرنه باهاش دوست نمیشدم که هیچ ...ادمم حسابش نمیکردم...
بعد از چند تا بوق جواب داد...
_جانم؟؟؟
_جانمو کوفت ...من دوست پسرت نیستم که اینجوری جواب میدی!!!کجایی خبر مرگت؟؟؟
_خاک بر سر بی لیاقتت کنن..لیاقت نداری مثل ادم باهات حرف بزنم که...سر قبر تو...خونم دیگه...کجا باشم؟؟؟...
_خف بمیر بابا...پاشو بیا این کافی شاپی که بهت میگم...
ادرسو دادم و قطع کردم...
همیشه همینطوری با هم حرف میزدیم از ده تا کلمه ای که بهم میگفتیم نه تاش فحش بود....
حدود نیم ساعت بعد...در کافی شاپ باز شد و طناز خانوم تشریف فرما شدن...
شلوار و شال سفید با مانتوی کوتاه اب نفتی پوشیده بود...با یه ارایش نسبتا غلیظ روی صورتش...
یکم با چشم دنبالم گشت و وقتی پیدام کرد اومد نشست سر میز..
_کجایی تو؟؟؟چقدر لفتش دادی...!!
_واااا خوب طول کشید حاضر شم دیگه...
_بله...به صورتش اشاره ای کردم ....معلومه چرا اینقدر طول کشید..
_مرض...اینقدز غر نزن ...خودتم میدونی که بدون ارایش عمرا بیرون نمیام...
_برو بابا توام...حالا چی کوفتت میکنی؟؟؟
طناز منو رو برداشت و تا اون داشت انتخاب میکرد...من زل زدم به صورتش ...
چشای قهوه ای سوخته...با موهای مشکی و فر....لبای قلوه ای...با بینی متناسب با صورتش...پوست جو گندمی هم داشت...
_چیه داری با چشات قورتم میدی؟؟؟خوشگل ندیدی؟؟؟
_خفه ...حالا انگار چه تحفه ای هم هست....!!!!!!!
_پس چی؟؟تا چشم حسوداش دراد...
با اومدن گارسون...دیگه فرصت نشد جوابشو بدم....
تا سفارشمونو بیارن...جریان امریکا و شرط های بابا رو براش تعریف کردم...
_جون من راست میگی؟؟؟؟خوب حالا میخوای چیکار کنی؟؟؟
_تصمیمموگرفتم....میرم با خانواده ی اقای محتشم زندگی میکنم....
_خب بیا پیش ما...
_نمیخواد تعارف شابدوالعظیمی بزنی حالا توام...
_خره ...جدی میگم...
_نه بابا...تو اینو میگی...ممکنه مامان بابات خوششون نیاد یه سال خونه ی شما اطراق کنم....اخه یکی دو روز نیست که ...یک ساله....
سولماز
00آبکی و چرت بود.
۲ ماه پیشTaraneh
00عالی بود ممنون از نویسنده
۵ ماه پیشتور سسنه
۱ ساله 00پثر
۶ ماه پیشAna
10رمان قشنگی بود🦋
۷ ماه پیش...
10رمان خوبی بود . دوستانی که میگین شخصیت شیرین از خودراضی بود شیرین بخاطر ثروت بیش از حد پدرش از خود متشکر و مغرور شده بود از شخصیت متین خوشم اومد مثل بقیه ناصری ها نبود ولی پایانش خیلی خلاصه بود
۸ ماه پیشفاطمه
00آقا یه سوال این متین بی چاره چیشد رفت زندان ؟ چی شد وای من خیلی دلم برای متین سوخت ولی درکل رمان باحالی بود موضوع جالبی داشت
۹ ماه پیش....
00بد نبود اما از شخصیت شیرین خیلی خوشم نیومد زیادی از خود راضی بود
۱ سال پیشزینب
۱۷ ساله 00برای اینکه اولین بارش بود ولی خیلی خوب تونست داستانو با پایان خوش تمام کنا من عاشق پایان خوشم
۱ سال پیشالی
10من فق ی قسمت ازش خوندم اصلا خوشم نیومد چون که بسیار تا بسیار از شخصیت این دختره شیرین بدم امد چون خیلی از خودراضی بود شخصیت این ادمای تازه به دوران رسیده داشت
۱ سال پیشFATE
۱۵ ساله 10عالی بود یکی از بهترین رمان هایی بود که تا الان خوندم
۱ سال پیشسارا
۱۵ ساله 00عالی عاشقشم
۱ سال پیشتینا
۲۲ ساله 11تکلیف اون همه پول توی گاوصندوق چیشد😐
۱ سال پیشMobina
00آغا اون همه ثروت چیشد؟ هیچ کدوم به شیرین نرسی؟
۱ سال پیش...
00پیشنهاد میکنم بخونید
۲ سال پیش
فاطمه
۲۳ ساله 00برای اطلاعات عمومی من رزمی رفتم رزمی نه بدنت رو متناسب میکنه نه لاغر میشی نه چاق